تمام رویایم این بود که شب وقتی آفتاب غروب میکند تا صبح که طلوع را خواهم دید کنار پرده کعبهات بنشینم و سیر نگاه کنم، مگر تمام میشدی؟ چند روز؟ چند شب؟ چند ساعت؟ یادم نیست، فقط نگاهت میکردم و گاهی آب زمزم که مینوشیدم، فرقی نمیکرد زمزم باشد یا نه مهم این بود که من آنجایم نزدیک تو. عطر پرده کعبهات را هنوز در مشام دارم. مرا یادت هست؟
بین این همه زائر مرا یادت هست؟ دختری که سفید پوشیده بود و بغض داشت. گریه نکرد، آرزو نکرد، حاجت نخواست. فقط به تو نگاه کرد. به شکوهت، به عظمتت، به آن چارچوب سیاه مرا یادت هست؟
نمیدانی با چه حسرتی به پرندههای ابابیلت نگاه میکردم. خوشا به سعادتشان همیشه آنجا بودند، ان بالا میچرخیدند و نمیگذاشتند کسی چپ به مسجدالحرامت نگاه کند. کاش برای هر آدمی هم پرنده ابابیلی بود. تو نمیدانی انسان اینجا روی زمین چه رنجی میکشد این روزها، از دوریات پرندهی ابابیلی هم ندارد مراقبش نباشد، یاسین میخواند گاهی و صحیفه… اما آنجا آرامشش چیز دیگری بود…
من دختری که در دو قدمیات آمدم اما حاجتی نطلبیدم و فقط نگاهت کردم پشیمانم اگر برگردم یواشکی بیآنکه کسی بفهمد بغضم را خواهم شکست و خواهم گفت من اینجا توی این تهران چه دردی میکشم. شاید دلت سوخت و برایم پرنده ابابیلی میفرستادی که مراقبم باشد. راستی تو مرا اصلاً یادت هست؟
دختری که سپید میپوشید، نگاهت میکرد و در تو، در ستونهایت، در تاریویت، در حیرانیات چیزی را جستجو میکرد، خدایا بر حیرانیام بیفزا…