نمیدانم تجربه کردید یا نه! امیدوارم تجربهاش نکرده باشید. اینجور وقتها گاهی شانس میآوری مزهٔ یک توت (مثل فیلم طعم گیلاس)، همدلی یک دوست یا هر بهانه دیگری دوباره وصلت میکند به زندگی؛ گاهی هم نه.
چند وقت پیش که خبر مرگ خودخواستهٔ چند تا از جوانهای شناختهشده، رسانهای شد، شنیدم دوستانی گفتند بیایید حالا که زندگی اینقدر سخت است، حتی اگر واقعاً کمکی از دستمان برنمیآید، گوشی برای شنیدن هم باشیم. گاهی یک شنیدن بهموقع، بار بزرگی از روی دوش آدم برمیدارد.
اینها را گفتم که بگویم امروز بعدازظهر، خواب و بیدار بودم که فیسبوک را باز کردم. همان اولین پست، نوشته دوست تازهای را دیدم که نمیدانم چرا نگران شدم. چندبار فیسبوک را بستم و باز کردم اما وجدانم که ظاهراً شده بود وجدان شیرفرهاد بربره، هی نهیب میزد اگر یکهزارمدرصد این دوستت آخر خط باشد، نباید کاری بکنی؟
هی فکر کردم خدایا چه کنم؟ آخرش برداشتم به دوست عزیزی پیام دادم و از ایشان خواستم آن پست را ببینند و اگر صلاح میدانند و فکر میکنند به کمک و همدلی نیاز دارد کمکش کنند. البته چندساعت بعد فهمیدم چه اشتباهی کردم و ماجرا اصلاً آنطور نبوده که من فهمیدم. احتمالاً خوابآلود بودن تأثیر مستقیمی داشته در این خطای راهبردی وگرنه حاشا که من اینقدر خنگ باشم.
خدا رحم کرد زنگ نزدم آتشنشانیای چیزی یا مثلاً بگردم یک سبد توت پیدا کنم برای اینکه طعم شیرین زندگی را بهتر بفهمد.
همین کارها را میکنید که اعتماد عمومی خدشهدار میشود دیگر. حالا من با این آبروی ریختهشده چه کنم؟!
پروین قوامی