خانه » همه » مذهبی » داستان ازدواج مادر امام زمان

داستان ازدواج مادر امام زمان


داستان ازدواج مادر امام زمان

۱۳۹۳/۰۲/۱۵


۱۴۲۵ بازدید

با سلام من داستان ازدواج مادر امام زمان رو خوندم و این سوال در ذهنم ایجاد شد که اگر خواست خدا بر این بوده که مادر امام زمان تا قرار معلومی ازدواج نکنند پس چرا به خواست خدا افرادی به خواستگاری ایشان میرفتند وبعد به خواست و اراده خدا بهم میخورد و باعث ناراحتی و افسردگی ایشان گردیده بود حالا که خواست خدا این بود که ایشان در آن زمان ازدواج نکنند چرا خداوند کاری نکردند که تا زمانی که امام حسن عسگری به خواستگاری ایشون نرفتن کسی به خواستگاری ایشان نرود ؟چرا با وجود این که خداوند میدانست که ایشان باید قسمت امام عسگری شوند اما باز برای ایشان خواستگار می آوردند تا به اراده خود خدا بهم بخورد؟؟؟خلاصه منظورم اینست که اگر خواست خدا نبوده که ایشان با افراد دیگری ازدواج کنند چرا خداوند در مقابل دعاهای ایشان برای ازدواجشان افرادی را به خواستگاری ایشان می آوردند ؟؟؟؟؟

عمده ناراحتی مادر امام زمان این بود که نمی تونست درد دل های خود را به کسی بگوید و چیز هایی را که در خواب به او نشان  داده بودند به کسی بیان کند !!!البته خود او هم اطلاع زیادی نداشت و کم کم از حقیقت ماجرا خارج شد . اگر با دقت  داستان مادر امام زمان را میخواندید این سوالات پیش نمی آمد . خلاصه سرگذشت ایشان از زبان خودشان بدین شرح است: جدّ من قیصر مى خواست مرا در سن سیزده سالگى براى برادر زاده خود تزویج کند وقتى مجلس عقد برپا شد و قیصر برادرزاده خود را روى تخت مخصوص نشاند … ناگهان صلیب ها فرو ریخت، پایه هاى تخت شکست و پسر عمویم با حالت بى هوشى از بالاى تخت بر روى زمین افتاد و مجلس به هم خورد ولى باز دستور دادند تا مجلس را از نو سامان دهند تا این مراسم به اجرا درآید ولى همان حادثه دوباره تکرار شد … همه پراکنده شدند. همان شب من در خواب دیدم که حضرت عیسى و شمعون وصى او و گروهى از حواریین در قصر جدّم اجتماع کرده اند و منبرى از نور در آنجا قرار داده شده است، طولى نکشید پیامبر اسلام (صلى الله علیه وآله وسلم) و داماد و جانشینان آنحضرت وارد شدند؛ حضرت عیسى (علیه السلام) به استقبال ایشان شتافتند، حضرت محمد (صلى الله علیه وآله وسلم) فرمودند (خطاب به حضرت عیسى (علیه السلام)) یا روح الله من به خواستگارى دختر وصى شما شمعون براى فرزندم آمده ام و در این هنگام اشاره به امام حسن عسکرى (علیه السلام) کردند که او نیز موافقت کرد … آنگاه حضرت محمد (صلى الله علیه وآله وسلم) بالاى منبر رفته و خطبه اى خواندند و مرا به تزویج فرزندشان امام عسکرى (علیه السلام) در آوردند … از خواب بیدار شدم و از ترس، آن واقعه را به کسى نقل نکردم ولى محبت به امام عسکرى (علیه السلام)باعث شد که کم کم رنجور گردم و از خوردن و آشامیدن باز مانم و … بالاخره مریض شدم … چهارده شب بعد باز در خواب واقعه عجیب دیگرى دیدم و آن اینکه دیدم دختر پیامبر اسلام (صلى الله علیه وآله وسلم) به همراهى حضرت مریم و … به عیادت من آمدند و من از اینکه حضرت عسکرى (علیه السلام) به دیدن من نمى آیند گله و شکایت کردم حضرت فاطمه (علیه السلام) فرمودند: اگر مى خواهى خداوند، عیسى و مریم از تو خشنود باشند و میل دارى فرزندم به دیدنت بیاید شهادت به یگانگى خدا و نبوّت پدرم پیامبر اسلام (صلى الله علیه وآله وسلم) بده و من آنچه که او فرمودند تکرار کردم؛ آنگاه حضرت فاطمه(علیهم السلام)مرا در آغوش گرفتند و این کار باعث بهبودى من شد آنگاه فرمودند: اکنون به انتظار فرزندم عسکرى (علیه السلام)باش که او را نزد تو خواهم فرستاد …
