فروید معتقد است ده فرمان آیین یهود، خبر از ده غریزه و میل انسانی عمیق میدهند. میل به کشتن، میل به زنا کردن، میل به دزدی… برای همین ده فرمان آمدهاند تا بر آن ده کوه آتشفشان درپوشی بگذارند. یکی از آن بندهای ده فرمان این است: «پدر و مادرت را احترام بگذار». فروید میگوید میدانید چرا این فرمان به شکل برعکس نیامده است؟ چرا خدا به پدر و مادر نصیحتی نکرده و مثلا نگفته است فرزندانت را احترام بگذار یا دوست بدار؟ چون مهر پدر و مادر به فرزندان فرض است. اگر استثناها را کنار بگذاریم، به طور عمومی پدر و مادری که بچهای را به دنیا میآورند و برایش زحمت میکشند او را دوست دارند.
اما در داستان بابک خرمدین پدر و مادر نقش ضد قهرمان را دارند. داستان به طرز هولناکی وارونه است. آنها داستانی دارند که هیچ کس خریدارش نیست. حالا کسی دوست ندارد جای آنها باشد. پدر و مادر قاتل فرزند، آن هم با آن شکل فجیع. این «نسبت» است که برای ما دردناک است.
اگر این نسبت نبود، اگر یک آدم غریبه به قصد دزدی وارد خانه مقتول شده بود، اگر یک فامیل دور حتی برادر با هدف بالا کشیدن ارث و میراث این کار را کرده بودند، حتی اگر فرزندی در حق والدینش این کار را میکرد، حتی اگر مادر معاون جرم نبود، این درد نسبت ما را کمتر میآزرد.
اما چه شده است که این «نسبت» بدل به ضد خودش شده است؟ چه شده است که قهرمان داستان ضد قهرمان شده است ؟
چه بر سر آن پدر، چه بر سر آن مادر، چه بر سر آن پسر رفته است؟ داستان والدین بابک خرمدین چه بوده است که تا این حد آزارشان میداده است؟ چه نیازی از آنها برآورده نشده بوده است که اینچنین پا بر گلوی جگرگوشه خود گذاشتهاند؟ داستان بابک خرمدین، آشنا با سینما و داستان و روایت استاد همه اینها، چه بوده است که کار را به اینجا کشانده است؟ چرا اینهمه فاصله بین دو داستان بوده است؟ آیا این فاصله فقط با خون، با قتل، با مثله کردن پر میشده است؟ با حذف داستان دیگری؟ چرا پلی، سبکتر، ارزانتر، کمدردسر تر میان این دو داستان متصور نبودهاند؟ کدام مهارت، کدام آموزش، کدام علم برای پلسازی مورد نیاز بوده است؟ مهندسی عمران؟ معماری؟ ریاضی؟ پزشکی؟…
داستان بسیار داستان نامتعارفی است. ما دلمان نمیخواهد خودمان را جای پدر و مادر مقتول و خود او بگذاریم. دلمان نمیخواهد به پدر و مادر خود با آن چشم نگاه کنیم. دلمان نمیخواهد به فرزندان خود با آن چشم نگاه کنیم. بنابراین برای محافظت از خود، از حریم روان خود آن پدر و مادر را در دورترین نقطه ذهن خود، در دل تاریکیها و سایهها مینشانیم. نه این اتفاق هرگز برای ما نمیافتد. نه در نقش قاتلین و نه در نقش مقتول.
اما یک پرسش. فکر میکنید پدر و مادر بابک خرمدین، روزهایی که بر سر انتخاب اسمش دعوا میکردند، روزهایی که او را به مدرسه میفرستادند، روزهایی که آن عکسهای دلخراش را میگرفتند به این موضوع فکر میکردهاند. نه دوستان، هیچ پدر ومادری فینفسه قاتل نیستند و با انگیزه قتل فرزند خود بچهدار نمیشوند. هر خشم، محصول یک نیاز پاسخ نایافته است، یک داستان شنیده نشده، نادیده گرفته شده. بنابراین هر کدام از ما، هر کدام از والدین، آشنایان، دوستان… ما در صورتی که با انباشت داستانهای ناشنیده شده مواجه شوند، تبدیل به چیزی می شوند که هرگز در طول زندگی به آن فکر هم نکرده بودند.
شاید پیام این داستان این بوده است که در روزهای آغازین کرونا، همان روزها که مسئولین بهداشت در رسانههای عمومی میگفتند «خوشبختانه فقط سالمندان میگیرند»، در روزهایی که در تبعیت از یک موج، همه هشتک «در خانه بمانیم» میزدیم، بیشتر به سالمندان، به این افرادی از نظر اجتماعی در ایران مرده یا بسیار کمرنگ و نامریی هستند، به ارزش زندگی آنها، مرزها و محدودیتهای آنها، در خانه ماندن یا بیرون از خانه رفتن آنها فکر می کردیم. داستان بقا، یکی از هزاران داستان موجود انسانی است. انسان یک موجود معنامحور است. گاهی بار تحمل یک روایت، بر داستان بقا اولویت پیدا میکند. زاویه دید را کمی به سمت سالمندان بگردانیم، کسانی که دیر یا زود یکی از آنها خواهیم شد. حواسمان باشد، در داستان زندگی واقعی، جای قهرمان و ضد قهرمان خیلی زود ممکن است عوض شود، اگر به جای پل، به جای شنیدن، فقط جاده و اتوبانهای موازی ساخته باشیم.
.
مرتضی کریمی، دکترای انسانشناسی دانشگاه تهران