طرف صحبت من نگاهی کرد و گفت باید از حاج آقا درخواست کنید. پرسیدم حاج آقا کیست؟ مثل متهمی که حین عمل شنیع دستگیر شده باشد، نگاهی سرزنش آمیز کرد و گفت منظورش رئیس کتابخانه است، و گفت شما چطور نمیدانید ایشان کیست؟ مثل یک کودک دبستانی، گفتم ببخشید. نامه ای نوشتم و به دفتر رئیس کتابخانه رفتم.
گفتند ایشان دو هفته مسافرت رفته اند. دو هفته بعد برگشتم، گفتند ایشان ماموریت رفته اند. خلاصه داستان چهارماه تمام طول کشید.
روزی یکی از کارمندان گفت تو هر هفته اینجا می آیی، چه میخواهی؟ گفتم یک نشریه. گفت برو پیش فلانی. رفتم و گفتند جلسه دارند، هفته بعد بیا. اینهم دوماه طول کشید. آخرالامر با پارتی بازی (!) نشریه را دادند، گفتند هرجا میخواهی اسکن کنی، علامت بگذار. مثل یک بچه اول دبستانی گفتم چشم! بعد از اینکه کار تمام شد، گفتند بسلامت! گفتم پس اسکن چه شد؟ گفتند شما گفتی میخواهی نشریه را نگاه کنی! بعد گفت شما هر روز میای اینجا و نشریات حزب توده را نگاه میکنی، برایت دردسر میشود!! گفتم آقاجان، نشریه حزب توده آنهم سال ۱۳۲۷ چه دردسری دارد؟
نگاهی عاقل اندر سفیه کرد و گفت برای اسکن، باید به حاج آقا نامه بنویسی! خلاصه، بعد از مدتی؛ یک کارمند گفت تو بیکاری؟ گفتم چرا؟ گفت این نشریه اسکن شده، خب برو پشت یک کامپیوتر صفحات رو انتخاب کن، پولش را بده و بگو کپی بگیرند. گفتم میگویند در بخش محرمانه است و به مجوز رئیس نیاز دارد. گفت کی گفته؟ بیا بنشین، نشستم، گفت این نشریه، کجایش محرمانه است؟ اگر بود که من هم نمیدیدم، گذاشتنت سرکار! جالب اینکه تمامی مسئولین کتابخانه هم مرا میشناختند، اما برای یک کار پیش پاافتاده، مرا هشت ماه گرفتار کردند، چندبار هم که عرض خیابان سیروس، از میدان بهارستان تا کتابخانه و مسجد سپهسالار را میدویدم؛ نزدیک بود زیر ماشین بروم! چون کسانی که کتابخانه مجلس رفته اند، میدانند اوضاع چیست. چند دانشجو هم که مرا میشناختند، گفتند اگر چیزی میخواهی به ما بگو، گفتم آخر شما از کجا میدانید من چه میخواهم؟ گفتند اینها اگر بدانند کسی کار پژوهشی میکند، سر میدوانند! جزئیات این داستان یک کتاب خواندنی میشود!
حسین آبادیان/مورخ