خانه » همه » مذهبی » از جانب خدا بودن خلافت حضرت علی(ع)

از جانب خدا بودن خلافت حضرت علی(ع)


از جانب خدا بودن خلافت حضرت علی(ع)

۱۳۹۳/۰۲/۱۴


۲۷۸ بازدید

از کجا بدانیم خلافت حضرت علی(ع) از جانب خدا بوده؟

درپاسخ توجه تان رابه مطالب ذیل جلب می کنم.1- امیر مومنان در حدیثی راجع به خلیفه الله خود فرمودند: « أَللَّهُمَّ إِنَّا نَشْکُو إِلَیکَ غَیبَةَ [فَقَدْ] نَبِینَا وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنَا، وَ قِلَّةَ عَدَدِنَا، وَ هَوَانَنَا عَلَى النَّاسِ، وَ شِدَّةَ الزَّمَانِ وَ وُقُوعَ الْفِتَنِ بِنَا، أَللَّهُمَّ فَفَرِّجْ ذَلِکَ بِعَدْلٍ تُظْهِرُهُ، وَ سُلْطَانِ حَقٍّ تَعْرِفُهُ. فَقَالَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ عَوْفٍ: «یا ابْنَ أَبِی طَالِبٍ إِنَّکَ عَلَى هَذَا الْأَمْرِ لَحَرِیصٌ» فَقُلْتُ: لَسْتُ عَلَیهِ حَرِیصاً وَ إِنَّمَا أَطْلُبُ مِیرَاثَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ حَقَّهُ وَ أَنَّ وَلَاءَ أُمَّتِهِ لِی مِنْ بَعْدِهِ، وَ أَنْتُمْ أَحْرَصُ عَلَیهِ مِنِّی إِذْ تَحُولُونَ بَینِی وَ بَینَهُ، وَ تَصْرِفُونَ [وَ تَضْرِبُونَ «خ ل»] وَجْهِی دُونَهُ بِالسَّیفِ. اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْتَعْدِیکَ عَلَى قُرَیشٍ فَإِنَّهُمْ قَطَعُوا رَحِمِی وَ أَضَاعُوا أَیامِی وَ دَفَعُوا حَقِّی وَ صَغَّرُوا قَدْرِی وَ عَظِیمَ مَنْزِلَتِی وَ أَجْمَعُوا عَلَى مُنَازَعَتِی حَقّاً کُنْتُ أَوْلَى بِهِ مِنْهُمْ فَاسْتَلَبُونِیهِ، ثُمَّ قَالُوا: «اصْبِرْ مَغْمُوماً أَوْ مُتْ مُتَأَسِّفاً وَ ایمُ اللَّهِ لَوِ اسْتَطَاعُوا أَنْ یدْفَعُوا قَرَابَتِی کَمَا قَطَعُوا سَبَبِی فَعَلُوا وَ لَکِنَّهُمْ لَنْ یجِدُوا إِلَى ذَلِکَ سَبِیلًا. [وَ] إِنَّمَا حَقِّی عَلَى هَذِهِ الْأُمَّةِ کَرَجُلٍ لَهُ حَقٌّ عَلَى قَوْمٍ إِلَى أَجَلٍ مَعْلُومٍ، فَإِنْ أَحْسَنُوا وَ عَجَّلُوا لَهُ حَقَّهُ قَبِلَهُ حَامِداً، وَ إِنْ أَخَّرُوهُ إِلَى أَجَلِهِ أَخَذَهُ غَیرَ حَامِدٍ، وَ لَیسَ یعَابُ الْمَرْءُ بِتَأْخِیرِ حَقِّهِ، إِنَّمَا یعَابُ مَنْ أَخَذَ مَا لَیسَ لَهُ وَ قَدْ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ عَهِدَ إِلَی عَهْداً فَقَالَ: «یا ابْنَ أَبِی طَالِبٍ لَکَ وَلَاءُ أُمَّتِی فَإِنْ وَلَّوْکَ فِی عَافِیةٍ وَ أَجْمَعُوا عَلَیکَ بِالرِّضَا فَقُمْ بِأَمْرِهِمْ، وَ إِنْ اخْتَلَفُوا عَلَیکَ فَدَعْهُمْ وَ مَا هُمْ فِیهِ فَإِنَّ اللَّهَ سَیجْعَلُ لَکَ مَخْرَجاً».فَنَظَرْتُ فَإِذَا لَیسَ لِی رَافِدٌ وَ لَا مَعِی مُسَاعِدٌ إِلَّا أَهْلُ بَیتِی فَضَنِنْتُ بِهِمْ عَنِ الْهَلَاکِ؛ وَ لَوْ کَانَ لِی بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ عَمِّی حَمْزَةُ وَ أَخِی جَعْفَرٌ لَمْ أُبَایعْ کَرْهاً [مُکْرَهاً «خ»] وَ لَکِنِّی بُلِیتُ بِرَجُلَینِ- حَدِیثِی عَهْدٍ بِالْإِسْلَامِ- الْعَبَّاسِ وَ عَقِیلٍ، فَضَنِنْتُ بِأَهْلِ بَیتِی عَنِ الْهَلَاکِ، فَأَغْضَیتُ عَینِی عَلَى الْقَذَى، وَ تَجَرَّعْتُ رِیقِی عَلَى الشَّجَى وَ صَبَرْتُ عَلَى أَمَرَّ مِنَ الْعَلْقَمِ، وَ آلَمَ لِلْقَلْبِ مِنْ حَزِّ الشِّفَارِ. » (کشف المحجة لثمرة المهجة ، ص 247 )ترجمه حدیث:
« بار خدایا دلها براى تو خالصند، و چشمها بسوى تو گشوده است، و بر زبانها خوانده شدى، و محاکمه اعمال بسوى تو است، پس میان ما و قوم ما راه حق را باز کن (میان ما و ایشان بحق حکم کن). بار خدایا همانا ما به تو شکایت نماییم غائب شدن نبى خود را ، و کثرت دشمن خود را ، و قلّت عدد خود را ، و خوارى خود را در نظر مردم ، و سختى روزگار را ، و رسیدن فتنه ها را به ما. بار خدایا این بلاها را به عدل خود که ظاهر نمایى و سلطان حقّى که تو خود دانى فرج ده (و ما را از آن خلاصى ده). پس عبد الرحمن بن عوف به من گفت: اى پسر ابو طالب همانا تو بر این امر (حکومت) بسیار حرص دارى، به او گفتم: من بر این امر حریص نیستم ، و جز این نیست که من میراث رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله و سلّم و حقّ او را مطالبه می نمایم ؛ و همانا ولایت امّت آن حضرت بعد از او حقّ من است، و شما بر آن از من حریص ترید ؛ زیرا که با زور و شمشیر میان من و حقّ من حائل و مانع می شوید، و مرا از حقّ خود باز می دارید. بار خدایا من شکایت قریش را به تو می نمایم که رَحِم (خویشاوندی) مرا قطع کردند ، و روزگار مرا تباه نمودند ؛ و حق مرا دفع کردند، و قدر مرا حقیر شمردند، و منزلت عظیم مرا خوار کردند، و براى نزاع و مخالفت با من اتّفاق نمودند ؛ حقى که من از ایشان به آن اولى بودم . پس آن را از من ربودند، و پس از آن هم گفتند: یا با همّ و غم صبر کن یا با تأسف و حسرت بمیر! و به خدا قسم که اگر می توانستند قرابت و خویشى مرا هم دفع نمایند چنان که سبب مرا قطع کردند البته قطع کرده بودند ؛ و لکن به آن راه نیافتند. همانا حق من بر این امّت مثل حق مردی است بر قومى تا اجل معینى. پس اگر احسان کنند و در اداء حق او تعجیل نمایند آن را با سپاس گزارى قبول نماید، و اگر در اداء حق او تأخیر نمایند آن را بدون سپاس گزارى بگیرد، و مرد در به تأخیر انداختن حق خود سرزنش نشود، بلکه کسى که آنچه براى او نیست بگیرد سرزنش و ملامت شود. و به تحقیق که رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله و سلّم با من عهد کرده و فرموده است: اى پسر ابى طالب براى تو است ولایت امر من ، پس اگر با عافیت و سلامتى تو را والى قرار دادند، و با رضایت بر تو اتفاق کردند به امر آنان قیام کن، و اگر اختلاف کردند آنان را به خودشان و آنچه به آن مشغولند واگذار؛ که همانا به زودى خداوند براى تو گشایشی قرار دهد و براى تو فرج رساند. پس در اطراف خود نظر کردم، و مددکار و مساعدى غیر از اهل بیت خود نیافتم ؛ ناچار ایشان را از هلاکت نگاه داشته و حفظشان نمودم. و اگر بعد از رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله و سلّم، عمویم حمزه و برادرم جعفر براى من مانده بودند با او (ابوبکذ ) از روى اکراه و اجبار بیعت نمی کردم، و لکن من به دو مرد جدید العهد به اسلام (تازه مسلمان) ، یعنی عباس و عقیل مبتلا شدم. پس حفظ اهل بیت خود را در نظر گرفتم، و از خار و خاشاکى که در چشمم ریخته شد چشم بر هم نهادم، و جرعه هاى غیظ و غصه را با گلوى گرفته و فشرده فرو بردم، و صبر کردم صبرى که تلخ تر از حنظل و دردناکتر از کارد برنده بود. »
در این حدیث به وضوح ملاحظه می فرمایید که پیامبر اسلام (ص) امیر مومنان را در چه موقعیّتی از اقدام به تصاحب حکومت منع نموده است. از این کلام علی (ع) به وضوح روشن است که مقصود پیامبر (ص) این بوده که اگر دیدی مردم شروع به هرج و مرج کردند و مشاهده نمودی که در آن شرائط نمی توانی اسلام را حفظ کنی آنان را به حال خودشان واگذار تا شرّشان پای اسلام را نگیرد یا ضررشان به اسلام کمتر شود.
خود امیر مومنان نیز به صراحت فرمود که اگر دو کس چون عمویم حضرت حمزه و برادرم جعفر طیّار داشتم ، به هیچ وجه حکومت دیگران را تاب نمی آوردم و به تصاحب حقّ مشروعم اقدام می نمودم. امّا در آن شرائط چاره ای جز تسلیم نداشتم ؛ چون اگر اقدام می کردم اهل بیت پیامبر ، که ارکان دین و ثقل اصغر می باشند ، نابود می شدند.
2- روایت دیگردر رابطه به این مطلب از امامصادق ع است .
« عَنْ سَدِیرٍ الصَّیرَفِی قَالَ دَخَلْتُ عَلَى أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع فَقُلْتُ لَهُ وَ اللَّهِ مَا یسَعُکَ الْقُعُودُ فَقَالَ وَ لِمَ یا سَدِیرُ قُلْتُ لِکَثْرَةِ مَوَالِیکَ وَ شِیعَتِکَ وَ أَنْصَارِکَ وَ اللَّهِ لَوْ کَانَ لِأَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ ع مَا لَکَ مِنَ الشِّیعَةِ وَ الْأَنْصَارِ وَ الْمَوَالِی مَا طَمِعَ فِیهِ تَیمٌ وَ لَا عَدِی فَقَالَ یا سَدِیرُ وَ کَمْ عَسَى أَنْ یکُونُوا قُلْتُ مِائَةَ أَلْفٍ قَالَ مِائَةَ أَلْفٍ قُلْتُ نَعَمْ وَ مِائَتَی أَلْفٍ قَالَ مِائَتَی أَلْفٍ قُلْتُ نَعَمْ وَ نِصْفَ الدُّنْیا قَالَ فَسَکَتَ عَنِّی ثُمَّ قَالَ یخِفُّ عَلَیکَ أَنْ تَبْلُغَ مَعَنَا إِلَى ینْبُعَ قُلْتُ نَعَمْ فَأَمَرَ بِحِمَارٍ وَ بَغْلٍ أَنْ یسْرَجَا فَبَادَرْتُ فَرَکِبْتُ الْحِمَارَ فَقَالَ یا سَدِیرُ أَ تَرَى أَنْ تُؤْثِرَنِی بِالْحِمَارِ قُلْتُ الْبَغْلُ أَزْینُ وَ أَنْبَلُ قَالَ الْحِمَارُ أَرْفَقُ بِی فَنَزَلْتُ فَرَکِبَ الْحِمَارَ وَ رَکِبْتُ الْبَغْلَ فَمَضَینَا فَحَانَتِ الصَّلَاةُ فَقَالَ یا سَدِیرُ انْزِلْ بِنَا نُصَلِّ ثُمَّ قَالَ هَذِهِ أَرْضٌ سَبِخَةٌ لَا تَجُوزُ الصَّلَاةُ فِیهَا فَسِرْنَا حَتَّى صِرْنَا إِلَى أَرْضٍ حَمْرَاءَ وَ نَظَرَ إِلَى غُلَامٍ یرْعَى جِدَاءً فَقَالَ وَ اللَّهِ یا سَدِیرُ لَوْ کَانَ لِی شِیعَةٌ بِعَدَدِ هَذِهِ الْجِدَاءِ مَا وَسِعَنِی الْقُعُودُ وَ نَزَلْنَا وَ صَلَّینَا فَلَمَّا فَرَغْنَا مِنَ الصَّلَاةِ عَطَفْتُ عَلَى الْجِدَاءِ فَعَدَدْتُهَا فَإِذَا هِی سَبْعَةَ عَشَر ــــــــ سدیر صیرفى گوید: نزد امام صادق (ع) رفتم، و به آن حضرت گفتم: به خدا، براى شما روا نیست که خانه نشین باشید. در پاسخ فرمود: اى سدیر، چرا؟ گفتم: براى بسیارى دوستان و شیعیانِ شما و یاوران شما ، به خدا اگر امیر المؤمنین (ع) به اندازه ی شما شیعه و یار و دوستدار داشت ، تَیم و عَدِىّ (اشاره است به خلفیه اوّل و دوم ) در بردن حقِ او طمع نمى کردند. فرمود: اى سدیر، امید است که چه اندازه باشند؟ گفتم: صد هزار. فرمود: صد هزار؟ گفتم: آرى، و دویست هزار. فرمود: دویست هزار؟ گفتم: آرى ؛ و نیمى از دنیا. سدیر گوید: امام سکوتی کرد و سپس فرمود: بر تو آسان است که با ما خود را تا (ینبُع) برسانى؟ گفتم: آرى. فرمود: یک رأس الاغ سوارى و یک استر زین کردند، من پیشى گرفتم و سوار الاغ شدم، فرمود: اى سدیر، میل دارى که الاغ را به من واگذارى؟ گفتم: استر زیباتر و آبرومندتر است. فرمود: الاغ براى من هموارتر و آسان تر است. آن حضرت سوار الاغ شد و من سوار بر استر و به راه افتادیم و رفتیم تا وقت نماز رسید و فرمود: اى سدیر، پیاده شویم تا نماز بخوانیم، باز فرمود: این جا زمین شوره زار و نمکى است و نماز در آن روا نیست و رفتیم تا رسیدیم به یک زمین سرخه و آن حضرت به غلامى نگاه کرد که چند بزغاله را مى چرانید ؛ به من فرمود: اى سدیر، اگر من به شماره این بزغاله ها شیعه داشتم، براى من گوشه نشینى روا نبود ؛ و پیاده شدیم و نماز خواندیم و چون از نماز فارغ شدیم، من رو به سوى آن بزغاله ها کردم و آنها را شمردم، هفده رأس بزغاله بود. » (الکافی، ج 2، ص243)
این حدیث صریح در این است که مقبولیّت عمومی به معنای موافقت قلبی عمومی شرط تشکیل حکومت اسلامی نیست ؛ بلکه همین اندازه که تعداد قابل توجّهی از مردم با حکومت اسلامی دشمنی آشکار نداشته باشند و تشکیل حکومت اسلامی موجب آسیب به انسجام ملّی نشود ، و از طرف دیگر یار و یاور به اندازه ی کافی نیز فراهم باشد ، بر امام معصوم لازم است که برای به دست گرفتن مهار حکومت اقدام نماید. به عبارت دیگر ، اگر امام معصوم بتواند برای به دست آوردن حکومت انقلاب کند و یار و یاور کافی نیز داشته باشد که مخالفین حکومت خدا را سر جایشان بنشاند ، بر او واجب است که حکم خدا را اجراء نماید. و طبیعی است که اگر اکثر مردم با حکومت اسلامی مخالفت جدّی داشته باشند ، دیگر نمی توان با آنها درگیر شد ؛ چرا که در این صورت جامعه به هرج و مرج کشیده می شود و نتیجه نیز به ضرر اسلام خواهد بود. پس در اکثر دورانها آنچه مانع از تشکیل حکومت اسلامی توسّط ائمه (ع) بوده ، عدم اقبال قاطبه ی مردم نبوده ، بلکه عدم وجود یاران صادق و مبارز و کاردان بوده ؛ کسانی که باید در مسیر انقلاب و بعد از آن یار و یاور حاکم عادل باشند.
3- مطلب دیگر:
قبول کردن، یک حرف است و قیام نکردن برای پس گرفتن حقّ حرف دیگری است؛ و شما دانسته یا ندانسته این دو را باهم خلط نموده اید؛ و به سادگی با یک « به هر دلیلی» قضیّه را فیصله داده اید؛ که حرکتی مغالطه ای است آشکار و البته ناجوانمردانه؛ که خدای ناکرده اگر خودتان گرفتار چنین حالتی شوید و کسی با شما چنین رفتاری بکند آن وقت می فهمید که چنین قضاوتی چه ظلم بزرگی است. اگر شما فرزندی داشتید و کسی او را دزدید و هیچ قاضی هم حقّ را به شما نداد و مردم هم بر ضدّ شما شهادت دادند؛ و شما هیچ راهی برای پس گرفتن فرزند خودتان ندارید، چه می کنید؟! روشن است کاری نمی توانید بکنید جز حرص خوردن و صبر نمودن. چون اگر اقدامی خصمانه بکنید، فرزندتان را که از دست داده اید هیچ، به جرم آدم ربایی متّهم هم می شوید؛ و چه بسا در این راه کشته می شوید، بدون اینکه چیزی به دست آورید و حقّی را اثبات کنید. پس چه می کنید؟ سکوتی همراه با غصّه خوردن و انتظار شرائطی برای اثبات حقّ خودتان. آیا معنای این سکوت، این است که شما حقیقتاً فرزند خودتان را فرزند آن دزد می دانید؟!! حال گذشت و شما توانستید ادّعای خود را اثبات کنید و به فرزند خودتان برسید. آنگاه یک قاضی دیگر می آید و می گوید عزیزم این کودک یقیناً فرزند شما نیست. چون در این مدّت ده سال که شما ساکت بودید، رضایت خود را بر اینکه این کودک، فرزند شما نیست، اعلام کرده اید. پس این کودک یقیناً فرزند شما نیست. آیا شما چنین دلیلی را می پذیرید؟! آن دلیلی که باعث می شود امیرمومنان(ع) یا امام حسن(ع) یا امام حسین(ع) قیام نکنند، این است که می بینند اگر قیام کنند، اصل اسلام نابود می شود و چیزی از قرآن و اسلام باقی نمی ماند. لذا بین دو گزینه قرار دارند؛ اینکه اصل اسلام را حفظ کنند یا خلافت ظاهری خودشان را ؛ و البته روشن است که آنها گزینه ی نخست را انتخاب خواهند نمود. امّا با این انتخاب، خلافت غیر معصوم امضاء و تأیید نمی شود. چون به حکم عقل و قرآن، غیر معصوم حقّ امامت و خلافت ندارد. پس اگر غیر معصومی در مسند خلافت و امامت نشست، یقیناً غاصب است.
سخن آخر آنکه:
اهل بیت(ع) هیچگاه خلافت غیر معصوم را تأیید نکرده اند و حتّی در زمان سکوت مصلحتی نیز هیچگاه از روشنگری و افشاگری دریغ نکرده اند. امیر مومنان(ع) تا فاطمه(س) زنده بود با ابوبکر بیعت نکرد؛ و بعد از آن نیز با زور شمشیر و تهدید به کشتن خود و اهل و عیالش مجبور به بیعت شد؛ که عقلاً از چنین بیعتی تأیید و قبول استفاده نمی شود. در زمان عمر بن خطّاب نیز بارها جهل او را به احکام قرآن آشکار نمود تا به تاریخ بفهماند که او حتّی از ابتدایی ترین احکام اسلام نیز بی خبر است، کجا رسد که بخواهد امّتی را هدایت کند. همچنین در جنگهای او شرکت نکرد، تا بفهماند که جنگهای او جهاد نیست. وقتی ایرانیان اسیر شده را به مدینه آوردند و خواستند بفروشند؛ حضرتش حاضر شده و مانع شدند؛ و اعلام نمودند که اینها را نمی توان به بردگی گرفته و فروخت. با این کار در حقیقت اعلام نمود که جنگهای او جهاد اسلامی نیستند. چون خودش حقّ حکومت ندارد. در شورا نیز با نپذیرفتن شرط شورا اعلام نمود که رفتار عمر و ابوبکر خلاف قرآن و سنّت است. بعد از عثمان نیز مردم خلافت را به او پیشنهاد کردند و حضرتش نپذیرفت؛ آنگاه با استدلالی آن را پذیرفت. لذا فهماند که خلافت چیزی نیست که مردم بدهند؛ بلکه خلافت عهدی الهی است؛ که خدا می دهد و…

ممکن است این مطالب هم برای شما مفید باشد:

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد