۱۳۹۲/۱۲/۰۹
–
۴۳۴ بازدید
مرغ بریانبا رسول خدا(ص ) در مسجد بودم . آن حضرت پس از اداى فریضه صبح برخاستند واز مسجد خارج شدند. من نیز از پى او(ص ) بیرون آمدم .برنامه همیشگى رسول خدا(ص ) این بود که اگر آهنگ رفتن جایى راداشت , مرا مطلع مى ساخت .من هم وقتى که احساس مى کردم , درنگ او -بر خلاف انتظار – قدرى به طول انجامیده است , به هـمـان مـکـان مـى رفـتم تااز حال او خبر گیرم , چه اینکه دلم تاب وتحمل دورى او را, هر چند براى ساعتى , نداشت .
با توجه به همین برنامه , آن روز صبح , پیامبر گرامى (ص ) هنگام خروج ازمسجد به من فرمود: من به خانه عایشه مى روم این را گفت وروانه گردید. من نیز به منزل بازگشتم ولحظاتى را در مـنـزل مـانـدم , ساعات خوشى را در جمع خانواده باحسن وحسین سپرى کردم ودر کنار همسر وفـرزنـدان خـود احساس شعف وشادمانى داشتم … (اما ناگهان حالتى در خود احساس کردم , که گـویـا کـسـى مرا به سوى خانه عایشه فرا مى خواند, این بود که بى اختیار) از جابرخاستم وراهى منزل عایشه شدم .
در زدم . صداى عایشه بود که پرسید: کیستى ؟
گفتم : على .
گفت : رسول خدا(ص ) خفته است ! نـاچـار برگشتم . اما با خود گفتم : جایى که عایشه در منزل باشد, چگونه پیامبر خدا(ص ) فرصت خواب واستراحت پیدا نموده است ؟
! پـاسـخ او را بـاور نـکـردم . بـازگشتم ودوباره در زدم , این بار هم عایشه بود که پرسید: کیستى ؟
گفتم : على .
گفت : رسول خدا(ص ) کارى دارند.
مـن در حالى که از در زدن خود شرمگین شده بودم , برگشتم . (ولى مگربازگشت ممکن بود؟
) شوق دیدار رسول خدا(ص ) حالتى در من پدیدآورده بود که جز با دیدار او آسوده نمى گشتم , این بود که باز بسرعت بازگشتم وبراى بار سوم در کوفتم . اما شدیدتر از دفعات پیش , باز عایشه پرسید: کیستى ؟
گفتم : على .
(که خوشبختانه ) آواز رسول خدا(ص ) به گوشم رسید که به عایشه فرمود:در را باز کن ! عـایـشـه ناگزیر در را بگشود ومن داخل شدم . پیامبر خدا(ص ) پس از آنکه مرا (کنار خود) نشاند, فرمود: ابا الحسن ! آیا نخست من قصه خود را بازگویم یا ابتدا تو از تاخیر خود سخن گویى ؟
گفتم : اى فرستاده خدا! شما بگویید که سخن شما خوش تر است . آنگاه فرمود: مـدتـى بود که گرسنگى آزارم مى داد, ومن آن را مخفى مى داشتم . تا اینکه به خانه عایشه آمدم , ایـنـجا هم – با اینکه توقفم به طول انجامید – چیزى براى خوردن پیدا نشد. از این رو دست به دعا گشودم واز ساحت کریمانه اش مدد جستم که ناگاه دوستم جبرئیل از آسمان فرود آمد واین مرغ بریان را به همراه خود آورد وگفت : هم اینک خداى عزوجل بر من وحى فرمود, که این مرغ برشته را که از بهترین وپاکیزه ترین غذاهاى بهشتى است بر گیرم وبراى شما بیاورم .
و جـبـرئیـل بـه آسـمان صعود کرد. من نیز به پاس اجابت و عنایت پروردگار,به شکر وستایش او مشغول شدم , آنگاه گفتم : پروردگارا! از تو مى خواهم کسى را در خوردن این غذا همراهم سازى که من وتو را دوست داشته باشد.
لحظاتى منتظر ماندم وکسى بر من وارد نشد.
دوباره دست به دعا برداشتم وعرض کردم : خـدایـا! تـوفـیـق همراهى در صرف این غذا را نصیب آن بنده اى بنما که اوافزون بر اینکه تو ومرا دوست بدارد, محبوب من وتو نیز باشد.
(چیزى نگذشت ) که صداى کوبه در بلند شد وفریاد تو به گوشم رسید. به عایشه گفتم : در بگشا, کـه تـو وارد شـدى , (چشمانم به دیدنت روشن شد و)من پیوسته شاکر وسپاسگزار خداوندم , چه ایـنـکه تو همان کسى هستى که خدا ورسول را دوست دارد وخدا ورسول هم او را دوست دارند على !مشغول شو و از غذا بخور! پـس از صـرف غـذا, پـیـامبر خدا(ص ) از على (ع ) خواست تا او نیز قصه خودرا بازگوید. در اینجا عـلـى (ع ) آنـچـه در غـیـاب آن حـضـرت رخ داده بـود, ازلـحـظـه خروج از مسجد تا مزاحمتها ومـمـانـعـت هـاى عـایـشـه وبهانه تراشى هاى او, همه را به عرض آن حضرت رسانید. آنگاه پیامبر خدا(ص )روى به عایشه کرد و فرمود: عایشه ! هر چه خدا بخواهد همان مى شود (اما بگو بدانم ) چرا چنین کردى ؟
عایشه گفت : اى رسول خدا(ص ) من خواستم افتخار شرکت در خوردن این غذاى بهشتى نصیب پدرم شود.
حـضرت فرمود: این اولین بار نیست که کینه توزى تو نسبت به على آشکارمى شود, من از آنچه در دل نـسـبـت بـه او دارى , بـخـوبى آگاهم . عایشه ! کار توبه آنجا خواهد کشید که به جنگ با على برمى خیزى ! عایشه گفت : مگر زنان هم با مردان به نبرد آیند؟
پـیامبر فرمود: همان که گفتم , تو بر جنگ ونبرد با على کمربندى ودر این کار کسانى از نزدیکان ویاران من (طلحة وزبیر) تو را همراهى کنند وبر وى بشورند.
در این جنگ رسوایى به بار خواهید آورد که زبانزد همگان گردید, در این مسیر به جایى مى رسى کـه سـگـهاى حواب بر تو پا کنند, در آنجا توپشیمان گردى ودرخواست بازگشت کنى اما پـذیـرفـتـه نـخـواهـد شـد, چهل مرد (به دروغ ) شهادت دهند که آن مکان حواب نیست (ونام دیگرى دارد) وتو به شهادت وگواهى آنها خرسند خواهى شد وهمچنان به راه خود ادامه دهى تا به شـهـرى بـرسـى (بـصره ) که مردم آن بر حمایت ویارى توبپاخیزند. آن شهر از دورترین آبادیها به آسمان ونزدیکترین آنها به آب است .
امـا از این لشکر کشى سودى نخواهى برد وبا شکست وناکامى بازخواهى گشت , آن روز تنها کسى کـه جـانـت را از مـعرکه قتال رهایى بخشد وتو راهمراه تنى چند از معتمدان ونیکان اصحابش به مدینه بازگرداند, همین شخص خواهد بود (اشاره به على (ع )).
خـیرخواهى او به تو همواره بیش از خیرخواهى تو به اوست , على , آن روزتو را از چیزى مى ترساند واز عاقبت شومى بر حذر مى دارد که اگر آن رااراده کند وبر زبان جارى سازد, فراق وجدایى ابدى بـیـن مـن وتـو حـاصـل گـردد, چـه ایـنـکه اختیار طلاق ورهایى همسرانم پس از وفات من در دسـت عـلـى (ع ) اسـت , وهـر یک را که او رها سازد وطلاق گوید, رشته زوجیت بین وى ورسول خـدا(ص ) بـراى هـمـیـشه بریده گردد واو را از افتخار انتساب همسرى پیامبر خدا(ص ) محروم خواهد ساخت .
پیشگوییهاى حضرت که به اینجا رسید, عایشه گفت : اى کاش مرده بودم وآن روزها را نمى دیدم ! حـضـرت فـرمـود: هـرگز هرگز, به خدا سوگند آنچه گفتم شدنى است وگویاهم اینک آن را مى بینم . سپس حضرت به من فرمود: عـلـى ! بـرخیز که وقت نماز ظهر است , باید بلال را هم براى اذان خبر کنم .آنگاه بلال اذان گفت وحضرت به نماز ایستاد ومن هم نماز گزاردم . وماهمچنان در مسجد ماندیم .
عن على (ع ) قال : کنت انا ورسول اللّه (ص ) فى المسجد بعد ان صلى الفجر, ثم نهض ونهضت معه – وکـان اذا اراد ان یتجه الى موضع اعلمنى بذلک فکان اذا ابطا فى الموضع صرت الیه لاعرف خبره , لانـه لا یـتـقار قلبى على فراقه ساعة – فقال لى : انا متجه الى بیت عائشة فمضى ومضیت الى بیت فـاطمة (س ) فلم ازل مع الحسن والحسین وهى وانا مسروران بهما ثم انى نهضت وصرت الى باب عـائشـة فـطـرقـت الباب فقالت لى عائشة : من هذا؟
فقلت لها: انا على فقالت : ان النبى (ص ) راقد فانصرفت ثم قلت : النبى راقد وعائشة فى الدار؟
! فرجعت وطرقت الباب فقالت لى عائشة من هذا؟
فقلت اناعلى فقالت : ان النبى على حاجة فانثنیت مستحییا من دقى الباب و وجدت فى صدرى ما لا استطیع علیه صبرا فرجعت مسرعا فدققت الباب دقا عنیفا, فقالت لى عائشة : من هذا؟
فقلت : انا على فسمعت رسول اللّه یقول لها: یا عائشة افتحى له الباب ففتحت فدخلت .
فقال (ص ) لى : اقعد یا ابا الحسن احدثک بما انا فیه او تحدثنى بابطائک عنى ؟
فـقـلـت : یـا رسـول اللّه ! حدثنى فان حدیثک احسن فقال : یا ابا الحسن کنت فى امر کتمته من الم الـجـوع فـلما دخلت بیت عائشة واطلت القعود ولیس عندها شی ء تاتى به , مددت یدى وسالت اللّه الـقـریـب المجیب , فهبط على حبیبى جبرئیل (ع ) ومعه هذا الطیر – ووضع اصبعه على طائر بین یـدیـه – فقال : ان اللّه عز وجل اوحى الى ان آخذ هذا الطیر وهو اطیب طعام فى الجنة فاتیک به یا محمد! فحمدت اللّه کثیرا و عرج جبرئیل , فرفعت یدى الى السماء فقلت : اللهم یسر عبدا یحبک و یحبنى یاکل معى هذا الطائر.
فمکثت ملیا فلم ار احدا یطرق الباب , فرفعت یدى ثم قلت : اللهم یسر عبدا یحبک ویحبنى و تحبه و احـبـه یاءکل معى هذا الطائر, فسمعت طرقک للباب وارتفاع صوتک فقلت لعائشة : ادخلى علیا, فـدخـلت فلم ازل حامدا للّه حتى بلغت الى اذ کنت تحب اللّه وتحبنى و یحبک اللّه و احبک فکل یا على ! فلما اکلت انا و النبى الطائر, قال لى : یا على ! حدثنى , فقلت یا رسول اللّه ….
فـقـال الـنبى (ص ) (لعائشة ): ابیت الا ان یکون الامر هکذا یا حمیراء! ما حملک على هذا؟
فقالت : یا رسول اللّه ! اشتهیت ان یکون ابى یاءکل من الطیر فقال لها: ما هو باول ضغن بینک و بین على و قد وقفت على ما فى قلبک لعلى انک لتقاتلینه فقالت : یا رسول اللّه و تکون النساء یقاتلن الرجال ؟
فقال لـهـا: یـا عائشة انک لتقاتلین علیا و یصحبک ویدعوک الى هذا نفر من اصحابى فیحملونک علیه و لـیـکـونـن فى قتالک له امر یتحدث به الاولون و الاخرون و علامة ذلک انک ترکبین الشیطان ثم تـبـتـلـیـن قـبل ان تبلغى الى الموضع الذى یقصد بک الیه , فتنبح علیک کلاب الحواب فتسالین الـرجوع فیشهد عندک قسامة اربعین رجلا ما هى کلاب الحواب فتصیرین الى بلد اهله انصارک هو ابعد بلادعلى الارض الى السماء و اقربها الى الماء و لترجعین و انت صاغرة غیر بالغة الى ماتریدین و یـکون هذا الذى یردک مع من یثق به من اصحابه , انه لک خیر منک له و لینذرنک بما یکون الفراق بینى و بینک فى الاخرة , و کل من فرق على بینى و بینه بعد وفاتى ففراقه جائز.
فقالت : یا رسول اللّه ! لیتنى مت قبل ان یکون ما تعدنى ! فقال لها: هیهات هیهات و الذى نفسى بیده لیکونن ما قلت حتى کانى اراه .
ثـم قـال لـى : قـم یا على ! فقد وجبت صلاة الظهر حتى آمر بلالا بالاذان فاذن بلال و اقام الصلوة و صلى و صلیت معه و لم نزل فى المسجد. ((احـتـجاج , ص 197, بحار, ج 38, ص 348. داستان طیر مشوى (مرغ بریان ) از مسلمات تاریخ وحدیث است . این داستان با روایات متفاوت , متجاوز از هیجده نقل , تنها در کتب معتبر اهل سنت آمده است))
گردآوری و پاسخ:
سید محمد مهدی حسین پور
مدیر گروه سایت وهابیت
با توجه به همین برنامه , آن روز صبح , پیامبر گرامى (ص ) هنگام خروج ازمسجد به من فرمود: من به خانه عایشه مى روم این را گفت وروانه گردید. من نیز به منزل بازگشتم ولحظاتى را در مـنـزل مـانـدم , ساعات خوشى را در جمع خانواده باحسن وحسین سپرى کردم ودر کنار همسر وفـرزنـدان خـود احساس شعف وشادمانى داشتم … (اما ناگهان حالتى در خود احساس کردم , که گـویـا کـسـى مرا به سوى خانه عایشه فرا مى خواند, این بود که بى اختیار) از جابرخاستم وراهى منزل عایشه شدم .
در زدم . صداى عایشه بود که پرسید: کیستى ؟
گفتم : على .
گفت : رسول خدا(ص ) خفته است ! نـاچـار برگشتم . اما با خود گفتم : جایى که عایشه در منزل باشد, چگونه پیامبر خدا(ص ) فرصت خواب واستراحت پیدا نموده است ؟
! پـاسـخ او را بـاور نـکـردم . بـازگشتم ودوباره در زدم , این بار هم عایشه بود که پرسید: کیستى ؟
گفتم : على .
گفت : رسول خدا(ص ) کارى دارند.
مـن در حالى که از در زدن خود شرمگین شده بودم , برگشتم . (ولى مگربازگشت ممکن بود؟
) شوق دیدار رسول خدا(ص ) حالتى در من پدیدآورده بود که جز با دیدار او آسوده نمى گشتم , این بود که باز بسرعت بازگشتم وبراى بار سوم در کوفتم . اما شدیدتر از دفعات پیش , باز عایشه پرسید: کیستى ؟
گفتم : على .
(که خوشبختانه ) آواز رسول خدا(ص ) به گوشم رسید که به عایشه فرمود:در را باز کن ! عـایـشـه ناگزیر در را بگشود ومن داخل شدم . پیامبر خدا(ص ) پس از آنکه مرا (کنار خود) نشاند, فرمود: ابا الحسن ! آیا نخست من قصه خود را بازگویم یا ابتدا تو از تاخیر خود سخن گویى ؟
گفتم : اى فرستاده خدا! شما بگویید که سخن شما خوش تر است . آنگاه فرمود: مـدتـى بود که گرسنگى آزارم مى داد, ومن آن را مخفى مى داشتم . تا اینکه به خانه عایشه آمدم , ایـنـجا هم – با اینکه توقفم به طول انجامید – چیزى براى خوردن پیدا نشد. از این رو دست به دعا گشودم واز ساحت کریمانه اش مدد جستم که ناگاه دوستم جبرئیل از آسمان فرود آمد واین مرغ بریان را به همراه خود آورد وگفت : هم اینک خداى عزوجل بر من وحى فرمود, که این مرغ برشته را که از بهترین وپاکیزه ترین غذاهاى بهشتى است بر گیرم وبراى شما بیاورم .
و جـبـرئیـل بـه آسـمان صعود کرد. من نیز به پاس اجابت و عنایت پروردگار,به شکر وستایش او مشغول شدم , آنگاه گفتم : پروردگارا! از تو مى خواهم کسى را در خوردن این غذا همراهم سازى که من وتو را دوست داشته باشد.
لحظاتى منتظر ماندم وکسى بر من وارد نشد.
دوباره دست به دعا برداشتم وعرض کردم : خـدایـا! تـوفـیـق همراهى در صرف این غذا را نصیب آن بنده اى بنما که اوافزون بر اینکه تو ومرا دوست بدارد, محبوب من وتو نیز باشد.
(چیزى نگذشت ) که صداى کوبه در بلند شد وفریاد تو به گوشم رسید. به عایشه گفتم : در بگشا, کـه تـو وارد شـدى , (چشمانم به دیدنت روشن شد و)من پیوسته شاکر وسپاسگزار خداوندم , چه ایـنـکه تو همان کسى هستى که خدا ورسول را دوست دارد وخدا ورسول هم او را دوست دارند على !مشغول شو و از غذا بخور! پـس از صـرف غـذا, پـیـامبر خدا(ص ) از على (ع ) خواست تا او نیز قصه خودرا بازگوید. در اینجا عـلـى (ع ) آنـچـه در غـیـاب آن حـضـرت رخ داده بـود, ازلـحـظـه خروج از مسجد تا مزاحمتها ومـمـانـعـت هـاى عـایـشـه وبهانه تراشى هاى او, همه را به عرض آن حضرت رسانید. آنگاه پیامبر خدا(ص )روى به عایشه کرد و فرمود: عایشه ! هر چه خدا بخواهد همان مى شود (اما بگو بدانم ) چرا چنین کردى ؟
عایشه گفت : اى رسول خدا(ص ) من خواستم افتخار شرکت در خوردن این غذاى بهشتى نصیب پدرم شود.
حـضرت فرمود: این اولین بار نیست که کینه توزى تو نسبت به على آشکارمى شود, من از آنچه در دل نـسـبـت بـه او دارى , بـخـوبى آگاهم . عایشه ! کار توبه آنجا خواهد کشید که به جنگ با على برمى خیزى ! عایشه گفت : مگر زنان هم با مردان به نبرد آیند؟
پـیامبر فرمود: همان که گفتم , تو بر جنگ ونبرد با على کمربندى ودر این کار کسانى از نزدیکان ویاران من (طلحة وزبیر) تو را همراهى کنند وبر وى بشورند.
در این جنگ رسوایى به بار خواهید آورد که زبانزد همگان گردید, در این مسیر به جایى مى رسى کـه سـگـهاى حواب بر تو پا کنند, در آنجا توپشیمان گردى ودرخواست بازگشت کنى اما پـذیـرفـتـه نـخـواهـد شـد, چهل مرد (به دروغ ) شهادت دهند که آن مکان حواب نیست (ونام دیگرى دارد) وتو به شهادت وگواهى آنها خرسند خواهى شد وهمچنان به راه خود ادامه دهى تا به شـهـرى بـرسـى (بـصره ) که مردم آن بر حمایت ویارى توبپاخیزند. آن شهر از دورترین آبادیها به آسمان ونزدیکترین آنها به آب است .
امـا از این لشکر کشى سودى نخواهى برد وبا شکست وناکامى بازخواهى گشت , آن روز تنها کسى کـه جـانـت را از مـعرکه قتال رهایى بخشد وتو راهمراه تنى چند از معتمدان ونیکان اصحابش به مدینه بازگرداند, همین شخص خواهد بود (اشاره به على (ع )).
خـیرخواهى او به تو همواره بیش از خیرخواهى تو به اوست , على , آن روزتو را از چیزى مى ترساند واز عاقبت شومى بر حذر مى دارد که اگر آن رااراده کند وبر زبان جارى سازد, فراق وجدایى ابدى بـیـن مـن وتـو حـاصـل گـردد, چـه ایـنـکه اختیار طلاق ورهایى همسرانم پس از وفات من در دسـت عـلـى (ع ) اسـت , وهـر یک را که او رها سازد وطلاق گوید, رشته زوجیت بین وى ورسول خـدا(ص ) بـراى هـمـیـشه بریده گردد واو را از افتخار انتساب همسرى پیامبر خدا(ص ) محروم خواهد ساخت .
پیشگوییهاى حضرت که به اینجا رسید, عایشه گفت : اى کاش مرده بودم وآن روزها را نمى دیدم ! حـضـرت فـرمـود: هـرگز هرگز, به خدا سوگند آنچه گفتم شدنى است وگویاهم اینک آن را مى بینم . سپس حضرت به من فرمود: عـلـى ! بـرخیز که وقت نماز ظهر است , باید بلال را هم براى اذان خبر کنم .آنگاه بلال اذان گفت وحضرت به نماز ایستاد ومن هم نماز گزاردم . وماهمچنان در مسجد ماندیم .
عن على (ع ) قال : کنت انا ورسول اللّه (ص ) فى المسجد بعد ان صلى الفجر, ثم نهض ونهضت معه – وکـان اذا اراد ان یتجه الى موضع اعلمنى بذلک فکان اذا ابطا فى الموضع صرت الیه لاعرف خبره , لانـه لا یـتـقار قلبى على فراقه ساعة – فقال لى : انا متجه الى بیت عائشة فمضى ومضیت الى بیت فـاطمة (س ) فلم ازل مع الحسن والحسین وهى وانا مسروران بهما ثم انى نهضت وصرت الى باب عـائشـة فـطـرقـت الباب فقالت لى عائشة : من هذا؟
فقلت لها: انا على فقالت : ان النبى (ص ) راقد فانصرفت ثم قلت : النبى راقد وعائشة فى الدار؟
! فرجعت وطرقت الباب فقالت لى عائشة من هذا؟
فقلت اناعلى فقالت : ان النبى على حاجة فانثنیت مستحییا من دقى الباب و وجدت فى صدرى ما لا استطیع علیه صبرا فرجعت مسرعا فدققت الباب دقا عنیفا, فقالت لى عائشة : من هذا؟
فقلت : انا على فسمعت رسول اللّه یقول لها: یا عائشة افتحى له الباب ففتحت فدخلت .
فقال (ص ) لى : اقعد یا ابا الحسن احدثک بما انا فیه او تحدثنى بابطائک عنى ؟
فـقـلـت : یـا رسـول اللّه ! حدثنى فان حدیثک احسن فقال : یا ابا الحسن کنت فى امر کتمته من الم الـجـوع فـلما دخلت بیت عائشة واطلت القعود ولیس عندها شی ء تاتى به , مددت یدى وسالت اللّه الـقـریـب المجیب , فهبط على حبیبى جبرئیل (ع ) ومعه هذا الطیر – ووضع اصبعه على طائر بین یـدیـه – فقال : ان اللّه عز وجل اوحى الى ان آخذ هذا الطیر وهو اطیب طعام فى الجنة فاتیک به یا محمد! فحمدت اللّه کثیرا و عرج جبرئیل , فرفعت یدى الى السماء فقلت : اللهم یسر عبدا یحبک و یحبنى یاکل معى هذا الطائر.
فمکثت ملیا فلم ار احدا یطرق الباب , فرفعت یدى ثم قلت : اللهم یسر عبدا یحبک ویحبنى و تحبه و احـبـه یاءکل معى هذا الطائر, فسمعت طرقک للباب وارتفاع صوتک فقلت لعائشة : ادخلى علیا, فـدخـلت فلم ازل حامدا للّه حتى بلغت الى اذ کنت تحب اللّه وتحبنى و یحبک اللّه و احبک فکل یا على ! فلما اکلت انا و النبى الطائر, قال لى : یا على ! حدثنى , فقلت یا رسول اللّه ….
فـقـال الـنبى (ص ) (لعائشة ): ابیت الا ان یکون الامر هکذا یا حمیراء! ما حملک على هذا؟
فقالت : یا رسول اللّه ! اشتهیت ان یکون ابى یاءکل من الطیر فقال لها: ما هو باول ضغن بینک و بین على و قد وقفت على ما فى قلبک لعلى انک لتقاتلینه فقالت : یا رسول اللّه و تکون النساء یقاتلن الرجال ؟
فقال لـهـا: یـا عائشة انک لتقاتلین علیا و یصحبک ویدعوک الى هذا نفر من اصحابى فیحملونک علیه و لـیـکـونـن فى قتالک له امر یتحدث به الاولون و الاخرون و علامة ذلک انک ترکبین الشیطان ثم تـبـتـلـیـن قـبل ان تبلغى الى الموضع الذى یقصد بک الیه , فتنبح علیک کلاب الحواب فتسالین الـرجوع فیشهد عندک قسامة اربعین رجلا ما هى کلاب الحواب فتصیرین الى بلد اهله انصارک هو ابعد بلادعلى الارض الى السماء و اقربها الى الماء و لترجعین و انت صاغرة غیر بالغة الى ماتریدین و یـکون هذا الذى یردک مع من یثق به من اصحابه , انه لک خیر منک له و لینذرنک بما یکون الفراق بینى و بینک فى الاخرة , و کل من فرق على بینى و بینه بعد وفاتى ففراقه جائز.
فقالت : یا رسول اللّه ! لیتنى مت قبل ان یکون ما تعدنى ! فقال لها: هیهات هیهات و الذى نفسى بیده لیکونن ما قلت حتى کانى اراه .
ثـم قـال لـى : قـم یا على ! فقد وجبت صلاة الظهر حتى آمر بلالا بالاذان فاذن بلال و اقام الصلوة و صلى و صلیت معه و لم نزل فى المسجد. ((احـتـجاج , ص 197, بحار, ج 38, ص 348. داستان طیر مشوى (مرغ بریان ) از مسلمات تاریخ وحدیث است . این داستان با روایات متفاوت , متجاوز از هیجده نقل , تنها در کتب معتبر اهل سنت آمده است))
گردآوری و پاسخ:
سید محمد مهدی حسین پور
مدیر گروه سایت وهابیت