وقتى از خواب بیدار شدم شعف و خوشحالى عجیبى تمام وجود من را فرا گرفته بود تا اینکه از شب بعد امام را پیوسته در خواب مى دیدم تا اینکه یکى از شب ها حضرت فرمودند: فلان روز جدّت قیصر لشکرى را به جنگ مسلمانان مى فرستد تو مى توانى به طور ناشناس در لباس خدمتگزاران همراه با عده اى از کنیزان که از فلان راه مى روند به آنها ملحق شوى و من هم چنین کردم و در نهایت جزو اسیران جنگى به اسارت مسلمانان در آمدم و بالاخره به بغداد آورده شدم و در آنجا بود که توسط نماینده امام على النقى (علیه السلام) یعنى بشر بن سلیمان خریدارى شده به خدمت آنحضرت رسیدم و آنحضرت هم مرا به خواهرشان حکیمه خاتون سپردند، او آموزشهاى به من دادند … پس از آموزش فرایض دینى و تعلیمات اسلامى به همسرى امام عسکرى(علیه السلام) در آمدم …
و در سال 255 هجرى روز 15 شعبان در سامرّا حضرت مهدى (علیه السلام) از این بانوى بزرگوار متولد شد.
بشربن سلیمان نحاسى که از فرزندان ابوایوب انصارى و یکى از دوستان دو امام گرانقدر حضرت هادى و عسکرى(علیهما السلام) و همسایه آن دو بزرگوار در سامرّا است، آورده است که:
من احکام و آگاهیهاى لازم در مورد بردگان و اسیران را از سالارم حضرت هادى (علیه السلام) آموختم. و آن گرانمایه، این حقوق و احکام را به گونه اى به من تعلیم فرمود که من بدون اجازه او نه برده اى مى خریدم و نه مى فروختم و همواره از موارد نامعلوم و نامشخّص، تا روشن شدن حکم آن دورى مى جستم و حلال و حرام را در این مورد به شایستگى درک مى کردم.یکى از شبها که در منزل بودم و پاسى از شب گذشته بود درب خانه به صدا درآمد و یکى از خدمتگزاران حضرت هادى (علیه السلام) که کافور نام داشت مرا مخاطب ساخت و گفت که حضرت هادى (علیه السلام) مرا فرا خوانده است.
لباس خویش را به سرعت پوشیدم و به هنگامى که وارد خانه آن جناب شدم، دیدم امام هادى با فرزندش حضرت عسکرى (علیه السلام) و خواهرش حکیمه آن بانوى آگاه و پرواپیشه، در حال گفتگو هستند.پس از سلام، نشستم که آن حضرت فرمود: بشر! تو از فرندان انصار هستى و دوستى و مهر انصار همچنان نسل به نسل به پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم) و خاندانش به ارث مى رسد و شما بر آن صفا و محبّت باقى هستید و مورد اعتماد خاندان پیامبر.اینک! مى خواهم تو را به فضیلت و امتیازى مفتخر سازم که هیچ کس از پیروان ما در این فضیلت به تو پیشى نگرفته است و تو را به رازى آگاه سازم که کسى را آگاه نساخته ام و آن این است که: تو را مأموریت مى دهم تا بانویى بزرگ و آگاه را که بظاهر در صف کنیزان است،
خریدارى نمایى و او را به سر منزل مقصود و محبوبش راه نمایى.آنگاه نامه اى به خطّ و لغت رومى مرقوم داشت و با مهر مخصوص خویش آن را مهر زد و بسته ویژه اى که زرد رنگ بود و در آن 220 دینار بود به من داد و فرمود: بشر! این نامه و کیسه زر را برگیر و بسوى بغداد حرکت کن و پس از ورود بدان شهر، فلان روز، در کنار پل بغداد، منتظر کشتیهاى اسیران روم باش. هنگامى که قایق حامل اسیران رسید و خریداران که بیشتر آنها فرستادگان مقامات رژیم بنى عباس هستند اطراف آنها حلقه زدند تو از دور مراقب باش تا مردى بنام عمر بن یزید نخّاس را که در میان صاحبان برده است بیابى.
او کنیزى را با ویژگیهاى خاصّ خود در حالى که لباس حریر ضخیم بر تن دارد براى فروش آورده است، امّا آن کنیز خود را پوشانده و از دست زدن و نگاه کردن خریداران سخت جلوگیرى مى کند، چرا که بظاهر در میان بردگان است و خود در حقیقت از بانوان باشخصیت و پاک و آزاده مى باشد.فروشنده او را تحت فشار قرار مى دهد تا او را بفروشد امّا او فریاد آزادى و نجابت سر مى دهد و به خریدارى که حاضر مى شود سیصد دینار به صاحب او بپردازد مى گوید: بنده خدا! پول خودت را از دست مده! اگر تو در لباس سلیمان و برقدرت و شوکت او هم درآیى، من ذره اى به تو علاقه نشان نخواهم داد. و بدینگونه خریدارى را که شیفته شکوه و عظمت و عفّت و پاکى اوست، نمى پذیرد و او را مى راند.سرانجام عمربن یزید به او مى گوید: من ناگزیرم تو را بفروشم پس خودت بگو راه حل چیست؟او خواهد گفت:
در این کار شتاب مکن! من تنها فرد امین و درستکار و شایسته کردارى که برایم دلپسند باشد مى پذیرمدر این هنگام برخیز و به عمر بگو: من نامه اى به زبان رومى دارم که یکى از شایستگان نوشته و ویژگیهاى مورد نظر این بانو، در شخصیت نگارنده آن جلوه گر است. شما این نامه را به او بده تا بخواند اگر تمایل داشت من وکیل نگارنده نامه هستم و این کنیز را براى او خریدارم.بشر فرستاده امام هادى (علیه السلام)اضافه مى کند که: من، برنامه را همانگونه که امام دستور داده بود به دقّت پیاده کردم تا نامه را به او رساندم هنگامى که نامه را دریافت داشت و بدان نگریست،
سیلاب اشک امانش نداد و بشدّت گریست و به عمر بن یزید گفت: اینک! مى توانى مرا به صاحب این نامه بفروشى. وسوگندهاى سختى یاد کرد که اگر به صاحب نامه نفروشد خود را خواهد کشت و هرگز کسى را نخواهد پذیرفت.من بافروشنده براى خرید وارد گفتگو شدم و پس از تلاش بسیار کار به آنجا رسید که عمر بن یزید به همان پولى که سالارم امام هادى (علیه السلام) داده بود راضى شد و پس از دریافت همه آن 220 دینار، کنیز مورد نظر را تحویل من داد و در حالیکه از شادمانى در پوست خود نمى گنجید به منزل بازگشتیم تا او را به خانه حضرت هادى (علیه السلام) ببرم. همراه او به خانه رسیدیم، امّا او قرار و آرام نداشت نامه سالارم را گشود و پس از بوسه باران ساختن آن، نامه را به سر و صورت خویش مالید و به روى دیدگانش نهاد.من که از رفتار او شگفت زده شده بودم، گفتم: آیا شما نامه اى را که هنوز نگارنده آن را نمى شناسى بوسه باران مى سازى؟او گفت: بنده خدا! تو با اینکه فردى درست اندیش وامانتدار و فرستاده بنده برگزیده و محبوب خدا هستى، در شناخت فرزندان پیامبران ناتوانى.
پس گوش به سخنان من بسپار و با دل توجّه کن تا خود را معرّفى کنم و جریان شگفت انگیز خویش را برایت بازگویم. آنگاه گفت: من ملیکه هستم دختر یشوعا و نوه قیصر روم.مادرم از فرزندان حواریون است و دختر شمعون، جانشین حضرت مسیح(علیه السلام)داستان من شگفت انگیزترین داستانهاست. من سیزده ساله بودم که جدم قیصر روم تصمیم گرفت مرا به عقد برادر زاده خویش در آورد، به همین جهت بیش از سیصد نفر کشیش و راهب از نسل حواریون و هفتصد نفر از اشراف و شخصیتهاى سرشناس کشور و چهار هزار نفر از فرماندهان ارتش و افسران و درجه داران لشکر روم و رؤساى عشائر را، در کاخ خود گرد آورده و تخت بسیار بلند و پرشکوهى را که از انواع زر و سیم ساخته شده بود، در سالن بزرگ کاخ قرار داد و برادرزاده اش را بر فراز آن دعوت کرد تا طىّ مراسم ویژه اى، مرا به ازدواج او، درآورد.امّ هنگام که فرزند برادرش بر فراز تخت قرار گرفت و صلیبها گرداگرد او، آویخته شد و اسقفها در برابر او تعظیم کردند و انجیل مقدّس گشوده شد، بناگاه صلیبها از جایگاههاى بلند خود، فرو غلطیدند و ستونهاى تخت در هم شکست و آن جوان نگون بخت از فراز تخت به زمین افتاد و بیهوش گردید.بر اثر حادثه ناگوار، رنگ اسقفها پرید و بندهاى وجودشان به لرزه درآمد و بزرگ آنان به نیاى من، قیصر روم گفت:
شاها! ما را از کارى که شومى آن از زوال آیین مسیح خبر مى دهد، معذور دار!
جدّم آن حادثه تکان دهنده را به فال بد گرفت و به اسقفها دستور داد تا ستونها را برافراشته دارند و صلیبها را بالا برند و بجاى آن جوان نگون بخت، برادرش را بیاورند تا مرا به ازدواج او درآورد و بدینوسیله شومى پدید آمده را، با نیکبختى و سعادت فرد دوّم، برطرف سازد.
امّا هنگامى که اُسقفها به دستور قیصر روم عمل کردند، همان تلخى که براى برادرزاده اوّل او پیش آمده بود براى دوّمى نیز رخ داد. مردم وحشتزده پراکنده شدند. نیاى بزرگم، قیصر روم، اندوهگین و ماتم زده برخاست و وارد قصر خویش شد و پرده هاى کاخ افکنده شد و ماجرا تمام شد و در هاله اى از ابهام و نگرانى قرار گرفت.
شب فرا رسید و آن روز دهشتناک سپرى شد. من همان شب در خواب دیدم که حضرت مسیح (علیه السلام) به همراه وصىّ خود شمعون و گروهى از حواریون وارد کاخ جدّم قیصر روم شدند و منبرى پرفراز و شکوهمند در همان نقطه اى که جدّم تخت خود را قرار داده بود برپا ساختند، درست در همین لحظات بود که حضرت محمد (صلى الله علیه وآله وسلم) با گروهى از جوانان و فرزندان خویش وارد شدند. حضرت مسیح (علیه السلام) به استقبال آن حضرت شتافت و او را در آغوش کشید.
پیامبر اسلام به او فرمود: من آمده ام تا ملیکه، دختر شمعون را براى پسرم خواستگارى کنم. و در همانحال دیدم که آن حضرت با دست خویش به امام حسن عسکرى، اشاره فرمود.مسیح نگاهى به شمعون کرد و گفت: افتخار بزرگى به سویت آمده است، با خاندان پیامبر پیوند کن و دخترت را به فرزند او بده.و شمعون هم گفت: پذیرفتم.پیامبر اسلام بر فراز منبر رفت و مرا به ازدواج پسر خود درآورد و بر این ازدواج مسیح (علیه السلام) و حواریون و فرزندان محمد (صلى الله علیه وآله وسلم) گواه بودند.
