طلسمات

خانه » همه » مذهبی » رابطه هگل با تفکر آنارشیستی؟

رابطه هگل با تفکر آنارشیستی؟


رابطه هگل با تفکر آنارشیستی؟

۱۳۹۳/۰۲/۰۱


۵۲۰ بازدید

دانشجوی محترم ضمن تشکر از تماس مجدد شما با این مرکز ،در مورد خود هگل ، شیوه تفکر و نظریات سیاسی وی لازم است توضیحاتی خدمت شما ارائه شود .

دانشجوی محترم ضمن تشکر از تماس مجدد شما با این مرکز ،در مورد خود هگل ، شیوه تفکر و نظریات سیاسی وی لازم است توضیحاتی خدمت شما ارائه شود .

هگل آخرین فیلسوف دستگاه‌ساز تاریخ فلسفه غرب است. نظام فکری او بر دیالکتیک مبتنی شده است . البته ریشه‌های دیالکتیک را از فلسفه کانت دانسته‌اند. اما تفاوت عمده دیالکتیک هگلی این است که مقولات و مفاهیم انتزاعی مندرج در دیالکتیک او در هم تنیده اند . سه‌پایه‌هایی که هگل ترتیب می‌دهد همگی ارتباطی معرفتی با هم دارند و از هم جدا نیستند. حال آنکه مقولات کانت صرفاً بر اساس تعین خود فیلسوف در کنار هم قرار گرفته‌اند . از خصوصیات مقولات هگل این است که او از جنس به نوع می‌رسد و سپس هر نوعی را جنسی تازه می‌انگارد و از آن به انواع پست‌تر پی می‌برد ؛ مثلاً اولین سه‌پایهٔ فلسفهٔ هگل ، «هستی ، نیستی ، گردیدن(صیرورت)» است. او از هستی آغاز می‌کند. او می‌گوید هستی اولین و روشن‌ترین مفهومی است که ذهن بدان باور دارد و می‌تواند پایهٔ مناسبی برای آغاز فلسفه باشد. اما هستی در خود مفهوم متضاد خویش یعنی نیستی را در بر دارد. هر هستی در خود حاوی نیستی است. هستی او دارای هیچ تعینی نیست و مطلقا نامعین و بی شکل و یکسره تهی است و به یک سخن خلاء محض است . این خلاء محض همان نیستی است. پس هستی نیستی است و نیستی همان هستی است. این گذر از هستی به نیستی به گردیدن و صیرورت می‌انجامد و سه پایه کامل می‌شود. مقوله سوم نقیض دو مقوله دیگر را در خود دارد ولی شامل وجوه وحدت و هماهنگی آنها نیز هست. بدین گونه گردیدن هستی‌ای است که نیستی است یا نیستی‌ای است که هستی است.

مسأله‌ی هگل

هگل در نوجوانی در سلک دانشجویان الاهیات و طلاب علوم دینی قرار گرفت و لیسانس الاهیات گرفت. زمانی که او دانشجوی الاهیات بود مسألة بسیار مهمی ذهنش را به خود مشغول کرد که همین مسأله بعدها برای او صبغة فلسفی پیدا می‌کند و تمام فلسفه او در جهت حل این مشکل است. این مسأله در مورد ارتباطِ انسان با خدا است. در مسیحیت خداوند به صورت انسان درآمده است و در الاهیات مسیحی خداوند تجسد پیدا کرده است. کیفیت تجسد خداوند در مسیح امری غیرعقلانی و نامعقول و دور از ذهن است. مسیحیان می‌گویند فقط باید به این مسأله ایمان داشت: «ایمان بیاور تا بفهمی». در این‌جا این مسأله وجود دارد که چگونه می‌شود که خدای نامتناهی در موجودی متناهی به اسم مسیح تجسد پیدا کند. این مسأله در وهلة اول کلامی است، اما بعدها به صورت‌های مختلف در فلسفة هگل ظاهر می‌شود. مشکلی که از نظر کلامی تجسدِ خدا در مسیح است، وقتی به صورت فلسفی بیان کنیم می‌شود «رابطة نامتناهی و متناهی»، وقتی به صورت سیاسی بیان کنیم تبدیل می‌شود به «رابطه دولت و فرد». در واقع، سیستم فلسفی‌ای که او طرح می‌کند در جهت حل این مسأله است.

تاریخ

شاید هیچ فیلسوفی به اندازة هگل به تاریخ اهمیت نداده باشد. البته بحث توجه به تاریخ در قرن هجدهم با «ویکو» فیلسوف ایتالیایی شروع شد اما کسی ویکو را نمی‌شناخت. خود کانت مقالة کوتاهی در مسأله تاریخ دارد به نام «ایدة تاریخ جهانی»، اما در آثار کانت دیگر بحث تاریخ مشاهده نمی‌شود. کسی که به بحث تاریخ از دیدگاه فلسفی پرداخته است و تاریخ را به بستر فلسفی آورده است، «هگل» است.

روش دیالکتیک

گفته شد که مسأله‌ی هگل «رابطة نامتناهی و متناهی» است. روش هگل برای حل این مسأله روشِ «دیالکتیک» است. دیالکتیک (dialectic) واژه‌ای است که در یونان باستان به کار می‌رفت. جای آن دارد که جملة هگل را ذکر کنیم که «من می‌خواهم افلاطون را کانتی بخوانم»؛ یعنی من به افلاطون توجه دارم اما به طور استعلایی می‌خوانم‌اش. نظام افلاطون مثل نردبان ایستاده است که از عالم حس شروع می‌شود و از آن‌جا سراغ معقولات و عالم مثل می‌رود. این نردبان را برای آن‌که کانتی کنیم باید روی زمین بخوابانیم؛ یعنی ایستاده و عمودی است، باید آن را افقی بکنیم و هگل این کار را کرد.

