امان از دست این فرشتهها
گزارشِ بازدید از آستان مقدس امام زاده خواجه سیدمحمد کججانی علیه السلام – کججان
آستان امام زاده سیدمحمد علیه السلام در شهرستان تبریز، 15کیلومتری جنوب شرقی تبریز، در قبرستان کهن روستای کججان (کُرجان) واقع شده است. قبرستان کججان متعلق به سده ی ششم و هفتم هجری است که در نوع خود بی نظیر و میراثی است بر جای مانده از پیشینیان که حرفهای ناگفتنی زیادی را در خود نهان دارد. این قبرستان در ضلع شمالی امام زاده قرار دارد. نسب شریف امام زاده با چهارده واسطه به امام سجاد علیه السلام میرسد.
خواجه در زمان خود چونان خورشید درخشانی بود که از انوارش هرکس در حد و ظرفیت خویش از آن استفاده مینمود. خواجه در شمار 28 عارفی است که شیخ حسن بلغاری از پیران و عارفان قرن هفتم از آنها به واصلان محقق و عارفان مدقق تعبیر کرده واصلانی که پیوسته پرتو معرفت الهی بر گلزار سینه ی بی کینه ی ایشان تابنده بود.
خواجه در محضر استادی تعلیم ندیده بود؛ اما توجه عمیق به آموزههای دینی و دقت در امور معنوی، حرفهای ایشان را چنان زبانزد معاصران خود نموده که سینه به سینه در محافل علمی، دینی و ادبی نقل میشد.
ایشان واقعاً آدم متفاوت و خوبی بوده اند، اصلاً آدم ها از فرشتهها خیلی بهترند. اصلاً همه ی بهشت حق آدم هاست، اصلاً خداوند هم حق دارد آن ها را بیش تر از ما دوست داشته باشد.
فرشته ارشد این ها را که خواند پر به تنش سیخ شد. به نظر گزارش خیلی خوبی میرسید؛ اما زیادی مصنوعی بود، درست است که فرشته کوچک از باهوش ترین بچه فرشته هایی بود که می شناخت، اما یک جایی از کار می لنگید. هیچ شباهتی به گزارش های قبلی فرشته ی کوچک نداشت. فرشته ی ارشد دوربین مخصوص را آماده کرد و دنبال فرشته گشت. نشسته بود لبه ی یک پشت بام و با بال های آویزان به روبه رو خیره شده بود. فرشته ی ارشد با خودش گفت: رفته زمین تقلب کردن یاد گرفته، لابد اصلاً نرفته آن آرامگاه را ببیند.
اما هرچه نگاه کرد دید همه چیز سرجایش است. فرشته نقطه ی روشن را میبیند و به دنبالش راه می افتد، می رسد تا امامزاده، آن جا یک دوری می زند و بعد برمی گردد و شروع میکند به نوشتن. به آدم ها هم نگاه میکند؛ اما طبق نقشه پیش نمی رود. قرار بود این بار با باغبانی روبه رو شود و سرگذشتش را دنبال کند؛ اما اصلاً نمیبیندش، هیچ واکنشی هم ندارد، خسته و غمگین است.
اوضاع آن قدر عجیب وغریب است که فرشته ی ارشد درخواست شورای عالی میدهد و از هولش پایش گیر میکند به یک شهاب سنگ و حسابی درد میگیرد. دل فرشته ی ارشد هزار راه میرود: نباید این پیشنهاد را می دادم، نباید می فرستادمش زمین، مگر چند فرشته تا به حال سالم از آن جا برگشته اند؟ می ماند این جا برای خودش کسی می شد. برای خودش ارشد بالا رتبه ای می شد یا اصلاً فرشته ی مقرب.
فرشته ی ارشد مدارک را می گذارد روی میز و دوربین را برای هیئت ارزیابی روشن میکند. فرشته ی کوچک هنوز لبه ی پشت بام نشسته و تکان نمی خورد. هیئت ارزیابی فیلم بازدیدهای قبلش را نگاه می کنند، آمارهای نقطه ی روشن را بررسی می کنند و از نارضایتی سرتکان می دهند. فرشته ی ارشد دلش آشوب است. اگر به تبعیدش رأی بدهند چه؟ اگر هیچ وقت دیگر برنگردد چه؟ و هزار اگر دیگر… امان از دست این آدم ها، امان از دست کنجکاوی این بچه فرشتهها امان از…!
– دارید غر می زنید جناب فرشته ی ارشد؟ خودتان هم شبیه آدم ها شده اید.
این را سرپرست جلسه ی ارزیابی می گوید و نامه ی نتایج را میدهد دستش.
نامه توی دست فرشته ی ارشد مچاله میشود، دلش می خواست انسان بود تا میتوانست گریه کند یا لااقل بخندد.
نتیجه این بود: فرشته ی کوچک اشتباه کرده بود؛ اما گناهکار محسوب نمیشد. او فقط هرچه را خوانده بود نوشته بود؛ اما بی حوصله و بی دقت، شاید کمی هم تقلب کرده بود که چیز خوبی نبود. هر فرشته ای باید هرچه را مینویسد با قلب و روحش حس کرده باشد. او این را میدانست؛ اما تغییر محیط، او راهم تغییر داده بود. او دچار حسی انسانی شده بود به نام دلتنگی؛ اما چاره ای نداشت. حالا برایش ارتقا نوشته بودند، حسی دیگری به او اضافه می شد: همدردی. این طوری همه چیز قابل تحمل تر می شد.
فرشته ی ارشد از ذوق بالا و پایین پرید. هم دردی…
و این یعنی او از امروز میتوانست دعا هم بخواند. برای دیگران، برای خودش…
فرشته ی ارشد آن روز تا شب روی تمام ابرهای آسمان هفتم بالا و پایین پرید.
منبع: مجله باران