خانه » همه » مذهبی » ضرورت مرگ – فلسفه مرگ

ضرورت مرگ – فلسفه مرگ


ضرورت مرگ – فلسفه مرگ

۱۳۹۳/۰۷/۱۹


۳۰۳ بازدید

ضرورت مرگ در زندگی موجودات؟

در فلسفه از راه سبب غایى بر ضرورت مرگ استدلال هاى ذیل ترتیب داده شده است:
1- اگر افراد و اشخاص در دنیا نامیرا و جاودانه باشند، ماده اى که ابدان از آن ساخته مى شود، تمام شده، افراد بعدى نمى توانند موجود شوند، و اگر هم موجود شوند جایى براى زیست و خوراکى براى تغذیه نخواهند داشت. از طرفى موجود نشدن افراد بعدى با حکمت الهى منافات دارد; زیرا وجود گذشتگان بر آیندگان ترجیحى ندارد. پس مرگ سابقین براى فراهم شدن شرایط مساعد براى ایجاد لاحقین ضرورت دارد.
2- اگر مرگ ضرورى نباشد، ظلم ظالمان استمرار مى یابد و مظلوم هرگز به حق خود نمى رسد.
3- اگر مرگ ضرورى نباشد، حال پرهیزگاران بدتر از حال کافران و مشرکان خواهد بود. زیرا ایشان از لذات دنیا دست کشیده اند، بى آن که هیچ پاداشى را نصیب ببرند.
سستى این استدلال ها در آن است که سبب فاعلى یا غایى بالذات مرگ را نشان نمى دهند، بلکه تنها به توابع و لوازم غایت بالذات توجه مى کنند; بنابراین نمى توانند مبدأ برهان بوده صرفاً قیاسى خطابى هستند. به علاوه، این گونه استدلال ها مرگ را براى هر نفسى ضرورى نمى کند; چه، مى توان افرادى فرض کرد که همیشه در دنیا باشند و هیچ یک از این محذورات لازم نیاید.( رازى، فخرالدین، المباحث المشرقیة، ج 2، صص 264 ـ 261، صدرالدین شیرازى، الاسفار الاربعه، ج 8، ص 104)
4- استدلال ملاصدرا بر ضرورت مرگ بدین شرح است که موجودات ممکن به دو قسم مادى و مجرد یا تام و ناقص تقسیم مى شوند. در مورد موجودات مجرد یا تام امکانى بحث ضرورت مرگ مطرح نیست. زیرا چنین موجوداتى منزه از حرکت و تغیّرند و همواره به بقاى سبب فاعلى و غایى خود باقى اند. اما هر موجود مادى در معرض حرکت جوهرى است، و چون براى هر حرکت مقصدى است که با رسیدن به آن، پایان مى پذیرد، انسان هم که جزیى از عالم طبیعت است حرکتى دارد که با رسیدن به غایت و پایان آن، مرگ او فرا مى رسد. تبیین این حرکت از این قرار است که انسان از حین حدوث طبیعى و سپس در مراتب نفسانى و عقلى خود هماره از تحولات ذاتى و انتقال هاى جوهرى برخوردار است. وقتى هر نفس انسانى با حرکت خود در عالم ماده، مسافت زندگى دنیوى را طى کرد و استعدادهاى خود را فعلیت بخشید و به مقصد خود نایل شد، از بدن طبیعى بى نیاز شده، با اشتداد جوهرى خود به مرتبه اى مى رسد که براى ارتقا به جهانى دیگر آمادگى مى یابد و با خلع بدن مادى به پایان سفر خود در دنیا رسیده وارد عالم دیگر که مقصد اوست، مى شود. پس غایت ذاتى مرگ را باید در وجود عالمى دیگر و رسیدن نفوس به منزل گاه ذاتى خود جستجو کرد.( صدرالدین شیرازى، الاسفار الاربعه، ج 8، صص 107 ـ 105)
اهمیت و ارزش این استدلال در آن است که مى تواند ضرورت مرگ طبیعى را براى هر نفسى اثبات کند. زیرا غایت مرگ را به فرد فرد انسان ها مستند مى کند نه به امور دیگر. در حالى که در وجوه گذشته غایت مرگ سابقین، وجود لاحقین، یا غایت مرگ ظالم، آسودگى مظلوم قلمداد شده بود; یعنى هیچ یک به خود فرد مستند نیست.
هم چنین بطلان تناسخ از این شیوه ى استدلال آشکارتر مى شود. زیرا بدین ترتیب مرگ رها شدن و انتقال ازعالم طبیعت است نه صرف رهایى از بدن. بر این اساس نمى توان پذیرفت که روح با مفارقت از بدن خود به بدن دیگرى متصل شده در عالم طبیعت باقى مى ماند. به عبارت دیگر انسان با رسیدن به مرتبه ى تجرد، بدن مادى خود را به یک سو مى نهد و از آنجا که مجرد شدن به معناى ارتقا از یک مرتبه ى وجودى به مرتبه ى بالاتر است ـ مرتبه اى که شىء در آن از هر گونه تعلق به ماده منزه است ـ پس نمى توان فرض کرد که نفس با رسیدن به این مرتبه دوباره به بدن عنصرى دیگرى تعلق بگیرد. به بیان دیگر، رابطه ى نفس با بدن رابطه ى صورت با ماده است، و آن دو مقوّم نوع انسان مى باشند، و از آنجا که ماده درجه ى ضعیف هستى بوده و کمال و فعلیت آن، به صورت است، پس ماده تابع صورت و بدن تابع نفس خواهد بود. بنابراین نفس با حرکت جوهرى خود پیوسته رهسپار کوى کمال است و در این سیر بدن او نیز رو به کمال دارد، به گونه اى که از ماده جسمانى مبرّا خواهد شد.
باید توجه داشت که استدلال ملاصدرا بر ضرورت مرگ، متوجه خود نفس پس از مفارقت از بدن نیست; یعنى نمى توان براى نفس مرگى تصور کرد. زیرا حرکت جوهرى نفس تنها در عالم طبیعت امکان پذیر است و با رسیدن به مرتبه ى تجرد، در شمار موجوداتى نیست که فساد و زوال بپذیرد. در واقع مرگ بر وصفى از اوصاف نفس (تعلق به بدن مادى) هجوم مى آورد، نه بر خود او.
با این بیان از ضرورت مرگ، نقطه ى کور دیگرى که در فلسفه ى مشا ناگشوده بود، گره گشایى مى شود. خلاصه ى اشکال این است که اگر بدن و استعداد جسمانى در حدوث نفس نقش دارد، به طورى که اگر شرایط جسمانى مهیّا نباشد روح حادث نمى شود، پس در وقتى که بدن فاسد و متلاشى شده، نفس چگونه مى تواند به بقاى خود ادامه دهد؟ اساس این اشکال بر آن بود که مشاییان نفس را در حدوث و بقا مجرد مى دانستند، به طورى که بدن تنها در حدوث آن نقش دارد.
امّا با توجیه مرگ بر اساس حرکت جوهرى این اشکال پاسخ خود را مى یابد. زیرا نفس در ابتداى حدوث اساساً مجرد نبوده یک صورت مادى است، و وقتى با حرکت جوهرى خود در عالم طبیعت به مرتبه ى تجرد رسید، در بقاى خود از بدن مادى بى نیاز مى شود. خلاصه آن که موجودیت نفس در حدوث و بقا متفاوت است; بدین معنا که موجودیت حدوثى آن جسمانى، و موجودیت بقایى آن روحانى است. و مَثَل آن مَثَل نیاز جنین به رحم است که پس از تبدّل وجودى، جنین به مرتبه اى مى رسد که از رحم بى نیاز مى شود.
با این تقریر از ضرورت مرگ، تفسیر مرگ؛ «انتقال انسان از جهانى به جهان دیگر» یا « تحول انسان از نقصان به درجه اى از کمال» است.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد