عصراسلام: اما شاید جالب باشد اگر بدانیم در دورانِ متأخّر، نخستینبار نصیرالدله (میرزا عبدالوهّابخانِ شیرازی؛ ۱۳۰۴ _ _۱۲۲۴ ه. ق) چنین اندیشهای را در سر میپرورانْد. وی در شیراز زادهشد و مناصبی همچون ریاستِ گمرکخانه و وزارتِ تجارت را عهدهدار بود. سالِ ۱۳۰۱ ه. ق، به حکومتِ خراسان و تولیتِ آستانِ قدسِ رضوی منصوب و به آصفالدوله ملقّب شد. نصیرالدوله پساز یک سال و نه ماه در سالِ ۱۳۰۳ از حکومتِ خراسان معزول شد و سالِ ۱۳۰۴ در تهران درگذشت.
مکتوباتِ نصیرالدوله در «موسسهٔ مطالعاتِ تاریخِ معاصرِ ایران» نگهداری میشود. وی فردی بهنسبت آزاداندیش، صریحاللّهجه و جسور بود و با دولتهای روسیه و انگلستان ناسازگار.
نصیرالدوله هنگامِ حکمرانیاش بر خراسان (۳_۱۳۰۱ ه. ق)، فکرِ بنای مقبرهٔ فردوسی را درسرداشت. در اینباره، از او نامهای تأملبرانگیز خطاب به ناصرالدینشاه (براساسِ سندِ ۳۲۵۶۲ ق) در موسسهٔ مطالعاتِ تاریخِ ایران موجود است. اما این فکرِ مبارک، با درگذشتِ وی بهتعویقافتاد. گرچه بعدها انجمنِ آثارِ ملیِ ایران، به فکرِ برگزاریِ «هزارهٔ فردوسی» و بنای آرامگاه شاعرِ طوس برآمد، اما گویا هیچگاه از نصیرالدوله و پیشگامیاش در این راه یادینشدهاست. بهپاسِ اندیشهٔ ارجمندِ این مرد، و اهمیتی که برای میراثِ فرهنگیِ ایران قائل بوده، نامهاش به ناصرالدینشاه را نقلمیکنیم. این نامه خطاب به ناصرالدینشاهی است که اوضاعِ فکری و فرهنگیِ تباه در دورانِ حکومتش را باید در خاطراتِ اعتمادالسلطنه جُست. نامهای که همامروز نیز برای ما و بهخصوص دولتمردان، درسآموز است:
«قربانِ خاکپای جواهرآسای اقدسِ همایون گردم! فردوسی اوّلشیعه بود که در زمانِ خود، چنانچه بر رأی مُنیرِ همایون معلوم است تقیّه نکرده، حرف را پوستکنده زد و نترسید. مقبرهٔ این شخص در طوس واقع است. گویا ازقدیم باغچه و رباطی داشته و جایی بوده که حالا بهکلی منهدم و مُنطمِس شده. غلامْ آدم فرستاد جای قبر را معیّن کردند. پارچهسنگی از قبر باقی است.
پرنس آلبرت شوهرِ ملکهٔ انگلیس، چون اهلِ علم و صنعت بود و روسای اهلِ علم و صنعت را دوستداشت، آنها هم او را زیاد دوست میداشتند. بعداز فوتِ او همه جمع شدند، مقبرهٔ او را ساختند، که امروز سیکرور تومانِ ایران است، درآنجا خرج شده. در شَوری طرحقراردادند که در چهار رکنِ عمارت، صورتِ چهار نفر که در فنونِ علم و بیان منفرد باشند، با سنگِ مرمر، مجسّمهٔ او را با لباسِ همان زمان بسازند و نصبنمایند. یکی از آن اربعهٔ متناسبه، فردوسی را انتخابکرده و ساختند و آن بنا حالا بیرونِ شهرِ لندن موجود و از اولْبنای عالم و تماشاگاهِ سیّاحانِ دنیا است. ذاتِ اقدسِ همایون، _روحُناه فداه_ هم البته در سفرِ فرنگستان آن بنا را مشاهده فرمودند.
حالا شایسته است قبرِ همچون آدمی در ایران معدوم و بیاثر بماند؟ و تابهحال احدی هم به این خیال نیفتاده؟! حالا غلام خیال دارد _انشاألله تعالی_ به اقبالِ همایونی _روحناه فداه_ اولِ بهار قبر را بسازد. رباط حالا در آنجا بیحاصل است. حیاط و بقعه و باغچه، ساخته شود. خادم و باغبانی معیّن شود و یک مِلکِ مختصر که سالی پنجاهشصت تومان نقد و بیستخرواری جنس حاصلِ آن باشد، وقف بر مصارفِ آن کرده، جزوِ موقوفاتِ آستانهٔ مقدسه، نظارتش با متولّیِ هر عصر باشد؛ و به شرایطِ مخصوصه که در وقفنامه ضبط و در دفترِ آستانه است، رفتار شود و _انشاءالله تعالی_ بههیچجا هم ضرر نخواهد داشت.
این همان فردوسی است که گفتهاست: «عجم زنده کردم بدین پارسی». و خدا میداند راست گفته است. حیف است قبرِ او در ایران معلوم نباشد. الأمر ُالأقدس الأرفع الأعلی مُطاع» (اولینهای تهران، سیروسِ سعدوندیان، سازمانِ چاپ و انتشاراتِ وزارتِ فرهنگ و ارشادِ اسلامی، ۱۳۸۰، صص ۵_۴۰۴).