شهیدی را میشناختم. با او در اوایل انقلاب در جلسهای در کیهان فرهنگی آشنا شده بودم. میزگردی بود دربارهی زبان فارسی در مقامِ زبان علم، که در آن شادروان احمد آرام هم حضور داشت. استاد شهیدی در همان جلسه، به مناسبتی که یادم نیست، گفت:«من حاضرم پشت سر این منصوری نماز بخوانم!» در آن زمان هنوز نمی دانستم که او مجتهد است و روزگاری معمم بوده.
یک بار دیگر، باز هم در اویل انقلاب، وقتی بعد از بیرون آمدن از جلسهای داشتیم پیاده در خیابان انقلاب میرفتیم، دست روی شانهام گذاشت و به تسلای بیتابیام در آن جلسه گفت: «ناراحت نباش جوان، عصبانی نشو؛ ایران هزار سال است که چنین بوده و هزار سال دیگر هم چنین خواهد ماند! » بعدها فهمیدم که استاد تاریخ هم هست. خیلی دوستش داشتم و بسیار غمگینم که چرا سالهای آخر عمرش را درنیافتم.
پسرِ استاد در آن نوشته از بیسر و صدایی و غربت مراسم سالگرد مرگ پدر گلایه کرده بود. شهیدی اگر روحانی مانده بود لابد بسیار عالیقدر می زیست و بسیار پر سر و صداتر میمرد- به قول ویَنیها «مرگی فاخر» میداشت.
اما چرا باید انتظار مرگ فاخر داشته باشیم؟ مرگ فاخر و مراسم تدفینِ پرهیاهو چه چیزی بر ارج و قرب استاد شهیدی خواهد افزود و اصولاً برای کسی که حتی حاضر نشد ریاست فرهنگستان زبان و ادب فارسی را بپذیرد چه قدر و منزلتی تواند بود؟
برآیند مصلحتطلبی خواص و هیجانزدگی و سادهلوحی عوام پدیدهای است که از قدیم تا به امروز بر سرنوشت این سرزمین حاکم بوده است، و بهجبران خفتهای دیرینهی تاریخی- اجتماعی و به بهای خونِ دلی که در هر دورانی به فرهیختگان خاموش داده همواره با بزرگنمایی امور موجب تولید موج غرور کاذب شده است. چه بیچارهاند آنها که دانسته یا ندانسته بر این موج سوار میشوند و به بزرگداشت از طرف هر نهاد بیربطی مباهات میکنند؛ گرفتار چه بلاهتیاند آنها که ماندگاری را از نهادهای ناحرفهای انتظار دارند!
شهیدی اما گرفتار بلاهت نبود. او را بسیار دوست میداشتم! چه بسیارند گمنامان زنده یا خفته که این چنین مانند شهیدی زیستهاند. چرک و چروک جامعه را دیدهاند و فریاد برآوردهاند، یا دستکم از آن نالیدهاند. آن پدیدهء برآیند یا معدل جامعهی امروز ما همان است که از حسابی امامزاده ساخته و شهیدی را فراموش کرده است. معدلِ جامعهی ما ِخفَّت هزارساله را انکار میکند و غرق در تَوَهّم امپراتوری ایرانی است، چه در عرصهی قدرت چه در عرصهی علم. پدیدهی حسابی هم لابد گواهی براین تَفَوّق و سروری است: ما مرد علمی سالایم، ما مرد علمیِ قرنیم، و ما چهرهء ماندگار! زهی خیالِ باطل!
خوشا بهحال آیندگانی که با ایرانی دیگر سروکار خواهند داشت، ایرانی هشیار، ایرانی فارغ از خیالبافی و توهم، ایرانی که مردمانش آزادند – نه آزاده و نه قهرمان و نه قهرمانپرور! ایرانی که اصلا نیازی به قهرمان نخواهد داشت!
من چنین ایرانی را ندیدهام، اما برایش بسیار جنگیدهام. چه پیکار لذتبخشی. گاهی بسیار مهیب و بسیار دشوار، اما همواره لذتبخش. اکنون که بر مزار خود میگریم، سالگرد تولدم است. بر سنگ گور خود نشستهام و غریبانه میگریم. سبک میشوم و از حالی که دارم حظّ میبرم. سبکبال از آرامشُ سرخوشیْ بهپرواز درمیآیم. رها از هر مسئولیتی؛ هنوز میتوانم، نشسته برگورم، مواظب همسر و فرزندانم باشم تا گلیمشان را از آب بیرون بکشند.
خیالم راحت است. طرح رصدخانهء ملی ایران، که از سالهای جوانی در فکرش بودم، به مرحلهای از اجرا رسیده که تحقق آن محرز شده است. کم نبودند ابلهان موجسواری که میخواستند جلوی این قافله را بگیرند یا منحرفش کنند، اما نتوانستند. دلخوشم که برای ایران زمین هر چه در توان داشتم کردم. قیل و قال جامعهء امروز میهنام گاه آرامشی را که در مزارم یافتهام مختل میکند. برسنگ قبرم نوشتهام: «رضا منصوری، متولد ۱۳۲۶، وفات ۱۳۸۸» و در زیر آن آمده است که «ایران و بهخصوص طالقانِ آن را دوست میداشت.»
چه زندگی دشوارِ لذتبخشی داشتم. اگر دوباره زنده شوم، مایلم باز هم این چنین زندگیکنم. چه خوشحالم که در آرامش و سکوت مردهام. مردنم را کسی ندیده و هیچکس بر من سوگواری نکرده است. چه خوشحالم که تنها بر مزار خود نشستهام و گریه میکنم. و چه سبک شدهام!
ایران خواهد ماند، و من در حیات و مرگم تنها یک آرزو داشتهام: استاد شهیدی در آن پیادهروی شبانه در خیابان انقلاب در مورد هزارهی بعدیِ ایران اشتباه کرده باشد! خواهد ماند ایران – کشوری آزاد با مردمانی آزاد که دیگر هیچ نیازی به قهرمان نخواهد داشت!
نویسنده: رضا منصوری
* نوشته شده در ۱۵ دی ماه ۱۳۸۸ و پسگفتار کتاب سندرم دوره نقل