هگل نظام افلاطونی را در عالم پدیداری کانت مورد مطالعه قرار داد. به عبارت دیگر، در نظام افلاطونی، عالم محسوس و عالم معقول در طول هم هستند؛ یعنی تا از عالم محسوس نگذریم به عالم معقول نمی‌رسیم، اما در فلسفه کانت این دو در عرضِ هم اند. فلسفه کانت به همین معنا استعلایی است. استعلایی در اصل یعنی می‌خواهیم از عالم فنومن (نمود) بالا برویم اما نمی‌توانیم؛ در واقع بالاروی (استعلا) از عالم فنومن امکان‌پذیر نیست. اما برای افلاطون بالاروی از عالم محسوس نه تنها ممکن است بلکه باید این بالاروی انجام بگیرد تا به شهودِ عالمِ مثال برسیم. خود کانت می‌گفت که باید این عالم نومن را رها کرد؛ چرا که نمی‌توان آن را شناخت؛ اما هگل می‌خواهد بگوید که ما می‌توانیم آن را بشناسیم و این کار را بدین شیوه انجام می‌دهیم که نظام افلاطونی را به صورت کانتی درمی‌آوریم. از این جهت فلسفه هگل هم فلسفة استعلایی محسوب می‌شود؛ دقیقاً بدین دلیل که در چهارچوب فلسفه کانت قرار می‌گیرد.

روش برگزیدة هگل برای حل مسأله نامتناهی و متناهی، روشی است که افلاطون به آن توجه داشته است. البته کانت هم به آن توجه داشته است، لیکن افلاطون به‌نحو مثبت به آن توجه داشته و کانت به‌نحو منفی. افلاطون می‌گفت که عالم محسوس با حس سروکار دارد و عالم معقولات با واسطه ریاضیات. آن‌جا که می‌خواهیم از عالم ریاضی بالا برویم با دیالکتیک سروکار داریم. دیالکتیک برای افلاطون یک گونه تزکیة نفس است ،یک نوع مکاشفه است. برای این‌که ما فقط از طریق دیالکتیک به شهود عالم مثال می‌رسیم. هر کسی می‌تواند عقل ریاضی داشته باشد، اما هر کسی نمی‌تواند روش دیالکتیکی داشته باشد. دیالکتیک تزکیه نفس می‌خواهد، مربّی می‌خواهد. دیالکتیک از آن‌جا که ما را به شهود عالم مثال می‌رساند و در نهایت چیز مشت‌پُرکنی است، برای افلاطون دیالکتیک امر مثبتی است.

در فلسفه افلاطون دیالکتیک عالی‌ترین مرحلة تفکر عقلانی است. در کانت نیز بحثی با عنوان دیالکتیک استعلایی وجود دارد که بخشی از منطق استعلایی به شمار می‌آید. اما در نظر کانت دیالکتیک منفی است. از قضا دیالکتیک استعلایی هم با ایده‌های عقلانی سروکار دارد؛ مثل خدا، خلودِ نفس، و جهان. دیالکتیک برای کانت یعنی جدل عقل با خودش، که به هیچ جا و هیچ حرف مشت‌پرکنی منتهی نمی‌شود. برخلاف افلاطون، در نظر کانت عقل در این‌جا دچار تعارض‌هایی می‌شود که لاینحل است.

خصوصیات روش دیالکتیک

روش دیالکتیک خصوصیاتی دارد، از جمله این‌که دینامیک و پویا است، ایستا نیست. روش ایستا مانند روش ریاضی یا روش منطق ارسطویی به سمت جلو حرکت نمی کند. در منطق ارسطویی در قیاس شکل اول، که مهم‌ترین نوع قیاس است، نتیجه در مقدمات پنهان است و چون مقدمات هست، در نتیجه ما چیز جدیدی علاوه بر آن چیزهایی که در مقدمات هست نمی‌گوییم. در ریاضیات هم نتایج در مقدمات نهفته هست و ما آن‌ها را استنتاج و استخراج می‌کنیم. در این‌جا چیزی بیرون نمی‌آید که کاملاً با مقدمات فرق کند. اما در دیالکتیک هگل این اتفاق می‌افتد؛ یعنی ما چیزی در اختیار داریم که نه تز است و نه آنتی‌تز؛ یعنی جزء هیچ یک از مقدمات خود نیست ؛سنتز چیز جدیدی است غیر از تز و آنتی‌تز. این همان جنبة دینامیک روش دیالکتیک هگل است. خصوصیت دیگر، این‌که روش دیالکتیک، روشِ زندگی و حیات است. به نظر هگل در کل عالم حیات این روش دیالکتیکی برقرار است.

گذری بر اندیشه سیاسی هگل : (برگرفته از کتاب تاریخ فلسفه سیاسی غرب ، عبدالرحمان عالم ، جلد 2 ، صص475 – 488)

الف – نقش ملت و دولت در تاریخ :

ایده و جریان تکامل آن موضوع اصلی فلسفۀ تاریخ است. به نظر هگل ایده، روح، بیشتر از ماده اهمیت دارد. او معتقد بود ایده جهان مادی را به حرکت درمی آورد و بنابراین یک ایده آلیست بود، و می گفت ایده وجود مستقلی دارد، مستقل از فکر انسان. چیزهای مادی- نیروها، نهادها، تمدن ها- بازتاب های ایده، یا درست تر گفته شود بازتاب های ایده در زمان معینی هستند. اما ایده برای پیش رفتن باید وسیله ای داشته باشد، و هگل گفت که دولت ها وسیله پیشرفت ایده در تاریخ اند؛ دولت ها تجلیات مادی ایده هستند؛ دولت تدبیر خداوند برای کمال تدریجی ایده است: «دولت مثال روح است در تظاهر خارجی ارادۀ انسانی و آزادی آن… دولت مثال الهی است به صورتی که روی زمین وجود دارد،… دولت تجسم آزادی عقلانی است که خود را به صورتی عینی تحقق می بخشد و باز می شناسد.». هگل گفت خداوند با دولت در جهان راه می رود، پایۀ دولت قدرت عقل است که خود را به صورت اراده بالفعل می کند. و سرانجام توضیح داد که در نگاه به اندیشه دولت، نباید به دولت های خاص چشم بدوزیم، یا بر نهاده های خاص؛ بلکه باید ایده، این خدای بالفعل در خود را بنگریم.

هگل معتقد بود در هر زمانی در تاریخ دولت یا ملتی ایده را به پیش می برد، و سهمی در رشد و پیشرفت آن می یابد؛ و ویژگی ها و صفات گوناگون ملت مسلط در آن دوره، سهم آن ملت در پیشرفت ایده است. دانینگ نوشت: «به نظر هگل… از آغاز تمدن تاکنون در هر مرحلۀ تاریخ جهان، یک قوم روح جهان را به درجه ای در خود منعکس کرده است.» ملت مسلط، در زمان خود، سرشار از مسئولیت پیشبرد ایده است.

به عقیدۀ هگل ملت وقتی در بهترین حال است که درگیر جنگ یا انقلاب باشد. این نظر از درون اندیشه هگل که پیشرفت نتیجۀ ستیز و کشاکش است بیرون آمد. او گفت جنگ و انقلاب دلایل مادی مبارزۀ ضدها، یا تخالف و تضاد تز و آنتی تز است؛ جنگ زمانی در تاریخ ملتی وجود دارد که سنتزی تازه (تزی جدید) در حال پیدایی باشد؛ وقتی این روند کامل می شود، آن ملت سهم خود را در پیشرفت ایده در تاریخ می پردازد. اگر چه ممکن است نقش آن ملت در حد کمتر ادامه یابد، اما از لحظۀ تکامل روند پیشرفت ایده به دست آن ملت، سیری قهقرایی در تاریخ آن ملت آغاز می شود. پس از پایان کشاکش و پیدایی سنتز تازه یک دورۀ سکون و آرامش، حتی رکود هم، پدیدار می شود. سنتز تازه به تز تازه تبدیل می شود و آنتی تز تازه ای در حال رشد است که بر تز مستقر یورش می آورد. ملت دیگری جای ملت قبلی عهده دار پیشبرد ایده می شود، و این دور تکرار خواهد شد. ملت هایی که زمانی مسئولیت پیشبرد ایده را داشته اند ممکن است متحمل رنج و دشواری ها شوند، اما این دشواری ها برای پیشرفت است، و جهان به صورت یک کل از آن سود می برد. تاریخ جهان مدیون ملت هایی است که پس از عملی کردن نقش خود برافتادند، اما عناصر بااعتبار فرهنگ و تمدن آن ها وارد فرهنگ و تمدن ملت جدیدی می شود که اینک ایده را پیش می برد.

این توصیف از نقش ملت در تاریخ به گفتۀ هگل در پیشگفتار فلسفۀ حق و قانون معنا می دهد، به این گفته او که «عقلی واقعی است، واقعی عقلی است.» گاه اظهار نظر شده است که هگل با این حکم می خواست وضع موجود را تقدیس و با هرگونه تغییر مخالفت کند. اما چنین نظری نفی کل ساختار فلسفۀ تاریخ هگل است؛ زیرا هگل وضع موجود، واقع را فقط تا زمانی مقدس می داند که با ایده هماهنگ باشد، و به یقین ایده عقلانی است، ایده طرح خود عقل است. اما از سوی دیگر تغییر هم چنین است، زیرا موتور حرکت ایده، دیالکتیک است. می توان گفت حکم هگل برای تبیین وضعی است که فقط در لحظه ای که تز تازه شکل می گیرد و پیش از رشد یافتن آنتی تز، وجود دارد. اما تکوین خود آنتی تز نشان می دهد که تز، دیگر توان پایداری ندارد و در نتیجه تغییر می یابد. آنچه در این جا وجود دارد، عقلی است، زیرا دربرگیرندۀ عناصر ایده است که از راه روند دیالکتیک در تاریخ رشد یافته است، هگل، که کشورش از لحاظ موقعیت جغرافیایی متفاوت از انگلستان ادموندبرک بود، به قدر او شیفتۀ وضع موجود نبود. اگر چه می خواست که خردمندی گذشته بخشی از رشد آیندۀ آلمان باشد، هیچ تردید نداشت که در آلمان، پیش از آنکه عهده دار پیشبرد ایده شود، تغییراتی روی خواهد داد. او متقاعد شده بود که آلمان باید به صورت یک دولت ملی، با ثبات و یکپارچه درآید، آنچنان که انگلستان، فرانسه و اسپانیا تا آن زمان به این موقعیت دست یافته بودند.

ب – رابطه ی فرد و دولت

برای فهمیدن بهتر نظر هگل دربارۀ آزادی مقایسۀ آن با اندیشۀ عقل گراها سودمند خواهد بود. عقل گراها معتقد بودند هدف مشروع زندگی انسان دست یافتن به سعادت یا شادمانی انسان هاست، و می گفتند عقل، عقل فردی، راه سعادت و شادمانی را مشخص کرده است و مانع های موجود برای کارکرد عقل باید برداشته شود. انسان ها می توانند نهادهایی ایجاد کنند تا به دست یافتن آن ها بر سعادت کمک کند. حکومت چنین نهادی است و می توان آن را در این راه به کار برد. اما تاریخ نشان داده است که حکومت ها هم مانع دستیابی انسان ها به سعادت شده اند. بنابراین، حکومت ها باید به طور کلی محدود باشند، وظایف آن ها فقط به حفظ جان، مال و آزادی مربوط باشد. اگر حکومت ها محدود باشند، حوزۀ آزادی مانده برای فرد بسیار گسترده می شود و انسان ها به راحتی می توانند سعادت یا امنیت خاطر خود را تأمین کنند.

در مقابل این عقاید عقل گراها، هگل گفت هدف و مقصود انسان پی جویی سعادت یا شادمانی نیست، بلکه به وجود آوردن آزادی است و بررسی تاریخ آشکار می کند برای دست یافتن به این هدف، یعنی رسیدن به آزادی، طرحی وجود دارد و این طرح با کارکرد دیالکتیک پیشرفته است. کارکردهای سودمند دیالکتیک در برتری فزایندۀ فرهنگ ها و بهبود تدریجی نهادهای موجود در ملت های به طور متوالی مسلط، که مسئولیت پیشبرد ایده را می یابند، آشکار شده است. هگل گفت وقتی مردم دانستند چیزی به نام ایده وجود دارد، و دولت و نهادهای آن تجلی این جهانی یا مادی ایده هستند، و وقتی که خود را تابع دولت و نهادهای آن دانستند و آن ها را پذیرفتند، در این صورت آزاد هستند. این بود تعریف هگل از آزادی، و آن آزادی از دولت نیست بلکه عبارت است از شناختن، فهمیدن و پذیرفتن ایده، که در عمل به معنای پیروی و اطاعت از دولت است: آزادی فرد در دور بودن او از اقتدار دولت نیست بلکه در تابع بودن به آن است، اطاعت از دولت تحقق نهایی آزادی است. از سوی دیگر چون برای راه رفتن ایده در این جهان، دولت ضروری و وسیله ای برای آن است، بنابراین فرد باید در خدمت دولت باشد.

به ظاهر تناقضی وجود دارد و هگل گفت همگان قادر به درک و فهم این تناقض نیستند، اما پیشرفت تاریخ نشان می دهد که زمان به زمان مردمان بیشتری در حال به دست آوردن توانایی درک آن بوده اند. هگل معتقد بود جهان در حرکت به سوی سرنوشت خود از سه عصر بزرگ تاریخ: عصر مشرق زمین، عصر یونان، عصر روم، گذشته و اینک در آستانۀ عصر چهارم، عصر آلمانی قرار دارد. او گفت در گذر این عصرها آزادی گسترش یافته است، در عصر مشرق زمین فقط یک نفر آزاد بود، در عصر یونان و روم برخی از مردم آزاد بودند و در عصر آلمانی همه آزاد خواهند بود. همین که عصر جدیدی جای عصر پیشین را می گرفته، مردم بیشتری به درک و فهم ایده توانا، و از این راه آزاد می شده اند. در عصر نو، عصر آلمانی، برای نخستین بار برای همۀ مردم امکان آزاد بودن فراهم آمده است، اما هنوز آزاد نیستند، بلکه پیشرفت اجتناب ناپذیر ایده در عصر آلمانی، به دست ملت مسلط آلمان آزادی کامل را ارمغان خواهد آورد.

روند دیالکتیک نشان می دهد که دولت «هم نهاد» یا «سنتز» نهایی است و در آن کشاکش های خانواده (تز) و جامعه مدنی (آنتی تز) حل شده اند. جامعۀ مدنی آنتی تز خانواده است، اما این هر دو، در دولت ملی به سازش می رسند و هگل گفت آنجا که دولت مرحلۀ نهایی سازش باشد، قانون دیالکتیک از کار می افتد. چون جامعه از خانواده متفاوت است، پس دولت هم از جامعۀ مدنی متفاوت است؛ «سه پایۀ» هگلی متفاوت اند. خانواده صرفاً بر احساسات طبیعی مهربانی، خیرخواهی و نوع دوستی، مهر و عشق مبتنی است، اما جامعۀ مدنی پشتیبان فعالیت های اجتماعی و اقتصادی انسان هاست و در آن انسان ها به عنوان موجودی اقتصادی به چشم می آیند. دولت نهادی پایدار و همه شمول است و در این حال جامعۀ مدنی را در برمی گیرد. بدین ترتیب «سه پایۀ» هگلی در برگیرندۀ خانواده، جامعۀ مدنی، و دولت است؛ دولت آن دو دیگر را در خود نهفته دارد. خانواده وحدت، جامعۀ مدنی جزء و دولت کل نامیده می شوند؛ کشاکش بین وحدت خانواده، و جزء بودن جامعۀ مدنی، در نظم کلی دولت به عنوان «واقعیت» به پایان می رسد. خانواده و جامعۀ مدنی تا اندازه ای عقلی اند، زیرا واقعی اند؛ اما فقط دولت به عنوان یک واقعیت به طور کامل عقلی و نیز اخلاقی است. انسان فقط وقتی به کل یا دولت، می پیوندد معنا و ارزش می یابد و در معنای واقعی، هدف فرد نمی تواند با هدف دولت مغایر یا ناسازگار باشد.

هگل فرد را در خدمت دولت قرار داد و گفت همۀ انسان ها ابزار و وسیلۀ دولت هستند، اما برخی از مردم فعال تر و ارزشمندتر از دیگران اند: اکثریت بزرگی از انسان ها از لحاظ روانی منفعل هستند، هر چه پیش می آید می پذیرند و در راه تغییر جریان زندگی هیچ نمی کوشند. آن ها که فعال هستند، ممکن است یا در راه حفظ وضع موجود بکوشند (تز) یا در راه اصلاح و انقلاب (آنتی تز)، و در هر دو مورد کارگزاران روند دیالکتیک هستند، «قهرمان های» تاریخ انسان هایی هستند فداکار، مصمم و قوی که بدون آن ها پیشرفت به دست نمی آید. این گونه افراد، فیلسوف نیستند؛ ممکن است از یک انسان عادی هم توان فهم بیشتری برای درک ایده نداشته باشند، و ممکن هم است هیچ علاقه و توجهی به پیشبرد ایده هم نداشته باشند، اما در تلاش تأمین منافع شخصی خودند و در این راه ابزارهای بی خبر ایده هستند. آن هایی هم که می کوشند تغییراتی به وجود آورند، نیاز به آن را با نوعی طرح تاریخی بزرگ همراه نمی کنند، آن ها فقط می دانند که تغییر ضرورت یافته است، نظام سیاسی و ابزارهای آن فایدۀ خود را از دست داده، بی اعتبار شده است و باید تغییر کند. بزرگی این افراد نه تنها از توانایی آن ها به تغییر بلکه از آگاهی غریزی آن ها که زمان تغییر فرا رسیده است نیز ناشی می شود.

هگل در یک حالت و تمایل ماکیاولیستی، قهرمان های تاریخ را از داوری های اخلاقی متداول دربارۀ افراد عادی معاف داشت و گفت «نامربوط و نامناسب است» دربارۀ انسان های بزرگ تاریخ جهان بر پایۀ معیارهای متعارف اخلاق داوری کرد، آن ها فراتر از این گونه معیارها هستند؛ صفاتی مانند شرم و حیا، نیکوکاری، عشق و محبت و مانند آن ها که فضیلت های پذیرفته در میان انسان های عادی است، هیچ ربطی به «قهرمان ها» ندارد.

هگل گفت فرد فقط به عنوان شهروند اهمیت دارد؛ وجود او فقط در ارتباط با دولت معنا دارد. دولت ابزار خداوند برای دستیابی به هدف اوست، و از اینجا برمی آید که فرد باید هماهنگ با آن هدف عمل کند. بنابراین هویت او به طور جدایی ناپذیر به دولت بسته است و هر چه به دست می آورد باید در خدمت دولت گذارد. فرد نمی تواند دولت را در خدمت خود قرار دهد، بلکه دولت از فرد استفاده می کند. بار دیگر گفته شود آزادی فرد در نابود کردن محدودیت ناشی از قدرت دولت نیست؛ بلکه در شناختن و با اشتیاق پیروی کردن از آن قدرت است. هرگاه فرد از خواست های خصوصی و خودخواهانه پیروی کند، به خلاف ایده عمل می کند، و دیگر آزاد نیست، بلکه برده است. عمل خودخواهانه با ایده و از این راه با ارادۀ واقعی خود فرد مخالف است. فرد آزاد پیوسته هماهنگ با ایده، آن طور که دولت بیان کرده است، عمل می کند، و زمانی می رسد که او این کار را بدون خواست دولت و داوطلبانه انجام می دهد و آزادی کامل می یابد. اما تا آن زمان لازم است او را مجبور کرد آزاد باشد. بین آزادی فرد و اقتدار دولت تعارض و کشاکشی نیست. همانندی این جنبه از نظریۀ هگل با نظریۀ ارادۀ عمومی روسو کاملاً آشکار است.

با زدودن انتزاعیات فلسفی هگل، که سبب ابهام شده، هدف فوری او را می توان بهتر فهمید. این هدف در اساس ناسیونالیستی بود. هگل از پراکندگی سیاسی یا منطقه گرایی که کشور او را دستخوش ضعف سیاسی کرده از رسیدن به جایگاه کشور یکپارچه ملی و هم تراز با دیگر قدرت های بزرگ غرب بازداشته بود، نگران بود. نیروهای داخلی تفرقه افکن، سراسر سرزمین آلمان را طعمۀ دولت های همجوار کرده بودند، و با این حال، اقدام خود را زیر نام آزادی توجیه می کردند. هگل گفت آزادی که مانع وحدت ملی شود دروغین و هرج و مرج طلبانه است و آزادی راستین که فقط در انضباط دولت ملی می توان آن را یافت باید جای آن را بگیرد. در واقع هگل مفهوم آزادی فردگرایانه را رد کرد و آزادی را صفت عضویت در دولت دانست. اگر این مفهوم در آلمان پذیرفته می شد، ملتی به وجود می آمد که با قدرت و توان و پیرو دولت، در داخل و در برابر ملت های دیگر ارادۀ خود را عملی می کرد.

خلاصه، گذشته از سویه های مختلف نظریۀ آزادی هگل، به این نکته باید اشاره کرد که تفسیر او از آزادی به طور مشخص زیر تأثیر نظر ارسطو و روسو بود و با تفسیر کانت مغایرت داشت. هگل تأکید می کرد که آزادی انسان در تنهایی یا در الگوی تحمیلی زندگی عقلانی قابل تصور نیست، اگر انسان موجودی اجتماعی است، آزادی او هم لزوماً با زندگی اجتماعی او پیوند دارد. آزادی خصلتی مثبت و عینی دارد: خود را گسترش می دهد و اراده ای است برای هماهنگی خودبیرونی فرد با معیار کمال فکری او. اراده وقتی آزاد، عینی و خلاق باشد در سه شکل خود را نشان می دهد: قانون، اخلاق درونی، اخلاق اجتماعی؛ به دیگر سخن آزادی در تجلی بیرونی می تواند به این سه شکل و در نهایت اخلاقی باشد. این سه شکل اراده یا آزادی در واقع جنبه های گوناگون اخلاق هستند: اخلاق اجتماعی، زندگی اخلاقی، اخلاق عرفی، و نظام اخلاقی.

ج – حکومت

نظر هگل دربارۀ حکومت نظر اصلاح شدۀ مونتسکیو بود. مونتسکیو گفته بود حکومت خوب باید بر کنترل ها و تعادل ها و تفکیک تقوا مبتنی باشد و به جای دادن اختیارات مطلق به حکومت از تقسیم آن بین پادشاه، آریستوکراسی و مردم جانبداری کرده بود. نظر او ای بود که هر کدام از نهادها و رکن های حکومتی، در کوشش برای تأمین منافع ویژۀ خود، دیگری را از داشتن کنترلی مطلق بر دولت بارخواهد داشت. به همین صورت، با تقسیم وظایف حکومت در میان قوۀ اجرایی، قضایی و قانونگذاری، هر یک جدا از دیگری و برتر در حوزۀ ویژۀ خود، می توان خطرهای استبداد را از بین برد و آزادی را تضمین کرد.

به نظر هگل اصل تفکیک قوا و اصل کنترل ها و تعادل ها بی تردید با ارزش بودند، اما در عین حال نباید عمیق تر می شدند، زیرا معتقد بود جدایی مطلق قوا به هرج و مرج می انجامد. او گفت اگر سه رکن حکومت به طور مطلق جدا از هم باشند، در جریان کنترل یکدیگر، دولت را نابود خواهند کرد. در فراسوی جدایی قوا و اختیارات باید وحدتی وجود داشته باشد، و در داخل دولت هم باید رکنی که از رکن های دیگر بالاتر باشد و آن ها را هماهنگ کند.

هگل به جای تقسیم قدیمی قوا به رکن های قانونگذاری، اجرایی و قضایی، هر کدام با اختیارات برابر، قوا را به قانونگذاری، اجرایی و پادشاهی تقسیم کرد و گفت که قوۀ قانونگذاری و اجرایی در درون قوۀ پادشاهی یکدیگر را کنترل و متعادل می کنند، اما هر دو را پادشاه زیر نظارت دارد و هماهنگ می کند. رکن قانونگذاری نمایانگر عنصر کلیت دولت، وظیفۀ عمدۀ گذاردن قوانین عام را دارد. رکن اجرایی وظیفۀ عمدۀ کاربرد قوانین عام در موردهای مشخص را بر عهده دارد، و قوۀ قضایی هم بخشی از آن است. او گفت نهاد پادشاهی به وظایف قانونگذاری و اجرایی کمک می کند و بر فعالیت های آن ها نظارت دارد و هماهنگی برقرار می کند. این سه رکن یا نهاد حکومت تجسم دموکراسی، آریستوکراسی و پادشاهی هستند: پادشاهی نمایانگر فرمانروایی برتر یک نفر، آریستوکراسی فرمانروایی چند نفر، و دموکراسی فرمانروایی عدۀ زیاد مردم.

هگل در اصل و اساس پادشاهی مطلق را می خواست. او گفت دولت کاملاً رشد یافته، که دولتی به کل عقلانی باشد، دولت پادشاهی مبتنی بر قانون اساسی است. هگل معتقد بود پادشاهی به هر شکل برای حکومت ضروری است. همۀ شکل های دیگر حکومت لزوماً ناقص اند. بر سر دولت باید یک نفر باشد که همۀ وظایف آن را هماهنگ کند و همۀ فعالیت های چند سویۀ دولت در او جمع آید. این بدان معنا نیست که این یک نفر حتماً باید شاه باشد؛ رئیس جمهوری در شکل جمهوری حکومت و حتی دیکتاتور در حکومت خودکامۀ نظامی هم می تواند همان یک نفر باشد. خود هگل گفت که در دولت های غیرپادشاهی هم فقط یک نفر، سیاستمدار، ژنرال، شاه یا هر رئیسی که در سر قرار گرفته است، هماهنگی ایجاد می کند. کاملاً پیداست که در اینجا هگل عقیدۀ شخصی خود، یعنی برتری ذهنی شکل پادشاهی حکومت را جای حرکت عینی دیالکتیک قرار داده است.

در همۀ شرایط عادی جامعه، وظایف حکومت را وزیران باید عملی کنند، شورای وزیران باید به پادشاه کمک کند و او هم باید به توصیه های شورا عمل کند و نمی تواند به دلخواه رفتار نماید؛ پادشاه مقید به توصیه های مشاوران خود است، و وقتی هم که قانونی گذارده می شود، وظیفۀ او امضای آن است. بدین ترتیب، دولت کاملاً عقلانی، فقط دولتی پادشاهی نیست، بلکه پادشاهی مبتنی بر قانون اساسی است. اما باید توجه داشت که پادشاهی مورد نظر هگل با آنچه در حکومت های مشروطۀ سلطنتی وجود دارد، مانند انگلستان، متفاوت بود. در پادشاهی مبتنی بر قانون اساسی هگل، وزیران را پادشاه منصوب و عزل می کند و آن ها فقط در برابر او مسئول اند نه در برابر مجلس نمایندگان مردم. بنابراین تا آن زمان که پادشاه بنا به اراده و خواست خود وزیران را نصب و عزل می کند، بزرگ آن هاست.

هگل گفت قوانین اصول عام فعالیت دولت را تعیین می کنند، و آن ها را قوۀ قانونگذاری می گذارد. اما هیچ قانونگذاری، هیچ قانونی را برای نخستین بار نمی آفریند، زیرا قوانین از قبل وجود دارند. وظیفۀ قانونگذار آن است که مجموعۀ قوانین از قبل موجود را باز شناسد، گسترش دهد و آن را با نیازهای تازۀ جامعه هماهنگ کند.

به عقیدۀ هگل قوۀ قانونگذاری باید دو مجلس داشته باشد؛ یکی از زمینداران تشکیل شود، و دیگری ترکیبی از گروه های حرفه ای، انجمن های صنفی، جامعه های فرهنگی باشد که بنا به صلاحدید پادشاه تشکیل جلسه دهد. آنچه هگل در نظر داشت مانند پارلمان بریتانیا در سده های میانه بود.

هگل گفت که دولت تجسم اراده مشترک یا ارادۀ اکثریت مردم نیست بلکه تجسم ارادۀ عقلانی عام است و هیچ تضمینی نیست که ارادۀ اکثریت عام و عقلانی باشد. اصل آزادی متضمن اطاعت از ارادۀ اکثریت نیست، بلکه در اطاعت از دولت یا ارادۀ عامی است که عینی شدۀ ارادۀ واقعی فرد است. و بر پایۀ چنین توجهی از حق رأی همگانی جانبداری نکرد. او گفت مردم تودۀ بی شکلی اند که نامعقول، نادان، ابله، خودخواه، ناهمبسته و بی برنامه هستند؛ بنابراین حق رأی همگانی ناگزیر به آسان گیری انتخاباتی می انجامد و در نتیجه ممکن است قدرت در دست چند نفر متمرکز شود. پس چگونه می توان نماینده انتخاب کرد؟ هگل گفت راه حل مسئله این است که تودۀ بی شکل مردم، به صورت گروه ها و صنف ها سازمان بیابند و نماینده گزینی برای قوۀ قانونگذاری از میان همین گروه ها و صنف ها باشد. با وجود آنکه دولت هگل اقتدارگر است و در واقع مجلس های طبقاتی نهادهای راستین حکومت دانسته شده اند، اما او نسبت به گروه های اولیه در جامعۀ بشری گرایش هایی نشان داد که دیدن او به عنوان پیشگام توتالیتاریانیسم نو را دستخوش تردید می کند. اما باید توجه کرد که مجالس طبقاتی، مانند پارلمان های جدید نیستند که قوۀ اجرایی را به وجود می آورند. در نظام های پارلمانی، وزیران در برابر قوۀ قانونگذاری که با رأی اعتماد آن قدرت سیاسی را به دست می گیرند مسئول اند؛ اما در نظام پارلمانی مورد نظر هگل ویزران در برابر پادشاه مسئول اند نه در برابر قوۀ قانونگذاری.

د – روابط بین الملل ، حقوق بین الملل

نظر هگل دربارۀ روابط بین الملل با فلسفۀ رایج او هماهنگ است. صلح، داخلی باشد یا خارجی، نباید هدف دولت باشد و آن ها که اصرار دارند هدف دولت پشتیبانی از جان و مالکیت شهروندان است بجد اشتباه می کنند. وظیفۀ دولت پیش بردن ایده در تاریخ است، و این روند در صلح و آرامش پیش نمی رود؛ صلح رکود است، در زمان صلح مردم فاسد می شوند. زندگی سیاسی مستلزم وحدت و یگانگی است و منطقه گرایی یگانگی را نابود می کند. برای حفظ وحدت و یگانگی مردم همیشه باید خود را تابع مقاصد دولت کنند؛ آزادی فقط در این کار است، خدمت به دولت با هر میزان توانایی بسیار مطلوب است. فداکاری در راه منافع دولت بسیار ارزشمند است، نگهداشتن ارتش در حال آماده ضرورت دارد. نظامی گرایی حرفه ای «خصلت دلیری» دارد و هر زمان که امنیت دولت ایجاب کند همۀ شهروندان وظیفه دارند به دفاع از دولت بپردازند. و سرانجام، استراتژی نظامی و طرز رفتار عمومی دولت روابط با دولت های دیگر باید در دست پادشاه باشد. هگل موافق نبود که روابط بین دولت ها می تواند بر نظامی از حقوق بین الملل مبتنی باشد، زیرا معتقد بود بدون کارگزار اجرایی هیچ قانونی نمی تواند وجود داشته باشد.

نباید نتیجه گرفت که هگل با روابط خوب میان ملت ها مخالف بود یا اینکه نمی خواست اینگونه روابط محترم باشد. او گفت دولت ها باید تعهدات و پیمان های خود را محترم شمارند، فقط چون هیچ حاکمیت برتری از حاکمیت دولت ها وجود ندارد، هیچ قدرت مشروعی نمی تواند آن ها را مجبور به انجام تعهدات کند. هگل گفت پیشنهاد کانت که صلح بین المللی را می توان با تشکیل فدراسیون دولت ها حفظ کرد مستلزم موافقت دولت ها براساس زمینه های اخلاقی و دینی یا نظرداشت های همانند دیگر است؛ و چون اینگونه نظرداشت ها به کل به ارادۀ حکمران ها مربوط است، بنابراین احتمال توافق دائمی کمی وجود دارد. توافق ها باید با حسن نیت دولت ها همراه باشد؛ اگر چنین نباشد؛ جنگ یگانه راه پیش رو خواهد بود. وانگهی، باید جنگ را به خاطر آنچه هست، یعنی یک رخداد ضرور تاریخی فهمید. جنگ بازتاب مادی عملکرد دیالکتیک، بازتاب ایده در تاریخ است. در جنگ هیچ چیز شخصی وجود ندارد، و نباید سبب پیدایی دشمنی ها بین مردمان شود، و تا حد ممکن باید به صورت انسانی انجام شود. سفیران که ممکن است صلح را باز آورند، باید محترم باشند، و جنگ نباید علیه افراد و خانواده های آن ها باشد. خلاصۀ هگل گفت گرچه حقوق بین الملل راستینی وجود ندارد، اما دولت ها باید قراردادها را رعایت کنند.

نقد و ارزیابی

تحلیل اندیشۀ سیاسی هگل بسیار دشوار است. از اندیشۀ او برای پشتیبانی از نظریه های متفاوت کمونیستی و فاشیستی استفاده شد، اما واقع این است که هگل به هیچ یک از این دو تفکر تعلق نداشت. نظریۀ او هم محصول عصر و محیط اجتماعی و سیاسی خودش بود. اگر پیچیدگی های اندیشۀ هگل را باز کنیم، آشکار می شود از مردم آلمان خواست تا متحد شوند و مانند انگلیسی ها پادشاهی مبتنی بر قانون اساسی را بپذیرند. البته مسئله تا این حد ساده نیست، زیرا در کنار آن خواست اصلی نظریه های دیگری هستند که بااهمیت اند. افزون بر آن ها، هگل علاقۀ بی زوالی به الهیات داشت و این علاقه در گرایش مذهبی نظریۀ سیاسی او بازتابید.

اغلب هگل را سخنگوی ناسیونالیسم افراطی دانسته اند، و در واقع او چنین هم بود. برای فهم ایستار سیاسی او باید به موقعیت ویژۀ پردشواری آلمان توجه کرد، همانندی های آلمان هگل و ایتالیای ماکیاولی هم شایان توجه است. همین طور باید گفت که نظریۀ هگل به خلاف نظر بسیاری از متفکران، توتالیتاریانیستی نیست، زیرا هگل آشکارا اتوریتاریانیسم را مطلوب دانست نه توتالیتاریانیسم را. این بدفهمی تا حدی برآمده از قبول نداشتن تعریف هگل از دولت است. وقتی هگل از دولت سخن گفت و رابطۀ شهروند با آن را در ذهن مجسم کرد، چیزی مانند آن نوع از اجتماع را در نظر داشت که گمان می کرد در یونان باستان وجود داشت. او نمی توانست رایش سوم را از پیش ببیند، جانبدار چنان نظام حکومتی هم نبود؛ او معتقد بود رفاه جامعه از رفاه فرد جدایی ناپذیر است، حقوق خصلتی اجتماعی دارد و متضمن وظایف متقابل است، و دولت حق دارد اقداماتی را از مردم بخواهد یا انجام بدهد که به سود عموم بوده باشد. هگل این فکر خود را با اضافات الهیاتی و کلامی آراست، اما هدف او به نظر روشن می رسد. دولت، آن طور که او در نظر داشت، فردا را در خود فرو نمی برد، یا خود را مرکز منافع و وفاداری نمی کند.

درخواست میزانی از جدایی کلیسا و دولت، آزادی بیان و آزادی مطبوعات، حقوق حکومت های محلی، همه نشان دهندۀ تنفر هگل از حکومت توتالیتر است. همین طور است عیب جویی او از تمرکز بیش از حد فرانسوی ها و ستایش او از گرایش به قانون اساسی و فرمانروایی قانون. با این حال هگل را نمی توان دموکرات نامید یا مدافع فردگرایی. در کشاکش همیشگی بین جانبداران فردگرایی و پشتیبان اقتدار، ایستارهای گوناگونی وجود دارد؛ گرچه پیوسته رسم بر این بوده همه چیزها را سیاه و سفید دید و بر آن پایه برچسب زد، اما باید دانست بین آنارشیسم و توتالیتاریانیسم شکاف بزرگی هست، یا در وضعیتی دیگر فاشیست نبودن کسی را خود به خود کمونیست نمی کند.

تابع کردن فرد به قدرت دولت، از جنبه های فلسفۀ هگل بود که در گسترش بعدی این فلسفه به نظریۀ فاشیستی مؤثر بود. جنبۀ دیگر یکسانی قدرت و اخلاق بود و نتیجۀ آن اینکه دولت نمایندۀ ارادۀ خداوند است و هیچکس حق ندارد با آن مخالفت کند، زیرا چنین مخالفتی با خداوند خواهد بود. همین طور بذرهای فاشیسم در این فرضیۀ هگل وجود داشت که هیچ اقتداری بالاتر از دولت ملی وجود ندارد و نمی تواند وجود داشته باشد؛ قدرت حق است.

هگل آنارشیست بین المللی بود. او با احتمال یا امکان وجود حقوق بین الملل مخالفت کرد، وجود سازمانی جهانی دارای صلاحیت بر دولت های ملی را نپذیرفت، و صحنۀ بین المللی را جایگاه رویارویی حاکمیت ها دانست. اما این گفتۀ هگل را عقل سلیم می پذیرد که هیچ حقوق بین المللی بدون یک قدرت اجرایی نمی تواند وجود داشته باشد.

هگل برای نظریات محافظه کارانۀ ادموند برک مبنای فراطبیعی فراهم کرد، اما کمتر از برک محافظه کار بود. هگل آنجا مانند برک بود که خردمندی گذشته ها و تاریخ را در نهادهای حال دید؛ اما به اندازۀ برک به گذشته ها بسته نبود. صدای برک در پشتیبانی و حفظ وضع موجود مؤثر بود، اما هگل اصرار کرد نمی توان وضع موجود را حفظ کرد و هرگاه کسی کوشیده است آن را حفظ کرد، در واقع در حال نابود کردن آن بوده است. در این مورد هگل خردمندانه تر از برک بود، زیرا درسی که تاریخ بارها و بارها داده، این است که تغییر واقعیت گریزناپذیری است و حکومت ها و مردمان کاملاً اشتباه می کنند وقتی نمی خواهند به این واقعیت اعتراف کنند و نهادهای خود را با آن هماهنگ نمایند. قابل فهم است که مردم فکر می کنند هر چه به وجود آورده اند بهترین چیزی است که تاکنون بوده است و باید حفظ شود. هگل موافقت کرد آنچه هست بهتر از آن چیزی است که پیشتر از بین رفته است، اما روح جهان، ایده، پیش می رود، تغییراتی به وجود می آورد و آزادی کمال انسانی را افزون تر می کند. شناخت این روند و ناگیزر بودن آن را هگل ضرورتی مطلق برای آزادی انسان دانست.

ممکن است این مطالب هم برای شما مفید باشد:

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد