عصراسلام: به گمانم این داستان کوتاه تکاندهنده، تصویر زندهی دوران ماست، تصویر زنده و ملموس جامعهی خوابزده و درگیر توهم کنونی ما که بهاصطلاح، بالادستیهایش تکلیف خودشان را نمیدانند و پاییندستیها هم پرت و گیج و بدحالند.
این داستان کوتاه، روایتگر یک شبنشینیست که قرار است در آن از بازنشستگان ادارههای مختلف تقدیر و تشکر به عمل بیاید. ابتدا رؤسای هر اداره پشت میکروفن حاضر میشوند و حرفهای قلمبهسلمبه و بیسروته میزنند و مغز کارمندان بدبخت را شستوشو میدهند. آنها از پیشرفتهای علمی دنیا میگویند و سخنشان را به اینجا میکشانند که این پیشرفتها حاصل زحمت آدمهاییست که در راه آبادانی مملکتشان ازهیچ تلاشی فروگذار نکردهاند.
رؤسا همینطور وراجی میکنند و خیلی پرحرارت از کارهایی که در ادارهی متبوعشان انجام دادهاند حرف میزنند یا بهاصطلاح آمار میدهند. در میان این حرفها، بیرون از سالن طوفانی آغاز میشود که با هر غرش «آذرخش لجوج»، «چهرهی خوابآلود حضار» روشن میشود. بعد نوبت به بازنشستگان هر اداره میرسد که پشت میکروفن بیایند تا از «بهترین و شیرینترین خاطرهی زندگیشان» بگویند.
نفر اولی که پشت میکروفن میآید آقای مظلومپرست نام دارد. او ابتدا بیمقدمه میخندد. بعد سکوت میکند. حضار سعی میکنند او را به حرف بیاورند. مثلاً یکی از ته سالن داد میزند: «مرگ پسرتو بگو. مرگ مصطفیجون تو». اما مظلومپرست هیچ نمیگوید. در نهایت ناگهان گریهاش میگیرد و مجبور میشوند او را پایین بیاورند. همینقدر تلخ و عجیب.
در حالی که بیرون باران بیداد میکند، یکیدو تا از کارمندان بالا میآیند و ماجراهایی مالیخولیایی تعریف میکنند. چند نفر «خندههای اندوهبار» سر میدهند. حرفها تمام میشود. باران کمتر میشود. حضار به «چرت مزمن» افتادهاند. هیچکس نفهمیده دیگران چه گفتهاند و چرا. «از لبهی پنجره جویهای کوچکی از آب گلآلود» به داخل میخزد و «کف تالار به لجنزاری» تبدیل شده است. اینجا به خط آخر داستان میرسیم.
ساعدی، بدبینانه، تلخ و البته صریح، از آدمهایی خوابزده و منگ حرف میزند که چیزی جز «حرف مفت» برای گفتن ندارند. بالادستیها برای حفظ مقام و گرفتن ترفیع میکوشند و پاییندستیها برای بقا. ساعدی روحش هم خبر نداشت که اشارههای سیاسی و اجتماعی آشکارش در سالهایی که این داستان کوتاه را نوشته در اواخر دههی سی شمسی، حالا بعد از گذشت چیزی حدود شصت سال هنوز هم ملموس است.
نویسنده: دامون قنبرزاده
چهلسالگی