از خواب خوش آن شب جاودانه بیدار شدم امّا ترسیدم خواب خود را بر پدر و جدّم بازگویم.از آن پس قلبم از محبّت حضرت عسکرى، مالامال شد به گونه اى که از آب و غذا دست شستم و به همین جهت بسیار ضعیف و ناتوان شدم و به بیمارى سختى دچار گشتم.جدّم بهترین پزشکان کشور را یکى پس از دیگرى براى نجات من فرا خواند، امّا بیهوده بود و آنان کارى از پیش نبردند و هنگامى که جدّم از نجات من نومید شد به من گفت: نور دیده ام! دخترم! براى نجات جان و شفاى بیماریت چه کنم؟ آیا چیزى به نظرت نمى رسد؟
من گفتم: نه! درهاى نجات را به روى خود مسدود مى نگرم،
شما اگر ممکن است دستور دهید اسیران مسلمان را از زندانهاو شکنجه گاهها آزاد و کُند و زنجیر از دست و پاى آنان بردارند و بر آنان مهر ورزند و آزادشان سازند، امید که در برابر این مهر به اسیران و غریبان، حضرت مسیح و مادرش مریم مرا شفا بخشند.جدّم به خواسته من جامه عمل پوشاند و براى شفاى من: همه اسیران مسلمان را آزاد ساخت و من نیز خویشتن را اندکى سالم و با نشاط نشان دادم و کمى غذا خوردم و جدّم شادمان گردید و بر محبّت بر اسیران و احترام به آنان تأکید کرد.چهار شب از آن رؤیاى شکوهبار گذشته بود که خواب دیگرى دیدم.گویى دخت گرانمایه پیامبر، سالار بانوان گیتى به همراه مریم و هزار نفر از دوشیزگان بهشتى، به دیدار من آمدند.مریم پاک، رو به من کرد و گفت: این، سالار بانوان جهان، فاطمه (علیها السلام) دخت گرانمایه پیامبر و مادر همسر آینده تو است.
من دامان آن بانوى بزرگ را سخت گرفتم و گریه کنان از اینکه حضرت عسکرى از دیدار من سرباز مى زند و به خوابم نمى آید به مادرش شکایت بردم.
فاطمه (علیها السلام) فرمود: ملیکه! پسرم به دیدار تو نخواهد آمد چرا که مشرک هستى. این خواهرم مریم است که از دین شما بیزارى مى جوید، اگر براستى دوست دارى خشنودى خدا و مسیح (علیه السلام) و مریم را بدست آورى و به دیدار حسن من، مفتخر گردى بگو اشهد ان لا اله الا الله و انّ ابى محمد رسول الله.
من به دعوت دخت گرانقدر پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم)اسلام آوردم و به یکتایى خدا و رسالت محمد(صلى الله علیه وآله وسلم) گواهى دادم. بانوى بانوان مرا در آغوش کشید و خوش آمد گفت و فرمود: اینک در انتظار دیدار پسرم باش!…
از خواب برخاستم، امّا شور و شوق دیدار ابو محمّد، حضرت عسکرى، کران تا کران وجودم را فرا گرفته بود. در انتظار دیدارش قرار و آرام نداشتم که شب فرا رسید و او به خواب من آمد. هنگامى که او را دیدم به او گفتم: سرورم! محبوب قلبم! پس از اینکه، قلب مرا لبریز از مهر و عشق پاک خود کردى، به من بى مهرى نمودى؟
فرمود: تنها دلیل تأخیر دیدارت، شرک تو بود و اینک که به راه توحید و توحید گرایى گام سپرده اى، همواره به دیدارت خواهم آمد تا خداوند ما را یک جا گرد آورد.
و آن گرانمایه از آن روز تاکنون مرا ترک نکرده و هر شب به خواب من آمده است.
بشر فرستاده امام هادى (علیه السلام)مى گوید: من که از سرگذشت عجیب او غرق در حیرت شده بودم، از او پرسیدم: با این شرایط، شما چگونه به اسارت رفتى و در صف اسیران قرار گرفتى؟گفت: حضرت عسکرى، شبى در عالم رؤیا به من خبر داد که بزودى جدّت، سپاهى گران براى نبرد با مسلمانان گسیل خواهد داشت، شما نیز با گروهى از دوشیزگان در لباس خدمتگزار و بطور ناشناس همراه آنان بیا…من طبق رهنمود ابومحمد چنین کردم و طلایه داران سپاه مسلمین، ما را به اسارت گرفتند وتا الان که سرگذشت خویش را به تو بازگفتم، هیچ کس نمى داند که من دختر پادشاه روم هستم.
پرسیدم: شگفتا! شما که دختر پادشاه روم هستى چگونه به زبان عربى سخن مى گویى؟پاسخ داد: این بخاطر شدّت محبّت جدّم نسبت به من بود که مرا با همه وجود وامکانات به آموزش، دانش و بینش تشویق کرد و بانوى مترجم و زبانشناسى را همواره در خدمت من قرار داد تا با کوشش و تلاش بسیار، زبان عربى را بطور شایسته و بایسته به من آموخت.بشر فرستاده امام هادى (علیه السلام) مى افزاید:
هنگامى که او را به سامرّا و به محضر حضرت هادى (علیه السلام) آوردم امام (علیه السلام) ضمن خوش آمد و احترام به او پرسید: پیروزى اسلام و مسلمانان و شکست رومیان را چگونه دیده است؟ و در مورد شکوه و عظمت خاندان وحى و رسالت چه فکر مى کند؟نرجس گفت: شما که از من، بر این واقعیتها داناترید، من چه گویم؟حضرت به او فرمود: من در این اندیشه ام که مقدم شما را گرامى دارم. اینک، کدامین یک از این دو راه را براى گرامیداشت خود مى پسندى: دریافت سرمایه کلانى از طلا و نقره همچون ده هزار درهم یا بشارت و نوید به افتخار ابدى و همیشگى، کدامیک؟پاسخ داد:
سرورم! دوّمى را، مژده به شرافت و نیکبختى جاودانه را.امام هادى (علیه السلام) فرمود: پس تو را نوید باد به فرزند گرانمایه اى که حکومت عدل و داد را در جهان، پى خواهد افکند و بر شرق و غرب گیتى حکومت خواهد نمود و زمین را لبریز از عدالت و دادگرى خواهد ساخت همانگونه که از ظلم و بیداد لبریز باشد.پاسخ داد: سرورم! چه کسى و چگونه؟فرمود: از همان شخصیت والایى که پیامبر در آن شب جاودانه تو را از مسیح و شمعون براى او خواستگارى کرد و در حضور مسیح و جانشین او، تو را به عقد او درآورد. اینک آیا او را مى شناسى؟پاسخ داد: آرى! از همان شب جاودانه اى که به دست مادر گردانقدرش فاطمه(علیها السلام) اسلام آوردم،
تاکنون شبى بدون عشق و ارادت معنوى به وجود مقدّس او سحر نکردم و هر شب نیز خواب او را دیده ام. امام هادى (علیه السلام)به یکى از خدمتگزاران فرمود: کافور! خواهر گرانقدرم حکیمه را فرا خوان.هنگامى که آن بانوى بزرگ وارد شد امام هادى (علیه السلام) خطاب به او فرمود: حکیمه! این همان دوشیزه است… .و حکیمه او را در آغوش کشید و مورد تکریم و مهر قرار داد وشادمانى خویش را از دیدار او اعلان کرد.
حضرت هادى (علیه السلام) به خواهر گرانقدرش فرمود: دختر پیامبر! اینک او را نزد خویش ببر و مقررّات و قوانین دین را آنگونه که مى باید به او بیاموز که او همسر گرانقدر پسرم حسن و مادر پرافتخار قائم خواهد بود.

ممکن است این مطلب هم برای شما مفید باشد:

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد