۱۳۹۳/۰۸/۱۲
–
۷۹ بازدید
افزایش شمار مسلمانان و مساجد در آمریکا نشان از پیشرفت اسلام در کشوری دارد که بیشترین دشمنی را با این دین مبین در طول تاریخ داشته است. گسترش اسلام در آمریکا مدیون تلاش بیوقفه افرادی است که گاه آمریکایی هستند و در کشور خود اسلام را ترویج میکنند و گاه حتی آمریکایی نیستند، بلکه از کشورهای دیگر و به قصد ترویج اسلام به آمریکا مهاجرت میکنند. برخی از این مبلغان اسلام، توانستهاند نه تنها یک محله، که یک شهر را در آمریکا متحول کنند و مردم شهر محل سکونت خود را با مفاهیم و تعالیم اسلامی آشنا کنند.
“محسن فلاطونزاده” یکی از ایرانیان ساکن آمریکا و یکی از دوستان نزدیک شهید موسوی است که مدیریت مسجدی را به عهده دارد که شهید موسوی در زمان حیاتش، در آن فعالیت میکرد. خبرنگار بینالملل مشرق با محسن فلاطونزاده گفتگویی را ترتیب داده است. متن مصاحبه مشرق با این فعال فرهنگی و مذهبی در آمریکا به شرح زیر است.
ظاهراً بعد از شهید موسوی، شما مدیر “مسجد نبی” هستید، درست است؟
نه، من یکی از خدام آن مسجدی بودم که حاج آقا در آن فعالیت میکردند. بحث ایشان همین بود. وقتی درباره هیئت مدیره صحبت میشد، میگفتند: “من دنبال چند تا خادم میگردم.” همه بچهها، آنجا خادم بودند.
حاج آقا موسوی به چه دلیل به آمریکا آمد؟ ایشان را یک مقداری برایمان معرفی کنید.
حاج آقا موسوی در زمان جنگ، از اوایل انقلاب و داستان خلق عرب، از آن موقع مشغول بودند و در طول جنگ، چهل درصد جانباز شدند. بسیار انسان شجاعی بودند. در وجود ایشان، چیزی به اسم ترس اصلاً وجود نداشت، چیزی به اسم خستگی در وجود این شخص وجود نداشت، یعنی عاشق بود، عاشق اهل بیت بود. میدانست دنبال چه هدفی است. میدانست چه وظیفه ای دارد.
شهید موسوی با چه نیتی به آمریکا سفر کردند؟
نیت شهید موسوی تبلیغ تشیع بود. چون جزء باورش شده بود. یقین پیدا کرده بود. رفت آنجا فضا را دید. آنجا تعداد محدودی از ایرانی ها بودند که اهل نماز و روزه نبودند. از اولین ماه محرم، شروع کردند به مراسم داخل خانه خودشان گرفتن. بعد ایشان دیدند همسایه ها مزاحمشان میشوند، گفتند بیایید نفری ده دلار بگذاریم، برویم یک جایی را کرایه کنیم. رفتند یک سالن کوچکی را برای یک شب کرایه کردند. بعد دیدند الحمدلله برکت در این کار هست. دیدند مردم چقدر تشنه این نوع فعالیت هستند. شروع کردند به کار کردن در خانهها. بعد کمکم یک سالن کرایه کردند برای ایام ماه محرم. بعد دیدند سالن هم جواب نمیدهد.
حاجی آدمی بود که روابط عمومیش خیلی قوی بود، یعنی اگر با شما دوست میشد فقط این نبود که با شما سلام و علیک کند. ایشان به این نتیجه رسید که باید به یک مرکز برویم. یک مرکز شیعه ای بود به نام مرکز اهل بیت. متعلق به برادران عراقی بود توی آمریکا. حاج آقا با اینها صحبت کرد شبهایی که برنامه ندارند ما برنامه بگیریم، شب های پنج شنبه هم که دعای کمیل دارند ما هم شرکت کنیم. گفتند که مانعی ندارد. حاج آقا وقتی رفت آنجا، چون خوب ایشان را میشناختند و چون عرب زبان بود، این خیلی کمک کرد و سریع هم با مردم خو میگرفت، با مردم ارتباط برقرار میکرد. کم کم شدند جزو هیئت امنای آن مسجد. دیدند مردم خیلی استقبال میکنند، جمعیتی که می آید دو سوم آن ایرانی هستند و یک سوم آن عراقی هستند، بعد دیدند که نمیشود که بیش از این مزاحم عراقی ها بشویم. آنها از زمان صدام بودند، نوع دیگری عزاداری میکردند. مثلاً سینه نمیزدند، یک روضه میخواندند و تمام میشد. حاج آقا سینهزن امام حسین علیه السلام بود. سینه زنی، عراقی ها انجام نمیدادند، چون سال ها آمریکا بودند، سبک خودشان بود. میترسیدند و هنوز رعب و وحشت در درون آنها بود و حتی بحث سیاسی هم در آمریکا میخواستند بکنند، این طرف و آن طرفشان را نگاه میکردند که جاسوس هست یا نه. به همین خاطر سینهزنی هم نداشتند.
حاجی اینها را متحول کرد. پرچم سیاه نمیگذاشتند در مسجد بزنیم. حاجی گفت پرچم بیاورید، آنها اعتراض کردند. حاجی گفت این پرچم متعلق به امام حسین علیه السلام است، بگذارید بزنیم. قبول کردند. همینطور، یکی شد دو تا، دو تا شد سه تا. بعد شروع کردیم سینه زدن، آنها دیدند ایرانی ها سینه میزنند، آنها هم شروع کردند آمدن. کم کم به این نتیجه رسیدند حالا وقت جدا شدن است. جمعیت ایرانی ها داشت زیاد میشد.
بزرگ ترین معضل ما با ایرانی-آمریکاییها، نسل دوم و سومی ها بودند، چون رابطهشان را با ایران قطع میکنند. حاج آقا آمد چکار کرد؟ نسل جوان را آورد، از بچه های نسل اول، اینها را آورد با آنها حرف زد. کلاس گذاشتند برای اینها. وقتی این کلاس ها را دایر کرد، کم کم بچه های دیگر هم آمدند. بچه های غیرایرانی هم آمدند، مثلاً بچه های لبنانی نسل دوم و سوم آمدند. از آمریکای هایی که شیعه شده بودند هم آمدند در این جلسات.
نسل جوان شروع کردند آمدن به این برنامهها. حاج آقا آنها را فعال کرد سخنران داشت، همه اینها را میگذاشت از خودشان باشند. یکی دوتا از این بچه ها را گذاشت مسئول و بعد دید چند نفر از این ها آن شخصیت را دارند که میتوانند، قابلیتش را دارند که با این ها کار کنند. شروع کرد با این ها کار کردن. برای مباحث دینی، معلم گرفتند برای اینها. طوری شد که مثلاً این ها شروع کردند درس خواندن. پنج شش نفر بودند. یک جوری شده بود که وقتی درس شروع میشد، جا نمیشدند. دیدند سخت است، در حیاط هم جا نمیشوند. به این نتیجه رسیدند که باید جدا بشوند. حاجی آمد، گفت ما باید مسجد بسازیم. باید خودمان مرکز داشته باشیم. گفت ما از هرچه شده باید بگذریم، هرکس هرچه دارد باید بگذارد. حاجی آمد مؤسس مسجد شد. محلی درست کردند به نام “مسجد نبی.” خیلیها کمک کردند، خیلی از محبان اهل بیت کمک کردند.
وقتی مرکز تأسیس شد، حاجی دید وسعت زیادی داریم، دو تا سالن بزرگ مجزا داریم. یک سالن را داد دست نسل جوان، یک سالن هم برنامه ایرانی داشت. چون نسل دوم و سومی ها، آنجا به زبان انگلیسی مسلط تر بودند تا به زبان فارسی، به خاطر همین حاجی مجبور شد سخنران های انگلیسی برای این ها پیدا کند. حاجی به این نتیجه رسید که ما احتیاج به چند تا روحانی نسل دوم سومی داریم. شروع کرد با این بچه ها صحبت کردن. دوتایشان را فرستاد اول ایران و اینها را تشویق کرد بیایند ایران و بروند حوزه پدر ایشان در حوزه آیت الله مجتهدی.
حاجی شروع کرد تشویق کردن افرادی که لیسانس گرفته بودند، فوق لیسانس گرفتند، دکترا گرفتند، اینها را تشویق کرد به سمت حوزه. افراد زیادی آمدند نسل دومی سومی ها که حتی ایران را ندیده بودند، حتی واجب هم نبود ایرانی باشند، به افراد مختلف میگفت وظیفه شماست، شما در برابر امام زمان وظیفه دارید، باید بروید آنجا درستان را بخوانید. معمم بشوید یا حتی معمم هم نشوید. فرقی نمیکند. اما برمیگردید اینجا، این مراکز شیعیان را حفظ میکنید. الحمدلله بچهها هم آمدند. گروه گروه جوانان، خیلی زیاد شدند، تشکلات دیگری تشکیل دادند، جاهای دیگری را گرفتند. آنهایی که مراکز خودشان را داشتند، مراکزشان را بزرگ تر کردند. مسجد هم کار خودش را انجام میداد.
حاجی دید حالا باید تحولات دیگری ایجاد کند. نسل جوان باید برود حج. جوان، در جوانی باید برود حج، نه وقتی که چهل سالش، پنجاه سالش شد، برود. چون ما به نسل دوم سومی ها همه چیز را داریم به طور عملی یاد میدهیم، اینها باید بروند عملی و با چشم خودشان ببینند، تجربه کنند. آمد سفر حج را راه انداخت. 130 نفر، 140 نفر را میبرد حج. از اینها باید 70 تا، 80 تایشان جوان بود. خیلی مقید بود که جوان ها باید بیایند. بعضی از اینها میگفتند: پول نداریم. حاجی می آمد با پدر و مادر اینها صحبت میکرد. میگفت قسطی بدهید. به پدر و مادرها میگفت: “بگذار بچهات برود، نگاه کن ببین چقدر بچهات عوض میشود. چقدر بهتر میشود. چهقدر به تو احترام میگذارد. رابطهاش با تو بهتر میشود.” اینها شروع کردند بچه هایشان را فرستادند حج.
بعد حاجی آمد گفت هرکس می خواهد ازدواج کند، در حج و خانه خدا این کار را بکند. اصولی کار میکرد. پایهها را قوی میکرد. میگفت ما نباید احساسی کار کنیم. وقتی احساسی با کسی کار کردیم، یک شوری دارد، یک حالی دارد، آن شور که آمد پایین، همه چیز عوض میشود، اما وقتی اصولی این را یاد گرفت، این دیگر عوض کردنش محال است. میگفت بچهها اگر به نقطه یقین رسیدند از همه چیزشان میگذرند. این بحث حج را چند سالی راه انداخت. حالا نسل جوان بودند، افرادی که سالها توی آمریکا بودند، افرادی که حتی اهل مسجد اینها نبودند، شروع کردند آمدند به مسجد.
حاجی آمد خانوادهها را دید که به مسجد میآیند و میروند، مرکز فعال کرد، سه شب در هفته برنامه داشت. سه شنبه شب ها دعای توسل، پنج شنبه ها دعای کمیل، شنبه شب هم قرآن و سخنرانی داشت و بعد هم شام. مردم خودشان پول میگذاشتند، شام هم تهیه میکردند. حاجی به اینجا بسنده نکردند. شروع کرد گفت ما باید تلویزیون داشته باشیم. ما باید رادیو داشته باشیم. ما باید حتما یک حوزه علمیه داشته باشیم که بچه ها دیگر برای رفتن به ایران، مشکلات ویزا، زبان، غذا، جا، و دیگر گرفتاری ها را نداشته باشند. حاجی به اینجا هم بسنده نکرد، چون بسنده نکرد، دشمن هم بیدارتر میشد. حاجی در یک مرکز کار نمیکرد، مراکزی که در آمریکا بودند، شیعه هم بودند، حاجی فعال شده بود در آنها. اگر روحانی نداشتند، با حاجی تماس میگرفتند، حاجی یک روحانی میآورد، ده شب اینجا، ده شب آنجا. کل آمریکا این بنده خدا را میچرخاند.
همه اش نگران بود شب تا صبح نمی خوابید. از 24 ساعت، بیست ساعت، گوشی دم گوش حاجی بود همهاش این مسجد، آن مسجد، حسینیه ها، مرکزهای مختلف، مشکلات جوان ها را حل میکرد. همه کاره بود، مثلاً یک نفر زنگ میزد می گفت من مشکلات خانوادگی دارم، حاجی پا میشد خودش با خانمش میرفت به مشکلاتش رسیدگی میکرد.
حاجی قانع نمیشد. گفت ما باید حوزه داشته باشیم، شروع کرد کلاس های حوزوی گذاشتن. از آن طرف، بحث تلویزیون را شروع کرد فیلم گرفتن. به همه بچه ها گفتند، پول بگذارید. پول گذاشتند، رفتند دوربین و میکروفون، همه چیز خریدند شروع کردند فیلم برداری کردن. از سخنرانی روحانی هایی که می آمدند و به غیر از سخنرانی هایشان با آن ها مصاحبه میکردند، میگذاشتند روی سایت. حاجی ستون خیمه مرکز تشیع در آمریکا بود. ذوب در ولایت بود. آنها میخواستند خیمه را بریزند، اول باید ستون خیمه که حاج آقا بود را میزدند. حاج آقا را آمدند به جرم جاسوسی و فرار از مالیات دستگیر کردند. حاجی وکیل گرفت. میگفت دین به ما میگه شما هر کشوری داری میری، باید تابع قانون آن کشور باشی. حاجی تابع بود. طبق قوانین آمریکا کار میکرد. میگفت شما این اجازه ها را به ما دادید، من هم طبق این اجازه ها کار کردم.
اولین کاری که آمدند کردند گفتند شما فرار از مالیات کردید. هرچه درآوردید، سوددهی که داشته، به ما اطلاع نداده اید. گفت طبق قوانین شما، مراکز غیرانتفاعی لازم نیست سوددهی خودشان را به دولت اطلاع بدهند. آن پول صرف هزینه های همان مرکز میشود. وکیل اینها را برایشان جا انداخت. بعدش گفتند: شما جانباز هستید. حاجی گفت: خب جانباز باشم. اگر مثلاً فردا روسیه حمله کند به کشور شما، بخواهد کشور شما را بگیرد تو از زن و بچه ات دفاع میکنی یا نه؟ من از زن و بچه ام در مملکت خودم دفاع کردم، کجایش مشکل دارد؟ گفتند: شما جاسوس ایران هستی. گفت: شما ثابت کنید چه مدارکی شما دارید؟ من کجا جاسوسی کردم؟ کجا دارم فعالیت میکنم؟ من در یک مرکز دارم کار میکنم و جوان هایی که مشکل های خانوادگی دارند، مشکلات اخلاقی دارند، اینها را دارم متحولشان میکنم که چه کار کنند؟ به پدر و مادرشان احترام بگذارند، به قانون احترام بگذارند، شهروند خوبی باشند. این به نفع مملکت شماست یا به ضرر شماست؟
حاجی را 3 سال حبس کردند. حاجی موسوی که شما یک لحظه نمیتوانستی نگهش داری، 20 ساعت در روز با تلفن صحبت میکرد، انسانی که خستگی در درونش وجود نداشت، آمدند انداختند زندان انفرادی. زنش را تهدید کردند. خودش شکنجه های روحی، شکنجه های روانی شد. حالا شما فکر میکنید حاجی رفت به زندان، حتماً آن جا نشسته و هیچ کاری نمیکرده. اما وقتی خانمش میرفت ملاقاتش، حاجی به او میگفت: برو خانه فلانی. شوهرش اینجا پیش ما زندانی است. اینها گرفتار هستند، یک کمکی بگیر از مردم بده به زن و بچه اش. خانم حاجی میگفت تو خودت در زندانی، خودت گرفتاری. حاجی میگفت من وظیفه دارم. من که قرار نیست اینجا بمانم. من نیامدهام سه سال عمرم را اینجا تلف کنم تا سه سال زندانم بگذرد. زندانی سیاهپوست متخلف گانگستر به جرم مواد مخدر زندانی شده بود، حاجی شروع میکرد با او حرف زدن، میفهمید که مشکل دارد، خانمش را میفرستاد میگفت برو مشکلات اینها را حل کن. شیعه علی بودن، یعنی این. آنجا به زندانیها اجازه میدادند کتاب بخوانند. به این سیاه پوست ها کتاب میداد، سایت به آنها معرفی میکرد. میگفت اینها بالاخره یک روزی میآیند بیرون.
چهطور حاجی را دستگیر کردند؟
حمله کردند به مسجد. به خانه ایشان. بچه حاجی، بچه زیر 18 سال، را از اتاق خواب دستبند زدند گذاشتند جلوی خانه تا همه همسایه ها نگاه کنند. به خودش دستبند زدند، به بچه هایش جلوی رویش دستبند زدند. میخواستند خردش کنند، روحیه اش را خراب کنند. اتهامات مختلفی به او زدند. فیلم های مختلفی برایش درست کردند که حاجی را تخریب کنند.
حاجی بالأخره از زندان بیرون آمد. به والله قسم من میگفتم حاجی بیاید بیرون از زندان، دیگر محال است برود دنبال مسائل سیاسی و مذهبی. همه اینها را می گذارد کنار، چون در زندان روحیه اش را خراب کردهاند. شما یک آدم فعال را بندازید در یک اتاق، در را هم رویش ببندید، خود همین شرایط، کشنده است. زن و بچه حاجی را هم همه نوع تهدیدی کردند، در بین همسایه ها گفته بودند اینها تروریست هستند. مواظب باشید اتفاقی افتاد، سریع به ما خبر بدهید.
حاجی چه سالی آزاد شد؟
بعد از سه سال، سال 2010. حالا چکار کرد حاجی؟ من گفتم میگذارد کنار، دیدم نه بابا! حاجی ضعیف شده از نظر جسمی و فیزیکی، ولی از لحاظ روحی، گویی حاجی را شارژ کردهاند. سرعت عملش خدا وکیلی دو برابر شده بود. نمیدانم به حاجی الهام شده بود، میدانست دیگر زمان زیادی ندارد، میدانست قرار است اتفاقی بیفتد. سرعت عمل به کارهایی که باید انجام بشود، میداد. به محض این که حاجی آمد بیرون، فکر میکنم دو سه هفته ای نگذشت، آمد پیش من، گفت محسن، من یک مدتی هست، غذا که میخورم، نمیدانم از نمک است، از فلفل است، اما زبان من شروع میکند به ورم کردن. داخلش انگار تاول میزند. گفتم حاجی ضرر ندارد، بروید دکتر. حاجی رفت دکتر، دکتر گفت غذاهای فاسد خوردهاید. حاجی گفت من سه سال زندان بودم، در زندان قرار نیست غذای فاسد به کسی بدهند. اگر قرار بود غذای فاسد بدهند، پس هر کس از زندان میآید بیرون، سرطان میگیرد و میمیرد.
اینها دیده بودند، اول حاجی را باید از زبان بزنند. گفتند سرطان در زبانتان هست. باید زبانتان را ببریم. حاجی پرسید هیچ راهی ندارد؟ این متخصص، آن متخصص، دید هیچ راهی نیست، اگر بیشتر از این طول بکشد، باید همهاش را ببریم. زبانش را بریدند، از پایش یک مقدار گوشت در آوردند، پیوند زدند به زبانش. یک عمل روی پایش انجام دادند یک عمل هم روی زبانش. حاجی اینطور شده بود که مثلاً از ده کلمه ای که صحبت میکرد، شما دو تا سه کلمهاش را متوجه می شدید که چه میگوید. ولی حاجی با این شرایط هم ولکن نبود. اینطور نبود که مراکز، مساجد، حسینیه ها دیگر بدون روحانی بمانند. این نبود که شما ماه محرم، صفر، ماه رمضان بیاد، ایام فاطمیه اول و دوم بیاد، مثلا حاجی بگوید به من ربطی ندارد، من مشکل دارم، گرفتارم، مریضم. اصلا اینها برایش معنی نمیدادند، چون می دانست در برابر چه کسی ایستاده است، چون خودش را در برابر امام زمان (عج) میدید. مسئولیتش را اینجوری میدید.
وضع حاجی بدتر شد. آمدند بهش اطلاع دادند که آقا سرطان به حنجره شما رسیده، بعد هم به ریه رسیده. یکی دو ماه روی تخت بیمارستان بود، چکار میکرد؟ از عمل که میومد بیرون، بیهوشیاش که تمام میشد، موبایل به دست میشد. به همه مراکز و مساجد زنگ میزد ببیند چه خبر است! ارادت خاصی به حضرت زهرا (س) داشت. هر ساله در منزلش شب شهادت حضرت زهرا برنامه داشت. خانه را سیاهی میزد. مقید بود که تمام روحانی هایی که توی سطح شهر بودند، میآورد توی منزلش، عزاداری میکردند، سخنرانی میکردند. من یادم هست یکی از این عمل های آخرش که کرد، دکتر بهش گفته بود که حاجی را جایی نبرید که سر و صدا باشد یا جایی نبرید که تکان زیاد بخورد. آروم ببریدش خانه، بگذارید استراحت کند. تلفن را هم ازش دور کنید. حاجی را آوردند مسجد، ایام فاطمیه بود، فکر کنم شب چهارم، پنجم بود. بعد حاجی نشسته بود دم در، عصا هم دستش بود. مداح شروع کرد خواندن، سینه زدن. حاجی سینهزن امام حسین بود، خیلی مقید بود. وسط سینهزنی، رفیق ما حسن، آمد به من گفت: محسن بیا ببین سید محمود (حاجی) دارد چکار میکند. دیدم، سید محمود وسط سینهزنها ایستاده، دارد سینه میزند، هروله میکند. گفتم حسن، برو به حاجی بگو بیاید بنشیند، یک موقع برایش اتفاقی نیفتد. رفت بهش گفت، حاجی گفته بود: من با حضرت زهرا معامله کردهام.
مقید بود مجلس امام حسین حتماً باید برقرار بشود، یعنی تمام دو ماه محرم و صفر و ایام فاطمیه دهه اول و دوم و ولادت امام ها، همه باید برگزار بشود. دوست داشت اینها را میان جوانها، نسل جوان، جا بیندازد. خیلی برایش مهم بود. کمکم حاجی شرایطش بدتر شد، جوری که دکتر جوابش کرد که هیچ امیدی نیست. تصمیم گرفت بیاید ایران و برود کربلا. وقتی به ایران آمد، یکی دو روز بعد حالش بد شد. بردندش بیمارستان خاتم الانبیا، چند روزی آنجا شیمیدرمانی شد. بعد از مرخص شدن از بیمارستان، رفت خانه چند روزی. بعد دوباره حالش وخیم شد، متاسفانه در بیمارستان فوت شد.
یک دوستی داریم، میگفت: اگر 100 نفر نیروی بااخلاص جمع بشوند، خالصانه بخواهند کار کنند، جای سید محمود را نمیتوانند بگیرند. به ظاهر یک نفر بود، ولی خدا وکیلی خیلی نیرو داشت. به جایی رسیده بود که من گفتم: حاجی، من یکی نمیکشم. بابا تو زنبوری، نمیخوابی. خدا شاهده در 24 ساعت، فقط 2 ساعت این موبایل را خاموش میکرد. آن هم وقت خوابش بود.
حاج آقا چند سالشان بود؟
حاجی 58 سالش بود، متولد سال 1337 بود. مرد فداکاری بود. خیلی ایثار و از خود گذشتگی کرد.
لس آنجلس معروف است به این که ایرانی زیاد هست. آیا میان اینها، انسانهای مذهبی هم بودند؟
بگذارید یک چیزی راجع به حاجی بگویم. حاجی مقید به این نبود که طرفش، حتماً مسلمان باشد. دوستان یهودی زیادی داشت که به مسجد کمک میکردند. این یهودی ها به ظاهر یهودی بودند، اما حاجی عاشق اهل بیتشون میکرد. آنها را در ماه مبارک رمضان به سفره افطاری دعوت میکرد. بهشون میگفت: بیایید با ما افطار کنید. یهودی ها میگفتند ما که مسلمان نیستیم. میگفت چکار دارید؟ شما بیایید با ما افطار کنید. یهودی ها سیاهی های مسجد و جو مسجد را که میدیدند منقلب میشدند. خود یهودی ها خیلی از نزدیکانشان را به این برنامه ها دعوت میکردند. باور میکنید؟ عمده این کمک های مالی را همین یهودی ها در لسآنجلس میکردند، مسیحیها هم کمک میکردند، فقط ایرانی ها نبودند.
بهترین خاطره ای که با حاجی داشتید چه بود؟
یه شب داشتیم سیاهی های مسجد را میزدیم. حاجی آمد گفت: اینجا را نزدید،آنجا را نزدید. گفتم چشم حاجی! میزنیم. همه اش را میزنیم. خلاصه سیاهی ها را زدیم. چند تا میخ از دستمان افتاد. حاجی گفت: این میخ ها را انداختهاید؟ گفتم: حاجی حالا این چند تا میخ مانده دیگر. کاری نمیشود کرد با اینها. گفت: حالا ببین چطور میخ ها را نقد میکنم. میخ ها را برداشت، گفت بچه ها،کی حاضر است این میخ ها را هر کدام 20 دلار بخرد؟ 20 دلار هم بیشتر خرج مجلس امام حسین (ع) کنیم. این یکی 20 دلار داد، آن یکی 20 دلار داد، میخ ها را 60 دلار فروخت. بعد گفت: وقتی اهل بیت را بیاوری وسط، اینطوری میشود.
حاجی خیلی شوخ بود. خیلی هم مزاح میکرد. بخاطر همین تو دل همه میرفت. دم در مسجد که مینشست، اگر بچه پنج ساله میآمد، جلوی پایش بلند میشد. جوان، پیرمرد، پیرزن هم میآمد، جلوی پایشان بلند میشد. سادات هم که میامدند باید میبردشان بالای مسجد آنها را می نشاند.
غیر از بحث دستگیری، چه مشکلاتی برای حاجی ایجاد میکردند؟
مشکلات فراوانی بود. مثلاً وقتی حمله کردند به مسجد، درهای مسجد را شکاندند. فیلم ها و سیدیها را بردند، توی خانه خود حاجی همه زندگی این بنده خدا را بردند. همه را چک کردند، چیزی از داخش درنیاوردند.
آیا کار حاج آقا به غیر از ساختن مسجد، ثمره دیگری هم داشت که ملموس باشد؟
بله. خیلی از بی حجاب ها را باحجاب کرد. کاری میکرد که طرف به نقطه یقین برسد. بداند چرا این حجاب را رعایت میکند. میگفت به زور حجاب را نگذار روی سرش، چون اگر به زور باشد، از کشور که میآید بیرون، از سرش برمیدارد، ولی اگر بگویی این حجاب چیست، چرا یک دختر باید حجابش را رعایت کند، و اگر بداند زن چه ارزش و مقامی در اسلام دارد، خودش حجابش را رعایت میکند.
به بعضی ها که میگویند کار فرهنگی کنید، میگویند بودجه نیست.
زمان جنگ مگر نبود؟ چه داشتند زمان جنگ؟ طرف، دو سوم حقوقش را که کار میکرد، می داد برای جنگ، بعد خودش را هم فدا میکرد، همه هستیش را هم میداد. خانواده و بچههایشان را هم میدادند. جوان، شیرین ترین چیز، جانش بود، آن را میداد. دنبال بودجه نبود، دنبال صندلی نبود، دنبال مقام نبود. البته سخته، اما اجر در همین سختی است. اجر در این نیست که من یک میلیون دلار بگویم به من بدهند، بعد بروم دنبال انجام دادن کار فرهنگی. سید این طوری نبود. خیلی آدم ها بودند، آمدند پیشش، گفتند بیا ما مسجد میسازیم، همه پول مسجد را هم میدهیم. این مشکل حل بشود. گفت نه، آن موقع من باید بروم زیر دین شما، هر کاری که شما بخواهید آن موقع باید انجام بشود. میگفت این مسجد باید هزینه اش از خود بچه مسجدی های اینجا پرداخت بشود که بدانند این مسجد متعلق به خودشان است.
توی مراسم ماه محرم خانم بی حجاب هم به مجلس می آمد؟
بله، میآمد. مثلاً این طوری به آن ها میگفت: حاج خانم، دستت درد نکند، خدا خیرت بدهد، سرافرازمان کردی. اینجا خانه خداست، بخاطر خدا این روسری را سر کنید. آنها هم قبول میکردند. روسری سرشان میگذاشتند، داخل مسجد میرفتند، بعد به خاطر روضه امام حسین، خودشان متحول میشدند.
حاج آقا موسوی وقتی خسته میشد، بهش فشار میآمد، چکار میکرد؟ چجوری خودش را تخلیه میکرد؟
عاشق روضه اباعبدالله حسین بود. گاهی خودش تنها میشد، مداح میگفت میآمد روضه میخواند. شروع میکرد زار زار گریه کردن. بعد از روضه انگار ایشان را شارژ کردهاند. حاجی عاشق بود، عاشق اهل بیت بود. خودش را در برابر امام زمان (عج) مسئول میدانست.
مشرق نیوز، ۱۲ آبان ۱۳۹۳