رساله لقاء الله یا سیر و سلوک اثر حضرت آیت الله حاج میرزا جوادآقا ملکى تبریزى
۱۳۹۳/۰۱/۲۳
–
۱۱۴۱ بازدید
رساله لقاء الله یا سیر و سلوک اثر ارزنده و شورانگیز حضرت آیت الله سندالتجرید و العرفان حاج میرزا جوادآقا ملکى تبریزى .
« فهرست مطالب »
» پیشگفتار پژوهنده
» مقدمه مولف
» تصمیم و آغاز بازگشت
« فهرست مطالب »
» پیشگفتار پژوهنده
» مقدمه مولف
» تصمیم و آغاز بازگشت
» حکایت توبه کردن جوان کفن دزد
» توبه حضرت داود (علیه السلام)
» زمینه سازى براى توبه
» توبه قاتل هفتاد پیامبر!
» رحمت بیکران الهى
» تهیه جدول مراقبه
» سوز و گداز مؤلف
» توبه هاى واقعى
» علامت گریه هاى واقعى
» مشارطه، مراقبه و محاسبه
» عنایات الهى در خواب
» کشف معارف در عالم خواب
» خواب هاى بشارت آمیز مؤلف
» آداب خورد و خواب
» آثار و فضایل نماز شب و شب زنده دارى
» سوط السلوک
» تازیانه سلوک
» نامه عرفانى مؤلف به علامه کمپانى (رحمه الله)
» به سوى لقاء الله عارف و محدث نامى فیض کاشانى رحمه الله
» لقاءالله و کیفیت آن از حضرت امام خمینى قدس سره
» قصیده لقائیه از علامه استاد حسن زاده آملى زید عزه
یشگفتار پژوهنده
بسم الله الرحمن الرحیم
رساله لقاء الله یا سیر و سلوک(1) اثر ارزنده و شورانگیز حضرت آیت الله سندالتجرید و العرفان حاج میرزا جوادآقا ملکى تبریزى (وفات: 1343 ه.ق = 1304 ه.ش) است.
این عارف بزرگ و حکیم فرزانه یکى از برجستگان و نخبگان عرصه عرفان نظرى و عملى قرن اخیر است. ایشان در گسترش اخلاق و عرفان در میان اهل علم و ایمان، سهم به سزایى داشته اند و با نگارش سه کتاب مهم و سرنوشت ساز یعنى المراقبات، اسرارالصلاه و لقاءالله گام مهمى در راستاى تهذیب اخلاق مردمان برداشته اند. مؤلف با طرح و سبک ساده و روشن مطالب سیر و سلوک را بیان کرده اند چنانکه براى همگان قابل درک است و براى همین نیز از کتابهاى ایشان استقبال کم نظیرى به عمل آمده است. مؤلف از شاگردان معروف عارف نامى آخوند ملاحسینقلى همدانى و استاد امام خمینى است.(2) امام راحل براى این استاد بزرگوارش احترام و قدر و مقام خاص قائل بوده و در نوشته هایش از او با احترام یاد مى کند و خواندن کتابهایش را توصیه مى فرماید: از علماى معاصر، کتب شیخ جلیل القدر عارف بالله حاج میرزا جواد تبریزى (قدس سره) را مطالعه کن، شاید – ان شاء الله تعالى – از این تأبى(3) و تعسف(4) خارج شوى(5) و در بحث لقاءالله مى فرماید: … اگر کسى تفصیل بیشترى بخواهد به رساله لقاء الله مرحوم عارف بالله حاج میرزا جواد تبریزى (قدس سره) رجوع کند که اخبار در این باب را تا اندازه اى جمع کرده است.(6)
علامه سید محمد حسین طهرانى (رحمه الله) درباره کتاب لقاءالله مى نویسد: حقاً از نفیس ترین کتب مدونه در عرفان و سلوک است،(7) کتاب لقاءالله ایشان آتشى مخصوص دارد و براى فتح باب سالکین الى الله، کلید و رمز موفقیت است.(8)
علامه حسن زاده آملى نیز مى فرماید: … تا شنیدم آن جناب را رساله اى در لقاءالله است براى تحصیل آن بسیار این در و آن در زدم تا به حکم این که عاقبت جوینده یابنده بود، آن را تحصیل کرده با شراشر جان و دلم آن را مطالعه کردم و در حد وسع خودم از او حظ و لذ برده ام.(9)
آیت الله میرزا خلیل کمره اى (رحمه الله) مى فرماید: این کتاب لقاءالله که با حجم کوچک، بسیار بزرگ و سترگ و محتوى اعظم موضوعات و اهم مقاصد است که راه به خدا باشد، در نظر زمره اى از مخلصین خلص، براى ابرار به منزله جان است، مسحه اى از انوار الهى بر جبهه آن نمایان است….(10)
آیت الله فهرى مى فرماید: این کتاب لقاءالله، از آن رو که حقایق آن التقاطى نیست بلکه نویسنده اش خود، سالک این راه و اهل وجدان و در عین حال، فقیهى عالیقدر و متشرعى دور از تمایل به افراط و تفریط و ملتزم به صراط مستقیم اهل بیت (علیهم السلام) بوده و براى مبتدیان در سلوک آنقدر سودمند است که شاید تا مدت ها آنان را از استاد بى نیاز کند. این کتاب در تجزیه و تحلیل غامض ترین مسایل اسلامى که نوشته هاى بسیارى از مدعیان بى خبر بجز سرگردانى و یا احیاناً گمراهى و انحراف فکرى، نتیجه اى دستگیر نمى شود، آنچنان ماهرانه و با بینش کامل و کافى از پیچ و خم هاى این گردنه صعب العبور، گذشته که براى سالک الى الله با کمال اطمینان خاطر، چراغ راه و نور تابان است.(11)
علامه طباطبایى (قدس سره) درباره کتاب المراقبات میرزا جوادآقا تبریزى، مى فرماید: … این کتاب دریایى است پر از مروارید که در پیمانه نگنجد و نویسنده آن بدون شک الگوى بلند مرتبه والا مقامى است که قدر و ارزشش با متر و مقیاس، اندازه نمى شود… در این کتاب، لطایف و تیزبینى هایى است که همیشه اهل ولایت الهى از آن مراقبت مى کردند.(12)
چون درباره شرح حال و مقامات و کرامات مؤلف محترم و کتابهاى ارزنده ایشان، در کتاب طبیب دلها به تفصیل سخن گفته ام دیگر در اینجا آنها را تکرار نمى کنیم فقط علت تحقیق و ترجمه جدید رساله لقاءالله را ذکر مى نماییم.
علامه طهرانى (رحمه الله) درباره رساله لقاءالله و نیاز به تصحیح جدیدى از آن مى فرماید: این رساله در اولین مرتبه توسط آقاى حاج میرزا خلیل کمره اى طبع شد و در آن تحریفات و اضافاتى صورت گرفت. سپس از روى آن نسخه مطبوعه، عکس بردارى شده و با حذف بعضى از ضمائم، باز با تحریفات واقع در متن به طبع رسید: و آقا سید احمد فهرى آن را به ضمیمه مقاله اى از آیت الله خمینى (رحمه الله) در جمله منشورات نهضت زنان مسلمان منتشر کرد. و تحریفات و تصحیفات این طبع از حیطه بیان بیرون است. در سنه 1405 هجریه قمریه انتشارات هجرت اقدام به طبع آن نمود که گرچه آن نسبتاً پاکیزه تر است ولیکن مع ذلک خالى از تحریف نیست و این به سبب نسخه هاى مطبوعه اى بوده است که در طبع آن دخالت داشته است. امیدوارم خداوند مرا یا شخص دیگر را توفیق دهد تا به طبع آن از روى نسخه اصلیه بدون یک جمله کم و یا زیاد اقدام نماید والله المستعان.(13)
همین فرمایش علامه طهرانى باعث شد تا در جستجوى نسخه اصلى برآییم که پس از پیگیرى و پرس و جوها سرانجام نسخه خوب و پاکیزه اى از آن را فهرست نسخه هاى خطى کتابخانه آیت الله مرعشى نجفى شناسایى کردیم و کپى از آن تهیه نمودیم. این نسخه در تملک آیت الله سید حسین فاطمى قمى – که از شاگردان معروف و نامى میرزا جواد آقا تبریزى به شمار مى آیند – بوده و در اوائل نسخه مهر تملک با سجع نام فاطمى آمده است. این نسخه توسط برادرزاده مؤلف، جناب دکتر عبدالحمید ملکى ملقب به ملک الاطباء در سال 1337 هجرى قمرى – یعنى شش سال قبل از رحلت مؤلف محترم – کتابت شده و به نظر ایشان نیز رسانده شده که مؤلف حواشى بر آن اضافه کرده اند. بعد از مقابله دقیق با این نسخه، با چاپهاى دیگر یعنى چاپ آیت الله میرزا خلیل کمره اى، چاپ مصطفوى، چاپ هجرت و چاپ آیت الله فهرى نیز مقابله شده است و با توجه به اینکه حدود نصف رساله لقاءالله به عربى بود، اینجانب مطالب عربى و احادیث را ترجمه کرده و در متن کتاب داخل کروشه قرار دادم و اگر لازم بود کلمه یا جمله اى به متن افزوده شود آن را هم داخل کروشه گذاردیم و آیات و احادیث را اعراب گذارى نموده و منابع و مآخذ آنها را ذکر کردیم و حواشى که خود مؤلف محترم در نسخه مصحح با امضاى منه عفى عنه آورده بود در پاورقى با عبارت مرحوم میرزا جوادآقا ملکى تبریزى داخل پرانتز آورده ایم. توضیحاتى نیز از بزرگان عرفان و فلسفه به خصوص مرحوم علامه سید محمد حسین طهرانى در پاورقى ذکر کرده ایم.
شایان ذکر است که یکى از امتیازات این چاپ ضمائم آن مى باشد که دو رساله ارزنده در مسأله لقاءالله و یک نامه عرفانى و یک قصیده است:
لقاءالله به قلم عارف و محدث نامى مرحوم فیض کاشانى؛
کیفیت لقاءالله به قلم احیاگر علم و عرفان و بنیانگذار جمهورى اسلامى ایران، حضرت امام خمینى – روحى له الفداء –
قصیده لقائیه از علامه استاد حسن آزاده آملى؛
نامه عرفانىآیت الله میرزا جواد آقاملکى تبریزى به علامه شیخ محمد حسین اصفهانى (قدس سره).
امید است این رساله شورانگیز عارف تبریز، در ایجاد سوز و گداز، و در لقاى آن خداى بنده نواز، کارساز گردد و روزنه اى براى اهل راز و نیاز باشد و تلاش این ناچیز نیز، در روز رستاخیز، مقبول درگاه خداوند عزیز قرار گیرد و روح مؤلف بزرگوار شاد و خشنود گردد.
حوزه علمیه قم
1380
صادق حسن زاده
مقدمه مولف
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله و الصلوه على رسول الله و على ءاله امناء الله
در قرآن مجید زیاده از بیست جا عبارت لقاءالله و نظر بر خداوند وارد شده، وهکذا در تعبیرات انبیا و ائمه (علیهم السلام) و از این طرف هم در اخبار، در تنزیه حق – جل و علا – کلماتى وارد شده که ظاهرش تنزیه صرف است از همه مراتب معرفت.
علماى شیعه – رضوان الله علیهم – را هم در این باب مذاق هاى مختلفه است؛ عمده آن دو مذاق است: تنزیه صرف حتى اینکه منتهاى معرفت همان فهمیدن این است که باید خداوند را تنزیه صرف نمود و آیات و اخبارى که در معرفت و لقاءالله وارد شده است، آنها را تأویل نمود.
مثلاً تمام آیات و اخبار لقاءالله را معنى مى کنند بر مرگ و لقاء ثواب و عقاب.
و فرقه دیگر را مذاق این است که اخبارى که در تنزیه صرف وارد شده است باید جمع میان آنها و اخبار تشبیه و اخبارى که ظاهر در امکان معرفت و وصول است، به این طور نمود که: اخبار تنزیه صرف را حمل کرد به معرفت به طریق رؤیت به این چشم ظاهر و به معرفت کنه ذات اقدس الهى؛ و اخبار تشبیه و لقاء و وصول و معرفت را حمل کرد به معرفت اجمالى و معرفت اسماء و صفات الهى و تجلى مراتب ذات و اسماء و صفات حق تعالى، به آن میزان که براى ممکن، ممکن است.
و به عبارت دیگر،(14) کشف حجب ظلمانیه و نورانیه که براى عبد شد؛ آن وقت معرفت بر ذات حق تعالى و اسماء و صفات او پیدا مى کند که آن معرفت از جنس معرفت قبل از آن کشف نیست.
و به عبارت دیگر، انوار جمال و جلال الهى در قلب و عقل و سر خواص اولیاى او تجلى مى کند، به درجه اى که او را از خود فانى مى نماید و به خود باقى مى دارد؛ آن وقت محو جمال خود نموده و عقل او را مستغرق معرفت خود کرده، و به جاى عقل او خود تدبیر امور او را مى نماید. اگرچه بعد از این همه مراتب کشف سبحات جلال و تجلى انوار جمال و فناى فى الله و بقاى بالله، باز حاصل این معرفت، این خواهد شد که از روى حقیقت از وصول به کنه معرفت ذات، عجز خود را بالعیان و الکشف خواهد دید.
بلى این هم عجز از معرفت است و عجز سایر ناس هم عجز از معرفت است؛ لیکن این کجا و آن کجا؟ بلى جماد هم عاجز از معرفت است، انسان هم. ولى قطعاً تفاوت مراتب عجز حضرت اعلم خلق الله محمد بن عبدالله (صلى الله علیه و آله و سلم) با سایر ناس بلکه با علماى امت، زیادتر از عجز جماد یا انسان است.
اجمالاً مذاق طائفه اى از متکلمین علماى اعلام مذاق اول است؛ مستدلاً به ظواهر بعضى از اخبار و تأویلاً للآیات و الأخبار و الأدعیه الوارده فى ذلک.(15)
این حقیر بى بضاعت مى خواهم بعضى از آیات و اخبار وارده در این معنى را با تأویلات حضرات ذکر نمایم تا معلوم شود حق از باطل.
از جمله آیات، آیات لقاءالله است.
جواب داده اند طائفه اولى از این آیات به آنکه: مراد، مرگ و لقاى ثواب الهى است.
این جواب را طائفه ثانیه رد کرده اند به اینکه: این مجاز است. و مجاز بعیدى هم هست. و اگر بنابر حمل به معناى مجازى باشد، مجاز اقرب از او این است که به یک درجه از ملاقات را که در حق ممکن شرعاً جائز است حمل نمائیم، اگرچه عرف عام آن را لقاى حقیقى نگویند و حال آنکه بنابر آنکه الفاظ براى ارواح معانى موضوع باشد و معنى روح ملاقات را تصور نمائیم، خواهیم دید که ملاقات اجسام هم حقیقت است و ملاقات ارواح هم حقیقت است و ملاقات معانى هم حقیقت است و ملاقات هر کدام به نحوى است که روح معنى ملاقات در او هست ولیکن در هر یک به نحوه لایق حال ملاقى و ملاقى است.
پس حالا که این طور شد، مى توان گفت که معنى ملاقات ممکن با خداوند جلیل هم روح ملاقات در او حقیقتاً هست؛ ولیکن نحوه آن هم لایق این ملاقى و ملاقى است و آن عبارت از همان معنى است که در ادعیه و اخبار از او به تعبیرات مختلفه، به لفظ وصول و زیارت و نظر بر وجه و تجلى و دیدن قلب و تعلق روح تعبیر شده است و از ضد آن به فراق و حرمان تعبیر مى شود.
و در تفسیر قد قامت الصلوة امیر (علیه السلام) روایت است: یعنى نزدیک شد وقت زیارت.
و در دعاها مکرراً وارد است: و لا تحرمنى النظر الى وجهک. و مرا محروم مگردان از نظر به سوى وجه خودت!
و در کلمات آن حضرت است: و لکن تراه القلوب بحقائق الایمان.
ولیکن او را مى بینند دل هاى آدمیان به واسطه حقیقت هاى ایمان.
و در مناجات شعبانیه است: و ألحقنى بنور عزک الأبهج فأکون لک عارفاً. و مرا ملحق کن به نور عزتت که بهجت انگیزترین است تا اینکه عارف تو گردم!
و هم در آن مناجات است: و أنر أبصار قلوبنا بضیآء نظرها الیک حتى تخرق أبصار القلوب حجب النور فتصل الى معدن العظمه و تصیر أرواحنا معلقه بعز قدسک!
و دیدگان بصیرت دل هاى ما را به درخشش نظرتان به سویت نورانى نما تا آنکه چشمان دل هایمان حجاب هاى نور را پاره کند و به معدن عظمت واصل گردد و ارواح ما به مقام عز قدست بسته و پیوسته شود!
و در دعاى کمیل (رحمه الله) عرض مى کند:و هبنى صبرت على عذابک فکیف أصبر على فراقک؟! و مرا چنان پندار که قدرت صبر و شکیبایى بر عذابت را داشته باشم، پس چگونه مى توانم بر فراقت شکیبا باشم؟!
مرد با فهم صافى از شبهات خارجیه بعد از ملاحظه این تعبیرات مختلفه قطع خواهد کرد بر اینکه مراد از لقاى خداوند، لقاى ثواب او که مثلاً بهشت رفتن و سیب خوردن و حورالعین دیدن نیست. چه مناسبت دارد این معنى با این تعبیرات؟!
مثلاً اگر لقاى مطلق را کسى تواند به یک معنى دور از معانى لقاء حمل نماید، آخر، الفاظ دیگر را چه مى کند؟ مثلاً نظر بر وجه را چه باید کرد؟!ألحقنى بنور عزک الأبهج فأکون لک عارفاً را چه بکنیم؟!أنر أبصار قلوبنا بضیآء نظرها الیک را هم مى شود که بگوید: گلابى خوردن است؟!
و اگر کسى بگوید که: قبول دارم مراد از لقاءالله اینها نیست؛ لیکن مراد از لقاى او، لقاى اولیاى او از انبیا و ائمه (علیهم السلام) است. براى ماها مثلاً کسى به صدر اعظم عرض بکند، تجوزاً مى شود بگوید: به شاه عرض کردم. چنان چه در اخبار اطلاقوجه الله بر ائمه (علیهم السلام) و انبیا شذه است؛ مثلاً پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) وجه خداست نسبت به ائمه (علیهم السلام) و ائمه (علیهم السلام) وجه خدا هستند نسبت به ماها.
جواب مى گوییم:
اولاً اینکه این دعاها را انبیا و اولیا حتى نفس مقدس حضرت نبوى (صلى الله علیه و آله و سلم) مى خواندند و خود وجود مبارک آن حضرت که اسم اعظم و وجه خداست، پس او چه قصد مى کرد؟!
مثلاً در خبر معراج که مى فرماید: آن حضرت ذره اى از نور عظمت را دید از خود رفت، این را چه باید کرد؟!(16)
وانگهى این معنى هم که بر بعضى از مقامات انبیا و ائمه (علیهم السلام) اطلاق مى شود، بعد از این است که ایشان به درجه قرب رسیده باشند و فانى فى الله شده اند و به صفات الله متصف شده اند. آن وقت اطلاق وجه الله و جنب الله و اسم الله براى آنها جایز مى شود. و قول به این معنى فى الحقیقه قبول مطلب خصم است نه رد.
تفصیل این اجمال تا یک درجه این است که در اخبار معتبره وارد شده است که فرموده اند:نحن الأسماء الحسنى. و مراد از این اسماء قطعاً اسم لفظى که نیست؛ اسم عینى خواهد بود. چنانکه از اخبار معلوم مى شود خداوند اسماء عینیه غیر لفظیه دارد که با آنها در عالم کارها مى کند و خداوند جل جلاله با آن اسم ها در عوالم تجلى مى کند و تأثیرات در عالم واقع مى شود، بلکه وجود همه عالم از تجلیات اسماء الهیه است؛ چنانکه در ادعیه ائمه معصومین (علیهم السلام) خیلى وارد است:
و باسمک الذى تجلیت به على فلان و على فلان!
و تو را سوگند مى دهم به اسم تو؛ آن چنان اسمى که با آن بر فلان و بر فلان تجلى نمودى!
و باسمک الذى خلقت به السموات و الأرض!
و تو را سوگند مى دهم به اسم تو؛ آن چنان اسمى که با آن آسمان ها و زمین را آفریدى!
و در دعاى کمیل است:
و بأسمائک التى ملأت أرکان کل شى ء!
و من از تو مى خواهم و مسألت دارم به اسمائت که ارکان و اساس هر چیزى را پر کرده است!
و در کتب اصول کافى و توحیدصدوق که از جمله کتاب هاى معتبره شیعه است، روایت کرده اند از حضرت صادق (علیه السلام).قال:
ان الله خلق اسماً بالحروف غیر مصوت، و باللفظ غیر منطق، و بالشخص غیر مجسد، و بالتشبیه غیر موصوف، و باللون غیر مصبوغ، منفى عنه الأقطار، مبعد، عنه الحدود، و محجوب عنه حس کل متوهم، مستتر غیر مستور.
فجعله کلمه تامه على أربعه أجزاء معاً؛ لیس منها واحد قبل الأخر.
فأظهر منها ثلاثه أسماء لفاقه الخلق الیها، و حجب منها واحداً، و هو الاسم المکنون المخزون. بهذه الأسماء التى ظهرت، فالظاهر منها هو الله تعالى.
و سخر سبحانه لکل اسم من هذه الأسماء أربعه أرکان؛ فذلک اثنا عشر رکناً. ثم خلق لکن رکن ثلاثین اسماً، فعلا منسوباً الیها. فهو الرحمن، الرحیم، الملک، القدوس، الخالق، البارى ء، المصور، الحى، القیوم، لا تأخذه سنه و لا نوم، العلیم، الخبیر، السمیع، البصیر، الحکیم، العزیز، الجبار، المتکبر، العلى، العظیم، المقتدر، القادر، السلام، المؤمن، المهیمن، المنشى ء، البدیع، الرفیع، الجلیل، الکریم، الرازق، المحیى، الممیت، الباعث، الوارث.
فهذه الأسماء و ما کان من الأسماء الحسنى حتى یتم ثلاث مأه و ستین اسماً؛ فهى نسبه لهذه الأسماء الثلاثه و هذه الأسماء الثلاثه أرکان و حجب الاسم الواحد المکنون المخزون بهذه الأسماء الثلاثه.
و ذلک قوله تعالى: قل ادعوا الله أو ادعوا الرحمن أیاماً تدعوا فله الأسماء الحسنى.(17)
خداوند اسمى را آفرید که با حروف صدا نمى داد، و با لفظ گویا نبود، و با پیکر داراى جسد نبود، و با تشبیه در وصف نمى گنجید، و با رنگ، رنگ آمیزى نشده بود. اقطار و اکناف جهان هستى از او طرف و نفى گردیده بود، حدود و ثغور آن از او دور شده بود، حس هر شخص توهم کننده اى از ادراک وى محجوب بود. پنهان بود بدون آنکه پنهان شده باشد.
پس خداوند آن را کلمه تامه اى بر چهار قسمت با هم قرار داد؛ بدون آنکه یکى از آنها پیش از دیگرى بوده باشد.
پس از آن اسماء، سه اسم را به جهت نیازمندى خلائق بدان ظاهر کرد؛ و یکى از آن اسماء را پنهان و مستور نمود و آن است اسم پوشیده شده و سر به مهر گرفته شده و به واسطه این سه اسمى که ظاهر گردیده شده است؛ بنابراین، ظاهر، عبارت مى باشد از الله تبارک و تعالى.
پس خداوند سبحانه براى هر یک از این اسماء ثلاثه، چهار عدد پایه را مسخر و رام آنها نمود؛ بناء على هذا به دوازده پایه بالغ آمد و پس از آن آفرید براى هر پایه اى از این پایه هاى دوازده گانه، سى عدد اسم و بنابراین، آن اسم به نحو تصاعدى بالا رفت (تا رسید به سیصد و شصت اسم فرعى) که منسوب هستند به آن سه اسم اصلى.
لهذا آن اسماء فرعى عبارتند از: رحمن، رحیم، ملک، قدوس، خالق، بارى ء، مصور، حى، قیوم، لا تأخذه سنه ولا نوم، علیم، خبیر، سمیع، بصیر، حکیم، عزیز، جبار، متکبر، على، عظیم، مقتدر، قادر، سلام، مؤمن، مهیمن، منشى ء، بدیع، رفیع جلیل، کریم، رازق، محیى، ممیت، باعث، وارث.
بنابراین، این اسماء و بقیه اسماء حسنى تا برسد و تمام شود سیصد و شصت اسم، منسوب مى باشند به آن اسماء سه گانه. و این اسماء ثلاثه ارکان و حجاب هایى هستند براى آن اسم واحد که به واسطه این سه اسم، مخزون و مکنون گشته است و آن است گفتار خداوند عزوجل: بگو اى پیغمبر! بخوانید الله را، یا بخوانید رحمن را، هر کدام یک را که بخوانید اسماء حسنى از مختصات اوست.
از این روایت و روایات و ادعیه متواتره معلوم مى شود که: اسماء مخلوقند، و اسماء عینیه هم هستند و هم روایات معتبره هست که ائمه ما (علیهم السلام) مى فرمایند که: ما اسماء حسنى هستیم، بلکه امام اسم اعظم است.
و به اعتقاد طائفه شیعه، اشرف تمام مخلوقات حضرت رسالت پناه (صلى الله علیه و آله و سلم) است و به این قرار باید اسم اعظم هم باشد. علاوه بر این در ادعیه ماه مبارک هست که مى گوید: آن حضرت حجاب اقرب است. یعنى طرف ممکن و اقرب مخلوقات است و در روایت است که على ممسوس است به ذات الله.(18)
و باید انسان تدبر در این اخبار نماید؛ اولاً ملتفت باشد که این اخبار سنداً معتبر و در کتب معتبره و امضاهاى علماى مذهب بر آنها واقع است و علاوه بر استحکام اسناد، علماى اعلام این اخبار را قبول کرده اند و در کتب معتمده شان که تصریح به صحت اسناد آنها کرده اند ضبط کرده اند و از این اخبار عند التأمل واضح است که مقام حضرت ختمى مرتبت مرتبه اسم اعظم و حجاب اقرب است و از این سیصد اسم(19) که سى و پنج تاى از آن در این خبر ذکر شده بالاتر است؛ بلکه همه اسماء در حیطه مرتبت آن بزرگوار مى باشد؛ چرا که صریح روایت گذشته است که این سیصد اسم مخلوق از ارکان اسماء ثلاثه و همه اینها با اسماء ثلاثه از ارکان و حجب اسم واحد مکنون مخزون است که آن هم مخلوق است.
و بعد از اینکه این مراتب مسموع سمع شریف باشد و مختصر تأمل نمایند، خواهند دید که اگر این اسماء الله و صفات الله که در این اسماء است، مثلاً از مراتب حقیقت سید بشر (صلى الله علیه و آله و سلم) باشد، لابد قرب آن بزرگوار قرب معنوى، و معرفت او معرفت حقیقیه خواهد بود؛ اگرچه بعد از این همه تفاصیل باز به تنصیص خود آن بزرگوار و فرمایشات آل طیبین و خلفاى مقدسین ایشان که علمشان با آن حضرت مساوى است، به این معنى که وارث همه علوم آن حضرت هستند، خود آن بزرگواران هم از معرفت کنه حقیقت ذات عاجز باشند؛ و این معنى را منافاتى با دعواى حضرات نیست که معرفت حق جل جلاله اجمالاً براى بزرگان دین و اولیاى خداوند رحیم، ممکن و مرغوب فیه است. بلکه اهم مطالب دینیه همین است که بلکه کسى از این مطالب و مراتب چیزى تحصیل نماید. بلکه این مطلب غایت دین بلکه علت غائیه خلق سماوات و ارضین، بلکه تمام عالم هاست.
و اگر کسى با همه این مراتب در مقام تنزیه صرف ذات اقدس ایستادگى داشته باشد و بگوید: به هیچ وجه راه به معرفت خدا نیست؛ نه تفصیلاً و نه اجمالاً، و نه کنهاً و نه وجهاً، آن وقت اگر تأمل صادق نماید خواهد دید که این تنزیه موجب تعطیل و موجب ابطال و الحاق به عدم است من حیث لا یشعر، چنانکه ائمه (علیهم السلام) در اخبار معتبره نهى از تنزیه صرف فرموده اند.
در روایت کافى است که زندیق سؤال کرد که:
فله انیه و ماثیه؟!
قال (علیه السلام): نعم لا یثبت الشى ء الا بانیه و مائیه!
قال السائل: فله کیفیه؟!
قال (علیه السلام): لا لأن الکیفیه جهه الصفه و الاحاطه! و لکن لابد من الخروج من جهه التعطیل و التشبیه. لأن من نفاه فقد أنکره و رفع ربوبیته و أبطله، و من شبهه بغیره فقد انتسبه بصفه المخلوقین المصنوعین الذین لا یستحقون الربوبیه. و لکن لابد من اثبات أن له کیفیه لا یستحقها غیره و لا یشارک فیها و لا یحاط بها و لا یعلمها غیره.
آیا خداوند صاحب انیت و ماهیت است؟!
امام صادق (علیه السلام) گفت: آرى! چیزى ثبوت پیدا نمى نماید مگر با انیت و ماهیت!
سائل گفت: آیا وى صاحب کیفیت است؟!
امام (علیه السلام) گفت: نه! به جهت آنکه کیفیت، جهت صفت و احاطه او مى باشد (و صفت و احاطه او سمت و جهت نمى پذیرد) ولیکن چاره اى نیست مگر آنکه کیفیتى براى او اثبات گردد تا او را در دو جهت تعطیل و تشبیه بیرون برد. زیرا کسى که وى را نفى کند (همه انواع کیفیت ها را از او بزداید) او را انکار کرده است، و ربوبیتش را رفع نموده است، و اصل وجودش را ابطال کرده است و کسى که وى را به غیر او تشبیه نماید، او را به صفات مخلوقاتى که مصنوعات او هستند و استحقاق و لیاقت ربوبیت راندارند منتسب کرده است. ولیکن ناچار لازم مى آید که براى وى اثبات کیفیتى نمود که غیر او مستحق آن نباشد و در آن کیفیت مشارک با او نباشد، و خداوند محاط بدان کیفیت نگردد، و غیر خدا از حقیقت آن کیفیت نتواند علم و اطلاع حاصل نماید!
و در اول همین روایت زندیق عرض مى کند:فما هو؟! پس او چیست؟
جواب مى فرماید:هو الرب و هو المعبود و هو الله!
اوست پرورش دهنده و اوست پرستش گردیده شده و اوست الله!
و مى فرماید: من که مى گویم، مقصود این نیست که کتابت این حروف را نمایم و مرجعم به سوى معانى و چیزى است که خالق اشیاء است؛ و مرجعم به صفت این حروف است و آن معنى است.
الى أن قال: قال له السائل: فانا لم نجد موهوماً الا مخلوقاً!
قال أبوعبدالله (علیه السلام): لو کان کذلک لکان التوحید عنا مرتفعاً لأنا لم نکلف غیر موهوم! و لکنا نقول: کل موهوم بالحواس مدرک به تحده الحواس و تمثله فهو مخلوق، اذ کان النفى هو الابطال و العدم – الخ.
تا اینکه هشام، راوى روایت گفت: سائل به حضرت گفت: ما چیزى را که اندیشه ما بدان برسد نمى یابیم مگر آنکه آن مخلوق مى باشد؟
امام أبو عبدالله جعفر صادق (علیه السلام) به وى گفتند: اگر این طور باشد تحقیقاً دنبال کردن و طلب نمودن توحید خداوند از ما برداشته شده است؛ زیرا که ما مورد تکلیف و جستجوى امرى که خارج از اندیشه ما باشد قرار نخواهیم گرفت!
ولیکن گفتار ما این است که مى گوییم: تمام آنچه را که به وسیله حواس ما به اندیشه ما وارد شوند، و با آنها ادراک گردند، و حواس ما آنها را حد مى زند و به صورت مثال و شکل در مى آورد؛ آنها مخلوق مى باشند. به علت آنکه نفى کردن مطلق آنچه به اندیشه درآید (نه با خصوص حواس) آن باطل کردن مبدأ و معدوم داشتن و دانستن اوست – تا آخر روایت.
پس انسان نباید نفى هر معنى را تنزیه حق دانسته، نفى بکند؛ و حقیقت این نخواهد شد الا ابطال.
باید از معانى غیر لایقه که موجب محدود بودن و نقص ذات اقدس تعالى است تنزیه نماید، و معرفتى که مثلاً به حواس است همه قسم آن را نفى نماید؛ ولیکن معرفت به چشم قلب و روح را آن هم نه معرفت بالکنه بلکه بالوجه، اگر نفى نماید دیگر براى انبیاء و اولیاء و عرفاى حقه نمى ماند الا همین ها که اغلب عوام دارند.
بارى اگر انسان یک ذره بصیرت داشته باشد، خواهد دید همین اشخاص هم که نفى معرفت بالوجه را مى کنند، ناچار و اضطراراً خودشان هم تا یک درجه مبتلا به معرفت به وجه عقد قلبى اعتقادى هستند و همین معرفت جزئى عقد قلبى شان منافى با آن تنزیه صرف است که در مقام دعوى مى گویند؛ چرا که همین ها در مقام دعا، مثلاً خداوند را عرض مى کنند که: تو رحمانى! تو رحیمى! تو غفورى! به من چنین و چنان بکن!
قطعاً مجرد حروف که به هیچ وجه معنى آن را چیزى تصور ننمایند قصد نمى کنند. لابد ذاتى را قصد مى کنند که واجد این صفت است ولو بر وجهى که مطابق توصیف ذوات امکانیه نباشد و تصور نمایند که مرحمت خداوند منزه از معنى، مرحمتى است که مستلزم تأثر و رقت قلب است؛ ولیکن همین معنى را هم اجمالاً باز تصور مى کنند که ایشان را ایمان و اطمینان به این معنى باعث مى شود به تضرع و دعا.
و این مطلب و این معرفت جزئى عقد قلبى هم منافات با آن تنزیه صرف دارد که ادعا مى کنند؟ و کسانى که دعواى معرفت و امکان معرفت مى نمایند غیر این نمى گویند که: این معانى اجمالیه از اسماء و صفات الهیه جل جلاله که شما در عقد قلبى به او اعتقاد دارید، ما به طریق کشف و شهود دیده ایم و حقایق آنها را به همین قیود تنزیهیه رسیده ایم، و همان حقایق که به ما منکشف شده مطابق همان است که محققین متکلمین امامیه رضوان الله علیهم در عالم تصور و عقد قلبى دارند؛ فرقش همان فرق تصور – وجدان است.
نظیر فرق آنکه انسان معنى شیرینى را علماً مطابق واقعش بداند که عبارت از کیفیت ملائمه اى است که از وصول کیفیت بعضى از اجسام به اغشیه منتشره به سطح دهان حاصل مى شود؛ و اینکه شیرینى را بخورد. این دو مطلب را به یک لحاظ مى شود گفت که عین همند و به یک لحاظ مى شود گفت: ابداً ربط به همدیگر ندارند.
مثلاً نور عظمت حق جل جلاله را هم متکلمین مى گویند که به معنى ظاهر و مظهر است، ولیکن از قبیل این انوار شمس و قمر، و فلان و بهمان نیست. مثلاً حضرت رسول (صلى الله علیه و آله و سلم) معنى و حقیقت آن ظاهر و مظهر را به تجلى این اسم مبارک، به حقیقت سر و روحش مشاهده مى فرمایند، لیکن مطابق همان تنزیه که:
لا یشبهه نور من الأنوار بل أجل من هذا التنزیه؛
هیچ نورى از انوار مشابهت با او ندارد. بلکه او از این تنزیه هم برتر است.
و این را معرفت مى گوییم.
و این امثال و تقریب هم از باب تمثیل است، و لابد از یک جهت مقرب مى شود ولو از جهاتى مبعد باشد. پس معرفت اسم ظاهر خداوند تبارک تعالى براى ولیى از اولیاء اگر به تجلى اسم ظاهر حاصل بشود و بگوید که:
ألغیرک من الظهور ما لیس لک حتى یکون هو المظهر لک؟!
آیا براى غیر تو ظهورى وجود دارد که براى تو وجود نداشته است؛ تا آنکه آن غیر، ظاهر کننده تو بوده باشد؟!
و امام صادق (علیه السلام) مى فرماید:
ما رأیت شیئاً الا و رأیت الله قبله و معه و بعده؛
من چیزى را ندیدم مگر آنکه خدا را پیش از او و با او و پس از او دیدم!
نباید انسان انکار نماید و یا تأویل به همین معنى (که براى خودش در عقد قلبى حاصل است) نماید و اسمش را هم بگذارد تنزیه خداوند از اینکه حقایق اسماء عظامش را کسى مشاهده نماید.
بلى طبیعى است منافرت انسان با چیزى که او را جاهل است.
به هر صورت مؤمن اگر بنایش را به این بگذرد که هر مطلبى که در بادى نظرش نفهمد نفى نماید، از ایمان خارج مى شود؛ بلکه به مقتضاى دستورالعمل امام صادق (علیه السلام) بعد از تأمل و تحقیق هم اگر نفهمد، (هرگاه) رد و انکار بنماید و این رد را براى خودش مذهب اخذ کند و به این تدین نماید، از ایمان خارج مى شود.
و خوب است که انسان در این جمله از مطالب، اگر در کلمات انبیاء و اولیاء و علماى حقه برایش مشکل بشود و به کنهش نرسد، به خداوند واهب العلم و العقل تضرع نموده و قصدش را خالص نماید و مکرراً در کلمات ایشان فکر نماید و اگر از اتقیاى علماء دستش برسد سؤال نماید، حکماً خداوند عالم یا همان مطلب را بر او مى فهماند و یا راه فهمیدنش را یاد مى دهد.
و در اینکه اینگونه مطالب عالیه و اسرار ربانیه در دین حق هست، حرفى نیست، حتى اجمال این را متوغلین در جمود هم تصدیق دارند و راه وصول به این مطالب را تزکیه نفس با تقوى و ریاضات شرعیه قرار داده اند که با این جمله قوه حیوانیه را تضعیف نموده و قوه روحانیه و ایمانیه را تقویت کرده؛ آن وقت چشم بصیرتش باز شده به حقیقت این مطالب (بالکشف و الشهود) مى رسد؛ چنان که در آیه مبارکه مى فرماید:
و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا(20)
و کسانى که در ما مجاهده مى نمایند، ما راه هاى خودمان را به آنان رهبرى مى کنیم.
و از حضرت رسالت پناه (صلى الله علیه و آله) روایت است که هر کسى را دو چشم سر هست که با آنها غیب را مى بیند؛ خداوند عالم اگر به بنده اى اراده خیر داشته باشد، چشم هاى سر او را باز مى کند.
حالا برادر من! اگر همت دارى که از اهل معرفت شوى، و انسان بشوى، بشر روحانى باشى، سهیم و شریک ملائکه باشى، و رفیق انبیاء و اولیاء بوده باشى؛ کمر همت به میان زده از راه شریعت بیا یک مقدار از صفات حیوانات را از خود دور کن، و متخلق به اخلاق روحانیین باش؛ راضى به مقامات حیوانات و قانع به مرتبه جمادات نشو! حرکتى از این آب و گل به سوى وطن اصلى خود که از عوالم علیین و محل مقربین است بکن تا بالکشف و العیان به حقیقت این امر بزرگ نائل باشى و راه وصول به این کرامت عظمى معرفت نفس است، همت بکن بلکه نفس خود را بشناسى که شناختن او را شناختن خداوند جل جلاله است؛ چنانکه در روایت است که:من عرف نفسه فقد عرف ربه.(21) کسى که خود را شناخت تحقیقاً پروردگارش را شناخته است.
اگرچه بعضى ها معنى این روایت را حمل بر تعلیق به محال کرده اند، غافل از اینکه همین معنى در اخبار دیگر صریح است در معنى اول.
چنانکه در مصباح الشریعه وارد است که سؤال کردند: مقصود از علمى که فرموده اند او را طلب نمایید اگرچه در چین باشد، کدام علم است؟! فرمودند: مراد معرفت نفس است که در اوست معرفت رب.(22)
و هکذا در خبر است که سؤال کردند از حضرت رسول (صلى الله علیه و آله و سلم):کیف الطریق الى معرفه الرب؟! فرمودند:معرفه النفس!
و بالجمله؛ این را داشته باش که انسان انسانیتش به صورت نیست؛ چرا که صورت در در حمام هم مى کشند و به جسمانیت هم نیست؛ چرا که حیوانات خبیثه هم جسم دارند و با شره طعام و جماع هم نیست؛ چرا که خرس و خنزیر هم شرهشان بیشتر از تو است و با غضب و قوه انتقام هم نیست، چرا که سگ و گرگ هم قوه غضبیه شان خیلى است. بلکه خاصه انسانیت که تو را انسان کند و در شرکاء دیگر یافت نشود، علم است و معرفت و اخلاق حسنه.
علم و معرفت حاصل نشود مگر به تحسین اخلاق، چنانچه مى فرماید:
لیس العلم فى السماء لینزل الیکم و لا فى الأرض لیصعد لکم؛ بل مجبول فى قلوبکم. تخلقوا بأخلاق الروحانیین حتى یظهر لکم!(23)
نیست علم در آسمان تا به سوى شما فرود آید و نیست در زمین تا براى شما بالا آید؛ بلکه علم در دل هاى خودتان سرشته و خمیر شده است. به اخلاق صاحبان روح و معنى متخلق گردید تا براى شما آشکار شود!
و تفصیل این اجمال آنکه: این انسان کذائى طرفه معجونى است که در او از همه عوامل امکان نمونه اى هست؛ بلکه از تمام صفات و اسماء الهى جل جلاله تأثیرى در او موجود است. کتابى است که احسن الخالقین او را با دست خود نوشته است. و اوست مختصر از لوح محفوظ و اوست اکبر حجه الله. و اوست حامل امانت که سماوات و ارضین نتوانستند آن را حمل نمایند و به عبارت دیگر از عالم محسوسات و عالم مثال و عالم معقول هر سه عالم در انسان حظ وافرى گذاشته اند.
و اگر انسان، عالمین حس و مثال خود را تابع عقلش نماید یعنى توجهش و همتش را به آن عالمش کند و قوه آن را به فعلیت بیاورد، سلطنتعالمى الشهاده و المثال بر او موهبت مى شود. خلاصه به مقامى رسد که بر قلب احدى خطور نکرده از شرافت و لذت و بهجت و بهاء و معرفت حضرت حق تعالى. بلى آنچه اندر وهم ناید آن شود.
و اگر عقلش را تابع عالم حس و شهاده اش که عالم طبیعت و عالم سجین است نماید و منغمر در عالم طبیعت بشود وأخلد الى الأرض(24) باشد، خدا مى داند که بعد از مفارقت روحش از این بدن چه ابتلائى، و چه شقاوتى، و چه ظلمتى، و چه شدتى، به او خواهد رسید؛ لاسیما در قیامت کبرى کهیوم تبلى السرائر(25) است.
و بالجمله؛ اگر انسان اخلاق خود را تزکیه نماید و اعمال و حرکت و سکون خود را به میزان شرع و عقل مطابق نماید – چون شرع و عقل مطابق اند – در اینکه انسان را امر مى کنند که متصف به صفات و اخلاق روحانیین بشود و مراقب باشد که حرکات و سکونش موجب ترقى به عوالم علیین و مقام والاى روحانیین بشود، بالجمله تحصیل معرفتبالله و ملائکته و کتبه و رسله و الیوم الآخر(26) نماید بالمعرفه الوجدانیه؛ آن وقت موجودى مى باشد انسانى روحانى، نه انسانى جسمانى.
به عبارت دیگر،صار موجوداً بما هو انسان دون أن یکون موجوداً بما هو حیوان.
و به عبارت دیگر، موجودى مى شود از جهت انسانیتش؛ نه آنکه موجودى شود از جهت حیوانیتش.
چنانکه علم الهدى(27) در غرر و درر از حضرت شاه ولایت پناه (علیه السلام) روایت فرموده، در جواب سؤال از عالم علوى که در آن روایت فرمودند:
خلق الانسان ذا نفس ناطقه، ان زکاها بالعلم و العمل فقد شابهت جواهر أوائل عللها، و اذا اعتدل مزاجها و فارقت الأضداد فقد شارک بها السبع الشداد.(28)
و انسان را با نفس ناطقه آفرید که اگر آن نفس را با دو بال علم و عمل پاک و پاکیزه کند، پس آن نفس ناطقه با گوهرهاى علت هاى نخستینش مشابه خواهد گشت، و اگر مزاجش را معتدل سازد و از صفات متضاده دورى جسته، طریق وسط و عدل را بپوید، پس با هفت آسمان مستحکم مشارکت خواهد نمود.
وهکذا در خبر دیگر در بیان خلیفه مى فرماید (بعد از بیان چند فقره):
فمن تخلق بالأخلاق فقد صار موجوداً بما هو انسان دون أن یکون موجوداً بما هو حیوان؛ فقد دخل فى الباب الملکى الصورى و لیس له من هذه الغایه معبر.
پس کسى که متخلق به اخلاق الهى شود، موجودى خواهد شد از جهت انسانیت خود، بدون آنکه موجود شود از جهت حیوانیت؛ بنابراین چنین فردى داخل مى شود در زمره فرشتگانى که داراى صورتند، و از این مقام مقامى برتر وجود ندارد.
و اگر این دولت براى کسى دست دهد و از عوالم آب و گل که عالم ظلمت است ترقى نماید، و خود را به مقام معرفت نفس برساند یعنى حقیقت نفس و روح خود را که از عالم نور است و مفتاح معرفت رب است بالکشف و العیان ببیند، خواهد دید که نفس او از مجردات است.
آن وقت از حجب ظلمانیه نجات یافته؛ و نمى ماند مابین او و وصول به مقامى که ممکن است که از معرفت حضرت او جل جلاله، مگر حجب نورانیه؛ و در طى این حجب و وصول به این مقام منیع، لذات و بهجات و لوازم و عوالمى هست که آن عوالم و لوازم را کسى غیر از اهلش چنان که شاید و باید نمى داند.
و اگر کسى هم علماً و یا از راه برهان، اعتقاد به دست بیاورد، چنان که مثلاً شیخ الرئیس و غیره مقامات عرفا، نوشته اند، و یا تقلیداً از اهلش یاد بگیرد؛ باز هزاران فرق ها مابین این علم و معرفت با معرفت شهودى و وجدانى اهلش مى باشد؛ و لذتى که در شهود این مراتب بر اهلش دست مى دهد، همان است که در کافى از حضرت صادق (علیه السلام) روایت کرده است که مى فرماید:
لو علم الناس ما فى فضل معرفه الله، ما مدوا أعینهم الى ما متع الله به الأعداء من زهره الحیوه الدنیا و نعمتها، و کانت دنیاهم عندهم أقل مما یطؤنه بأرجلهم، و لیتنعموا بمعرفه الله تعالى و تلذذوا بها تلذذ من لم یزل فى روضات الجنات مع أولیاء الله. ان معرفه الله أنس من کل وحشه، و صاحب من کل وحده، و نور من کل ظلمه، وقوه من کل ضعف، و شفاء من کل سقم.(29) – انتهى.
اگر مردم بدانند چه چیزهایى در فضیلت معرفت خداوند وجود دارد، دیدگان خود را نمى دوختند به آنچه خداوند بدان دشمنان را متمتع و بهره مند کرده است از جلوه زندگى دنیا و نعمت آن و دنیاى آنها در نظرشان پست تر بود از آنچه را که زیر گام هایشان پایمال مى کنند؛ و تحقیقاً به معرفت خدا متنعم و متلذذ مى گشتند به مثابه تلذذى که پیوسته در باغ هاى بهشت و با اولیاى خدا پیدا مى نمودند.
معرفت خدا انیس انسان است از هر دهشتى، و همنشین اوست از هر تنهایى و وحدتى، و نور است از هر ظلمتى، و قوه است از هر ضعفى، و شفا است از هر دردى.
این قصیده لقائیه در اوایل ذى حجه 1388 ه.ق سروده شده است؛ دیوان آیت الله حسن زاده آملى، ص 13 – 16.
1)انتخاب اسم لقاءالله براى این کتاب از آیت الله میرزا خلیل کمره اى است که از شاگردان برجسته مؤلف بوده است و گرنه خود مؤلف نامى بر آن ننهاده بود و در بعضى منابع و شرح حال ها از این کتاب به سیر و سلوک نام برده اند.
2)ر.ک: طبیب دلها (گفته ها و ناگفته ها درباره میرزا جوادآقا ملکى تبریزى).
3)سرپیچى و نافرمانى.
4)بد رفتارى و گمراهى.
5)سرالصلاه ص 68، چاپ اول.
6)چهل حدیث امام خمینى ص 453، حدیث 28.
7)((توحید علمى و عینى)) ص 329.
8)الله شناسى 2/40.
9)طبیب دلها ص 175.
10)طبیب دلها ص 128.
11)طبیب دلها ص 123.
12)طبیب دلها ص 154 و 157.
13)الله شناسى 2/90
14)در متن اصلى بعباره اخرى بود.
15)و این مذاق، صریح کلمات شیخ احسائى و تابعین اوست؛ لیکن آنها اخبار لقاء و معرفت را به وجه ثانى که خواهد آمد تأویل مى نمایند، و تمام اسماء و صفات را اثبات به مرتبه مخلوق اول مى نمایند؛ بلکه ذات اقدس خدا را منشأ انتزاع صفات هم نمى دانند. تنزیه صرف مى نمایند – منه عفى عنه. (مرحوم میرزا جواد آقاملکى تبریزى
16)در دعاى شب شنبه که در ربیع الأسابیع منقول است، در ضمن صلوات و دعا به وجود مبارک حضرت ختمى مرتبت آمده:و ارزقه نظراً الى وجهک یوم تحجبه عن المجرمین.
و در دعاى روز جمعه حضرت صدیقه طاهره است:فاجعلنى کأنى أراک الى یوم القیمه الذى فیه ألقاک! (مرحوم میرزا جواد آقا ملکى تبریزى)
17) اصول کافى ج 1، ص 112، باب حدوث الأسماء، حدیث اول؛ و توحید صدوق، طبع مکتبه الصدوق، ص 190 و 191، باب أسماء الله تعالى، حدیث سوم.
در توحید صدوقبالحروف غیر منعوت ضبط کرده است و آورده است:ان الله تبارک و تعالى خلق اسماً بالحروف و هو عزوجل بالحروف غیر منعوت. و در تعلیقه آن گوید: این فقرهو هو عزوجل بالحروف در نسخه کافى و بحارنیست؛ اما در نسخ موجوده از توحید نزد من هست. و مجلسى گفته است: در اکثر نسخ موجود است و ظاهراً از اختلافات و ساختگى هاى بعضى از ناسخین است، که پنداشته است این اوصاف نمى تواند صفات اسم ملفوظ باشد و غفلت کرده است که اوصاف مذکوره بعد از گفتار امام:فجعله کلمه تامه نیز ممتنع است که براى اسم ملفوظ باشد، با وجود آنکه قطعاً براى اسم مى باشد. بنابراین مراد به این اسم نه اسم ملفوظ مى باشد و نه اسم مفهوم؛بلکه آن عبارت است از حقیقت ابداع حق تعالى منشأ ظهور اسماء و آثار صفاتش را در اشیاء.
و کسى که شرح این حدیث را بطلبد باید به بحار الأنوار و شروح کافى و تفسیر المیزانذیل آیه صد و هشتادم از سوره اعراف مراجعه کند!
أقول: این حدیث را نیز مرحوم فیض در وافى از کافى روایت کرده است؛ طبع حروفى – اصفهان، ج 1، ص 463 و 464، باب 45، حدیث شماره اول و حقیر نیز آن را در کتاب توحید علمى و عینى ص 320 و 321، از همین مصادر مذکور آورده ام. (مرحوم علامه طهرانى.)
18)أبونعیم اصفهانى در حلیه الأولیاء، ج 1، ص 68، با سند متصل خود روایت کرده است از رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) که فرمود:لا تسبوا علیاً فانه ممسوس فى ذات الله تعالى!
على را سب نکنید؛ زیرا ذات خداوند او را مس کرده است و او خدا زده و در خدا فرو رفته مى باشد! (مرحوم علامه طهرانى).
19)در جمیع نسخ سیصد اسم ثبت شده است و باید سیصد و شصت بوده باشد؛ یا از قلم افتاده است و یا مؤلف به همین مقدار فقط کثرت را مى خواسته است بفهماند، زیرا عدد سیصد و شصت سابقاً معلوم شد.
20)صدر آیه 69 از سوره 29: العنکبوت.
21)مصباح الشریعه طبع و تعلیقه مصطفوى، باب 62، ص 41.
22)همان مدرک.
23)کلمات مکنونه از طبع سنگى (سنه 1316 هجریه قمریه) ص 219؛ و از طبع حروفى فراهانى، ص 248:و قال (علیه السلام) (یعنى أمیرالمؤمنین (علیه السلام)): لیس العلم فى السماء فینزل الیکم ولا فى تخوم الأرض فیخرج لکم؛ ولکن العلم مجبول فى قلوبکم. تأدبوا! باداب الروحانیین یظهر لکم! و فى کلام عیسى على نبینا و آله و علیه السلام ما یقرب منه.
24)آیه 176، از سوره 7 (الاعراف):ولو شئنا لرفعناه بها ولکنه أخلد الى الأرض واتبع هواه فمثله کمثل الکلب ان تحمل علیه یلهث أو تترکه یلهث ذلک مثل القوم الذین کذبوا بآیاتنا فاقصص القصص لعلهم یتفکرون
25)آیه 9، از سوره 86: الطارق.
26)آیه 136، از سوره 4: النساء:یا أیها الذین آمنوا بالله و رسوله و الکتاب الذى نزل على رسوله و الکتاب الذى أنزل من قبل و من یکفر بالله و ملائکته و کتبه و رسله و الیوم الآخر فقد ضل ضلالاً بعیداً.
27)منظور از علم الهدى، سید مرتضى است و او کتابى دارد به نام أمالى که به آن غرر و درر گویند و مراد، کتاب غرر الفوائد و درر القلائد اوست که در الذریعه، ج 16، ص 44 بدان اشاره شده است؛ ولى با فحص تام، در آن این مطالب وارد نمى باشد. بلکه این مطالب از غرر و درر آمدى: عبدالواحد بن محمد تمیمى است که محقق بارع آقاجمال خوانسارى آن را شرح کرده است؛ و این مطالب با شرح مفصل آن درج 4، ص 218، 221 در طى شماره 5885 آمده است.
و حقیر در ج 3، مجلس 17، از ص 160 تا 162، از قسمت معادشناسى از دوره علوم و معارف اسلام آن را با ضمیمه گفتارى متین از استاد عزیز فقید آیه الله علامه طباطبایى (قدس سره) نقل نموده ام. (مرحوم علامه طهرانى).
28)و پیش از این فقره، وارد است که چون از حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) پرسیده شده از عالم بالا یعنى عالم مجردات که بالاتر است به حسب مرتبه از عالم اجسام، پس فرمودند:صور عاریه عن المواد، عالیه عن القوه و الاستعداد. تجلى لها فأشرقت، و طالعها فتلألأت، و ألقى فى هویتها مثاله فأظهر عنها أفعاله.
صورت هایى هستند بدون ماده، بلندتر از قوه و استعداد. خداوند براى آنها ظهور نمود و آنها درخشیدند و با امعان و تداوم نظر بر آنها اطلاع پیدا کرد و آنها متلألأ شدند و در هویت شان نمونه و مثال خود را افکند و با آنها افعال خود را به ظهور پیوست. (شرح غرر و درر آمدى، آقاجمال خوانسارى، ج 4، ص 218 تا 221، تحت شماره 5885).
29)روضه کافى ص 247، حدیث 347، از محمد بن سالم، از احمد بن ریان از پدرش، از جمیل، از حضرت امام.
و در مصباح الشریعه در تعریف عارف مى فرماید:
العارف شخصه مع الخلق و قلبه مع الله، ولو سهى قلبه عن الله طرفه عین لمات شوقاً الیه و العارف أمین ودائع الله، و کنز أسراره و معدن نوره و دلیل رحمته على خلقه، و مطیه علومه، و میزان فضله و عدله. قد غنى عن الخلق و المراد و الدنیا، و لا مونس له سوى الله، و لا منطق و لا اشاره و لا نفس الا بالله لله من الله مع الله.
فهو فى ریاض قدسه متردد، و من لطائف فضله الیه متزود و المعرفه أصل و فرعه الایمان.(30)
شخص عارف پیکرش با مخلوقات است و دلش با خداست؛ به طورى که اگر به قدر یک رد شعاع نور چشم از خدا غفلت ورزد، در آن دم از اشتیاق به سوى او مى میرد و عارف امانتدار گنجینه ها و ذخائر امانت هاى خداست و گنج اسرار اوست و معدن نور اوست و راهنماى رحمت اوست بر خلائقش و مرکب راهوار علوم و عرفان اوست و ترازوى سنجش فضل و عدل اوست. او از جمیع خلق عالم و از مرادهاى خود و از دنیا بى نیاز گردیده است، مونسى ندارد به جز خدا، و گفتارى و اشاره اى ندارد و نفسى بر نمى آورد مگر به خدا و براى خدا و از خدا و با خدا.
اوست که در باغ هاى قدس و طهارت حریم خداوند رفت و آمد مى کند، و از لطائف فضل او توشه برمى دارد. معرفت، اساس و بنیان است و ایمان فرع آن است.
و در کافى و توحید روایت کرده که از حضرت امام صادق (علیه السلام) که فرمود:
ان روح المؤمن لأشد اتصالاً بروح الله من اتصال شعاع الشمس بها؛
اتصال روح مؤمن به خدا شدیدتر است از اتصال شعاع خورشید به آن.
و در حدیث قدسى که متفق علیه میانه همه اهل اسلام است مى فرماید:
ما یتقرب الى عبدى بشى ء أحب الى مما افترضته علیه. و انه لیتقرب الى بالنوافل حتى أحبه، فاذا أحببته کنت سمعه الذى یسمع به وبصره الذى یبصر به ولسانه الذى ینطق به و یده التى یبطش بها.
ان دعانى أجبته و ان سألنى أعطیته؛(31)
هیچ بنده اى به سوى من تقرب نمى جوید که نزد من محبوبتر باشد از آنچه را که من بر وى حتم و واجب نموده ام و بى تردید بنده من به سوى من تقرب پیدا مى کند با به جا آوردن کارهاى مستحب، تا جایى که من او را دوست دارم؛ پس چون او را دوست داشتم، من گوش او هستم که با آن مى شنود و چشم او هستم که با آن مى بیند و زبان او هستم که با آن سخن مى گوید و دست او هستم که با آن مى دهد و مى گیرد و پاى او هستم که با آن راه مى رود؛ وقتى که مرا بخواند اجابت مى کنم و وقتى از من درخواست کند به او مى دهم.
خواجه نصیرالدین (قدس سره) مى فرماید:
العارف اذا انقطع عن نفسه و اتصل بالحق، رأى کل قدره مستغرقه فى قدرته المتعلقه بجمیع المقدورات، وکل علم مستغرقاً فى علمه الذى لا یعزب عنه شى ء من الموجودات، و کل اراده مستغرقه فى ارادته التى لا یتأبى عنها شى ء من الممکنات؛ بل کل وجود فهو صادر عنه فائض من لدنه.
فصار الحق حینئذ بصره الذى به یبصر، و سمعه الذى به یسمع، و قدرته التى بها یفعل، و علمه الذى به یعلم، و وجوده الذى به یوجد. فصار العارف حینئذ متخلقاً بأخلاق الله بالحقیقه؛(32)
عارف چون از خودش ببرد و متصل به حق گردد، تمام قدرت ها را مستغرق در قدرت او مى بیند که به جمیع مقدورات در عالم تعلق گرفته است، و تمام علوم را مستغرق در علم او مى بیند که هیچ چیز از موجودات از آن پنهان نیست و تمام خواسته ها را مستغرق در خواست او مى بیند که هیچ یک از ممکنات از آن اباء و امتناع ندارند؛ بلکه هر گونه وجود و کمالى صادر از او مى باشد و از پیشگاه او فائض مى گردد.
و در این حال حق تعالى چشم او مى شود که با آن مى بیند، و گوش او مى شود که با آن مى شنود، و قدرت او مى شود که با آن کار مى کند، و علم او مى شود که با آن مى داند، و وجود او مى شود که با آن ایجاد مى کند و بنابراین در آن هنگام عارف حقیقة به اخلاق خداوند متخلق مى شود.
و باز در مصباح الشریعه مى فرماید:
المشتاق لا یشتهى طعاماً و لا یستلذ شراباً و لا یستطیب رقاداً و لا یأنس حمیماً و لا یأوى داراً و لا یسکن عمراناً و لا یلبس لیناً و لا یقر قراراً، و یعبد الله لیلاً و نهاراً راجیاً أن یصل الى ما یشتاق الیه، و یناجیه شوقه معبراً عما فى سریرته، کما أخبر الله عن موسى بن عمران فى میعاد ربه بقوله:
أخبر الله عن موسى بن عمران فى میعاد ربه بقوله:
و عجلت الیک رب لترضى.
و فسر النبى (صلى الله علیه و آله و سلم) عن حاله: أنه ما أکل و لا شرب و لا نام و لا اشتهى شیئاً من ذلک فى ذهابه و مجیئه أربعین یوماً شوقاً الى ربه.
فاذا دخلت میدان الشوق فکبر على نفسک و مرادک من الدنیا، و دع المألوفات و أحرم عن سوى مشوقک و لب بین حیوتک و موتک – الخ.(33)
شخص مشتاق لقاى خداوند اشتها به غذا ندارد، و از آشامیدنى لذت نمى برد و خواب گوارا نمى کند، و با دوستى مأنوس نمى شود، و در خانه اى مأوى نمى گزیند، و در آبادانى مسکن نمى کند، و لباس نرم نمى پوشد، و آرامش و قرار ندارد؛ و خدا را شب و روز عبادت مى نماید به امید آنکه به خداوند که به وى مشتاق است واصل گردد و در دل با زبان اشتیاق که از سر و سویداى او خبر مى دهد با خدایش راز و مناجات دارد؛ همانطور که خداى تعالى از حضرت موسى – على نبینا و آله و علیه السلام – خبر داده است که در وعده گاهش به خدا گفت: و من اى پروردگارم، به سویت شتافتم تا تو را خشنود سازم.
و پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) از حالت موسى این طور تفسیر نموده است که: وى نه خوراک خورد، و نه آب آشامید، و نه به خواب رفت، نه به چیزى اشتها داشت از این امور؛ در رفتن و آمدنش به سوى خدا در چهل روز؛ از اشتیاق به پروردگارش.
و هنگامى که وارد میدان شوق شدى بر وجود خودت و بر مرادت که از دنیا دارى تکبیر مرگ را بزن، و جمیع آنچه مایه انس و الفت است رها کن، و از غیر آنکه به او اشتیاق دارى روى بگردان، و در میان حیات و مرگت دوبار به اللهم لبیک، نداى خدا را پاسخ بگو؛ خداوند اجرت را عظیم مى گرداند و مثل شخص مشتاق به خدا، مانند شخص غریق مى باشد که تمام هم و غم خود را مصروف براى نجات خودش مى کند و همه چیز را غیر از آن فراموش مى نماید.
و در علل الشرائع روایت کرده است که از حضرت رسالت پناه (صلى الله علیه و آله و سلم):
ان شعیباً بکى من حب الله عز و جل حتى عمى فرد الله علیه بصره، ثم بکى حتى عمى فرد الله علیه بصره، ثم بکى حتى عمى فرد الله علیه بصره.
فلما کانت الرابعه أوحى الله الیه: یا شعیب! الى متى یکون هذا منک أبداً؟! ان یکن هذا خوفاً من النار أجرتک؛ و ان یکن شوقاً الى الجنه فقد أبحتک!
فقال: الهى و سیدى! أنت تعلم أنى ما بکیت خوفاً من نارک و لا شوقاً الى جنتک، و لکن عقد حبک على قلبى فلست أصبر أو أراک!
فأوحى الله جل جلاله: أما اذا کان هذا هکذا فمن أجل ذلک سأخدمک کلیمى موسى بن عمران.(34)
شعیب پیغمبر از محبت خداوند آنقدر گریست تا کور شد. خداوند چشمش را به او بازگردانید. سپس گریست تا کور شد. خداوند چشمش را به او بازگردانید. چون نوبت چهارم فرا رسید خداوند به او وحى کرد: اى شعیب! تا کى این حالت براى تو دوام درد؟! اگر از ترس آتش گریه مى کنى من تو را پناه دادم، و اگر از اشتیاق به بهشت گریه مى کنى من بهشت را به تو بخشیدم!
شعیب گفت: اى خداى من! و اى سید و سرور من! تو مى دانى که من از ترس آتشت، و از شوق بهشتت گریه نمى کنم، ولیکن محبتت بر دل من گره خورده است؛ لهذا نمى توانم شکیبا باشم مگر آنکه تو را ببینم!
خداوند جل جلاله به او وحى فرستاد: حالا که این داستان از تو آن چنان است، بدین سبب من به زودى کلیم خودم موسى بن عمران را خادم تو قرار مى دهم!
و در دعاى کمیل (رحمه الله) است که: وهبنى یا الهى و سیدى و مولاى! صبرت على عذابک فکیف أصبر على فراقک؟!
اى خداى من! و اى سرور و سالار من! و اى مولاى من! مرا چنان بپندار که بتوانم بر عذابت شکیبا باشم؛ پس چطور مى توانم بر فراقت شکیبا باشم؟!
و در مناجات شعبانیه مى فرماید: و هب لى قلباً یدنیه منک شوقه، و لساناً یرفع الیک صدقه، ونظراً یقربه الیک حقه؛
و به من دلى عطا کن تا اشتیاقش مرا به تو نزدیک کند! و زبانى که صدقش به سوى تو بالا رود! و نظرى که حقش را آن را به تو قریب نماید.
و ایضاً مى فرماید: و ألحقنى بنور عزک الأبهج فأکون لک عارفاً و عن سواک منحرفاً؛
و مرا ملحق کن به نور عزتت که بهجت آورترین مى باشد؛ تا آنکه عارف تو گردم و از غیر تو منصرف شوم.
و در دعاى ابوحمزه ثمالى مى خوانى: و انک لا تحتجب عن خلقک الا یحجبهم الآمال السیئه دونک؛(35)
و تو پنهان نیستى از مخلوقات مگر آنکه افعال ناشایسته ایشان آنها را از تو پنهان مى کند!
عزیزم! اگر از این قبیل عبارات که صریح اند در معرفت و محبت و وصول به مقام قرب و وصال معنوى بخواهم عرض کنم، یک کتابى مى شود؛ لاسیما در ادعیه و مناجات ائمه هدى و اینها که نقل کردم اخبارى است که اسناد معتمده و معتبره دارند و علماى امامیه اینها را تلقى به قبول کرده اند؛ و از این قبیل خیلى هست؛ مثلاً چه مقدار در اخبار تجلى حضرت او – جل جلاله – به اسماء و به نور عظمت و در دعاها و از همه بالاتر در قرآن مجید وارد شده است.
دعاى سمات را که همه علماء مى خوانند و چه قدر در ادعیه و ارزقنى النظر الى وجهک و در بعضى ها ولا تحرمنى النظر الى وجهک الکریم وارد شده، و در مناجات خمسةعشر چه مقدار تصریحات به وصول و نظر و لقاء و قرب و معرفت وارد شده، و بنده آنها را اگرچه به جهت عدم ثبوت سندش ذکر نکردم؛ ولیکن براى مقلدین علماء اعلام همه آنها حجت است.
چرا؟! به جهت اینکه آن مناجات را علماء اعلام مى خوانند و مطالبش را امضا دارند.
و هکذا در الحاقى دعاى عرفه حضرت سیدالشهداء (علیه اسلام) آن همه تصریحاتى که واقع شده است با اینکه علماى اعلام مى خوانند بنده به جهت عدم ثبوتش ذکر نکردم.
و در ابتدا عرض شد که این تعبیرات را حمل بر لقاء ثواب کردن خلاف نص است و اگر احیاناً در اخبار، رؤیت و لقاء را تفسیر به ثواب کرده باشند، قطعاً از جهت این خواهد شد که سائل از رؤیت غیر از رؤیت چشم نمى فهمیده است؛ چنانکه خلت حضرت خلیل (علیه اسلام) را هم در جواب بعضى از سائلین، حضرت رسول (صلى الله علیه و آله و سلم) به غیر معنى دوستى تفسیر فرمودند.
چرا که اگر بدان سائل این طور تفسیر نفرمایند کافر مى شود. چون او از دوستى غیر از محبت آدمیان را به هم دیگر فرض نمى تواند کرد؛ و آن هم که واقعاً کفر است.
بارى، اگر زیادتر از اینها که عرض شد مى خواهى، رجوع کن به ادعیه و مناجات ائمه هدى (علیهم السلام) و در اخبارى که در مثوبات اعمال وارد شده است. مثلاً دعاى رجبیه که سید بن طاووس (رحمه الله) آنرا به سند عالى در اقبال از توقیع مبارک حضرت امام – أرواح العالمین فداه – روایت کرده و قطعاً خودشان مى خوانده اند. مى فرماید:
اللهم انى أسألک لمعانى جمیع ما یدعوک به ولاه أمرک المأنونون على سرک. الى أن قال: و بمقاماتک التى لا فرق بینها و بینک الا أنهم عبادک و خلقک، رتقها و فتقها بیدک.(36)
بار خداوندا! من از تو مى خواهم به معانى همگى آنچه را که والیان امر تو که مأمون بر اسرار تو بوده اند، تو را بدان معانى مى خوانند. – تا اینکه مى گوید:
و به مقامات تو آنچنان مقاماتى که هیچ فرقى میان آنها و میان تو وجود ندارد مگر آنکه آنها بندگان تو و مخلوق تو مى باشند، فتق و رتق آنان (گشودن و بستن) به دست تو است!
و دعاهاى لیالى ماه مبارک را ملاحظه کن!
ءاه! ءاه! شوقاً الى من یرانى و لا أراه.
آه آه از شوقى که به دیدار کسى دارم که او مرا مى بیند و من او را نمى بینم!
را ببین! دعاى عرفه، دعاى جمعه و سایر مناجات حضرت مولى الموالى (علیه السلام) را ملاحظه نما!
و در اخبار مثوبات نظر کن به حدیث معراج که در وافى از علماى اعلام او را روایت کرده، مى فرماید: یا أحمد! تا آنجا که:
قال: یا رب ما أول العباده؟!
قال: الصمت و الصوم. تعلم یا أحمد ما میراث الصوم؟!
قال: لا، یا رب!
قال: میراث الصوم قله الأکل و قله الکلام و العباده.
الثانیه الصمت و الصمت یورث الحکمه و یورث الحکمه المعرفه و یورث المعرفه الیقین. و اذا استیقن العبد لا یبالى کیف أصبح بعسر أم یسر. فهذا مقام الراضین!
فمن عمل رضالاى ألزمه ثلاث خصال: أعرفه شکراً لا یخالطه الجهل، وذکراً یخالطه النسیان، و محبه لا یؤثر على محبتى محبه المخلوقین!
فاذا أحبنى أحببته و حببته الى خلقى و أفتح عین قلبه الى عظمتى و جلالى! فلا أخفى علیه علم خاصه خلقى!
فأناجیه فى ظلم اللیل و ضوء النهار حتى ینقطع حدیثه مع المخلوقین و مجالسته معهم و أسمعه کلامى و کلام ملائکتى و أعرفه سرى الذى سترته من خلقى. – الى أن قال:
ثم أرفع الحجب بینى و بینه فأنعمه بکلامى و ألذذه بالنظر الى. – الى أن قال:
و لأجعلن ملک هذا العبد فوق ملک الملوک حتى یتضعضع له کل ملک و یهابه کل سلطان جائر و جبار عنید و یتمسح له کل سبع ضار، و لأشوقن الیه الجنه و ما فیها، و لأستغرقن عقله بمعرفتى، و لأقومن له مقام عقله، ثم لأهونن علیه الموت و سکراته و حرارته و فزعه حتى یساق الى الجنه شوقاً.
و اذا نزل به ملک الموت یقول: مرحباً بک! فطوبى لک! طوبى لک! ان الله الیک لمشتاق!
اعلم یا ولى الله! أن الأبواب التى کان یصعد منها عملک یبکى علیک! و أن محرابک و مصلاک یبکیان علیک!
فیقول: أنا راض برضوان الله و کرامته؛ و یخرج الروح من بدنه کما تخرج الشعره من العجین. و ان الملائکه تقومون عنه رأسه، بیدى کل ملک کأس من ماء الکوثر و کأس من الخمر یسقون روحه حتى یذهب سکرته و مرارته و یبشرونه بالبشاره العظمى، و یقولون: طبت و طاب مثواک! انک تقدم على العزیز الکریم الحبیب القریب!
فیطیر الروح من أیدى الملائکه فیسرع الى الله فى أسرع من طرفه عین؛ فلا یبقى حجاب و لا ستر بینها و بین الله تعالى. و الله تعالى الیها لمشتاق. فتجلس على عین عن یمین العرش. ثم یقال لها: أیتها الروح! کیف ترکت الدنیا؟!
فیقول الله: صدقت! کنت بجسدک فى الدنیا و بروحک معى! فأنت بعینى أعلم سرک و علانیتک! سل أعطک و تمن على فأکرمک!
هذه جنتى فتبحبح فیها، و هذا جوارى فاسکنه!
فتقول الروح: الهى عرفتنى نفسک فاستغنیت بها عن جمیع خلقک! و عزتک و جلالک لو کان رضاک فى أن أقطع ارباً ارباً أو أقتل سبعین قتله بأشد ما یقتل به الناس لکان رضاک أحب الى. – الى أن قال:
قال الله عزوجل: و عزتى و جلالى لا أحجب بینى و بینک فى وقت من الأوقات حتى تدخل على أى وقت شئت و کذلک أفعل بأحبائى!
پیامبر گفت: اى پروردگار من! اول عبادت کدام است؟!
خدا فرمود: سکوت کردن و روزه داشتن! اى احمد! آیا مى دانى روزه چه چیز به جا مى گذارد!
پیامبر عرض کرد: نه اى پروردگار من!
خداوند فرمود: آنچه روزه به جاى مى گذارد کم خوردن و کم گفتن و عبادت مى باشد!
دوم سکوت است و سکوت از خود حکمت به جاى مى گذارد و حکمت معرفت به جاى مى گذارد و معرفت یقین به جاى مى گذارد و هنگامى که بنده من به مقام یقین رسید، دیگر باکى ندارد که چطور روزگارش را بگذراند؛ آیا در عسر و شدت باشد و یا در یسر و آسانى. و این است مقام کسانى که به رضاى من واصل گشته اند.
و کسى که به رضاى من عمل کند من سه صفت را همیشه ملازم با وى مى گردانم: من شکر و سپاسى را به او مى فهمانم که مخلوط با جهل و نادانى نمى باشد؛ و یاد و توجهى را که مخلوط با نسیان و فراموشى نمى گردد؛ و محبت و مودتى را که بر محبت من، محبت مخلوقات را اختیار نمى کند!
پس چون مرا دوست داشت، من هم او را دوست مى دارم و دوستى او را در دل خلائق خودم مى نهم. و چشم دل او را به مقام عظمت و جلال خودم مى گشایم و علم خاصان از خلائقم را از وى پنهان نمى دارم!
و در این حال با وى در سر و نهان، در ظلمت شب و درخشانى روز، از باطن سخن مى گویم و باب مناجاتم را بر روى وى مى گشایم و او به طورى مى شود که گفتارش با خلائق بریده مى گردد و همنشینى اش با ایشان منقطع مى شود و کلام خودم و کلام فرشتگانم را به او مى شنوایانم. و به او مى فهمانم سرى را که از مخلوقاتم پنهان داشته بودم.
تا اینکه مى فرماید:
سپس بر مى گشایم حجاب ها و پرده هایى که فیمابین من و او بوده است. و او را به نعمت گفتارم متنعم و به لذت نظر به سوى من متلذذ مى نمایم.
تا اینکه مى فرماید:
و به طور حتم و مسلماً من سلطنت و قدرت این بنده ام را برتر و عالى تر از سلطنت سلطان سلاطین و ملک الملوک قرار مى دهم؛ به طورى که تمام پادشاهان در برابر وى خرد و شکسته مى شوند، و تمام سلاطین جائر از او در ترس و دهشت مى افتند، و هر جبار عنود و لجوجى از وى مى هراسد، و تمام حیوانات وحشى درنده در برابر او را مى شوند و بدن هاى خود را براى برکت و رحمت به بدن او مى مالند؛ و من بهشت را و آنچه در بهشت وجود دارد عاشق او مى نمایم، و عقل او را مستغرق به معرفت خودم مى کنم، و من خودم به جاى عقل او مى نشینم. و سپس مرگ را براى وى آسان مى نمایم، و سکرات و حرارت و فزع آن را از او برمى دارم تا آنکه از روى شوق، به سوى بهشت روانه مى شود.
و در وقتى که ملک الموت بر روى فرود آید، به او مى گوید: خوش آمدى! به به خوشا به حال شما! خوشا به حال شما! خداوند مشتاق تو است!
اى ولى خدا! بدان که آن درهایى که از آنها اعمال تو به سوى آسمان بالا مى رفت بر تو گریه مى کنند؛ و محراب و مصلایت بر تو در حال گریستن مى باشند!
بنده مؤمن عارف مى گوید: من راضى هستم به رضوان خداوندى و به کرامت وى؛ و بیرون مى رود روح از بدنش همان طورى که مو از خمیر بیرون مى رود؛ و در اطراف سر او فرشتگان ایستاده اند؛ در حالتى که در دو دست هر یک از آنان یک کاسه اى پر از آب کوثر، و کاسه اى از شراب وجود دارد؛ از آنها به وى مى آشامانند تا سکرات موت و تلخى آن از میان مى رود و او را به بشارت عظیمى بشارت مى دهند و به او مى گویند: پاک و پاکیزه اى! و محل سکونت تو نیز پاک و پاکیزه مى باشد! تو بر خداوند صاحب عزت و صاحب کرامت که حبیب است و قریب، وارد شده اى!
در این حال روح او از دست فرشتگان در پرواز مى آید؛ و در سرعتى بیشتر از سرعت بازگشت شعاع نور چشم به چشم، به سوى خدا مى رود؛ در این صورت نه دیگر حجابى وجود دارد، و نه پرده اى در میان او و خداى تعالى. و خداوند هم مشتاق اوست و مى نشیند بر کنار چشمه اى از سمت راست عرش خدا.
سپس به او گفته مى شود: اى روح! چگونه تو دنیا را ترک کردى؟ روح مى گوید: اى خداى من! واى سید و آقاى من! سوگند به مقام عزت و جلالت که من هیچ علمى و توجهى به دنیا ندارم و از هنگامى که مرا آفریدى تا الان من متوجه تو و نگران به سوى تو بودم!
خداوند مى فرماید: راست گفتى! تو با جسمت و پیکرت در دنیا بودى و با روح و جانت با من بودى! بنابراین تو در برابر دیدگان من هستى! من از پنهان و از آشکارت خبر دارم! بپرس از من هرچه مى خواهى که من به تو اعطا مى کنم، و خواهش کن از من که من تو را گرامى مى دارم! این است بهشت من! با آرامش در آن سیر کن و گام بردار! و این است عهد و امان من! در آن سکونت گزین!
روح عرض مى کند: اى خداى من! تو خودت را به من شناسانیدى و من به واسطه عرفان به ذات تو از جمیع آفریدگانت بى نیاز شدم! سوگند به مقام عزت و جلالت اگر رضاى تو در آن باشد که من پاره پاره گردم و یا هفتاد مرتبه با شدیدترین قسمى که مردم را بدان مى کشند مرا بکشند، تحقیقاً رضاى تو محبوب تر مى باشد نزد من!
تا اینکه مى گوید:
خداوند عزوجل مى فرماید: سوگند به مقام عزت و جلالم مى خورم که من در هیچ وقتى از اوقات میان خودم و میان تو را حاجب قرار نمى دهم؛ تا در هر وقت که دلت بخواهم بر من وارد شوى؛ و این است روش و منهاج من راجع به اولیاى من!
و بعد از این، در تفسیر حیاه باقیة مى فرماید که: صاحب او را چنین و چنان مى کنم – تا اینکه مى فرماید:
و أفتح عین قلبه و سمعه حتى یسمع بقلبه منى و ینظر بقلبه الى عظمتى جلالى.
و باز مى کنم چشم دل و گوشش را؛ تا آنکه با دلش بدون واسطه از من بشنود و با دلش نگاه به عظمت و جلال من نماید.
و باز در همین حدیث مى فرماید:
ان أدنى ما أعطى الزاهدین فى الأخره أن أعطیهم مفاتیح الجنان کلها حتى یفتحوا أى باب شاءوا و لا أحجب عنهم وجهى و لانعمنهم بأنواع التلذذ من کلامى. – الى أن قال:
و أفتح لهم أربعه أبواب: باب تدخل علیهم الهدایا منه بکره و عشیاً و باب ینظرون منه الى کیف شاءوا.
کوچک ترین و کم ترین چیزى که من به زاهدان، در آخرت عنایت مى کنم، آن است که تمام کلیدهاى بهشت را به ایشان مى دهم تا از هر درى که بخواهند داخل شوند. و صورت خودم را از آنان پوشیده نمى دارم و به انواع و اقسام التذاذ از سخنانم آنها را بهره مند و متنعم مى نمایم! تا اینکه گوید:
به روى آنان چهار در را مى گشایم: درى که براى ایشان در هر چاشتگاه و در هر شامگاه هدیه مى برند، و درى که از آن نظر مى کنند به هر کیفیتى که بخواهند.
و باز در وصف اهل آخرت در همین حدیث مى فرماید: و لأرفعن الحجب لها دونى؛ و تحقیقاً من حجاب ها را از آن روح در برابر خودم برمى دارم. و مى فرماید:
و لا یلى قبض روحه غیرى و أقول عند قبض روحه: مرحباً و أهلاً بقدومک على.(37)
و قبض روح او را نمى کند غیر از خود من و هنگام قبض روحش من به او مى گویم: خوش آمدى! و اهلیت دارى براى ورود بر من و قدومت بر بساط من!
و اینها که این بى بضاعت در اینجا روایت کرده ام همه اش روایات صحیحه و معتبره است، اگر یک مقدار توسعه بدهم آنها که در اخبار داود وارد شده است و آنها که در مناجات خمسه عشر هست و آنها که در مناجات الحاقى دعاى عرفه که سید (قدس سره) در اقبال و علامه (قدس سره) در مزار روایت کرده ذکر نمایم، تنها اینها از حد تواتر زیادتر است.
و در حدیث نماز روایت کرده، و فقره قرائت مى فرماید: ترقى مى کند به هر آیه اى درجه اى از فلان و فلان. الى أن قال: و درجه من نور رب العزه. و درجه اى از نور رب العزه.
و در حدیث ملاقات مؤمن در مستدرک از مجموعه شهید نقلاً از کتاب انوار لأبى على بن محمد بن همام روایت کرده تا آنجا که مى فرماید:
أشهدکم عبادى بأنى أکرمه بالنظر الى نورى و جلالى و کبریائى!
گواه مى گیرم شما را اى بندگان من به اینکه من او را گواه مى دارم به واسطه نظر نمودنش به نور من و جلال من و کبریایى من!
و در حدیث ثواب جهاد در تهذیب روایت کرده است در حدیثى که مى شمارد در خصال سبعه را که براى شهید هست، تا اینکه مى فرماید:
السابع أن ینظر فى وجه الله، و انها لراحه لکل نبى و شهید.(38)
هفتم خصلت آن است که او نظر مى کند به وجه خدا و آن نظره به سوى خدا راحت است براى هر نبى و هر شهید.
و در ثواب سجده شکر نمازهاى واجبه در حدیث صحیح وارد شده است:
ان العبد اذا صلى و سجد سجده الشکر فتح الرب تعالى الحجاب بینه و بین الملائکه، فیقول: یا ملائکتى! انظروا الى عبدى؛ أدى فریضتى و أتم عهدى ثم سجد لى شکراً على ما أنعمت به علیه!
ملائکتى! ما ذا له؟!
فتقول الملائکه: یا ربنا رحمتک! ثم یقول الرب تعالى: ثم ماذا؟! فتقول الملائکه: یا ربنا کفایه مهمه! فیقول الرب: هم ماذا؟! فلا یبقى شى ء من الخیر الا قالته الملائکه. فیقول الله تعالى: یا ملائکتى! ثم ماذا!
فیقول الملائکه: یا ربنا لا علم لنا!
فیقول الله تعالى: لأشکرنه کما شکرنى، و أقبل علیه بفضلى و أریه وجهى!(39)
بنده خدا هنگامى که نماز بگزارد و سجده شکر به جا آورد، خداوند حجاب مابین وى و فرشتگان را برمى دارد و مى فرماید: اى فرشتگان من! نظر کنید به بنده من که فریضه مرا ادا کرده است و عهد مرا تمام نموده است و سپس براى من سجده شکر در برابر آن نعمتى که به وى داده ام به جا آورده است.
اى فرشتگان من! پاداش وى چه چیز مى باشد؟!
فرشتگان مى گویند: اى پروردگار ما! رحمت تو! سپس پروردگار مى گوید: از این گذشته چه چیز است؟!
فرشتگان مى گویند: اى پروردگار ما! کفایت مهمات وى! پروردگار مى فرماید: از این گذشته چیست؟! در این حال هیچیک از اقسام خیر را فرشتگان به جاى نمى گذارند مگر اینکه مى شمرند.
خداوند تعالى مى فرماید: اى فرشتگان من! از اینکه بگذریم چه چیز مى باشد؟!
فرشتگان مى گویند: اى پروردگار ما! ما بدان علم نداریم.
خداوند مى فرماید: من سپاس وى را به جا مى آورم همان گونه که او سپاس مرا به جا آورده است و من اقبال مى نمایم و رو مى آورم بر او به فضل خودم و نشان مى دهم به او وجه و سیماى خودم را!
و در ثواب نابینا وارد شده است که مى فرماید: و أریک وجهى. و من به تو مى نمایانم سیماى خودم را.
و در روایت مهمانى اهل بهشت خبرى که وارد شده است که بعد از قرآن خواندن استدعاى استماع کلام حضرت پروردگار را مى نمایند، تفضل مى شود و از لذت استماع مدت هاى مدیده بیهوش مى شوند؛ و بعد که به هوش آیند، استدعاى زیارت جمال حضرت جمیل تعالى را مى نمایند؛ نورى تجلى مى نماید که از تجلى آن نور بیهوش مى افتند. آن مقدار در آن بیهوشى مى مانند که حورالعین شکایت مى نمایند.
و در فقره دیگر از همین حدیث در ثواب آنها که زبان هایشان را از فضول کلام و بطن هایشان را از فضول طعام حفظ کرده اند، مى فرماید:
أنظر الیهم فى کل یوم سبعین مره و أکلمهم کلما نظرت الیهم.
نظر مى کنم به سوى آنان در هر روز هفتاد مرتبه و در هر مرتبه اى که به سویشان نظر نمودم با آنان تکلم مى نمایم!
عزیز من انصاف بده! این همه آیات و اخبار و ادعیه وارده به تعبیرات مختلفه را ممکن است که انسان رد نماید؟! اگر از حیث سند اعتبار مى خواهى، درجه تواتر اگر چهل تا گفته اند من پانصد تا بلکه بخواهى، از نص بالاتر نمى شود؛ و دلالات بعضى از این الفاظ که نقل شد ابداً شکى و محملى و احتمال مجازى در آنها نیست.
بلى، انسان باید ملتفت باشد که لقاى حضرت او جل جلاله مثل لقاى ممکن نیست و رؤیت او با چشم نیست و مثل رؤیت جسمانیات نیست؛ بلکه رؤیت قلبى هم منزه از کیفیت رؤیت متخیلات، و رؤیت عقلیه هم منزه از کیفیت رؤیت معقولات است. چنانچه در دعاى صحیفه علویه (علیه السلام) مى فرماید:
و تمثل فى القلوب بغیر مثال تحده الأوهام أو تدرکه الأحلام.(40)
خداوند در دل ها به طور تمثل جاى مى گیرد، بدون شکل و صورتى که اندیشه هاى وهمیه او را محدود کند و بدون آنکه افکار عقلیه بتواند به او دست یابد.
و چنانکه سید بن طاووس (قدس سره) در فلاح السائل ص 211مى فرماید:
فقد روى أن مولانا جعفر بن محمد الصادق (علیهما السلام) کان یتلوا القرآن فى صلاته فغشى علیه.
فلما أفاق سئل: ما الذى أوجب ما انتهت حالک الیه؟!
فقال (علیه السلام) ما معناه: ما زلت أکرر آیات القرآن حتى بلغت الى حال کأننى سمعتها مشافهه ممن أنزلها على المکاشفه و العیان. فلم تقم القوه البشریه بمکاشفه الجلاله الالهیه.
و ایاک یا من لا تعرف حقیقه ذلک أن تستبعده أو یجعل الشیطان فى تجویز الذى رویناه عندک شکاً! بل کن مصدقاً! أما سمعت الله یقول:
فلما تجلى ربه للجبل جعله دکاً وخر موسى صعقاً – انتهى.
روایت شده است که مولانا جعفر بن محمد الصادق (علیهما السلام) در نمازش قرآن تلاوت مى نمود و در آن حال بیهوش شد.
چون افاقه پیدا کرد، از وى پرسیدند: علت آنکه حالتت بدینجا منتهى گشت چه بود؟!
حضرت (علیه السلام) بدین معنى مطلبى را افاده فرموده که: من پیوسته آیات قرآن را تکرار مى نمودم تا رسیدم به حالتى که گویا من از خدایى که آنها را نازل کرده است با مکاشفه و عیان شنیدم.(41) و بنابراین قوه بشریه ام در برابر مکاشفات جلال الهى تاب نیاورد.
و اى کسى که حقیقت این وقایع را نمى شناسى؛ مباد آن را مستبعد بشمارى! و یا شیطان در جائز بودن آنچه را که ما براى تو روایت کردیم، راه شکى را مفتوح سازد! بلکه باید تصدیق کننده باشى!
آیا نشنیده اى که خداوند مى گوید: چون پروردگار او (موسى) بر کوه تجلى کرد، آن را خرد و پاره ساخت و موسى به حالت بیهوش بر روى زمین افتاد! (42)
بارى انسان اگر بخواهد که این عوالم را بالکشف و الشهود به دست آورد باید بزرگى مقصود را به قدر خود تعیین نماید و بداند که طالب چیست؟! و عظمت مطلوبش به چه اندازه است؟! تا جدش در طلب، لایق مطلوب باشد.
مثلاً طالب کدخدایى یک ده جدش قطعاً به اندازه طالب سلطنت عالم نمى شود؛ ولیکن چون این مطلوب بزرگى و عظمتش در شرف و نور و بهاء و سلطنت و لذت به اندازه اى است که ابداً تصور کنه او را لاسیما مبتدى نمى تواند بکند، بلکه هرچه تصویر نماید یکى از هزاران حقیقت آن نخواهد شد؛ لذا اجمالاً باید قیاس به قدر معقولات و معلومات خود نماید. مثلاً شرافت هایى که در عالم حق و شهادت مى بیند از بزرگان دنیوى، و قرب سلاطین، و خود سلطنت آسمان ها را ببیند که چه درجه عظمت و شرافت مى بیند؟
آن وقت قیاس بکند عالم محسوس را به عالم غیب ملکوت و جبروت و غیره، آن وقت برگردد در کیفیت سلطنت سلاطین دنیا فکرى کند، آن وقت به سلطنت معنوى قیاس بکند؛ خواهد دید که مدت سلطنت این سلاطین که چند سالى بیش نیست نسبتش به سلطنت ابدیه چه خواهد شد؟!
و کیفاً هم زیاده به جهاتى چند نیست که هزاران نقص ها در او موجود و متوقع است.
اما سلطنت معنویه سلطنت واقعى است؛ مثل سلطنت انسان است به اعضاى خود و قوا و خیال خود. مثلاً ملاحظه نماید که در وصف سلطنت اخروى، از جمله اخبارى که در باب سلطنت اهل بهشت وارد شده است که فرمانى از جانب حضرت تعالى برایش مى آورند که در آن نوشته است که:
جعلتک حیاً لا تموت و تقول للشى ء: کن فیکون!(43)
من تو را زنده قرار دادم که نمى میرى! و به چیز مى گویى: باش! و آن مى باشد!
و بالجمله؛ آن سلطنتى که خلاق عالم براى هر انسان صحیح المشاعر در احداث صور خیالیه عطا فرموده؛ نظیر و فوق آن را براى بندگان خاص خودش از انبیاء و اولیاء در این دنیا و به جمهور و یا همه اهل بهشت در آخرت، در احداث و ایجاد اعیان خارجیه باذن الله کرامت مى فرماید.
اهل معرفت، اعجاز انبیاء و ائمه را از این راه مى گویند.
خلاصه؛ اگر انسان هر مطلبى را با عقل بسنجد، خواهد دید که درجات و حدود اشیاء همه در جاى خود، و از روى عدل است و اگر عقل را کنار بگذارد، آن وقت حکمت باطل، و ابداً فرق میانه نور و ظلمت، خوب و بد، وضیع و شریف نخواهد ماند.
بالجمله؛ این چند کلمه در قیاس شرافت این مطلب و مطلوب هاى دیگر کافى است و هکذا لذت و بهجت این مطلوب را اگر بخواهى فى الجمله تصور نمایى، یک نمره از لذات آن عالم را بعضى از اهل معرفت چنین گوید که:
آن مقام دارالحیوان و حیاه حقیقى است، کأنه حیوه تغلى و تفور ؛ گویا چشمه و عین حیات و زندگى است که مى جوشد و فوران مى کند.
و در آن حال در هر لحظه براى اهلش تمام انواع لذات بى اینکه بعضى به بعضى تداخل نماید و کسر و انکسار نموده، کیفیت دیگر حاصل شود موجود است؛ مثلاً تمام لذات همه افراد هر نوع از مطعومات، وهکذا مرئیات و مسموعات و مشمومات و ملموسات در هر آنى بى اینکه یکى در دیگرى اثر نماید و یا باطل سازد حاصل است.
حالا این لذات از قبیل لذات عوالم حسیه جنه النعیم است؛ و اگر از این قیاس کنى لذات و بهجات تجلیات انوار جمال و جلال حضرت جمیل و جلیل تعالى را، آن وقت لعل در بذل تمام جهات جد و جهد و طاقت کفایت نماید و در اخبار ائمه (علیهم السلام) اشاراتى به این عوالم که عرض شده هست. مثلاً در خبر هست که آبى در بهشت هست که در آن طعم همه مشروبات و مطعومات مى باشد و ایضاً در حدیث معراج گذشت که در جواب حضرت او جل جلاله که مى فرماید: هذه جنتى فتبحبح فیها! عرض مى کند: وقتى که خودت را به من شناسانیدى از همه چیزها مستغنى شدم!
و در حدیث مهمانى گذشت که از تجلى حضرت حق تعالى چنین بیهوش مى شوند که ابداً به هوش نیایند تا آخر حورالعین شکایت مى کنند تا خداوند جلیل به هوششان مى آورد.
اى عزیز! جهد کن که ایمان به خدا و رسول و ائمه (علیهم السلام) بیاورى و ثواب و عقاب و بهشت و جهنم و قرب و بعد را مثل ملاحده این زمان، موهوم توهم نکنى!
حالا اینها که عرض شد چیزهایى است که خطور به قلب بشر مى کند، و لا خطر على قلب بشر را از اینها قیاس کنى! بلى:
دیوانه کنى هر دو جهانش بخشى از در خویش خدایا به بهشتم مفرست خاک درت بهشت من، مهر رخت سرشت من دیوانه تو هر دو جهان را چه کند؟ که سر کوى تو از کون و مکان ما را بس عشق تو سرنوشت من، راحت من رضاى تو
ما عبدتک خوفاً من نارک و لاطمعاً فى جنتک، بل وجدتک أهلاً للعباده فعبدتک!(44)
من تو را نپرستیدم از ترس آتشت و نه به طمع بهشتت؛ بلکه تو را سزاوار و لایق پرستش دیدم فلهذا عبادت و پرستش تو را نمودم!
در حدیث حضرت شعیب – على نبینا و آله و علیه السلام – شنیدى که عرض نمود:
من نه از ترس آتش نالم، و نه از محبت بهشت؛ ولیکن از جهت بعد از تو مى نالم، صبر مى کنم تا به دیدار تو برسم!
و از دعاى کمیل (رحمه الله) شنیدى که سید العارفین و رئیس المناجین عرض مى کند:
و هبنى صبرت على عذابک فکیف أصبر على فراقک؟!
و مرا چنان بپندار که قدرت صبر و شکیبایى بر عذابت را داشته باشم، پس چگونه مى توانم بر فراقت شکیبا باشم؟!
اى نفس بى حیاى نویسنده! واى بینوا شنونده! اگر قطع به این عوالم دارى، کو اثرش؟! چرا آرامى؟! چرا بر سر کوه ها نمى روى؟! چرا به بیابان ها فرار نمى کنى؟! چرا ورد شب و روزت وا حسرتا على ما فرطت فى جنب الله نیست؟!
بلکه اگر مظنه هم دارى چرا از غصه نمى میرى؟! بلکه اگر احتمالش هم مى دهى باید این احتمال، عیش تو را منغص کند و لذتت را از اعراض این دنیاى دنیه فانیه قطع کند. بگو:
وا حسرتاه! وا حسرتاه! وا حسرتاه! وا ثبوراه! وا حیرتاه! یا ویلى! یا دمارى! یا عولى! یا شقوتى!
بلى! ایمان ضعیف است که هست، ولى قلوب هم از محبت دنیا مریض شده؛ والا اگر ایمان نشد، شک هم کافى است. احتمال هم کافى است.
نعوذ بالله، و المشتکى الى الله، و الى حضره رسول الله و حضره أمیرالمؤمنین و آلهما الطاهرین، لاسیما الى خلیفه عصرنا، و امام زماننا، و سلطاننا، و سیدنا، و معاذنا و ملاذنا، و عصمتنا، و نورنا، و حیوتنا، و غایه آمالنا، أرواحنا و أرواح العالمین فداهم صلوات الله علیهم أجمعین.
30)مصباح الشریعه+، باب 95.
31)الکافى 2/352.
32)شرح اشارات ابن سینا، مقامات العارفین، هشت ورق مانده به آخرت کتاب، صفحه سمت راست، از طبع سنگى که شماره بندى ندارد؛ در ضمن شرح قول مصنف:
اشاره: العرفان مبتدى ء من تفریق و نفض و ترک و رفض، ممعن فى جمع هو جمع صفات الحق للذات المریده بالصدق، منته الى الواحد ثم وقوف.
33)مصباح الشریعه، باب 98، ص 65؛ و در ضبط عالم فاضل: مصطفوىو ودع جمیع المألوفات است، ولیکن ما طبق ما طبق نسخه مرحوم ملکى: ودع نقل و ترجمه نمودیم.
34)علل الشرائع صدوق، 1/74، باب 51.
35)در کتاب نفائس الفنون، ج 2 ص 56 تا 58 آورده است:
فصل ششم: در ظهور حجب انسانى به واسطه تعلق او به بدن:
قال النبى (صلى الله علیه و آله و سلم): ان لله تعالى سبعین ألف حجاب من نور و ظلمه.
بدان که چون روح انسانى را از قرب حضرت عزت به عالم قالب و ظلمت تعلق مى دادند، بر هفتاد هزار عالم بگذرانیدند و از هر عالمى آنچه زبده و خلاصه او بود با او همراه کردند؛ تا چون به قالب پیوسته شد هفتاد هزار حجاب نورانى و ظلمانى حاصل کرده بود؛ حجاب هاى نورانى از عالم روحانى و حجاب هاى ظلمانى از عالم جسمانى.
چه التفات او به هر چیزى در هر عالم اگرچه ثانى الحال آلت کمال مى شد، اما به نسبت با حال هر یک روح او را حجابى گشت؛ به واسطه آن حجب از مطالعه ملکوت و مشاهده جمال لاهوت و ذوق مخاطبه حضرت و شرف قرب و کرامت محروم ماند و از أعلى علیین قربت به أسفل السافلین طبیعت افتاد.
با آنکه چندین هزار سال در خلوت خاص بى واسطه شرف قرب یافته بود، درین روزى چند مختصر به واسطه حجب آن حالت را به کلى فراموش کرد، چنان که هر چند اندیشه کند از آن هیچ یاد نباید؛ و اگر نه به آفت حجب مبتلا شدى، چنین فراموشکار نبودى و آن اقبال انس را بدین زودى به ادبار و وحشت بدل نکردى و او را بنابر انسى سابق که با حضرت عزت – جلت عظمته – یافته بود نام انسان نهادند.
و از این است که چون ایزد – عز شأنه – از زمان سابق بر وجود آدمى خبر مى دهد، او را به نام انسان خواند؛ کقوله تعالى:
هل أتى على الانسان حین من الدهر لم یکن شیئاً مذکوراً
و چون بدین عالم پیوست و آن انس و قرب فراموش کرد، نام دیگر مناسب آن بر او نهاد و فرمود:یا أیها الناس.
و به رسول (صلى الله علیه و آله و سلم) از اینجا فرمود:و ذکرهم بأیام الله. یعنى جمعى را که همه روز به دنیا مشغول اند روزهایى که در جوار حضرت و مقام قرب عزت بودند یاد دهد؛ شاید که نوازع شوق آن جناب در دل ایشان پدید آید و دیگر بار قصد آشیان اصلى و وطن حقیقى کنند.لعلهم یتذکرون. لعلهم یرجعون
چه اگر محبت آن وطن در دل بجنبد عین ایمان است که:
حب الوطن من الایمان.
و اگر به وطن اصلى باز رسند مقام احسان است:
للذین أحسنوا الحسنى و زیاده
و اگر از وطن اصلى درگذرند مرتبه عرفان است:
و السابقون السابقون * اولئک المقربون
و اگر در پیشگاه بارگاه وصول قدم زنند درجه عیان است:
فى مقعد صدق عند ملیک مقتدر
و بعد از آن نه حد وصف و نه عالم بیان است.
طوبى لمن عرف مأواه و لم یحجبه شى ء عما وراه.
و اگر محبت آن وطن اصلى در دل آن بجنبد و قصد آن مراجعت نکند و دل بر تنعم این جهان بندد و به زخارف و اباطیل دنیا فریفته شود، در خسران ابدى و زندان سرمدى بماند:
فى سموم و حمیم * وظل من یحموم * لا بارد ولا کریم
و غرض از وضع حجب، ابقاى تناسل بنى آدم و انتظام عالم بود؛ چه اگر حجب دامنگیر نشدى قیام به امور دنیوى و التفات به عالم سفلى هرگز صورت نبستى؛ چنانکه مشاهد است که چون بعضى سالکان را در اثناى سلوک حجاب از پیش بر دارند و بدان قرب و کرامت اصلى اطلاع دهند، از کثرت فرح و شدت شوق در کمال، عالم قالب بپردازد؛ یا از فرط غیرت در عالم حیرت افتاده از دنیا و مافیها اعراض نماید، و از قید عبادت و کلفت خلوت خلاص یابد.
36)این دعا از ادعیه شهر رجب است که از ناحیه مقدسه خارج شده است. و شیخ طوسى در مصباح المتهجد طبع سنگى، ص 559 و شیخ کفعمى در مصباح خود از طبع سنگى، ص 529 و در کتاب دعاى البلد الأمین طبع سنگى، ص 179 و سید ابن طاووس در اقبالطبع سنگى، ص 646 و علامه مجلسى در بحار الأنوار ج 20، طبع کمپانى، ص 343 آن را روایت نموده اند.
عالم معاصر آیه الله محدث و رجالى آقاى حاج شیخ محمدتقى شوشترى (رحمه الله) در کتاب الأخبار الدخیله ص 263 تا 265 را رد کرده اند و از جمله مفتریات به شمار آورده اند.
و ما در زمان حیاتشان ادله و شواهدى را که آن اشکالات، واهى مى باشد و در یکى از جنگ هاى خود در شانزده صفحه وزیرى ضبط و ثبت نمودیم؛ تا از ضیاغ مصون بماند و در موقع مناسب نشر گردد.
اینک بهترین موقع آن است که در شرح کلام آیه الله ملکى تبریزى أعلى الله مقامه در اینجا نگارش بیابد؛ ولى چون ایراد آن در متن کتاب الله شناسى مناسب نبود و در تعلیقه حجم قطورى را اشغال مى نمود؛ لهذا آن را به صورت جزوه اى مستقل در پایان کتاب الله شناسى ج 2 ملحق مى کنیم.و الله المستعان (مرحوم علامه طهرانى)
37) -اصل این حدیث در کتاب نفیسارشاد القلوب فى المواعظ و الحکم تألیف ابومحمد حسن بن ابى الحسن محمد دیلمى است که از اعاظم علماء زهاد و مشایخ در قرن هفتم بوده است. (و در طبع مکتبه بوذر جمهرى مصطفوى سنه 1375 هجریه قمریه) در پایان کتاب که به حدیث معراجیه یا أحمد ختم مى شود، از ص 278 تا 286 و در طبع مؤسسه اعلمى – بیروت، در پایان ج اول، از ص 199 تا 206 آورده شده است. و محقق ملا محمد محسن فیض کاشانى در وافى در ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ج 3، از قطع رحلى، طبع سنگى، از ص 38 تا 42، با نام ابومحمد الحسین بن ابى الحسن بن محمد دیلمى در کتاب ارشاد القلوب الى الصوابمرسلاً از حضرت امام جعفر صادق (علیه السلام)، و از غیر دیلمى مسنداً از او از پدرش از جدش أمیرالمؤمنین (علیه السلام) روایت کرده است که او گفت:
رسول اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) در شب معراج از پروردگارش سبحانه پرسید و گفت:یا رب! أى الأعمال أفضل؟ تا پایان حدیث که بسیار جالب و شیوا و مفصل مى باشد.
و علامه مجلسى در بحار الأنوار مجلد روضه (ج 17 از طبع کمپانى از ص 6 تا 9) آن را حکایة از ارشاد القلوب دیلمى از امیرالمؤمنین (علیه السلام) روایت کرده است. و آنگاه مجلسى بعد از ختم حدیث فرموده است: من براى این حدیث دو طریق مسند پیدا کرده ام و آن دو طریق را به طور تفصیل بیان مى کند.
38)تهذیب الأحکام، ج 6، ص 122.
39)همان مصدر، ج 2، ص 110 و من لا یحضره الفقیه نشر مکتبه الصدوق، ج 1، ص 334.
40)صحیفه علویه طبع سنگى قدیمى، به خط فخر الأشراف، ص 16 و این از ادعیه آن حضرت است که در نعت و تعظیم خداوند عرضه داشته است و ابتداى آن این است:
الحمد لله أول محمود و آخر معبود و أقرب موجود، البدى ء بلامعلوم لأزلیته و لا آخر لأولیته و الکائن قبل الکون بلا کیان و الموجود فى کل مکان بلا عیان و القریب من کل نجوى بغیر تدان. علنت عنده الغیوب و ضلت فى عظمته القلوب؛ فلا الأبصار تدرک عظمته و لا القلوب على احتجابه تنکر معرفته.
تمثل فى القلوب بغیر مثال تحده الأوهام أو تدرکه الأحلام. ثم جعل من نفسه دلیلاً على تکبره على الضد و الند و الشکل و المثل، فالوحدانیته آیه الربوبیه و الموت الأتى على خلقه مخبر عن خلقه و قدرته.
تا آخر دعا که در نهایت شیوایى و استحکام، دلالت بر وجود بالصرافه حضرت حق جل و عز مى نماید؛ بالأخص همین فقراتى را که عارف ربانى و عالم صمدانى ما بدان استشهاد جسته اند و ایضاً قوله:
و الکائن قبل الکون بلا کیان، و الموجود فى کل مکان بلا عیان، و القریب من کل نجوى بغیر تدان.
41)چون سخن به مکاشفه حضرت امام جعفر صادق (علیه السلام) رسید، سزاوار است انحاء و انواع مکاشفات را در اینجا از علامه شمس الدین محمد بن محمود آملى در کتاب نفائس الفنونج 2، ص 62 تا 65، حکایت نماییم. وى مى گوید:
فصل نهم: در مکاشفات و انواع آن:
بدان که حقیقت کشف، از حجاب بیرون آمدن چیزى است بر وجهى که پیش از آن بر وجه مذکور مدرک نبوده باشد و هر چند در عالم انسان هفتاد هزار دیده که ادراک آن هفتاد هزار عالم از جسمانیات و روحانیات تواند کرد مودع است، اما اهل حقیقت مکاشفات را بر آن معانى اطلاق کنند که مدرکات باطنه ادراک آن کرده باشد.
و شک نیست در آنکه چون سالک صادق به جذبه ارادات از قعر طبیعت روى به فضاى شریعت نهد و به قدم صدق جاده طریقت بر قانون مجاهده و ریاضت بشمرد، از هر حجاب از حجب هفتاد هزارگانه که گذر کند او را دیده مناسب آن گشاده شود، و احوال آن مقام مکاشف نظر او گردد، و به قدر رفع حجاب و صفاى عقل، معانى معقول روى نماید و به اسرار معقولات واقف شود، و آن را کشف نظرى خوانند و بر او زیاده اعتمادى نباشد؛ چه هرچه در نظر آید تا در قدم نیاید اعتماد را نشاید.
و اکثر فلاسفه که همت بر تجرید عقل و ادراک معقولات گماشتند و عمر در آن صرف کرده اند، در این مقام بماندند و آن را وصول به مقصد حقیقى شمردند و به حقیقت چون مقصود اصلى نشناختند، از شواهد دگر مدرکات محروم افتادند و انکار آن کرده در مرتبه ضلالت گم گشتند؛فضلوا من قبل و أضلوا کثیراً.
و چون از کشف معقولات عبور افتاد، مکاشفات قلبى پدید آمد که آن را کشف شهودى خوانند؛ و از اینجا انوار مختلف کشف شود، و بعد از آن مکاشفات سرى که آن را کشف الهامى خوانند و در این مقام اسرار آفرینش و حکمت وجود هر چیز ظاهر و مکشوف گردد و بعد از آن مکاشفات روحى که آن را کشف روحى خوانند، روى نماید و در مبادى این مقام درجات جنان و شواهد رضوان و مشاهده ملکه و مکالمه با ایشان کشف شود.
و چون روح به کلى صاف گردد و از کدورات جسمانى صقالت یابد، عوالم نامتناهى مکشوف شود و دایره ازل و ابد نصب دیده گردد و حجاب زمان و مکان برخیزد؛ چنان که از ابتداى آفرینش موجودات و مراتب آن کشف نظر او شود و هر آنچه در زمان مستقبل خواهد بود معاینه بیند و رسول (صلى الله علیه و آله و سلم) از اینجا فرمود که:
لا ترفعوا رؤسکم فانى أراکم من أمامى و من خلفى.
و بیشتر خارق عادات که آن را کرامات گویند از اشراف بر خواطر و اطلاع بر مغیبات و عبور بر آتش و آب و هوا و طى زمین و غیر آن در این مقام پدید آید و این معنى را به نزد ارباب حقیقت زیاده اعتبارى نبود، چو اهل ضلال را نیز این معنى صورت بندد؛ چنان که رسول (صلى الله علیه و آله و سلم) از ابن صیاد پرسید:
ماترى؟! قال: أرى عرشاً على الماء! فقال (صلى الله علیه و آله و سلم): ذاک عرش ابلیس.
و آنچه در نقل آمده که دجال مرده را زنده خواهد گرداند هم ازین قبیل است و حقیقت کرامات جز اهل دین را نتواند بود و آن بعد از کشف روحى در مکاشفات خفى پدید آید؛ زیرا که روح، کافر و مسلمان را هست. اما خفى، روح خاصى است که آن را نور حضرتى خوانند و جز به خاصان حضرت ندهند؛ چنان که فرمود:
کتب فى قلوبهم الایمان و أیدهم بروح منه.
و در مطلق روح فرمود:
یلقى الروح من أمره على من یشاء من عباده.
و در حق رسول (صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود:
و کذلک أوحینا الیک روحاً من أمرنا ما کنت تدرى ما الکتاب و لا الایمان ولکن جعلناه نوراً نهدى به من نشاء من عبادنا؛
یعنى نور خاص حضرتى به بعضى از بندگان خود دهم تا به واسطه آن به عالم صفات ما راه یابند.
و چنان که دل واسطه عالم ملک و ملکوت آمد که یک روى در عالم ملکوت و دیگرى در عالم ملک، تا بدان روى که در عالم ملکوت دارد قابل فیضان نور عقل و روح گردد و بدین روى که در عالم ملک دارد آثار انوار روحانیات و معقولات به نفس و تن مى رساند و سر واسطه عالم روح و دل آمد، تا بدان روى که در روح دارد استفادت فیض او کند، و بدان روى که در دل دارد حقایق آن فیض بدو مى رساند؛ همچنین خفى واسطه عالم صفات خداوندى و روحانیت آمد، تا قابل مکاشفات صفات حضرتى گردد عکس آن به عالم روحانیت رساند و این مجموع را کشف صفاتى خوانند.
و حضرت عزت در این حال اگر به صفت عالمى مکاشف شود علم لدنى پدید آید و اگر به صفات جلال مکاشف گردد فناء حقیقى و على هذا به نسبت با سایر صفات. اما کشف ذاتى مرتبه بس بلند و سامى است که در عبارت نگنجد و اشارت در آن صورت نبندد.و جعلنا الله من الفائزین به.
42)فلاح السائل، ص 211، تحقیق: مجیدى.
43)در حدیث قدسى از جانب پروردگار علام خلاق وارد است:
عبدى أطعنى أجعلک مثلى! أنا حى لا أموت، أجعلک حیاً لا تموت! أنا غنى لا أفتقر، أجعلک غنیاً لا تفتقر! أنا مهما أشاء یکون، أجعلک مهما تشاء یکون!
و کعب الاحبار این حدیث را با الفاظ آتیه روایت کرده است:
یابن آدم! أنا غنى لا أفتقر، أطعنى فیما أمرتک أجعلک غنیاً لا تفتقر! یابن آدم، أنا حى لا أموت، أطعنى فیما أمرتک أجعلک حیاً لا تموت! أنا أقول للشى ء کن فیکون؛ أطعنى فیما أمرتک تقول للشى ء کن فیکون!
(کلمه الله ص 140 و در ص 536 مصادر آن را عده الداعى احمد بن فهد حلى از کعب الاحبار و مشارق أنوار الیقین حافظ رجب برسى و ارشاد القلوبحسن بن محمد دیلمى ذکر کرده است.)
و در ص 143 گوید: در حدیث قدسى وارد است:
ان لله عباداً أطاعوه فیما أراد فأطاعهم فیما أرادوا، یقولون للشى ء کن فیکون.
(و در ص 537 مصدر آن را مشارق أنوار الیقین حافظ رجب برسى ذکر کرده است.)
44)مصباح الفلاح و مفتاح النجاح آخوند ملا محمد جواد صافى گلپایگانى، طبع سنگى، ص 74.
تصمیم و آغاز بازگشت
بارى؛ بعد از اینکه مقصود معین شد، آن وقت دامن همت به کمر بزند و بگوید:
دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا جان رسد به جانان یا جان ز تن درآید!
توبه صحیحى از گذشته ها بکند و توبه را مراتبى هست به حسب مراتب تائبین، در مصباح الشریعه مى فرماید:
التوبه حبل الله و مدد عنایته و لابد للعبد من مداومه التوبه على کل حال و کل فرقه من العباد له توبه؛ فتوبه الأنبیاء من اضطراب السر و توبه الأولیاء من تلوث(45) الخطرات و توبه الأصیاء من التنفیس(46) و توبه الخاص من الاشتعال بغیر الله و توبه العام من الذنوب.
توبه و رجوع از گناه و نافرمانى حق، بندى است که به وسیله آن، مجرمان و گناهکاران نزدیک مى شوند به رحمت الهى و مشمول لطف و عنایت ربانى مى گردند و لابد و ناچار است آدمى را از مواظبت و مداومت توبه در جمیع حالات؛ چرا که از جمله مقدمات عفو و غفران الهى آن است که بنده در هیچ حالى از حالات، خود را از تقصیر، برى ندانسته همواره از هجوم جنود معاصى، خود را به حصن حصین انابت و مأمن استغفار کشد و آتش خشم و سخط الهى را به قطرات اشک ندامت و اعتذار فرو نشاند… هر صنف از اصناف انسان را توبه اى است مخصوص به او که صنف دیگر را آن نحو از توبه مناسب نیست. اما توبه پیغمبران و امامان (علیهم السلام) از اضطراب نفس که چون ایشان نهایت تقرب به جناب احدیت دارند اگر به سبب ارتکاب مباحات و لوازم بشریت ایشان را غفلتى و اضطرابى در نفس به هم رسیده باشد توبه و استغفار ایشان بازگشت از آن خواهد بود و تعبیر به اضطراب خالى از لطف نیست، یعنى از بس که نفس و نفیس ایشان متوجه جناب بارى تعالى است و لمحه اى از او غافل نیست گویا تعلق ایشان به جناب او – عز اسمه – از قبیل تعلق ماهى است به آب و چنان که جدا ماندن ماهى از آب موجب اضطراب ماهى است، غافل شدن ایشان نیز از جناب او، به سبب ارتکاب مباحات موجب اضطراب ایشان است.
و توبه اولیا و دوستان خدا به خاطر خطور بعضى از فکرها و ملوث شدن ذهن هاست.
و توبه اصفیا و مؤمنان خالص از تفریح و نشاطهاست یا از نفس زدن هاست و توبه خواص و اهل علم، از مشغولى هاست به غیر خدا.
و توبه عوام، از گناهان است. (47)
و آن توبه اى که براى عام لازم است همان است که حضرت ولایت پناه (صلى الله علیه و آله و سلم) براى آن در معنى استغفارش، شش جزء قرار فرموده اند:
اول: ندم و پشیمانى؛ و این ندم، علاج خیلى چیزهاست؛ لاسیما عوض و بدل ندم عند الموت و بعد الموت است که به تصور نمى گنجد که چه ندمى براى غیر تائب در پیش است؛ چون در این دنیا انسان نمى تواند تصور نماید که این مصیبت ها، چه سعادت ها و چه بهجت ها و چه نورها و چه سلطنت ها را از او مبدل به چه شقاوت ها و زحمت ها و ظلمت ها و مقهوریت ها کرده است تا بتواند درجه ندامت اخرویه را در این دنیا تصور نماید!
دوم: عزم بر ترک عود ابداً؛
سوم: اداى حقوق مخلوقین؛
چهارم: اداى حقوق مفروضه(48) متروکه؛
پنجم: آن گوشت ها که از حرام در بدن روییده با اندوه و غصه و الم ریاضات، آب کردن تا اینکه جلد به استخوان بچسبد بعد از آن، از گوشت جدید بروید؛
ششم: آن مقدار لذتى که از معصیت برده، عوض آن، الم و زحمت بر خود وارد آوردن.
اما تفصیل این اجمال اینکه اگر انسان معرفت واقعیه به حقیقت و شناعت و آثار معصیت پیدا نماید مثلاً واقعاً در وقت خوردن مال یتیم اعتقاد نماید که آتش مى خورد و این آتش هم با خوردن خاموش نشود بلکه اگر بماند بعد از مردن قوت پیدا مى کند، عروق و اعماق را مى سوزاند و هرچه هم که مى سوزاند عروق و اعماق دیگرى بدلش به جا مى آید لابد از این معرفت، پشیمانى بى اختیار برایش به قدر اندازه آن شقاوت و زحمت که بر خود وارد آورده، حاصل مى شود و لابد حرکتى به سوى دفع آن مى کند لاسیما اگر هم قطع بکند که در رفع این بدل، این آتش که در توى خود روشن کرده، چه لذت ها و کرامت ها و شرافت ها براى او حاصل مى شود؛ آن وقت به قدر آن معرفت، شوق به دفع آن آتش پیدا مى کند و هر عملى شاقى را براى دفع آن متحمل مى شود و به شوق اقدام نماید.
و اگر بگویى در توبه غیر از علاج معصیت، چه لذت و شرافت هست؟ در جواب بگویم: مگر نمى دانى خداوند مبدل السیئات بأضعافها من الحسنات(49) است؟! مگر کرامت و بشارت عظماى ان الله یحب التوابین(50) را در قرآن مجید ندیده اى؟! یا اینکه تصویر مقام محبت خدا را نکرده اى؟! اهل حق – و العهده علیهم – چنین مى گویند که محبت خداوند به بنده اش این است که کشف حجب براى او مى کند و او را از جوار و قرب و لقاى خودش بهره مند گرداند.
بارى؛ اگر این مقدمات عرفانى براى تائب موجود شد، البته با شراشر وجودش تماماً حاضر بر علاج بوده، هر ذره از وجودش با تمام مراتب و جهات تضرع و ابتهال به درگاه حضرت ذى الجلال – اتوب الى الله – خواهد گفت و همه آن مراتب دیگر بالضروره به اکمل وجوه درست مى شود؛ مثلاً مواردى که فى الجمله حقیقت عرفانى شناعت معصیت دست داد، ببین که چه حالات براى صاحبانش روى داد؛ مثلاً حکایت نباش(51) را به یاد آور و ملاحظه کن که کسى او را یاد داده بود که چنین بکن؟! یا اینکه فى الجمله معرفت شخصیه جزئیه به درجه بزرگى جنایت خودش حاصل شد و این معرفت، او را به این هنگامه ها و اقدامات وادار نمود. بلى، هیچ دیده شده که پسر مرده را کسى نوحه یاد بدهد؟ مراسم نوحه گرى را از پسر مرده یاد مى گیرند. خوب است همین روایت توبه نباش را از درجه رعیت و بعد از آن، از درجه توبه اولیا و بعد از آن، از درجه توبه انبیا؛ هر یک حکایتى ذکر شود تا بلکه در سنگ خاره، قطره باران اثر کند.
حکایت توبه کردن جوان کفن دزد
در تفسیر صافى در شأن نزول آیه مبارکه:
والذین اذا فعلوا فاحشه أو ظلموا أنفسهم ذکروا الله فاستغفروا لذنوبهم و من یغفر الذنوب الا الله…(52)
و آنها که وقتى مرتکب عمل زشتى شوند یا به خود ستم کنند، به یاد خدا مى افتند و براى گناهان خود، طلب آمرزش مى کنند و کیست جز خدا که گناهان را ببخشد؟…
از مجالس صدوق (53) ، روایت کرده از حضرت صادق (علیه السلام) که معاذ بن جبل داخل شد خدمت حضرت رسالت پناه (صلى الله علیه و آله و سلم)، باکیاً(54) و سلام عرض کرد و جواب شنید پیامبر فرمودند: چرا گریه مى کنى؟ عرض کرد: یا رسول الله، دم در، جوانى هست خوش صورت و رنگ خوب، چنان بر جوانى خودش گریه مى کند که مثل زن پسر مرده و مى خواهد و به حضور مبارک مشرف بشود؛ فرمودند: بیاور آن جوان را؛ معاذ رفت و جوان را حاضر کرد؛ پس جوان سلام عرض کرد، حضرت جواب فرمودند، سپس فرمودند که چه چیز تو را سبب گریه شده است؟
عرض کرد: چطور گریه نکنم که گناه هایى را مرتکب شده ام که اگر خداوند عالم مرا به بعضى از آنها اخذ نماید مرا داخل جهنم مى کند و من چنین مى بینم که به زودى مرا اخذ خواهد فرمود و ابداً این گناهان را نخواهد بخشید!
پس حضرت فرمود: آیا به خدا شریک قرار دادى؟ عرض کرد: پناه مى برم به خدا از اینکه به خداى خود شریک قرار بدهم.
حضرت فرمود: آیا نفسى را کشته اى که خداوند قتلش را حرام فرموده است؟ عرض کرد: نه.
پس فرمود: خداوند مى بخشد گناهان تو را، اگرچه به بزرگى کوه ها باشد!
جوان عرض کرد: گناهان من از کوه ها بزرگتر است!
حضرت فرمودند: خداوند مى بخشد اگر چه مثل هفت زمین و دریاهاى آن و ریگ هاى آن و اشجار(55) آن و آنچه در آن است از مخلوقات بوده باشد!
جوان گناهکار عرض کرد: گناهان من از همه اینها بزرگتر است!
پس حضرت فرمود که مى بخشد خداوند گناهان تو را، اگرچه به قدر آسمان ها و ستارگان و به قدر عرش و کرسى باشد!
جوان گناهکار عرض کرد: گناهان من از اینها هم بزرگتر است!
معاذ راوى حدیث مى گوید: حضرت نظرى فرمودند به آن جوان مثل اینکه غضب فرمودند و سپس فرمودند: ویحک! گناهان تو بزرگ است یا پروردگار تو؟!
پس جوان به روى خود بر زمین افتاد و گفت: سبحان ربى! چیزى بزرگتر از خداى من نیست، پروردگار بزرگتر است از هر بزرگى یا رسول الله!
پس حضرت فرمودند: پس آیا مى بخشد گناهان عظیم را مگر پروردگار عظیم؟
جوان عرض کرد: لا والله! و ساکت شد.
پس حضرت فرمودند: ویحک یا شاب! آیا خبر نمى دهى مرا به یکى از گناهانت؟
عرض کرد: بلى خبر مى دهم. من کارم این بود که هفت سال نبش قبور مى کردم و مرده ها را درمى آوردم و کفن هاى آنها را برمى گرفتم تا اینکه یک دخترى از بنات انصار مرد، او را که بردند و دفن کردند و شب شد، آمدم به سوى قبر او و آن را نبش کردم و جنازه اش را در آوردم و کفنش را واگرفتم(56) و برگشتم؛ در این وقت شیطان مرا وسوسه کرد که نمى بینى که چطور است؟! و چطور است؟! تا برگشتم به سوى او و با آن مرده مقاربت کردم و او را عریان گذاشته برگشتم؛ پس شنیدم که ناگهان آن مرده مرا صدا کرد، گفت: واى بر تو اى جوان از دیان یوم الدین در روزى که وامى دارد مرا و تو را براى حساب، مرا این طور توى مرده ها عریان گذاشتى و کفن مرا بردى و مرا اینطور کردى که روز قیامت جنب از قبر برخیزم؟! پس واى باد بر جوانى تو از آتش و گمان نمى کنم که بوى بهشت به مشام تو برسد!
آنگاه آن جوان گناهکار گفت: چه خوب است براى من یا رسول الله؟!
پس آن حضرت فرمودند که دور شو از من اى فاسق! من مى ترسم که به آتش تو بسوزم، چقدر نزدیکى تو از آتش!
بعد از آن حضرت همى مى فرمودند و اشاره مى کردند بر او تا اینکه رفت و از نظر حضرت دور شد و رفت از شهر توشه اى گرفت و آمد به بعضى از کوه ها و پلاسى پوشید و دست هایش – هر دو – را به گردن خودش بست و مشغول عبادت و مناجات شد، عرض مى کرد:
یا رب! هذا عبدک بهلول و بین یدیک مغلول؛ یا رب! أنت الذى تعرفنى و زل منى ما تعلم. سیدى، یا رب! انى أصبحت من النادمین و أتیت نبیک تائباً فطردنى و زادنى خوفاً، فأسألک باسمک و جلالک و عظم سلطانک أن لا تخیب رجائى، سیدى! و لا تبطل دعائى و لا تقنطنى من رحمتک.
پروردگارا! این بنده ات بهلول است که دست بسته در محضر تو قرار گرفته؛ پروردگارا! تویى که مرا مى شناسى و لغزشى از من صورت گرفته که به آن آگاهى؛ سرورم! پروردگارم! پشیمان شده ام و با حال توبه به خدمت پیامبر شرفیاب شدم، ایشان مرا طرد کرد و بر ترس و دلهره من افزود؛ سپس به اسم تو و جلال و عظمت سلطنت تو، از درگاهت تقاضا مى کنم که امیدم را ناکام نفرمایى، اى سرورم! و دعایم را باطل نسازى و از رحمت خود ناامیدم نگردانى.
پس همیشه به این نحو عرض مى کرد تا چهل روز و شب تمام شد و حالى داشت که درنده ها و حیوانات وحشى که او را مى دیدند در آنها اثر مى کرد و بر حال او گریه مى کردند!
و بعد از آنکه چهل روز تمام شد، عرض کرد:
اللهم ما فعلت فى حاجتى؟ ان کنت استجبت دعائى و غفرت خطیئتى فأوح الى نبیک و ان لم تستجب لى دعائى و لم تغفر لى خطیئتى و أردت عقوبتى فعجل بنار تحرقنى أو عقوبه فى الدنیا تهلکنى و خلصنى من فضیحه یوم القیامه.
خداوندا! با حاجت و درخواست من چه کردى؟ اگر دعایم را مستجاب فرموده و گناهم را بخشیده اى، پس به پیامبرت وحى فرما و اگر دعایم را اجابت نفرموده اى و مورد بخشش قرار نداده اى و تصمیم بر مجازات من گرفتى، پس هرچه زودتر آتش بفرست تا مرا بسوزاند یا به کیفرى در دنیا دچارم ساز تا مرا هلاک گرداند و مرا از رسوایى روز رستاخیز رهایى بخش.
پس خداوند رحیم تعالى به پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم)، این آیه را فرستاد: والذین اذا فعلوا فاحشه أو ظلموا أنفسهم ؛ یعنى به ارتکاب گناه اعظم از زنا و نبش و اخذ اکفان؛ ذکروا الله فاستغفروا لذنوبهم ؛ یعنى ترسیدند از خداوند و زود توبه کردند؛ و من یغفر الذنوب الا الله ؛ خداوند مى فرماید: آمد به سوى تو، بنده من یا محمد، در حالى که تائب بود پس او را از پیش خودت راندى، پس او کجا برود و که را قصد بکند و از که سؤال بکند که گناه او را ببخشد غیر از من؟ و بعد از آن خداوند متعال فرمود:
ولم یصروا على ما فعلوا و هم یعلمون(57) ؛ یعنى بر گناه خود – که زنا اخذ اکفان بود – باقى نماندند اینها، جزاى آنها مغفرت است از پروردگارشان و جناتى است که تجرى من تحتها الأنهار ؛ در حالى که همیشگى هستند در آن جنات ؛ و نعم أجر العاملین(58) و چه نیکو است پاداش اهل عمل!
همین که آیه مبارکه نازل شد، حضرت (صلى الله علیه و آله و سلم) بیرون آمد در حالى که آیه مبارکه را با لبخند تلاوت مى فرمودند، پس به اصحاب فرمودند: کیست که مرا ببرد به نزد آن جوان تائب؟
معاذ عرض کرد: یا رسول الله! شنیده ایم که او در فلان جا و فلان کوه است. پس حضرت (صلى الله علیه و آله و سلم) با اصحاب تشریف بردند تا رسیدند به آن کوه، پس بالا تشریف برده و آن جوان را جستجو مى فرمودند، پس ناگاه دیدند آن جوان را – چه جوانى؟! – دیدند که در میان دو سنگ، سرپا ایستاده، دست هایش به گردن بسته، رویش از شدت آفتاب سیاه شده و مژه هاى چشمش از گریه تماماً ریخته! عرض مى کند که:
سیدى! قد أحسنت خلقى و أحسنت صورتى فلیت شعرى ماذا ترید بى، أفى النار تحرفنى اؤ فى جوارک تسکننى؟
اللهم انک قد أکثرت الاحسان الى فأنعمت على، فلیت شعرى، ماذا یکون آخر أمرى، الى الجنه تزفنى، أم الى النار تسوقنى؟
اللهم ان خطیئتى أعظم من السموات و الأرض و من کرسیک الواسع و عرشک العظیم فلیت شعرى تغفر خطیئتى، أم تفضحنى بها یوم القیامه.
سرورم! تو مرا زیبا آفریدى و چهره ام را نیکو نمودى، کاش مى دانستم که با من چه خواهى کرد؟ آیا در آتش جهنم مى سوزانى یا در جوار خود جایم مى دهى؟ خداوندا! تو بسیار به من احسان فرموده اى و به من نعمت داده اى، کاش مى دانستم که کار و سرنوشتم به کجا خواهد انجامید؟ آیا به سوى بهشتم خواهى برد یا به سوى جهنم سرازیرم خواهى کرد؟ خداوندا! گناه من از آسمان و زمین و کرسى گسترده و عرش بزرگت، وسیع تر است، کاش مى دانستم که گناهم را عفو مى فرمایى؟ یا روز قیامت به خاطر آن گناه رسوایم مى کنى؟
و به همین منوال مناجات مى کند و خاک بر سرش مى ریزد و درندگان صحرا به اطراف و مرغ ها بالاى سر، صف کشیده به حال او گریه مى کنند!
پس وجود مبارک حضرت (صلى الله علیه و آله و سلم) نزدیک رفته، دست هاى او را با دست مبارک خود گشودند و خاک از سر او پاک فرموده و فرمودند: بشارت باد تو را اى بهلول! تو آزاد کرده خدایى از آتش!
پس به اصحاب فرمود: این جور تدارک بکنید گناهان خود را چنانچه تدارک کرد بهلول.(59)
توبه حضرت داود (علیه السلام)
و أما توبه الأنبیاء (علیهم السلام) فیکفیک منها ما بلغک من توبه داود النبى – صلوات الله و سلامه على نبینا و آله و علیه – و قد روى أنه لما علم بعد نزول الملکین… .
اما توبه انبیاء (علیهم السلام)، براى نمونه توبه داود پیغمبر (علیه السلام) کافى است. روایت شده که همین که داود (علیه السلام) بعد از نازل شدن آن دو ملک…
دانست که براى تنبیه او نازل شده اند، چهل روز سجده کرد و سر از سجده برنداشت مگر براى حاجت و نماز و در این چهل روز، نه خورد و نه آشامید و همه اش را گریه مى کرد، و آنقدر گریه کرد که از آب چشمش در اطراف سرش گیاه رویید! و حضرت داود (علیه السلام) همه اش خدا را مى خواند با زبان هاى محرقه القلوب(60) و توبه مى کرد و از جمله حرف ها که در مناجات مى گفت، عرض کرد:
سبحان خالق النور جرح الجبین و فنیت الدموع و تناثرا الدود من رکبتى و خطیئتى ألزم بى من جلدى.
منزه و پاکى اى خدایى که نور را آفریدى، خداوندا! پیشانى از طول سجده زخم شد و اشک دیدگان تمام گشت و سر زانوهایم کرم گذاشت و با این حال، خطایم گریبانم را گرفته که سخت تر از پوستى است که به بدنم چسبیده باشد.
پس ندا آمد: یا داود! آیا گرسنه اى طعامت بدهم؟ آیا تشنه اى آبت بدهم؟ آیا مظلوم شده اى کمکت نمایم؟ و از گناهش اسم برده نشد!
حضرت داود (علیه السلام) صیحه اى کشید و عرض کرد: گناهى را عرض مى کنم که مرتکب شدم. پس ندا آمد: سرت را از سجده بردار که بخشیدم تو را؛ معذلک، سر برنداشت تا حضرت جبرئیل (علیه السلام) آمده سرش را برداشت و در بعضى روایات هست که بعد از قبولى توبه اش هم به گناه خود نوحه مى کرد به درجه اى که از سوز ندبه و نوحه اش مستمعین کثیر هلاک مى شدند و خودش غش مى کرد و مى افتاد!(61)
زمینه سازى براى توبه
و بالجمله؛ یلزم أن یکون الندم و التضرع و الابتهال و البکاء فى التوبه کماً و کیفاً مناسباً لعظمه الذنب و کثرته و الأولى أن یدعوا الله عند استغفاره بأسمائه و صفاته التى تناسب مقام التوبه بل یناسب ذنبه الذى منه التوبه ان کانت من الذنب المخصوص و ان یکون من الحال و الهیئه و اللباس و الحرکات على ما هو أجلب للرحمه و العطوفه من اظهار الملق و الاستکانه و المخافه و یدخل من الأبواب التى یلیق بحاله أن یدخل منها.
به هر حال، لازم است که پشیمانى و تضرع و ناله و گریه از نظر کمى و کیفى با بزرگى و زیادى گناهش تناسب داشته باشد و بهتر آن است که هنگام استغفارش، خدا را با نام ها و صفات مناسب مورد توبه بخواند بلکه اگر توبه اش از گناه ویژه اى است خدا را با اسماء و صفات مخصوص که با آن گناه مناسب باشد بخواند و باید حال و شکل و لباس و حرکات اعضا طورى باشد که هرچه بیشتر و بهتر رحمت و عطوفت الهى را به خودش متوجه سازد و جلب نماید؛ از جمله آنهاست: چاپلوسى و اظهار بیچارگى و ترس از عذاب الهى. (خلاصه اینکه) از درهایى که لایق و مناسب حال اوست وارد شود (و با خدا مناجات نماید).
پس هر طور است که از یک درى از درهاى رحمت الهى که مناسب حالش است داخل بشود، اگر از هیچیک از درها نتواند داخل بشود لامحاله از در عدم یأس – که در ابلیس است – داخل بشود و عرض بکند:
یا من أجاب لأبغض خلقه ابلیس حیث استنظره لا تحرمنى من اجابتک.
اى کسى که مبغوض ترین خلقش – که ابلیس است – هنگامى که از او مهلت خواست (خواسته او برآورده شد و تا روز قیامت به او مهلت دادى) اینک مرا از اجابت خود محروم مفرما!
و بالجمله؛ این را بداند که در توبه – مادامى که مرگ را معاینه نبیند – باز است اگرچه گناهش در وصف نیاید.
و این را هم بداند که یأس از رحمت الهى، بدترین گناهان است و از آن، بالاتر گناهى را سراغ نداریم؛ جسارت مى کنم و عرض مى کنم: به یک جهت، یأس از رحمت الهى، از کشتن انبیاء (علیهم السلام) بدتر است!
خلاصه؛ این هم از اهمیات است که باید سالک بداند که شیطان همه همتش این است که انسان را در هر حال که هست از راه خدا منع نماید و اگر از راه هاى معمولى هواى نفس نتوانست برگرداند آن وقت از طرق مموهه(62) شرع و عقل مى آید و اگر از اینها هم نتوانست غلبه نماید، مى گوید: امر تو گذشته است، تو نمى توانى توبه حقیقى بکنى، توبه حقیقى شرایط دارد، تو کجا عمل به شرایط توبه حقیقى کجا؟! و اگر به شرایطش عمل نکنى، توبه نکردن بهتر از توبه دروغى است؛ علاوه بر این، مى گوید که تو آنقدر گناه کرده اى که از قابلیت و سعادت قبولى توبه و توفیق توبه افتاده اى!
و اگر سالک این حرف هاى او را قبول بکند، مادامى که قبول کرده است مغلوب شده، آن شیطان ملعون مقصودش را به دست آورده؛ و اگر این حرف هاى او را جواب داد و رد کرد و گفت: که اولاً: رحمت الهى را که مى تواند تخیل بکند، رحمت او، رحمتى است که تو را مأیوس نکرد و دعایت را مستجاب نمود؛ ثانیاً: من اگر توبه حقیقى کامل نتوانم بکنم آن مقدارى که توانستم بکنم، مى کنم؛ لعل(63) خداوند مهربان به جهت همین مقدار توبه که کردم، توفیق بالاتر آن را بدهد، یک مقدار کامل تر توبه بکنم، و آن را که کردم، باز توفیق بالاتر را مى دهد تا مرا به توبه کامل مى رساند؛ چنانکه عاده الله به همین جارى شده است و اگر قول تو را قبول بکنم که هلاک قطعى است و ابداً نجات نیست و همین مأیوسى، خودش از گناهان کبیره موبقه است که لعل سبب بشود به تعجیل عذاب و سبب زیادتى عذاب و خسران دنیا و آخرت بشود.
توبه قاتل هفتاد پیامبر!
بارى؛ العیاذ بالله اگر هفتاد پیغمبر را هم کشته باشد(64) نباید مأیوس بشود و ترک توبه نماید که یأس و ترک توبه هلاک قطعى و سبب زیادتى عقوبت است؛ ولیکن در توبه، احتمال نجات کلى و در همین عقاب یأس و ترک توبه(65) ، خلاص قطعى موجود است.
وانگهى، جواب دیگر محکم شافى براى این وسوسه خبیث این است که تو، به من مى گویى که تو، توبه صحیح نمى توانى به جا بیاورى!
بلى، مرا اگر عنایت الله دستگیرى ننماید، توبه صحیح که سهل است توبه ناقص هم نمى توانم؛ ولیکن عنایت او – جل جلاله – اگر برسد به هر درجه و مقام عالى که به خیال نگنجد ممکن است که برسم، اگر بگوید از کجا که عنایت او به تو خواهد رسید؟ بگو: از کجا معلوم که نخواهد رسید! اگر بگوید عنایت او هم اهلیت مى خواهد، بگو: اهلیت را بزرگان از کجا آورده اند؟ نه این است که او داده، من هم از او مى گیرم؛ اگر بگوید: آخر تو چه قابلیت کرم او دارى در قبال چه عملت این تمنا را مى کنى؟ نمى بینى این قابلیت را به هر کس نمى دهند؟!
جوابش بگو: به گدایى مى خواهم، گدا مجانى طلب است!
اگر بگوید: به گدایان هم همه چیز را نمى دهند، بگو: لعل جد در گدایى ندارد؟ و اگر بگوید: تو نافرمانى کرده اى، حکم سلطنت خداوند جلیل رد تو است؛ بگو: در حکم سلطنت و قهاریت واجب نیست که هر نافرمانى را غضب نماید و ردش کند؛ اگر بگوید که قهاریت خدا پس کجا ظاهر خواهد شد؟ بگو: به امثال تو که معانده با خداوند جلیل نموده و بر ضد دعوت او، بندگانش را از درگاه او منع و مأیوس نماید؛ و اگر بگوید که استحقاق عقاب تو که قطعى است و وعده عذاب معاصى قطعى است؛ اما اجابت و عطاى گدایى تو، محتمل است؛ بگو: تو اشتباه دارى و غفلت از وعده اجابت و قبول او دارى، بلکه اگر سلطان خلاف وعید خود را نماید قبیح نیست، ولى خلاف وعده را کسى بر خداوند احتمال نمى دهد؛ و اگر بگوید: آخر روى تو از گناه، سیاه و حال تو تباه است به چه روى به آستان قدس او مى روى؟ بگو: اگر روى من سیاه است به وسیله انوار وجوه مشرقات اولیا او مى روم! اگر بگوید: تو قابلیت توسل به آنها را هم ندارى؛ بگو: به ایشان هم به توسط دوستان ایشان، توسل مى نمایم!
خلاصه؛ الحذر، الحذر! که گول او را بخورى و از رحمت واسعه خداوند مأیوس بشوى؛ همچنین در جواب او بگو: اگر هزار مرتبه از این در برانندم، باز برنمى گردم! و حال آنکه این در، درى است که تا به حال شنیده نشده که کسى به امید رحمت ونوال آن در، به روش اهل مسألت و ضراعت و گدایى آنجا برود و مأیوس شود!(66)
چنانکه فرعون کذایى یک شب گدایى نمود، مأیوس نگردید؛ توى شیطان خبیث را اجابت نمود. خلاصه؛ برانى ام گر از این در، بیایم از در دیگر!
رحمت بیکران الهى
از حدیث نبوى (صلى الله علیه و آله و سلم) نقل شده است: اگر کسى هفتاد پیغمبر را کشته باشد و توبه کند، توبه او قبول است!(67)
توبه وحشى – قاتل حضرت حمزه سیدالشهداء (علیه السلام) – را با اینکه آن همه به قلب مبارک حضرت – قلب الله الواعیه (صلى الله علیه و آله و سلم) – وارد آورد، قبول کردند!(68)
آیا نشنیده اى به موسى کلیم خود چه فرمود؟ فرمود: از همه کس مى گذرم الا قاتل حسین (علیه السلام).(69)
خلاصه؛ اگر توبه صحیح، سهل است؛ توبه ناقص هم نباشد؛ یک ذره اى از خیر، یک کلمه خیر، یک تسبیح و یک حمد و یک تهلیل هم، البته فعلش مفید و ترکش ضرر است. هر خاطرى که انسان را دلالت نماید بر ترک این خیر جزئى، قطعاً از شیطان است و قطعاً شیطان خیر انسان را نمى گوید. گاه است این یک کلمه خیر سبب بشود به نجات کلى انسان، به این میزان که در این خیر جزئى قطعاً اثرى و نورى هست؛ گاه همین نور سبب مى شود در یکى موردى، به توفیق خیر دیگر و آن هم نورى دارد و آن هم به توفیق دیگر منجر مى شود – هلم جراً -(70) انسان را به عالم نور مى رساند. این قاعده کلى – ابداً – جاى انکار نیست و غالباً مؤمنین به تدریج به مقام عالى توبه نائل شده اند. این است که توبه هم مثل سایر مقامات دین، مراتب دارد.
بارى؛ بنده طالب و سالک راه خدا را، در اول قدم، توبه لازم است. خوب است در مقام اقدام به توبه، عملى که سید بزرگوار در اقبال ، در اعمال ماه ذى قعده روایت کرده به جا بیاورد. تفضیل آن، این است که حضرت ختمى مرتبت (صلى الله علیه و آله و سلم) روز یکشنبه دوم ذى قعده، بیرون تشریف آورده فرمودند: ایها الناس! که از شما اراده توبه دارد؟ عرض کردیم که همه ما مى خواهیم توبه نماییم. فرمودند: غسل بکنید و وضو بگیرید و چهار رکعت نماز و در هر رکعت یک مرتبه سوره حمد و سه مرتبه سوره توحید و یک مرتبه معوذتین(71) بخوانید و بعد از نماز هفتاد مرتبه استغفار و ختم به لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظیم – و در بعضى از نسخ اقبال الأعمال آن هم هفت مرتبه – بعد از آن بگویید:
یا عزیز، یا غفار اغفر لى ذنوبى و ذنوب جمیع المؤمنین و المؤمنات فانه لا یغفر الذنوب الا انت.
و فرمود: نیست هیچ بنده اى از امت من که این عمل را بکند الا اینکه منادى از آسمان ندا کند: اى بنده خدا! عملت را از سر بگیر که توبه تو مقبول است و گناه تو آمرزیده؛ و ملک دیگر صدا کند از زیر عرش: اى بنده! مبارک باد بر تو و بر اهل تو و ذریه تو؛ و دیگرى صدا کند: خصمان تو از تو راضى خواهند شد در روز قیامت؛ و دیگرى صدا مى کند که اى بنده! با ایمان مى میرى و دین از تو مسلوب نخواهد شد و قبر تو گشاده و منور خواهد شد؛ و دیگرى صدا مى کند که اى بنده! پدر و مادر تو از خود خشنود خواهند شد اگرچه بر تو غضبناک بوده باشند و پدر و مادر و ذریه تو بخشیده خواهند شد و خودت در دنیا و آخرت در وسعت روزى خواهى بود؛ و حضرت جبرئیل (علیه السلام) ندا مى کند: من وقت مرگت با ملک الموت مى آیم و مهربانى مى کنم به تو و صدمه نمى زند به تو اثر مرگ و خارج مى شود روح تو از بدنت به آسانى.
ما عرض کردیم: یا رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم)، اگر کسى این عمل را در غیر ذى عقده به جا آورد، چطور مى شود؟ فرمودند: همان طور است که وصف کردم و فرمودند: این کلمات را جبرئیل در معراج به من یاد داد. (72)
تهیه جدول مراقبه
و خوب است مرید توبه، دو سه روز قبل از این عمل، یک دفترى قرار بدهد و در عرض این روزها ایام گذشته اش را فکر بکند از حال صغر تا این روزش، هر ضمانى و حقى که از غیر، بر ذمه اش وارد آمده در آن دفتر بنویسد؛ چون ضمان مالیه براى صغیر هم هست و بعد از آن در زمان کبیریش، هر حقى از حقوق الله و عبادات هم که تضییع کرده، همه آنها را ثبت نماید بلکه خوب است براى مداقه، براى هر عضوى از اعضایش جدولى بکشد، تمام حقوق واجبه آن عضو را که متصور است جداولى در زیر آن جدول قرار بدهد، در هر یکى فکر مفصلى بکند که از آن راه تقصیرى در اداى واجبى و یا ارتکاب حرامى و یا اثبات حقى بر ذمه اش نکرده است، آنها که به یادش چیزى نیاید، آن جدول را خالى بگذارد، آنها که چیزى واقع ساخته، ثبت نماید؛ مثلاً چشم را جدولى بکشد و براى معاصى که براى چشم هست هریک جدولى قرار بدهد؛ مثلاً نگاه کردن به زن اجنبیه و نگاه کردن به جوان خوشگل و نگاه کردن به عورت مؤمن و نگاه کردن به خانه مردم و نگاه کردن به مکتوب غیر که راضى نیست و نگاه کردن براى اخافه مؤمن(73) و نگاه کردن به غضب به روى پدر و مادر و یا به روى ارحام و یا به روى علما و یا به روى مطلق مؤمن بى رجحان شرعى و یا نگاه کردن به طریق استهزاء و یا به طریق تعییر(74) و یا به طریق اهانت و یا تکبر و یا نگاه کردنى که به آن اراده نشان دادن عیب مؤمن را بکند و یا کشف چیز مستور مؤمن را بکند به ظالم – که مى خواهد مال او را ببرد، یا خود او را بگیرد – مثلاً گاه است که یک نگاه کردن، علت تامه قتل نفس و یا قتل نفوس و یا غصب اموالى بشود و ضمان بیاورد.
الله: یعلم خائنه الأعین و ما تخفى الصدور(75)
او چشم هایى را که به خیانت مى گردد و آن چه را سینه ها پنهان مى دارند، مى داند.
را در نظر داشته باشد؛ هکذا حقوق نگاه نکردن و چشم پوشیدن را؛ و هکذا حقوق اعضاى دیگر را، لاسیما لسان که حقوقش حد و حصر ندارد.
خلاصه؛ حقوق مالیه و استحلالیه(76) اینها را تدارک نموده؛ عملیه(77) را، به جا آورده؛ استغفاریه(78) را، استغفار نماید. و آنچه تدارکش از قدرتش خارج است براى صاحبان حقوق، خیرات و مبرات و اعمال خیریه به مقدار حقش به عمل بیاورد و کفاره اى را انجام دهد و قصاصى را – خود را – به مقام قود(79) بیاورد. و آنچه از این قبیل شبهه باشد و از عهده اش بیرون آمدن مشکل باشد، آن را با دستگردان صحیح، درست نماید و بعد از آن، عمل شریف مروى از اقبال را به جا بیاورد(80) و دعاى توبه صحیفه سجادیه را بخواند(81) و آنچه از معاصى کبیره که به خاطرش بیاید ذکر بکند و ضم نماید به ذکر آنها، ذکر نعم خاصه حضرت او – جلت الائه – و قدرتش را بر اخذ و وقوع همه این بى حیایى در محضرش، در حالى که از هزاران جهات متولى انعام اوست، ذکر کرده و خاک و خاکستر به سرش بریزد و خودش را به خاک بغلطاند بلکه دست راستش را بر گردن ببندد و دست چپش را به سینه چسبانده به کیفیت دست بستن اهل عذاب تشبیه نماید؛ که دست راست آنها را بر گردن مى بندند و دست چپ را از سینه شان گذرانده از قفا بیرون مى آورند و کتابش را به دست چپش مى دهند و لعل از این طریق هم درست مى شود معناى:
و أما من أوتى کتابه وراء ظهره(82)
و اما کسى که نامه اعمالش به پشت سرش داده شود.
گاهى خوف عذاب و ذکر بزرگى و شدت آتش جهنم را بنماید و گاهى ازحیات(83) و عقاربش(84) ، عرض بکند و گاهى از سلاسل و اغلالش(85) ، عرض نماید. در خبر است در تفسیر:
ثم فى سلسله ذرعها سبعون ذراعاً فاسلکوه(86)
پس او را به زنجیرى که هفتاد ذراع است، ببندید.
که طول آن ذراع، چندین فرسخ از فرسخ هاى دنیا است و آن را هم از سرش داخل و از دبرش خارج مى نماید و گاهى از شدت و عظمت و هیئت ملائکه غلاظ و شداد، یاد نماید و از طعام و شراب و زقوم و ضریع و غسلین(87) ، ذکر کند:
یصب من فوق رءوسهم الحمیم * یصهر به ما فى بطونهم و الجلود(88)
مایع سوزان و جوشان بر سرشان ریخته مى شود، آن چنان که هم درونشان با آن آب مى شود و هم پوست هایشان!
سوز و گداز مؤلف
یا أرحم الراحمین، ارحمنى اذا خرج من الزبانیه نداء: أین جواد بن الشفیع، المسوف نفسه فى الدنیا بطول الأمل المضیع عمره فى سوء العمل؟! فیبادرون بمقامع من حدید و یستقبلونى بعظائم التهدید و یسوقوننى الى العذاب الشدید و ینکسوننى فى قعر الجحیم و یقولون: (ذق انک انت العزیز الکریم)(89) ویسکنوننى(90) داراً یخلد فیها الأسیر ویوقد فیها السعیر، شرابى فیها الحمیم و مستقرى الجحیم!
الزبانیه تقمعنى و الحاویه تجمعنى، أمنیتى فیها الهلاک و مالى منها فکاک؛ قد شدت الأقدام بالنواصى و اسودت الوجوه من ظلمه المعاصى، ننادى من أطرافها و نصیح من حوالیها و أکنافها: یا مالک قد حق علینا الوعید، یا مالک قد أثقلنا الحدید، یا مالک قد نضجت منا الجلود، یا مالک أخرجنا منها فانا لا نعود!
فنجاب: هیهات لات حین أمان و خروج لکم من دار الهوان، ف (اخسئوا فیها و لاتکلمون)(91) ولو أخرجتم منها لکنتم الى ما نهیتم عنه تعودون؛ فعند ذلک یحصل القنوط البت و یجى ء الأسف العظیم و الندم الألیم؛ فنکب على وجوهنا فى النار، النار من فوقنا و النار من تحتنا و النار من أیماننا و النار عن شمائلنا؛ فنکون غرقى فى النار، طعامنا النار، شرابنا النار، فراشنا النار، لباسنا النار، مهادنا النار؛ فنبقى فى مقطعات النیران و سرابیل القطران و ضرب المقاطع و ثقل السلاسل، نتجلجل فى مضایقها و نتحطم فى درکاتها تغلى بنا النار کغلى القدور و نهتف بالویل و الثبور و لنا مقامع من حدید تهشم بها جباهنا و یتفجر الصدید من افواهنا و یتطقع من العطش أکبادنا و تسیل على الخدود أحداقنا و تسقط من الوجنات لحومها و یتمعط من الأطراو شعورها و جلودها و کلما نضجت جلودنا بدلونا جلوداً غیرها قد عریت العظام من اللحوم و ما بقى من الدسوم رسوم؛ فبقیت الأرواح منوطه بالعروق و معذلک نتمنى الموت و نقول: (یا مالک لیقض علینا ربک قال انکم ماکثون)(92)
اى خداى ارحم الراحمین، به من رحم کن هنگامى که از میان شعله هاى سوزناک جهنم فریادى برخیزد که: جواد بن شفیع(93) کجاست؟! همان کسى که با آرزوهاى طولانى خود و امروز و فردا نمودن وقت گذرانى کرد و با پرداختن به کارهاى زشت عمرش را ضایع نمود؛ پس از این نداى هولناک مأموران ویژه جهنم با عمودهاى آهنین با سرعت تمام به سراغ من مى آیند و مرا کشان کشان به سوى عذاب سخت و شدید مى برند و به قعر جهنم سرنگونم مى کنند در حالى که مى گویند: بچش که (تو به پندار خود) بسیار قدرتمند و محترم بودى! و در جایى مرا مسکن مى دهند که به اسارت گرفته شده، براى همیشه، در آنجا اسیر است و آتش آن شعله ور و نوشابه من بسیار داغ و اقامت گاهم جهنم است که با شعله هاى برفروخته مرا از جا برکند در حالى که قعر دوزخ مرا به کام خود مى کشد، در چنین وضعیتى نهایت آرزوى من این است که هلاک شوم و بمیرم ولى در آنجا از مرگ خبرى نیست و امکان جدایى از آن وجود ندارد. پاها به پیشانى بسته شده و چهره از ظلمت گناهان، سیاه گشته؛ در چنین حالتى از هر طرف فریاد مى کشیم و از هر سو، صیحه مى زنیم که: اى مالک! وعده هاى عذاب در مورد ما محقق شد؛ اى مالک! سنگینى زنجیرهاى آهنین ما را ناتوان ساخت؛ اى مالک! پوست هاى تن ما بریان گردید؛ اى مالک! ما را از جهنم سوزان و طاقت فرسا بیرون بیاور که ما هرگز به کارهاى زشت و گناهان باز نخواهیم گشت.
جواب مى شنویم: هرگز! اینک وقت امان خواهى نیست و امکان خروج از آتش سوزان براى شما وجود ندارد. دور شوید و با من سخن مگویید که اگر به فرض محال شما از این آتش دوزخ خارج شوید و نجات پیدا کنید باز هم به آن گناهانى که از آن نهى شده اید، باز خواهید گشت!
در این هنگام است که کاملاً ناامید مى شویم و مى فهمیم که هیچ راه نجاتى برایمان وجود ندارد پس تأسف بزرگ و ندامت دردناک تمام وجود ما را در بر مى گیرد، پس به صورت هایمان در آتش فرو مى افتیم: بالاى سر ما آتش، زیر پاى ما آتش، سمت راست ما آتش، طرف چپ ما آتش، پس به طور کلى غرق در آتش خواهیم بود حتى غذاى ما آتش، نوشابه ما آتش، بستر ما آتش، جامه ما آتش، استراحتگاه ما آتش خواهد بود!!!
ما در میان پاره هاى سوزناک جهنم با لباس هایى از قطران(94) در زیر ضربات گرزها و سنگینى زنجیرها باقى مانده ایم و در تنگناهاى جهنم همچنان فرو مى رویم و در درکات آن خرد مى شویم که در آن درکات به جوش آمده ایم مانند به جوش آمدن غذا در میان دیگ ها!
و در این هنگام فریاد واویلاى ما بلند مى شود و عمودهاى آهنین بر سر و صورت ما فرود آمده پیشانى ها در اثر آن ضربات شکافته مى شود و آب بدبوى متعفن از دهان هاى ما جارى مى شود و از سوز عطش جگرهاى ما پاره پاره مى گردد و حدقه هاى چشمانمان از کاسه شان در آمده و مثل اشک به صورت مان فرو مى ریزد و از اعضایمان گوشت جدا شده و ساقط مى شود و از طرف آن پوست ها و موى هاى کنده مى شود و هرگاه پوست هایمان بریان شد و از هم گسسته گشت، آنگاه عوض آنها پوست هاى تازه قرار مى دهند، در این هنگام استخوان ها در اثر شدت آتش از گوشت هاى بدن کاملاً عریان مى شود و هیچ چیز از آنها در استخوان ها باقى نمى ماند جز جان ها که به رگ ها وابسته اند و با پاره شدن این رگ ها، مرگ قطعى مى شود ولى مرگ به سراغمان نمى آید لذا از درگاه احدیت درخواست مرگ مى کنیم و آرزویمان این مى شود که هرچه زودتر بمیریم و در این حال مى گوییم: اى مالک دوزخ! (اى کاش) پروردگارت ما را بمیراند (تا از این عذاب دردناک طاقت فرسا آسوده شویم)! مى گوید: شما در اینجا ماندنى هستید! .
خلاصه؛ به تمام آنچه قادر است از مراتب فراغت و مسکنت و عجز و انکسار – قولاً، فعلاً، هیئة، لباساً – همه را جمع کند؛ چرا که همه آنها تأثیرى در قلب انسان مى نماید و آن تأثر قلبى سبب جوش آمدن دریاى رحمت الهى – جلت آلائه – مى شود. اگر تصدیق این را بخواهى ملاحظه بکن اعمال بزرگان را که در مقام مناجات و استغفار، خودشان را به چه حال هایى مى انداختند، تبصبص(95) مى نمودند، ریش شان را مى گرفتند، هکذا ملاحظه حال توبه قوم حضرت یونس – على نبینا و آله و علیه الصلاه و السلام – را بکن که آن حکیم تربیت شده خانواده نبوت جناب روبیل چه حال براى آنها یاد داد که خودشان را به آن انداختند و بلاى نازل را برگرداندند و حال آنکه دیده نشد بود بعد از نزول بلا، توجه ثمرى بدهد ولى روبیل (علیه السلام) به آنها یاد داد که بچه ها را از مادران جدا ساختند و بره ها را از میش ها جدا کرده، عجل ها(96) را از ماده گاوها گرفتند، مادرها را بالاى کوه بردند و بچه هاشان را در ته دره انداختند، مردها پلاس پوشیدند روى خاک افتاده، خاک بر سر ریختند.
اما حیوانات، مادرها به جهت سخالشان(97) و به جهت علف، صدا مى کردند؛ بچه هاى حیوانات گرسنه به جهت شیر صدا مى کردند، اطفال خودشان به جهت شیر و به جهت جدایى از مادرها، گریه مى کردند؛ خودشان(98) از ترس عذاب و شدت هولى که از اصفرار شمس(99) و هبوب(100) بادهاى عذاب و سیاهى رنگشان، مى دیدند ناله هاى جانسوز ربنا ظلمنا أنفسنا و ان لم تغفر لنا و ترحمنا لنکونن من الخاسرین(101)
پروردگارا! ما به خویشتن ستم کردیم و اگر ما را نبخشى و بر ما رحم نکنى، قطعاً از زیانکاران خواهیم بود.
و نداى یا ارحم الراحمینا به اوج فلک رسانیده، خلاصه محشرى به پا کردند تا آنکه دعوت و نفرین پیغمبرشان را بعد از نزول عذاب، برگرداندند! دریاى رحمت ارحم الراحمین به جوش آمده، حضرت اسرافیل (علیه السلام) را امر رسید که قوم یونس را بخشیدم، ایشان را دریاب، بلا را از ایشان رد کن و به کوه ها بزن!
بارى؛ اى برادر! عاده الله، بین بندگانش یک منوال است.
من و تو هنوز وقت داریم بلا ظاهراً نازل نشده، مى توانیم که از دریاى رحمت ارحم الراحمین حظى ببریم و این آتش هاى افروخته را خاموش نماییم.
45)تکوین (نسخه بدل).
46)التنفس (نسخه بدل). علامه مجلسى گوید:التنفس اى بغیر ذکر الله؛ و فى بعض النسخ على بناء التفعیل من تنفیس الهم اى تفریحه اى من الفرح و النشاط؛ و الظاهر أنه مصحف. و تکوین الخطرات اخطار الأمور للتفرقه بالبال و عدم اطمئنان القلب بذکرالله.
محدث ارموى گوید: نسبت تصحیف در معنى تنفیس نیز جارى است؛ زیرا تفریح هم – به جیم است – از فرج که به معنى گشایش است، نه به حاء حطى از فرحو نشاط چنانکه واضح است و حاجت به استشهاد به کتب لغت و ادعیه و احادیث و اشعار عرب ندارد. فتفطن. شرح فارسى مصباح الشریعه به کوشش علامه ارموى، ص 433.
47)ترجمه و شرح مصباح الشریعه، عبدالرزاق گیلانى، ص 434، با مختصر تصرف.
48)فرائض (نسخه بدل).
49)بدى ها را به چندین برابر از نیکى تبدیل کننده است.
50)سوره بقره (2)، آیه 222.
51)حکایت قبر کن
52)سوره آل عمران (3)، آیه 135.
53)أمالى شیخ صدوق، ص 96، مجلس 11، حدیث 76.
54)گریان.
55)درختان.
56)از او گرفتم. (نسخه بدل).
57)سوره آل عمران (3)، آیه 135.
58)سوره آل عمران (3)، آیه 136.
59)تفسیر الصافى فیض کاشانى، 1/382 – 385، چاپ اعلمى، بیروت.
60)سوزاننده دل ها.
61)بحار الانوار، 14/28.
62)تحریف شفه، پنهان شده.
63)لعل: شاید.
64) -عن جابر انه قال: جائت امرأه النبى (صلى الله علیه و آله و سلم) یا نبى الله، ان امرأه قتلت ولدها بیدها، هل لها من توبه؟ فقال لها: والذى نفس محمد بیده لو انها قتلت سبعین نبیاً ثم تابت و ندمت و یعرف الله من قبلها انها لاترجع الى المعصیه ابداً لقبل الله توبتها و عفى عنها فان باب التوبه مفتوح مابین المشرق و المغرب و ان التادب من الذنب کمن لاذنب له مستدرک الوسائل 12/131
65)و نسبت به همین عقاب یأس و ترک توبه (نسخه بدل).
66)عارف شهید مولا عبدالصمد همدانى مى نویسد: در شرح صحیفه سجادیه از ابوسعید خدرى روایت است که پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود: یکى از پیشینیان نود و نه کس بى گناه را کشته بود، سپس از عالم ترین مردم روى زمین جویا شد، او را به راهبى رهنمایى کردند، نزد او رفت و گفت: من 99 کس را کشته ام، آیا مرا توبه اى هست؟ گفت: نه! او را نیز کشت و صد نفر کامل شد. سپس از عالم ترین مردم روى زمین جویا شد، او را به مرد عالمى ره نمودند، به او گفت: من صد کس را کشته ام، آیا مر توبه اى هست؟ گفت: آرى! چه کسى است که میان تو و توبه فاصله شود؟ به فلان سرزمین برو که در آنجا مردمى هستند که به عبادت خدا مشغولند، تو نیز با آنان به عبادت مشغول شو و به سرزمین خود بازنگرد که آنجا سرزمین بدى است. وى روانه شد، چون به نیمه راه رسید ملک الموت آمد و او را قبض روح نمود. فرشتگان رحمت و فرشتگان عذاب در مورد وى به مخاصمه افتادند؛ فرشتگان رحمت گفتند: او به سوى ما آمده بود؟ و فرشتگان عذاب گفتند: او هرگز عمل خوبى انجام نداد. فرشته اى در صورت انسانى در آنجا حاضر شد. او را میان خود، داور ساختند، وى گفت: فاصله دو مکان را اندازه بگیرند، به هر کدام نزدیک تر از آن اوست. اندازه گرفتند دیدند به سرزمینى که قصد داشت به آنجا رود نزدیک تر است، پس فرشتگان رحمت او را دریافت داشتند و در روایتى است: یک وجب به آن سرزمین صالحه نزدیک تر بود، بنابراین از اهل آنجا محسوب شد.
و در روایت دیگرى است: پس خداى بزرگ به یک طرف زمین وحى کرد: دور شود، و به سوى دیگر وحى کرد: نزدیک شو، و گفت: میان این دو اندازه گیرى کنید؛ پس او را یک وجب به آن سرزمین نزدیک تر دیدند، پس آمرزیده شد. بحر المعارف، 2/51، انتشارات حکمت.
67)مستدرک الوسائل، 12/131.
68)در حدیث آمده:حمزه و قاتله فى الجنه. مجمع البحرین، 3/1916، ذیل کلمه وحش.
69)بحار الانوار، 13/345.
70) -هلم جراً: همین طور ادامه پیدا مى کند و یکى پس از دیگرى مى رسد.
71)معوذتین: سوره فلق و سوره ناس.
72)اقبال الأعمال، ابن طاوس، ص 614.
73)ترساندن مؤمن.
74)عیب جویى و طعنه زدن.
75)سوره مؤمن (40)، آیه 19.
76)استحلالیه یعنى آن چه لازم است به صاحبانش برگردانده شود یا صرف حلالیت طلبیدن است، صورت گیرد.
77)حقوق عملیه از قبیل نماز و روزه قضاء.
78)استغفاریه آن چه که فقط با استغفار کردن جبران مى شود.
79)قصاص.
80)اقبال الأعمال، ص 147 و 197.
81)دعاى سى و یکم.
82)سوره انشقاق (84)، آیه 10.
83)مارها
84)عقرب ها.
85)زنجیرها و دست بندها.
86)سوره الحاقه (69)، آیه 32.
87)زقوم: غذاى دوزخیان؛ ضریع: بوته خار تر؛ غسلین: خونابه و چرک و خونى است که از دوزخیان جارى است.
88)سوره حج (22)، آیه 19 – 20.
89)سوره دخان (44)، آیه 49.
90)فاسکنونى (نسخه بدل).
91)سوره مؤمنون (23)، آیه 108.
92)سوره زخرف (43)، آیه 77.
93)نام خود مؤلف است.
94)قطران: ماده چسبنده بسیار بدبوى قابل اشتعال است.
95)حالتى است که سگ در پیش پاى صاحبش، پوزه بر خاک مى مالد و دم خود را حرکت مى دهد.
96)گوساله ها.
97)سخال: بره و بزغاله ها.
98)خودهایشان (نسخه بدل).
99)زرد شدن خورشید.
100)وزیدن.
101)سوره اعراف (7)، آیه 23.
توبه هاى واقعى
بارى؛ اوقات توقف ایام تحصیل که نجف اشرف مشرف بودیم، جناب عالم عامل جلیل و حکیم بزرگوار بى بدیل آخوند ملا حسین قلى همدانى – قدس الله روحه – به یکى از طلاب راه آخرت، عمل توبه را تلقین فرمودند، دو سه روز به جهت انجام این مهم غائب شد، بعد که آمد دیدیم که بدنش که چاق و نشیط و رنگش که خیلى آبدار بود، بدنش کأنه نصف شده و رنگش زرد و پریشان گردیده که عادتاً در یک دو روز ریاضت، متوقع نبود که این مقدار تغییر در صورت پدید آید؛ بعد معلوم شد که مردانه عمل کرده! و یکى دیگر را شنیدم که در مجلس توبه اش، شش ساعت مشغول گریه و زارى بوده!
علامت گریه هاى واقعى
خلاصه؛ جد مى خواهد، بى جد بلکه به هوا و هوس، کار از پیش نمى رود و مى توانم عرض بکنم که گریه هاى ما هم گریه واقعى نیست، چرا؟!
گریه آن است که از سوز دل آید بیرون و الا هر آب چشم گریه نیست!
ولى افتضاح اینجاست که ماها از آن گریه دروغى هم عارى و مبرا هستیم! چرا که همان گریه دروغى را هم اگر انسان مواظب باشد، اثرى در قلب مى کند که بالأخره منجر به گریه واقعى و حقیقى مى شود.
بارى؛ این توبه را که بنده به جا بیاورد امیدوارى خیلى است که همین توبه، برایش علت تامه وصول به مقصود باشد؛ چرا که صریح آیه وافى هدایت است که: ان الله یحب التوابین(102)
و عرض شد که محبت خدا به بنده را مى فرمایند(103) که عبارت است از کشف حجب و مقصود اصلى هم همین است و بس.
فیالها من درجه ما أعظمها و أعلاها!
و من مقام ما أسناها و أبقاها!
و من حال ما ألذ و أبهجها!
وه، چه درجه اعظم و بلندى! و چه مقام رفیع و ماندگارى! و چه حال لذت بخش و بهجت آفرینى است!
مشارطه، مراقبه و محاسبه
بارى؛ سالک راه خدا را بعد از توبه، لازم است از مشارطه، مراقبه و محاسبه در اول صبح، مشارطه(104) با نفسش نماید؛ مشارطه شریک و سهیم در اعز و انفس سرمایه ها و در عرض روز تا وقت خواب، مراقبه کامل و در وقت خواب، محاسبه کامل از تمام آنچه در این مدت صرف کرده است از وقتش و از قواى ظاهرى و باطنى و آنچه از نعمت هاى الهى در آن صرف کرده و یا مهمل گذاشته، همه اینها به قرارى که علماى اخلاق نوشته اند، عمل نماید، تفصیل آن را موکول به کتب اخلاق که نوشته شده – واقعاً هم خوب نوشته اند – مى نماید ولى به چند فقره اهم که خیلى مؤثر است اشاره مى شود و آن، این است:
وقت خواب، انسان محاسبه نفس و علاج خیانت هاى نفس را به قدر طاقت بر خودش جداً مخمر نماید و آنچه فعلاً ممکن است از توبه و تدارک، بکند و آنچه تأخیر لازم است عزم جدى بر آن داشته باشد و بداند حالا که مى خوابد، خواب هم در واقع برادر مرگ است. صریح آیه مبارکه است که مى فرماید:
الله یتوفى الأنفس حین موتها و التى لم تمت فى منامها فیمسک التى قضى علیها الموت و یرسل الأخرى الى أجل مسمى ان فى ذلک لآیات لقوم یتفکرون (105)
خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض مى کند و ارواحى را که نمرده اند نیز به هنگام خواب مى گیرد؛ سپس ارواح کسانى که فرمان مرگشان را صادر کرده نگه مى دارد و ارواح دیگرى را (که باید زنده بمانند) بازمى گرداند تا سرآمدى معین؛ در این امر نشانه هاى روشنى است براى کسانى که اندیشه مى کنند.
پس لازم است که فى الجمله، عده موت را از تجدید عهد ایمان کرده و با طهارت، روى به قبله و روى دل به قبله حقیقیه نموده به نام خدا اعمال وارده عندالنوم را به قدر قوه به عمل آورده، تسلیم روح و نفس خود را به حضرت او – جل جلاله – نماید و از اعمال وقت خواب، اهمیاتش را ترک ننماید که عبارت باشد:
اولاً در دخول رختخواب، بسم الله الرحمن الرحیم را از قلب و لسان بگوید و آیه مبارکه قل انما انا بشر مثلکم…(106) و آیه مبارکه آمن الرسول بما أنزل الیه من ربه…(107) را با تدبر بخواند و تسبیح حضرت زهرا – صلوات الله و سلامه علیها – و آیه الکرسى و سه یا یازده مرتبه سوره قل هو الله أحد و سه مرتبه یفعل الله ما یشاء بقدرته و یحکم ما یرید بعزته و آیه مبارکه شهد الله…(108) را بخواند و اگر استغفارهاى مرویه و یا مطلق استغفار هم بکند، خوب است.
عنایات الهى در خواب
و ملتفت باشد که ممکن است خداوند جواد، در همین خواب، چنان که براى انبیا و سایرین از اولیا و مؤمنین در حال خواب، موهبت هاى عظیمه عنایت فرموده است، به او هم عنایت فرماید؛ حتى من خبر دارم بعضى را در حال خواب وسط روز، معرفت نفس دست داده بود و دیده بود کأنه عالم برداشته شد، حقیقت نفس او طلوع کرد و کأنه متحد است با حقیقت ملک الموت و از عظمت این حال، بیدار شد بود، دیده بود کأنه حقیقت او، این بدنش را به خودش جذب مى کند! وحشت کرده، هم خوابه خود را بى اختیار صدا زده بود که من چرا اینطور مى شود؟! تا آن حال از او رفته بود.
کشف معارف در عالم خواب
اى بسا معارف که از رؤیاها براى سالکین کشف شده و بسا مقامات که از رؤیاى انبیا (علیهم السلام) و ائمه (علیهم السلام) و بزرگان دین به سالک عنایت مى شود.
در تفسیر: لهم البشرى فى الحیاه الدنیا و فى الآخره(109) در زندگى دنیا و آخرت، براى آنها بشارت و سرور است ، روایتى وارد شده که بشرى در دنیا عبارت از رؤیاهاى مبشره است که در دنیا، خود بنده و یا غیر، در حقش مى بیند.
خواب هاى بشارت آمیز مؤلف
اى عبد ذلیل، خیلى امیدوارى هایم به بعضى رؤیاهایى است که در آنها، حضرات معصومین (علیهم السلام) را زیارت کرده ام و مورد مرحمت هاى بزرگ شده ام. حتى خیلى شده که از لذت آن رؤیاها، وقت خواب ها، با لذت و راحت، امیدوارى و رجاء به آن رؤیاها، مى خوابیدم! یکى هم به بنده گفت: مگر به خواب ببینى!؟ اگرچه خوب گفت: لیکن آن را هم قبول دارم.
با یاد خوشت خسبم، در خواب خوشت بینم از خواب چو برخیزم، اول تو به یاد آیى!
بارى؛ بعد از خواندن این آیه، اگر حال فکرى برایش دست بدهد که در حال فکر خوابش ببرد، زهى کرامت! و الا مشغول ذکرى از اذکار بشود تا خوابش در حال ذکر ببرد و اگر ذکر را در اواخر، به نفس اش بیندازد – که بین النوم و الیقظه -(110) را که لسان از حرکت بیفتد، نفس یا الله ، یا تنها لفظ جلاله الله را بگوید، خیلى خوب است؛ اگر در این حال خوابش ببرد خیلى مى شود که او خواب است ولى نفس اش، آشکارا ذکر مى کند که گاه است، بیدارها هم مى شنوند.
خلاصه؛ خودش را به شراشر(111) وجودش، تسلیم حضرت او – جل جلاله – نماید. وقتى که بیدار شد، اول متذکر بشود که این اعاده روح به بدن او، نظیر احیاى بعد الموت است و این نعمت جدیدى است؛ چرا که هزاران به خواب رفتند، بیدار نشدند مگر در قبر در حالى که نعمت اقتدار از عمل، از ایشان سلب شده مى گفتند:
رب ارجعون * لعلى أعمل صالحاً فیما ترکت
پروردگار من! مرا بازگردانید، شاید در آنچه ترک کردم (و کوتاهى نمودم) عمل صالحى انجام دهم.
و جواب شنیدید:
کلا انها کلمه هو قائلها
چنین نیست! این سخنى است که او به زبان مى گوید (و اگر بازگردد، کارش همچون گذشته است).
آن وقت سجده شکرى به جاى آورده، به خودش بگوید: تو را که جواب کلا نگفتند و برگرداندند، تو مى توانى در این بیدارى – که بیدار شدى – علاج تمام ماسبق و تدارک تمام مافات را بکنى و خودت را از مقربین گردانى.
خلاصه؛ در عرض این یک روز تجارتى بکنى که ربح سلطنت دنیا و آخرت را ببرى، بلکه تجارتى بکنى که ربحش، قرب خداوند جلیل و جمیل تعالى – جل جلاله – باشد. حالا که این سرمایه را به تو دادند قطعاً به زودى این را از دست تو خواهند گرفت؛ پس تمام همت خود را در این مدت مهلت، طلب رضاى حضرت او – جل جلاله – بکن و اگر همت مردان دارى از ماسوى چشم پوشیده، پاى بر دنیا و آخرت زده،
قل الله ثم ذرهم فى خوضهم یلعبون(112)
بگو: خدا ! سپس آنها را در گفتگوهاى لجاجت آمیزشان رها کن تا بازى کنند.
تمام فکر و هوش و حواست پیش او – جلاله جلاله – باشد و از درگاه او هم غیر از فضل خودش، هیچ تمنا نکنى و عرض بکن: ما از تو نداریم به غیر از تو تمنا!
الحذر! که فکر دنیا بر قلبت مستولى نشود و غصه معیشت دنیا، تو را از مطلوب حقیقى دور نکند؛ چرا که این خیلى خسران است و مضاده با حق عبودیت هم دارد؛ چنان که غلامان سادات دنیوى هم اگر فکر نان خود باشند فضولى است، آقایان بدشان مى آید و هکذا علاوه بر اینکه از اخلاق اراذل و سفله و دون همتان است که انسان همتش، بطن و فرج و مال و جاه این دنیاى دروغ باشد؛ حیف نیست که انسان سرمایه خود را که مى تواند با آن کسب عالمى نماید که مقرب درگاه حضرت ملک الملوک تعالى باشد، آن را صرف به این دنیاى دنى، فانى، لاشى ء بکند، لاسیما به ملاحظه اینکه در کارهاى دنیویه هم، نص و تجربه – هر دو – حکم مى کند که با سعى و تلاش نیست، هر کس قسمتى دارد و آنچه تقدیرش شده، اگر از آن فرار هم بکند، آن را پیدا خواهد کرد؛ و اگر راه وصول به مقاصد دنیویه، سعى انسان باشد، آن هم باید از راه خدا بیاید، یعنى از راه توکل بیاید که بهترین طرق تحصیل عافیت، توکل است و به جد و جهد نیست؛ پس براى انسان نخواهد ماند از فکر و غصه و سعى درا مور دنیا الا خسران و خزى.
بالخصوص؛ در اخبار وارد شده است: هر کس صبح کند و اکبر همش دنیا باشد، مبتلا مى شود.
بالجمله؛ اگر در راه دوست از دنیا هم نگذشته اى، لامحالة در تحصیل دنیا، راه راست برو؛ خسر الدنیا و الآخر(113) گى را بر خود نپسند و بگو:
به جد و جهد چو کارى نمى رود از پیش به کردگار رها کرده به مصالح خویش
در اخبار صریحه وارد است که: هر کس توکل داشته باشد، خداوند او را به اسباب واگذار نمى کند.
و در حدیث قدسى وارد است و این حدیث را ثقه الاسلام کلینى رد کافى از حضرت صادق (علیه السلام) روایت کرده:
أنه قرأ فى بعض الکتب أن الله تبارک و تعالى یقول: و عزتى و جلالى و مجدى و ارتفاعى على عرشى لاقطعن أمل کل مؤمل غیرى بالیأس و لأکسونه ثوب المذله عند الناس و لأنحینه عن قربى أو لأبعدنه من وصلى، أیؤمل غیرى فى الشدائد؟! و الشدائد بیدى و یرجو غیرى و یقرع بالفکر باب غیرى؟! و بیدى مفاتیح الأبواب و هى مغلقه و بابى مفتوح لمن دعانى، فمن ذا الذى أملنى لنوائبه فقطعته دونها؟! و من ذا الذى رجانى لعظمه فقطعت رجاءه منى؟! جعلت آمال عبادى عندى محفوظه فلم یرضوا بحفظى و ملأت سماواتى من لا یمل من تسبیحى و أمرتهم أن لا یغلقوا الأبواب بینى و بین عبادى، فلم یثقوا بقولى ألم یعلم أن من طرقته نائبه من نوائبى أنه لا یملک کشفها أحد غیرى الا من بعد اذنى، فما لى أراه لاهیاً عنى، أعطیته بجودى ما لم یسألنى ثم انتزعته عنه فلم یسألنى رده و سأل غیرى؛ أفیرانى أبدأ بالعطاء قبل المسأله ثم أسأل فلا أجیب سائلى؟! أبخیل أنا فیبخلنى عبدى أو لیس الجود و الکرم لى؟! أو لیس العفو و الرحمه بیدى؟! أو لیس أنا محل الآمال؟! فمن یقطعها دونى؟ أفلا یخشى المؤملون أن یؤملوا غیرى، فلو أن أهل سماواتى و أهل أرضى أملوا جمیعاً ثم أعطیت کل واحد مهم مثل ما أمل الجمیع ما انتقص من ملکى مثل عضو ذره و کیف ینقص ملک أنا قیمه فیا بؤساً للقانطین من رحمتى و یا بؤساً لمن عصانى و لم یراقبنى.(114)
همانا امام صادق (علیه السلام) فرمودند که در یکى از کتاب ها خوانده است که خداى تبارک و تعالى مى فرماید: به عزت و جلال و بزرگوارى و رفعتم بر عرشم سوگند که آرزوى هر کس را که به غیر من امید بندد، به نومیدى قطع مى کنم و نزد مردم بر او جامه خوارى مى پوشم و او را از تقرب خود مى رانم یا از وصال خودم دور مى گردانم؛ آیا او در گرفتارى ها به غیر من، آرزو مى بندد؛ در صورتى که گرفتارى ها به دست من است!؟ و به غیر من، امیدوار مى شود و در فکر خود در خانه جز مرا مى کوبد!؟ با آنکه کلیدهاى همه درهاى بسته نزد من است و در خانه من براى کسى که مرا بخواند، باز است.
کیست که در گرفتارى هایش به من امید بسته و من امیدش را قطع کرده باشم؟! کیست که در کارهاى بزرگش به من امیدوار گشته و من امیدش را از خود بریده باشم؟! من آرزوهاى بندگانم را نزد خود محفوظ داشته و آنها به حفظ و نگهدارى من راضى نگشتند و آسمان هایم را از کسانى که از تسبیح کردن من خسته نشوند (فرشتگان) پر کردم و به آنها دستور دادم که درهاى میان من و بندگانم را نبندند؛ ولى آنها به قول من اعتماد نکردند، مگر آن بنده نمى داند که چون حادثه اى از حوادث من او را درهم کوبد، کسى جز به اذن من آن را از او برندارد؟! پس چرا از من رویگردان است؟! من با جود و بخشش خود آنچه را از من نخواسته به او مى دهم سپس آن را از او مى گیرم و او برگشتنش را از من نمى خواهد و از غیر من مى خواهد؟!
او درباره من فکر مى کند که ابتدا و پیش از خواستن او عطا مى کنم؛ ولى چو از من بخواهد به سائل خود جواب نمى گویم؟ مگر من بخیل هستم که بنده ام مرا بخیل مى پندارد؟! مگر هر جود و کرمى از من نیست؟! مگر عفو و رحمت دست من نیست؟!
مگر من محل آرزوها نیستم؟ پس که مى تواند آرزوها را پیش از رسیدن به من قطع کند؟ چه کسى مى تواند رشته آرزوها را به جز من قطع کند؟!
آیا آنها که به غیر من امید دارند نمى ترسند؟ اگر همه اهل آسمان ها و زمین به من امید بندند و به هر یک از آنها به اندازه همه آنچه همگى آرزو دارند، بدهم، به قدر عضو مورچه اى از ملک من کاسته نمى شود، چگونه کاسته شود از ملکى که من سرپرست آن هستم؟!
پس بدا به حال آنها که از رحمت من ناامیدند و بدا به حال آنها که نافرمانیم کنند و از من پروا ننماید.
و باز از آن حضرت (علیه السلام) روایت کرده:
أوحى الله عزوجل الى داود (علیه السلام)، ما اعتصم بى عبد من عبادى دون أحد من خلقى، عرفت ذلک من نیته، ثم تکیده السموات و الأرض و من فیهن الا جعلت له المخرج من بینهن و ما اعتصم عبد من عبادى بأحد من خلقى، عرفت ذلک من نیته، الا قطعت أسباب السموات و الأرض من یدیه و أسخت الأرض من تحته و لم أبال بأى واد هلک.(115)
خداى – عزوجل – به حضرت داود (علیه السلام) وحى فرستاد که هیچ یک از بندگانم بدون توجه به احدى از مخلوقاتم، به من پناهنده نشود که من بدانم که نیت و قصد او همین است، سپس آسمان ها و زمین و هر که در آنهاست با او نیرنگ بازند، جز آنکه راه چاره از میان آنها را برایش فراهم آورم و هیچیک از بندگانم به یکى از مخلوقاتم پناه نبرد که بدانم قصدش همان است، جز آنکه اسباب و وسائل آسمان ها و زمین را از دستش ببرم و زمین زیر پایش را فرو ریزم و به هر وادى هلاکتى افتد، باک ندارم.
همچنین امام صادق (علیه السلام) مى فرماید: ان الغنى و العز یجولان، فاذا ظفرا بموضع التوکل أوطنا.(116)
همانا بى نیازى و عزت به هر طرف درگردشند، پس همین که به محل توکل برسند، آنجا را وطن خود قرار دهند.
و بالجمله؛ اگر نباشد در این باب الا آیه مبارکه (ألیس الله بکاف عبده)(117) آیا خداوند براى (نجات و دفاع از) بنده اش کافى نیست؟!
بس است براى اهل ایمان که بگویند: بلى، الله یکفى و آسوده بشوند و همتشان را مقصور به حضرت او – جل جلاله – نموده و حزن دائم از این جهت در دلش جاگیر بشود؛ چرا که مادامى که در دنیا است هر درجه اى از حال که بر او از مقامات معرفت و قرب روى دهد، باز فوق آن متصور است. بلى از مختصات حضرت ولایت پناه (علیه السلام) است که فرمودند: لو کشف الغطاء…(118) .
این حزن سالک باید دائمى باشد؛ حزن در دل، بشر(119) در روى، حزن در باطن و بشر در ظاهر، باید داشته باشد.
و در روایت است که این حزن رشته اى است مابین بنده و خداوند، مادامى که هست علقه بنده از حضرت او منطقع نمى شود و در همه اوقات در باطنش حال توسلى به حضرت وجه الله، نورالله الأنوار، و ضیائه الأزهر و حجته الأعظم، وجود مبارک خاتم الأوصیاء امام زمان – عجل الله فرجه – فراهم و انتظار ظهور نور مبارک و ایام سلطنت آن بزرگوار – ارواح العالمین فداه – را داشته، در تعقیب نمازهاى پنجگانه، مداومت به ذکر اللهم عرفنى نفسک…(120) و قرائت سه مرتبه سوره مبارکه توحید را به نیابت آن حضرت و دعاى عهد را هر صباح ترک ننماید.
خلاصه؛ چون روى خودش قابلیت توجه به حضرت قدوس تعالى ندارد و از ظلمات معصیت و غفلت، مظلم و پریشان و خلق(121) است، عرض بکند:
اللهم ان ذنوبى قد أخلقت وجهى فأتوجه الیک بوجه خلیفتک المشرق عندک.
خداوندا! همانا گناهان من، مرا در نزد تو، بى آبرو کرده، پس به وسیله آبروى خلیفه ات که در نزد تو، روسفید و درخشان است به تو روى مى آورم.
و در همه خیرات، جدى و کوششى داشته، مخصوصاً اهتمامى در تأدیب زبان مبارکش نماید که هیچ یک از اعضا به درجه آن، لازم الرعایه و صعب التأدیب و العلاج نیست!
خلاصه؛ امر آن به درجه اى مشکل است و رعایت او خطیر و آفات او خطرى است که با اینکه قطعاً حقیقت کلام، شرافتش بر صمت و سکوت، مسلم است، اطباى روحانى – یعنى انبیا و اولیا و حکما علیهم الصلاه و السلام – مطلقاً سکوت را ترجیح داده اند فرموده اند:
ان کان کلامک من فضه فسکوتک من ذهب!
اگر سخن تو ارزش نقره داشته باشد، سکوتت ارزش طلا را دارد!
و در حدیث قدسى که گذشت آنچه شنیدى، کافى است در امر اهتمام به سکوت.
بالجمله؛ باید این را بداند که تأثیر و مدخلیت زبان، اختصاص به بعضى از موجودات ندارد بلکه از واجب تعالى – جل جلاله – گرفته تا آخر درجه ممکنات به تصدیق و تکذیب و بدگویى و ثنا راه دارد.
خلاصه؛ به دو کلمه، متکلم را از اعلا درجه علیین به اسفل الدرکات و از اسفل الدرکات به اعلا علیین مى برد و به یک کلمه ناسزا، کافر و نجس و خود را به عذاب خالد مبتلا مى سازد و در درجات فسق به یک کلمه، چند گناه کبیره از افترا و غیبت و تعییر مؤمن و قتل هزاران نفوس از اولیا؛ و ریا و کبر؛ و تزکیه نفس و غیر اینها، ممکن است و عملش ابداً مؤنه ندارد و مخصوصاً آفاتش خیلى باریک و دقیق و تشخیص آنها براى بزرگان، محل اعتنا و تأمل است، این است که روایت شده است که حضرت سید انبیا (صلى الله علیه و آله و سلم) با انبیاء ثلاثه (علیهم السلام)، جمع شده هر یکى چیزى فرمودند به این و تیره که هر کس فلان عمل بکند، به کتاب من عمل نموده ، آن حضرت فرمودند: هر کس زبانش را اصلاح نماید، به تمام قرآن عمل کرده ! این فقره در پیش علماى اخلاق از کلمات معجزنشان آن حضرت محسوب مى شود.
آداب خورد و خواب
بارى، این اجمال را اگر ضم بکند به ملاحظه حدیث معراج گذشته براى التزام به صمت کافى است. و اما تأدیب خوراک و خواب را تا یک درجه باید ملاحظه نماید؛ اما خوراک از جهت کیف: اولاً تمام جدش در تطهیر طعامش از حرام و شبهات بوده و از آجیل خورى و خوردن اشیاء لذیذه یک مقدار نفس را منع نماید، در این مسأله بهترش این است که للذه نخورد بلکه للقوة بخورد؛ چنان که در کم هم میزان اعلا همین است ولى میزان وسطش این است که خود را به آجیل خورى عادت ندهد و از افراط و تفریط در صرف لحوم(122) اجتناب نماید که افراطش موجب قساوت و تفریطش مورث شدت قوه غضبیه است و آنچه میزان عدالت است این است که ترک را از سه روز نگذراند و صرف را شبانه روزى دو دفعه نکند، بلکه گاهى هر دو را ترک کند.
و اما کماً(123) ، میزان وسطش این است نه آن قدر نخورد که از ضعف و گرسنگى خاطرش پریشان بشود و نه آن قدر بخورد که سنگینى طعام را بفهمد و میزان این را هم حکماى اخلاق چنین گفته اند: بعد از اشتهاى کامل، بخورد و قبل از سیرى، دست بکشد؛ و اگر مبتدى در اول امر یک مقدار طرف جوع(124) را تقدیم نماید ظاهراً بهتر است لاسیما اگر روزه باشد.
اما خواب: ریاضت آن را هم مرحوم علیین آرامگاه، آخوند استاد ملا حسین قلى همدانى (قدس سره) مى فرمودند که هر شبانه روزى، یک ساعت از میزان طبى کم بکند. میزان طبى را هفت ساعت مى فرمودند که خوابش در شبانه روزى، شش ساعت باشد ولى وقتش را به نحوى قرار بدهد که اواخر شب را بیدار باشد، چرا که مى فرمودند کسانى که از مقامات دین به جایى رسیده اند، همه شان از شب خیزها بوده اند، از غیر آنها دیده نشده است!
آثار و فضایل نماز شب و شب زنده دارى
و فضیلت تهجد و قیام لیل و گریه و ندبه از خوف خدا و شوق او – جل جلاله – و نماز شب را اگر بخواهى، اخبار و آیات وارده در این باب کفایت مى کند.
و أنا أذکر منها سطراً تذکره لمن أراد أن یتذکر.
و من مختصرى از آن احادیث را ذکر مى کنم تا سبب یادآورى باشد براى کسانى که طالب آنند.
منها ما روى عن الباقر (علیه السلام) أنه کان مما أوحى الله تعالى الى موسى بن عمران (علیه السلام): کذب من زعم أنه یحبنى و اذا جنه اللیل نام عنى؛ یابن عمران! لو رأیت الذین یقومون لى فى الدجا و قد مثلت نفسى بین أعینهم یخاطبونى و قد جللت عن المشاهده و یکلمونى و قد عززت عن الحضور؛ یابن عمران! هب لى من عینک الدموع و عن قلبک الخشوع و من بدنک الخضوع ثم ادعنى فى ظلم اللیالى تجدنى قریباً مجیباً.(125)
از جمله روایات درباره شب زنده دارى، روایتى است که از امام باقر (علیه السلام) نقل شده که فرمود: از آنچه خداوند متعال به حضرت موسى (علیه السلام) وحى کرد این است که فرمود: دروغ مى گوید کسى که مى پندارد که مرا دوست مى دارد و زمانى که تاریکى شب او را در آغوش مى کشد از من غافل شده و مى خوابد؛ اى پسر عمران! اگر مشاهده کنى کسانى را که در دل شب به خاطر من از خواب برمى خیزند در حالى که من حقیقت خود را بر آنان ممثل ساخته ام و با من سخن مى گویند از روى حضور (گویا مرا مى بیند) هر چند من عزیزتر از آنم که نزد کسى حضور (حسى و مادى) یابم. اى پسر عمران! ببخش براى من، از دیده ات اشک و از دلت خشوع و از بدنت خضوع و آن گاه در تاریکى هاى شب مرا بخوان که خدایت را نزدیک و پاسخگو خواهى یافت.
روى عن النبى (صلى الله علیه و آله و سلم): ان شرف المؤمن صلاته باللیل.(126)
از حضرت رسول (صلى الله علیه و آله و سلم) روایت شده که فرمود: شرافت مؤمن، به نماز شب خواندن اوست.
و روى: اذا جمع الله الأولین و الآخرین نادى مناد لیقم الذین (تتجافى جنوبهم عن المضاجع یدعون ربهم خوفاً و طمعاً)(127) فیقومون و هم قلیل ثم یحاسب الناس من بعدهم.(128)
روایت شده: هنگامى که خداوند متعال اولین و آخرین را گرد آورد، نداگرى ندا مى دهد کسانى که پهلوهایشان از بسترها در دل شب دور مى شود (و به پا مى خیزند و رو به درگاه خدا مى آورند) و پروردگار خود را با بیم و امید مى خوانند پس اینک به پا خیزند کسانى که اندک هستند، و پس از آنکه به حساب آنان رسیدگى شد، به حساب مردم رسیدگى خواهد شد.
و فى الصحیح، عنه (صلى الله علیه و آله و سلم): ان فى جنه عدن شجره تخرج منها خیل أبلق مسرجه بالیاقوت و الزبرجد ذوات أجنحه لا تروث و لا تبول، یرکبها اولیاء الله فیطیر بهم فى الجنه حیث شاؤا قال فینادیهم أهل الجنه: یا اخواننا، ما أنصفتمونا! ثم یقولون: ربنا بماذا نال عبادک منک هذه الکرامه الجمیله دوننا؟ فینادیهم ملک من بطنان العرش: انهم کانوا یقومون اللیل و کمنتم تنامون و کانوا یصومون و کنتم تأکلون و کانوا یتصدقون بمالهم لوجه الله تعالى و أنتم تبخلون و کانوا یذکرون الله کثیراً لا یفترون و کانوا یبکون من خشیه ربهم و هم مشفقون.(129)
در روایت صحیحى از رسول اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) آمده است که فرمودند: در بهشت عدن، درختى است که از آن اسب هاى ابلق (یعنى سیاه و سفید) با زین هایى از یاقوت و زبرجد و داراى بال ها بیرون مى آیند، نه سرگینى از آنها خارج مى شود و نه ادرارى. اولیاء الله بر آنها سوار مى شوند و به هر جاى بهشت که بخواهند به وسیله آن اسب ها پرواز مى کنند. اهل بهشت (وقتى چنین مقاماتى از آنها مشاهده مى کنند) خطاب مى کنند که اى برادران ما، این راه انصاف نیست که با ما در پیش گرفتید! سپس عرض مى کنند: اى پروردگار ما، این بندگانت چگونه به این کرامت زیبا دست یافته اند و ما از آن محروم مانده ایم؟! در این هنگام فرشته اى از داخل عرض ندا مى دهد: آنان شب زنده دارى مى کردند در حالى که شما خوابیده بودید؛ آنان روزه (مستحبى) مى گرفتند در حالى که شما مشغول خوردن بودید؛ آنان مال خود را به خاطر خداى تعالى صدقه مى دادند در حالى که شما بخل مى ورزیدید؛ آنان بسیار به یاد خدا بودند و همواره ذکر خداى مى گفتند (در حالى که شما در این خصوص سستى و کوتاهى مى کردید)؛ آنان از ترس و خشیت پروردگار اشک مى ریختند و همواره در حالت بیم به سر مى بردند.
روى أنه کان مما ناجى الله به داود (علیه السلام): یا داود! و علیک بالاستغفار فى دلج اللیل الى الأسحار، یا داود! اذا جن علیک اللیل فانظر الى ارتفاع النجوم فى السماء و سبحنى و أکثر من ذکرى حتى أذکرک، یا داود! ان المتقین لا ینامون لیلهم الا بصلاتهم لى(130) و لا یقطعون نهارهم الا بذکرى، یا داود! ان العارفین کحلوا أعینهم بمرود السهر و قاموا لیلهم یسهرون، یطلبون بذلک مرضاتى، یا داود! انه من یصلى باللیل و الناس نیام یرید بذلک وجهى، فانى آمر ملائکتى: أن یستغفروا له و تشتاق الیه جنتى و یدعو له کل رطب و یابس.(131)
روایت شده که از جمله نجواهاى خداوند متعال با حضرت داود (علیه السلام) این بود که فرمود: اى داود! بر تو باد به استغفار کردن در دل شب تا سحرگاهان، اى داود! زمانى که تاریکى شب تو را در برگرفت پس نگاهى به صعود ستارگان در آسمان، بینداز و مرا تسبیح گو و بسیار به یاد من باش تا من نیز به یاد تو باشم. اى داود! همانا پارسایان، شب هایشان را نخوابند مگر اینکه نماز براى من به جاى آورند و روزهایشان را سپرى نکنند مگر اینکه به یاد و ذکر من مشغول باشند، اى داود! همانا عارفان سرمه شب زنده دارى را به چشم هایشان کشیده اند و شب را به بیدارى سپرى مى کنند و به این وسیله خواهان خشنودى من هستند.
اى داود! همانا کسى که در دل شب نماز گزارد در حالى که مردم درخوابند و از این عبادت نیز قصدش من باشم، پس به فرشتگانم امر مى کنم که براى چنین کسى طلب بخشش کنند و بهشت من نیز مشتاق دیدار او خواهد بود، پس هر تر و خشکى براى او دعا خواهد کرد.
و عن ابن مسعود، قال رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم): حسب الرجل من الخیبه أن یبیت لیله لا یصلى فیها رکعتین و لا یذکر الله فیها حتى یصبح، فقیل: یا رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم)، ان فلاناً نام البارحه عن ورده حتى أصبح(132) و قال: ذلک رجل بال الشیطان فى أذنه فلم یستیقظ.(133)
از ابن مسعود روایت شده که رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود: همین زیان و خسران مرد را بس که شب را به صبح رساند و دو رکعت نماز در آن نخواند ذکر خدا ننماید تا اینکه صبح گردد. پس عرض شد: یا رسول الله، فلانى دیشب تا صبح در خواب بود و ورد و ذکرى که داشت از او فوت شد، پیامبر فرمود: او مردى است که شیطان به گوش او بول کرده که بیدار نگشته است.
و روى عنه (صلى الله علیه و آله و سلم): و ما نام اللیل کله أحد الا بال الشیطان فى أذنیه و جاء یوم القیامه مفلساً و ما من أحد الا و له ملک یوقظه من نومه کل لیله مرتین یقول: یا عبدالله! أقعد لتذکر ربک، ففى الثالثه ان لم ینتبه یبول الشیطان فى أذنه.(134)
و از رسول اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) روایت شده که فرمودند: هیچ کس تمام شب را با خواب سپرى نمى کند مگر اینکه شیطان در دو گوش او بول کند و روز قیامت چنین کسى مفلس و تهیدست حضور خواهد یافت و احدى نیست مگر اینکه فرشته اى او را هر شب دوبار بیدار مى نماید و مى گوید: اى بنده خدا! از خواب برخیز و بنشین تا یاد و ذکر خدا نمایى و در بار سوم اگر برنخاست شیطان در گوش او بول مى کند.
و روى أن البیوت التى یصلى فیها باللیل و یتلى فیها القرآن، تضى ء لأهل السماء کما یضى ء الکواکب الدرى لأهل الارض.
و روایت شده که همانا خانه هایى که در آنها نماز گزارده شود و قرآن تلاوت شود، براى اهل آسمان نورافشانى مى کند، همانگونه که ستاره درخشان براى اهل زمین مى درخشد و نورافشانى مى نماید.
و انه قال فى وصیته لأمیرالمؤمنین – علیهما الصلاه و السلام – و علیک بصلاه اللیل (و کرر ذلک ثلاثاً).(135)
و در وصیت پیامبر به امیرالمؤمنین – علیهما الصلاه و السلام – است که فرمود: بر تو باد به نماز شب! (این جمله را سه بار تکرار فرمودند). (136)
و قال (صلى الله علیه و آله و سلم): ألا ترون الى المصلین باللیل و هم أحسن الناس وجوهاً لأنهم خلوا باللیل لله سبحانه فکساهم من نوره.(137)
پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) فرمودند: آیا نمى بینید نماز شب خوانان را که چهره هایشان از همه مردم زیباتر و جذاب تر است؟ علتش آن است که آنان شب ها با خداى سبحان خلوت مى نمایند، پس خداوند متعال هم لباس نورانى بر آنان مى پوشاند.
و سئل الباقر (علیه السلام) عن وقت صلاه اللیل، فقال: هو الوقت الذى جاء عن جدى رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم) أنه قال: ان لله تعالى منادیاً ینادى فى السحر هل من داع فأجیبه؟ هل من مستغفر فأغفر له؟ هل من طالب فأعطیه؟ ثم قال: هو الوقت الذى وعد فیه یعقوب بنیه أن یستغفر لهم و هو الذى مدح فیه المستغفرین، فقال: (و المستغفرین بالأسحار(138) )؛ ان صلاه اللیل فى آخره أفضل من أوله و هو وقت الاجابه و الصلاه فیه هدیه المؤمن الى ربه، فأحسنوا هدایاکم الى ربکم یحسن الله جوائزکم فانه لا یواظب علیها الا مؤمن صدیق.(139)
از امام باقر (علیه السلام) از وقت نماز شب سؤال شد، فرمود: وقت آن همان است که از جدم رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) رسیده است که فرمودند: همانا براى خداوند متعال منادى هست که هنگام سحر ندا مى دهد که آیا دعا کننده اى هست تا اجابت نمایم؟ آیا استغفار کننده اى هست تا مورد بخشش قرار دهم؟ آیا درخواست کننده اى هست تا به او عطا نمایم؟ سپس فرمود: همان وقتى است که حضرت یعقوب (علیه السلام) به فرزندانش وعده داد تا براى آنان طلب غفران و بخشش نماید، همان وقتى است که استغفار کنندگان در آن مورد مدح و ستایش قرار گرفته اند، و در سحرگاهان، استغفار مى نمایند .
همانا نماز شب در آخر وقت، افضل از اول وقت آن است و آن وقت اجابت دعاهاست و نماز در آن موقع، هدیه مؤمن به پروردگارش است؛ پس هدیه هاى خودتان را جهت تقدیم به پیشگاه خداوند متعال، نیکو نمایید تا خداى تعالى نیز جایزه هاى شما را نیکو نماید که مواظبت بر آن نمى کند مگر مؤمن راستگو. .
و روى أنه تعالى أوحى الى بعض الصدیقین أن لى عباداً من عبادى یحبوننى فأحبهم و یشتاقون الى فأشتاق الیهم و یذکروننى و أذکرهم و ینظرون الى و أنظر الیهم وان حذوت طریقهم أحببتک و ان عدلت عنهم مقتک قال: یا رب و ما علامتهم؟ قال: یراعون الظلال بالنهار کما یراعى الراعى الشفیق غنمه و یحنون الى غروب الشمس کما یحن الطیر الى و کره عند غنمه و یحنون الى غروب الشمس کما یحن الطیر الى و کره عند الغروب فاذا جنهم اللیل و اختلط الظلام و فرشت الفروش و نصبت الأسره و خلا کل حبیب بحبیبه نصبوا الى أقدامهم و افترشوا الى وجوههم و ناجونى بکلامى و تملقوا الى بانعامى فبین صارخ و باک و متأوه و شاک و بین قاعد و قائم و راکع و ساجد بعینى ما یتحملون من أجلى و بسمعى ما یشتکون من حبى أول ما اعطیهم ثلاث: أقذف من نورى فى قلوبهم فیخبرون عنى کما أخبر عنهم؛ و الثانیه: لو کانت السموات و الأرض و ما فیها فى موازینهم لأستقللتها لهم؛ و الثالثه: أقبل بوجهى علیهم فترى من أقبلت بوجهى علیه یعلم أحد ما أرید أن أعطیه؟
روایت شده که خداوند متعال به یکى از صدیقان، وحى فرمود که مرا بندگانى است که از میان بندگانم که آنان مرا دوست مى دارند و مشتاق من اند و من هم مشتاق آنان هستم، آنان به یاد من اند و من نیز به یاد آنان، ایشان به من مى نگرند و من هم به آنها؛ و اگر تو قدم در راه آنان نهادى، من دوستدار تو خواهم بود. اگر از راه آنها عدول نمایى، تو را دشمن خواهم داشت.
آن بنده خدا عرض کرد: پروردگارا، نشان آنها چیست؟ فرمود: همان گونه که چوپان مهربان به دنبال گله خود است، آنان نیز تمام روز به دنبال سایه ها هستند تا ببینند کى روز به پایان مى رسد و به غروب آفتاب آن چنان علاقه مندند که پرنده به هنگام غروب به آشیانه خود؛ پس چون شب آنان را فرا گرفت، و تاریکى ها درهم آمیخت و بسترها گسترده شد و تختخواب ها آماده گشت و هر دوستى با دوست خود خلوت گزید؛ در این هنگام آنان قدم هاى خود را در پیشگاه من راست مى نمایند و سرپا مى ایستند و صورت هایشان را به سوى من فرش زمین مى نمایند و با کلام من با خود من مناجات مى کنند و چاپلوسى و تملق مى گویند با انعام من، گاهى ناله مى کنند و گاهى اشک جارى مى سازند و اگاهى آه سوزناک مى کشند و گاهى شکوه و شکایت مى نمایند، آنان در طول شب یا نشسته اند یا ایستاده؛ و یا در رکوع اند و یا سجود؛ من مشاهده مى کنم که آنان به خاطر من چه مى کشند! و مى شنوم که چه شکایت ها از عشق من مى نمایند! نخستین چیزى که به آنان عطا مى کنم سه عنایت است: از نور خودم به دل هایشان مى اندازم تا با آن نور از من آگاه گردند همان طور که من از آنان آگاه هستم و دوم آنکه اگر آسمان ها و زمین و آنچه که در زمین است در ترازوى اعمال آنان قرار گیرد، من آنها را براى آنان کم و ناچیز مى شمارم؛ و سوم آنکه من رویاروى آنان مى شوم، اگر من با کسى رویارو شدم به نظرت کسى مى داند که من چه مى خواهم به او عنایت کنم؟
و روى عن بعض العابدین یقول: رأیت فى منامى کأنى على شاطى ء نهر یجرى بالمسک الأذفر و على حافیته شجر من اللؤلؤ و قصب الذهب و اذا بجوار مزینات لا بسات ثیاب السندس کان وجوههن الأقمار و هن یقلن: سبحان المسبح بکل لسان سبحانه، سبحان الموجود فى کل مکان سبحانه، سبحان الدائم فى کل الأزمان سبحانه، فقلت من أنتن؟ فقلن:
ذرانا اله الناس رب محمد یناجون رب العالمین الههم لقوم على الأطراف باللیل قوم و تجرى همول(140) القوم و الناس نوم
فقلت: بخ بخ لهؤلاء القوم من هم؟!
فقلن: هؤلاء المتهجدون باللیل بتلاوه القرآن و الذاکرون الله کثیراً فى السر و الاعلان، المنفقین المستغفرین بالأسحار.(141)
یکى از عابدها مى گوید: به خواب دیدم که گویا در کنار نهرى هستم که مشک خوشبو در آن جارى است و در دو طرف آن نهر، درختى از لؤلؤ و نى هاى طلایى روییده بود. و ناگهان کنیزانى دیدم که خود را با زیور آراسته اند و لباس هایى از جنس سندس و حریر دربرکرده اند و صورت هایشان مانند ماه مى درخشد و مى گویند: منزه است خدایى که به هر زبان تسبیح گفته شده است، منزه و پاک است او؛ منزه است خدایى که در همه جا هست، پاک است او؛ منزه است خدایى که در هر زمانى جاویدان است، پاک است او.
گفتم شما کى هستید؟ آن کنیزان گفتند:
خداى مردم و پروردگار محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) ما را براى مردمى آفریده است که شب ها به پا مى خیزند و با پروردگار جهانیان و خداى خودشان به مناجات مى پردازند در حالى که مردم در خواب اند، اشک از دیدگان این شب زنده داران جارى است.
گفتم: خوشا به سعادت آنان! این قوم چه کسانى اند؟ گفتند کسانى هستند که در دل شب با تلاوت کردن قرآن به تهجد مى پردازند و خداوند را در عیان و نهان بسیار یاد مى کنند و انفاق کنندگان و استغفارکنندگان در هنگام سحر هستند.
فانظر یا أخى الى ماورد فى أن لله تعالى ملکاً یقال له الداعى فاذا دخل شهر رجب ینادى هذا الملک کل لیله منه الى الصباح: طوبى للذاکرین، طوبى للطائعین، یقول الله تعالى: أنا جلیس من جالسنى، مطیع من أطاعنى و غافر من استغفرنى .(142)
اى برادر، خوب دقت کن در روایتى که مى گوید: براى خداى تعالى فرشته اى است که او را داعى گویند و چون ماه رجب فرا مى رسد این فرشته هر شب تا صبح ندا مى دهد که: خوشا به حال آنان که به یاد خدا هستند و خوشا به حال کسانى که فرمانبردار اویند، خداى تعالى مى فرماید: من همنشین کسى هستم که با من همنشین باشد، اجابت کننده کسى هستم که اطاعت کننده من باشد و آمرزنده کسى هستم که از من طلب آمرزش و غفران نماید.
102)سوره بقره (3)، آیه 222.
103)مى فرماید (نسخه بدل).
104)مشارطه: با خود شرط بندى نماید که امروز نباید گناهى از من صادر شود.
105)سوره زمر (39)، آیه 42.
106)سوره کهف (18)، آیه 110.
107)سوره بقره (2)، آیه 284 – 286.
108)سوره آل عمران (3)، آیه 18 – 19.
109)سوره یونس (10) آیه 64.
110)بین خواب و بیدارى.
111)سراسر.
112)سوره انعام (6)، آیه 91.
113)سوره حج (22)، آیه 11.
114)الکافى، 2/66.
115)کافى، 2/63.
116)الکافى، 2/64.
117)سوره زمر (39)، آیه 36.
118)کشف الغمه 1/170.
119)خوش رویى.
120) -اللهم عرفنى نفسک فانک ان لم تعرفنى نفسک لم أعرف نبیک؛ اللهم عرفنى رسولک فانک ان لم تعرفنى رسولک لم أعرف حجتک؛ اللهم عرفنى حجتک فانک ان لم تعرفنى حجتک ضللت عن دینى.
121)بى آبرو.
122)گوشت ها.
123)کیفاً (نسخه بدل).
124)گرسنگى.
125)ارشاد القلوب، 1/183.
126)بحار الانوار، 75/109.
127)سوره سجده (32)، آیه 16.
128)ارشاد القلوب، 1/173.
129)ارشاد القلوب دیلمى، 1/173.
130)الى (ارشاد القلوب).
131)ارشاد القلوب دیلمى، 1/174.
132)یصبح (نسخه بدل).
133)ارشاد القلوب، 1/178.
134)ارشاد القلوب، 1/181.
135)بحار الانوار، 87/157.
136)بحار الانوار، 87/157.
137)بحار الانوار، 87/159.
138)سوره آل عمران (3)، آیه 17.
139)ارشاد القلوب، 1/182.
140)تسرى حمول (ارشاد القلوب، 1/179).
141)ارشاد القلوب، 1/178.
142)اقبال الاعمال ابن طاوس، ص 118، اعلمى، بیروت.
فانظر أیها المسکین الى حالک اذا کنت مطیعاً لربک، کیف تترقى الى المقام الأسنى، و الدرجه العلیا التى یعجز اللسان عن تعبیره بل یتحیر العقل عن تصویره اذ تصبر به اماماً للملائکه و جلیساً لرب العالمین، بل مطاعاً لملک الملوک تعالى – جل جلاله – و ان کنت عاصیاً له و مستخفاً لأمره بالتهجد و مهوناً لدعوته الى مناجاته تکون مبالاً للشیطان فما أفضح حالک؟!
و التذاذ بالنوم عن رب العالمین حیث ازالک عن درجه المقربین و أبهى مقام الأکرمین و الحقک الى أسفل السافلین و سفلى درکات الارذلین.
ألست أنت لذى تتنافس فى صحبه اشراف الدنیا و تسعى کل سعیک فى تحصیل شرف صحبتهم، بل تبذل لذلک مالک و استراحتک، بل تلقى نفسک فى خطر الموت فى تحصیل شرف مصاحبه سلطان زمانک فأین أنت؟!
أیها المسکین الطالب لتحصیل الشرف و الباذل مهجته فى الوصول الى التشرف صحبه السلاطین فما هذا التوافى و التسامح فى اجابه دعوه هذا السلطان الحقیقى الذى لا یقاس سلطنته جمیع السلاطین بعضو ذره من سطلنته العظمه، بل و کل ما یوجد فى سلطنته فى المخلوقات(143) انما هو أثر من آثار سلطنته العظمى و ظل من ظلال جلال سلطانه الأعلى و مع أنه ولى نعمک بالنعم التى لا تقدر على احصائها أنت، بل و لا قدر على ذلک أحد من المخلوقین فما أخسرک فى معاملتک مع هذا السلطان العظیم بهذه المعاله التى لا تعاملها قطعاً مع سلطان وقتک من عبیده بل و لا مع وزرائه و خدامه بل و لا مع أقرانک اذا أرسل الیک رسولاً کریماً یدعوک بهذه الألسنه اللطیفه و اعدک بهذه المواعده الجسیمه الخطیره بل و لا مع عبیدک و خدامک بل و لا مع أعدائک فان الانسان یستحیى أن یرد دعوه أعدائه الى مجلس الأنس و التواد لاسیما اذا أرسل الیه رسولاً عزیزاً شریفاً کریماً یلاطف فى دعوته بهذه التعبیرات و التکریمات فسبحانه ما أکرمه؟! و أحلمه؟! و ألطفه؟!
و لعمرى ان حق الانسان أن یبذل تمام الدنیا و الآخره و یفدیهما بصنوف نعمها و شرفهما و لذاتهما و بهجتهما کلها لقدوم هذا الداعى بل و یبذل روحه و تمام العالمین بحرف من حروف کلمات هذه الدعوه و لا یرى مما فعله خطراً بل یکون علیه خجل القاصرین فى اداء حق شکره کیف لا و هذه کلها محدوده حقیره فى جنب علو هذا التشریف و مع ذلک فهى أیضاً نعمه من نعمه و مننه علیک کما أن بذلک و فدائک أیضاً من نعمه؛ فیا سبحان هذا الرب الکریم الذى تحیرت العقول فى کرامته و معاملته مع عبیده فانه جلت الآئه لم یقنع فى منته بهذه التشریفات على هذا العبد المسکین حتى وعد على قبوله لهذه التکریمات من المثوبات و الخلع و العطایا ما یعجز عن وصفه ألسن البلغا بل و استعجمت عن فهمه و معرفته فهوم العلماء بل و لا خطر على قلب بشر؛ و قال – عز من قائل – (و من اللیل فتهجد به نافله لک عسى أن یبعثک ربک مقاماً محموداً(144) )
فما أجهلنا بمعرفه کنه المقام المحمود و تصویره؟!
فتدبر یا أخى فیما أسلفت لک ان الانسان اذا لاحظ الأشیاء بالعقل، فالعقل لا یرضى أن یسوى بین الحقیر و الخطیر، بل و لا یسوى بین فردین من حقیقه واحده لو وجد بینهما فرق یسیر من جهه من الجهات فکیف یمکن التسویه فى حکمه بین شرف تکریم الله – جل جلاله – لعبده مع سایر الشرافات و لذه مناجاه و قربه و النظر الى نوره و وجهه مع سایر اللذات اذ کل ما یتعلق به من الشرف و الکرامه و العاده منتهى لها و لا امد و لا عدد و لا حد و غیرها، کلها مقصوره محدوده بحدودها و لا نسبه بین المحدود و غیر المحدود ابداً.
پس اى انسان مسکین! به حال خود بنگر که اگر مطیع براى پروردگارت باشى، چگونه به آن مقام بالا و درجه والائى که زبان از تعبیر آن ناتوان بلکه عقل از تصور آن حیران است، بالا خواهى رفت؟!
زیرا در سایه این ترقى و دستیابى به مقام والا، براى فرشتگان، پیشوا خواهى گشت و همنشین براى پروردگار عالمیان خواهى گردید؛ بلکه مطاع براى ملک الملوک متعال – جل جلاله – به شمار خواهى آمد؛ و اگر علیه او عصیان و سرکشى نمایى و تهجد و شب زنده دارى را سبک شمارى و دعوت به مناجاتش را نادیده بگیرى، فاضلاب شیطان خواهى گشت. وه که افتضاح است حال تو! لذت خواب تو را از پروردگار عالمیان غافل مى نماید و از مقام و درجه مقربان و بالاترین مقام بزرگواران باز مى دارد و تو را به اسفل السافلین و پست ترین مقام فطرتان ملحق مى نماید!؟
اى انسان مسکین! مگر تو همانى نیستى که در مصاحبت با اشراف دنیا پیش دستى مى نمودى و تمام سعى و تلاش خود را در این رابطه به کار مى گرفتى بلکه براى هم صحبت و همنشین شدن با آنها مال و آسایش خود را بذل مى کردى بلکه از این بالاتر، براى افتخار همنشینى با سلطان زمان خود، خطر مرگ را هم مى پذیرفتى؟! پس کجایى اى مسکین که طالب تحصیل شرف هستى در حالى که خون دلت را در تشرف به صحبت سلاطین نثار مى کنى. پس این سستى و تسامح در اجابت دعوت سلطان حقیقى چیست؟! آن سلطان حقیقى که سلطنت همه سلاطین و پادشاهان با ذره اى از سلطنت عظیم او قابل قیاس نیست، بلکه هر سلطنت و سلطه اى که در مخلوقات عالم مشاهده مى شود، همه آنها اثرى است از آثار سلطنت عظیم خداوند متعال و سایه اى است از سایه هاى سلطنت بلند مرتبه حضرت حق، علاوه بر آن، خداوند متعال ولى نعمت تو است، نعمت هایى که تو قدرت و توان شمارش آنها را ندارى، بلکه احدى از مخلوقات الهى توان شمارش آنها را ندارند!
پس چقدر در خسران و زیانى در این معامله اى که با سلطان حقیقى بزرگ انجام مى دهى و در حق او کوتاهى مى نمایى؟! به طور قطع هیچ خدمتکارى از خدمتکاران سلطان ظاهرى چنین معامله و کوتاهى را با سلطان خود نمى کند و نه تنها با سلطان ظاهر بلکه چنین شیوه اى را با وزیران او و کارمندانش به کار نمى گیرد، بلکه این چنین رفتارى را حتى با هم طرازهاى خودت نیز انجام نمى دهى، زیرا زمانى که یک شخص بزرگوار را به سوى تو بفرستد تا تو را با زبان لطیف و شیرین دعوت نماید و این چنین وعده هاى بزرگ و قابل توجه را به تو ابلاغ کند با تمام وجود از او استقبال مى کنى حتى از این بالاتر اینکه آن راه و روشى که با خداوند متعال در پیش گرفته اى با نوکران خودت نیز چنین شیوه اى را به کار نمى گیرى!؟ و بلکه حتى با دشمنان و مخالفان خود نیز این چنین رفتارهاى سبکى انجام نمى دهى؛ زیرا اگر دشمن انسان دعوت نامه اى جهت شرکت در مجلس دوستانه اى را به وسیله شخص محترم و عزیز و شریف و بزرگوارى بفرستد و از تعبیرات محبت آمیز و محترمانه استفاده کند و کمال ملاطفت را در این دعوت به کار گیرد، انسان از این که چنین دعوت نامه اى را رد کند خجالت مى کشد، سبحان الله! که خداوند متعال چقدر کریم و بزرگوار است ؟! و چقدر حلیم و بردبار است؟! و چقدر لطیف است؟!
و به جان خودم سوگند که سزاوار است انسان تمام دنیا و آخرت و همه نعمت ها و شرف ها و لذت ها و بهجت و سرورها را فداى قدم هاى مبارک این دعوت کننده و رسول خدا نماید بلکه سزاوار است که جان خود و همه جهانیان را فداى یک حرف از حروف کلمات این دعوتنامه کند و این فداکارى را چیز با ارزشى به شمار نیاورد بلکه سرافکنده و شرمنده باشد که نتوانسته حق شکر و سپاس این دعوت را آن طور که باید و شاید به جاى آورد! و چگونه این چنین نباشد در حالى که همه اینها در کنار این تشریف بزرگ، محدود و ناچیز است.
و در عین حال، این جان نیز یکى از نعمت ها و منت هاى اوست بر تو و همان طور که اگر جانت را فدا کنى، باز همین فداکارى نیز از نعمت هاى اوست؛ پس منزه است این پروردگار بزرگوار که عقل ها در کرامت و بزرگوارى و معامله و رفتارى که با بندگانش دارد، حیران اند؛ زیرا خداوند متعال – جلت آلائه – با اینکه با چنین تشریفات و لطف هایى که بر این بنده مسکین، منت گذاشته ولى باز به همین منت قانع نشده و اکتفاء نکرده بلکه وعده فرموده که این کرامت ها را خداوند خودش بپذیرد و پاداش ها و خلعت ها و عطاهایى عنایت نماید که زبان گویندگان توانا نیز از توصیف آنها ناتوان و فهم دانشمند از درک و معرفت آنها، کوتاه است، بلکه به دل هیچ بشرى خطور نکرده است.
و خداوند – عز و جل – مى فرماید: و پاسى از شب را (از خواب برخیز، و) قرآن (و نماز) بخوان. این یک وظیفه اضافى براى توست، امید است پروردگارت تو را به مقامى در خور ستایش برانگیزد. (145)
ما چه مى دانیم که حقیقت مقام محمود چیست؟ و چگونه مى شود آن مقام در خور ستایش را تصور کرد؟!
پس اى برادر من، در آنچه براى تو گفتم خوب تدبر کن که انسان وقتى اشیاء را با عقل خود مى سنجد، عقل چیز باارزش و کم ارزش را مساوى نمى داند و راضى به چنین امرى نمى گردد حتى دو فرد از یک حقیقت واحد را که مختصر فرقى با هم دارند در یک مرتبه نمى داند؛ پس چگونه ممکن است که عقل شرافت تکریم خداوند – جل جلاله – به بندگانش را با دیگر تشریفات در یک مرتبه بداند و لذت مناجات او و تقرب او و نظر به نور و وجه اش را با دیگر لذات یکى بشمارد؛ زیرا هرچه به آن حضرت از شرافت و کرامت و سعادت تعلق دارد، همه آنها غیرمتناهى است و از نظر زمان و عدد و حد غیرمحدود است و غیر او، هرچه هست، همه آنها محدود هستند و بین محدود و نامحدود هرگز نسبتى وجود ندارد.
و بالجمله؛ یجب على السالک أن یختبر حاله ان کان لنفسه تأثر من عوالم الانسانیه و مخالفه الصفات الکریمه یتلو علیها من قبح استقبال هذه التشریفات بفضائح تلک المناقضات و المخالفات و یتصور فى فضاحته الجفاء فى قبال هذه المعاملات الکریمه من مثل هذه النعم العظیم الشأن؛ فان الجفاء یتفاوت قبحه مع الأشخاص؛ فان الجفاء على المنعم یشتد عند العقلاء منه على غیر المنعم و کلما زاد الانعام یزید فى الاشتداد و هکذا یشتد اذا کان لمنعم عظیماً و یزید اشتداده بزیاده العظمه؛ مثلاً اذا أهدى الى الانسان حاکم البلد بفاکهه، یقبح عند العقل أن یقابله الانسان بعدم الاعتناء و یزید القبح اذا أدام هذه الهدیه فى کل یوم و یزید اذا زاره فى الهدیه بغیر الفاکهه أیضاً الى أن یهدى الیه دائماً جمیع ما یحتاج الیه فى معیشه بل جمیع ما منه وجوده و بقائه و لوازمه و فواضله و جمیع هذه الهدایا بکل ما یتعلق به و من یتعلق به من جمیع الوجوه حتى یصیر بحیث لا یقدر هو باحصاء کلیات نعمه و هدایاه فضلاً عن احصاء جزئیاته بل یکون جمیع ما فى داخل بدنه و قواه و خیاله و نفسه و قلبه و روحه و عقله بل و جمیع ما فى عالم الامکان من الموجودات(146) کلها من جهه ارتباط الموجودات بعضها ببعض نعمه علیه فلا محاله اذا بلغت النعم هذه المبلغ یبلغ قبح الجفا و سوء المعامله فى قبالها غایه یجوز حد الحصر و اذا فرض هذه کلها مع سلطان المملکه یعظم القبح عند العقل بقدر عظمه درجه السلطان على الحاکم و کلما فرض زیاده فى عظمه سلطان هذا المنعم لابد من الحکم بزیاده القبح الى أن یبلغ الأمر فى العظمه بما یعجز الألسن عن وصفها و یحار العقل و العقلاء فى تصویر کنهها فعند ذلک یکون القبح أیضاً غیر محدود من جهتین هذا کله اذا لوحظ الیسر مراتب الجفاء فکلما زید فى الجفاء یزید فى القبح الى أن یبلغ الجفاء الى حد لا یجوزه العقل مع الأعداء فان النفوس الکریمه لا یجوزون اظهار العداوه حضوراً ولو على الأعداء لاسیما اذا لم یکن العدو مظهراً للعداوه بل کان مظهراً للوداد الى أن یصیر الاظهار الى درجه اظهار الشوق بل اظهار المحبه فى أعلى مراتبها فان کنت فى ریب من ذلک فانظر الى ماورد فى قوله: لو علم المدبرون عنى کیف اشتیاقى لهم و انتظارى الیى توبتهم لماتوا شوقاً الى و لقطعت اوصالهم! . والى ما روى فى فرحه تعالى الى توبه العبد و قوله فى الحدیث القدسى: یابن آدم و حقک على أنى أحبک فبحقى علیک أحبنى .
و خلاصه اینکه بر سالک، واجب است که حال خود را مورد امتحان قرار دهد، اگر دید نفسش از عوالم انسانیت متأثر مى گردد و با صفات ارزنده مخالفت مى نماید، به خود خطاب نماید که چقدر قبیح و زشت است که انسان با این اعمال افتضاح آمیز و آبروریز به استقبال این تشریفات الهى برود و براى خود تصور کند که چه رسوایى به دنبال دارد اگر در مقابل این همه معامله هاى بزرگوارانه خداوند متعال، جفاکارى نماید و این همه نعمت هاى عظیم الشأن را نادیده بگیرد؛ البته زشتى جفاکارى نسبت به اشخاص تفاوت دارد؛ زیرا جفا کردن تو درباره کسى که در حق تو خوبى کرده و انعامى نداده و هرچه انعام و لطف او بیشتر باشد، زشتى جفاکارى نسبت به اشخاص تفاوت دارد؛ زیرا جفا کردن تو درباره کسى که در حق تو خوبى کرده و انعام داده نزد عاقلان زشت است از جفاء درباره شخصى که به تو انعامى نداده و هرچه انعام و لطف او بیشتر باشد، زشتى جفاکارى درباره او نیز بیشتر خواهد بود و هم چنین قبح آن هم شدیدتر مى شود؛ اگر انعام دهنده داراى عظمت باشد، آن وقت جفاکارى با او قبحش بیشتر خواهد بود. مثلاً: اگر حاکم شهرى میوه اى به عنوان هدیه اى براى کسى بفرستد، از نظر عقل زشت است که به هدیه او بى اعتنایى شود و اگر این هدیه هر روز ادامه داشته باشد، بى اعتنایى به او قبحش بیشتر خواهد بود. و اگر به همین روال هر روز هدیه هاى او افزایش یابد؛ طورى که همه مایحتاج زندگى او بلکه همه امورى که به وجود و بقاى وجودى و لوازم آن بستگى دارد از طرف حاکم در اختیار او قرار دهند بلکه از این بالاتر حتى نعمت هاى اضافى که مورد لزوم و نیازش نیست با همه متعلقات آن از هر جهت که تصور مى شود به طورى که از شمارش کلیات آن نعمت ها و هدیه عاجز و ناتوان گردد چه برسد به این که بتواند جزئیات آن را شمارش نماید بلکه همه آنچه در جهان هستى وجود دارد از آن لحاظ که مرتبط با یکدیگرند براى او نعمت به شمار آید؛ پس وقتى میزان نعمت ها به این حد رسید، به ناچار قبح جفاکارى و بدمعامله گى در مقابل آنها نیز به حدى مى رسد که قابل شمارش نباشد؛ حال اگر همه این لطف ها و نعمت ها که فرض شد از طرف حاکم شهر نباشد بلکه از طرف سلطان مملکت باشد، به همان قدرى که مقام سلطان از مقام حاکم، عظیم تر و برتر است، قبح جفاکارى نیز بیشتر خواهد گشت و هر چقدر عظمت و شکوه این سلطان انعام دهنده بیشتر باشد، لابد عقل حکم مى کند که قبح بى اعتنایى به چنین منعمى بیشتر است تا اینکه این امر به جایى مى رسد که در اثر عظمت منعم، زبان ها از توصیف او عاجز مى گردد و عقل و عاقلان در تصور حقیقت عظمت او حیران و سرگردان مى شوند؛ در این صورت است که قبح جفاکارى نیز از دو جهت نامحدود خواهد بود (هم از جهت نعمت و هم از جهت عظمت نعمت دهنده)، همه این مسائل زمانى است که کم ترین جفا و بى اعتنایى صورت پذیرد و اما اگر جفاکارى بیشتر شد، پس آن وقت هر مقدار که میزان جفا بالا برود، درجه قبح و زشتى نیز بالا خواهد رفت تا آنکه جفا به حدى برسد که عقل انسان آن درجه از جفا را حتى با دشمن نیز روا نداند؛ براى اینکه افراد بزرگوار حاضر نمى شوند دشمنى و عداوت خود را با کسى به طور علنى و حضورى اظهار نمایند هرچه دشمنشان مى باشد؛ به خصوص اگر طرف مقابل نه تنها دشمنى خود را آشکار نمى سازد بلکه دوستى و محبت نیز نسبت به او اظهار مى دارد تا جایى که اظهار اشتیاق به شمار آید بلکه بالاترین درجه محبت را اظهار نماید و اگر تو در این باره شک و تردیدى دارى به این روایت توجه کامل بکن که خداوند متعال (آن منعم بزرگ و بزرگوار) مى فرماید: اگر کسانى که از من روگردان هستند بدانند که چگونه من مشتاقانه در انتظار بازگشت و توبه آنها هستم، هر آینه از شوق به من، مرگ را به آغوش مى کشیدند و بندهاى بدنشان از هم گسیخته مى شد! همچنین توجه بکن به حدیثى که خداوند متعال از توبه کردن بنده اش اظهار خشنودى و خوشحالى کرده و این حدیث در کتاب کافى کلینى آمده است که ان الله تعالى أشد فرحاً بتوبه عبده… .
و در حدیث قدسى آمده که خداوند متعال مى فرماید: اى فرزند آدم! به حق تو بر من قسم که من تو را دوست مى دارم پس تو را به حق خودم بر تو قسم مى دهم که تو نیز مرا دوست بدار.
و قوله الى نبیه و کلمته عیسى بن مریم (علیهما السلام): یا عیسى! کم اطیل النظر و أحسن الطلب و القوم فى غفله لا یرجعون؟!(147) فوا أسفاه و واسواتاه و یا غوثاه من عظمه هذه الکلمات و عظم مواقعها عند العقلاء و سبحان الله ما أفضحنا و أجفانا و أقبحنا فو عزته و جلاله و جماله لو کنا انساناً ذا حیاء بل لو وجد فینا مثقال ذره من الحیاء و العقل لمقتنا أنفسنا مقتاً لا یتصور فوقه مقت و رضینا لأن یعذبنا ربنا بالعذاب الألیم أبد الأبدین و دهر الداهرین بل و سئلناه ذلک تمام عمرنا مقتاً على أنفسنا کیف عصیته حضوراً بعد هذه المعاملات اللطیفه و جلیل هذه التکریمات الجمیله و من أجل معرفه هذه العوالم ترى الأئمه – صلوات الله علیهم – یقولون فى مناجاتهم: الهى لو کان لى جلد على انتقامک و عذابک لما سئلتک العفو عنى و سئلتک الصبر علیه مقتاً على نفسى کیف عصیتک؟!
و من هذا الباب قول السجاد (علیه السلام): الهى لو بکیت الیک حتى تسقط أشفار عینى و انتحبت حتى ینقطع صوتى و قمت لک حتى تتنشر قدماى و رکعت لک حتى ینخلع صلبى و سجدت لک حتى تتفقأ حدقتاى و أکلت تراب الأرض طول عمرى و شربت ماء الرماد آخر دهرى و ذکرتک فى خلال ذلک حتى یکل لسانى، ثم لم أرفع طرفى الى آفاق السماء استحیاء منک ما استوجبت بذلک محو سیئه واحده من سیئاتى. (148) و من أجل ذلک قال الصادق – علیه الصلوه و السلام – فى مصباح الشریعه : لو لم یکن فى الحساب(149) مهوله الا حیاء العرض على الله تعالى و فضیحه هتک الستر على المخفیات یحق للمرء أن لا یهبط من رؤس الجبال و لایأوى عمراناً و لا یأکل و لا یشرب و لا ینام الا عن اضطرار متصل(150) بالتلف. (151)
و هذا المقدار من التفکر لمثل هذا السالک المتأثر نفسه من جهه صفات الانسانیه کاف للکمال الجد و الاجتهاد و ان کان تأثر نفسه من جهه المحبه و الشوق أکثر، فعلیه بالتفکر فیما مضى من الأخبار الوارده فى اظهار لطفه تعالى على المتهجدین و ارائه وجهه و القاء نوره على بصائر قلوبهم و دعوته ایاهم الى مجلس أنسه و محفل قربه ولو لم یکن فى هذا الباب الا تعبیره جل جلاله فى کتابه العزیز بقوله: (تتجافى جنوبهم عن المضاجع یدعون ربهم خوفاً و طمعاً(152) )
کان فى التعبیر عن ذکر قیامهم بما یدل على ذکر ترک لذتهم فى ذاته و التعبیر بلفظ ربهم کفایه للعارفین المدعین لحبه و هکذا فى قوله الله تعالى لداود (علیه السلام): و بعینى ما یتحملون من أجلى و بسمعى ما یشتکون من حبى فوق الکفایه و هکذا قوله لکیمه (علیه السلام): کذب من زعم أنه یحبنى و اذا جنه اللیل نام عنى .(153)
اى عیسى! چقدر من چشم به راه باشم؟ و خواست هاى بندگان را به خوبى اجابت نمایم در حالى که آنان به سوى من باز نمى گردند؟!
پس چقدر جاى تأسف است؟ و چه رسوایى براى ما است؟ به کجا پناه باید برد از عظمت این کلمات و جایگاه مهم و بزرگى که در نزد عاقلان رقم خورده است و سبحان الله که ما چقدر افتضاح کرده ایم و جفاکارى نموده ایم و خودمان را زشت ساختیم؟!
پس به عزت و جلال و جمال خداوند سوگند که اگر انسان با حیایى بودیم بلکه اگر کمترین ذره اى در ما حیا و عقل یافت مى شد جاى داشت آن چنان بر خود خشمناک شویم که بالاتر از آن خشم و غضبى متصور نباشد! و راضى بودیم خداوند ما را به عذاب دردناک براى همیشه تا روزگار برقرار است دچار سازد! و بالاتر از آن درخواست مى کردیم که تمام عمر چنین باشیم در حالى که کاملاً از دست خودمان خشمناکیم! زیرا چگونه به خود اجازه عصیان و گناه در محضر خداوند متعال دادیم در حالى که این همه برخوردهاى لطیف و احترام آمیز و بزرگوارى هاى دلنواز از او دیده ایم؟! ائمه اطهار – صلوات الله علیهم – چون به عوالم آشنایى داشتند، مى بینى که در مناجاتشان چگونه به خداوند عرضه مى دارند که خدایا اگر من طاقت انتقام و عذاب تو را داشتم از تو درخواست عفو نمى کردم بلکه از تو درخواست مى کردم که صبر بر عذاب بر من عنایت فرمایى، از بس که از دست نفس اماره خود خشمناکم که مرا وادار به معصیت تو کرد!
و از این باب است که امام سجاد (علیه السلام) عرض مى کند: خدایا، اگر پیش تو بگریم چندانکه مژگان هاى چشمم بریزد و زارى کنم چندان که نفسم بگیرد و در خدمت تو بایستم که پاى هاى من آماس کند و چندان به تعظیم خم شوم که مهره پشت من به درآید و پیشانى بر خاک نهم تا چشم هایم از کاسه بیرون شود و در همه عمر خاک زمین خورم و آب خاکستر نوشم و پیوسته نام تو را بر زبان آرم تا زبانم فرو ماند و از شرم، چشم سوى آسمان برندارم، (با این همه باز) سزاوار آن نیستم که یک گناه از گناهان من پاک شود!
و براى همین است که امام صادق (علیه السلام) در مصباح الشریعه مى فرماید:
اگر در حسابرسى روز قیامت هیچ ترسى نبود جز ترس از عرضه شدن اعمال بنده بر خداوند متعال و پرده بردارى از گناهان مخفى انسان، همانا جاى داشت و سزاوار بود که انسان از سر کوه فرود نیاید و روى به آبادى نیاورد و هیچ چیزى نخورد و نیاشامد و نخوابد مگر آنقدر وضعش اضطرارى شود که نزدیک به تلف شدن باشد.
و این مقدار تفکر براى چنین سالکى که نفسش تحت تأثیر محبت و شوق قرار گرفته کافى است تا بتواند در سایه تلاش و کوشش، خود را به حد کمال برساند و اگر بیشتر از این تحت تأثیر محبت و شوق باشد پس لازم است تأمل نماید در روایاتى که نقل شد در خصوص لطف خداوند متعال بر شب زنده داران و ارائه وجه خود بر بندگان و نورافشانى بر چشم دل آنان و دعوت خداوند سبحان از آنان به مجلس انس و محفل قربش؛ و اگر در این خصوص هیچ تعبیرى غیر از این فرمایش خداوند عزیز – جل جلاله – در قرآن کریم نبود براى عارفان که ادعاى محبت الهى را دارند کفایت مى کرد که خدا مى فرماید: پهلوهایشان از بسترها در دل شب دور مى شود و به پا مى خیزند و رو به درگاه خداى مى آورند و پروردگار خود را با بیم و امید مى خوانند . خداوند از قیام شبانه آنها تعبیرى فرموده که دلالت دارد آنان از لذت هایشان دست برمى دارند و به خصوص از کلمه ربهم استفاده کرده است.
و هم چنین براى این عارفان مافوق کفایت است این فرمایش خداوند متعال خطاب به حضرت داود (علیه السلام): و من مشاهده مى کنم به خاطر من چگونه تحمل مى کنند و مى شنوم از محبت من چه شکایت ها و شکوه ها سر مى دهند؟ و همچنین فرمایش خداوند سبحان خطاب به موسى کلیم (علیه السلام): دروغ مى گوید کسى که مى پندارد مرا دوست مى دارد در حالى که وقتى تاریکى شب او را فراگرفت مى خوابد و به عبادت من نمى پردازد.
و ان کان تأثر نفسه من خوف النار و الرغبه فى الجنه فلینظر الى ما ورد فى ثواب صلاه اللیل و البکاء من خشیه الله.
روى الدیلمى فى الارشاد عن النبى (صلى الله علیه و آله و سلم) انه ما من مؤمن یخرج من عینیه مثل ریش الذباب(154) من الدموع فیصیب وجهه(155) الا حرمه الله على النار. (156)
و قال (صلى الله علیه و آله و سلم): لاترى النار عین بکت من خشیه الله. (157)
و قال (صلى الله علیه و آله و سلم): ما من قطره أحب الى الله من قطره دمع خرجت من خشیه الله و من قطره دم سفکت فى سبیل الله و ما من عبد بکى من خشیه الله الا سقاه الله من حوله و لو کانوا عشرین ألفاً و ما اغرو رقت عین فى خشیه الله الا حرم الله جسده على النار و ان أصاب وجهه لم یرهقه قتر و لا ذله ولو بکى عبد فى امه لنجى الله تلک الأمه ببکائه. (158)
و قال (صلى الله علیه و آله و سلم): من بکى من ذنب غفر له و من بکى خوف النار أعاذه الله و من بکى شوقاً الى الجنه أسکنه الله فیها و کتب له الأمان من الفزع الأکبر و من بکى من خشیه الله حشره الله مع النبیین و الصدیقین و الشهداء و الصالحین و حسن اولئک رفیقاً. (159)
و قال (علیه السلام): البکاء من خشیه الله مفتاح الرحمه و علامه القبول و باب الاجابه. (160)
و قال (علیه السلام): اذا بکى العبد من خشیه الله تتحات عنه الذنوب کما یتحات الورق، فیبق کیوم ولدته أمه. (161)
قال الصادق (علیه السلام): اذا اقشعر جلدک و دمعت عیناک و وجل قلبک فدونک فدونک فقد قصد قصدک. (162)
روى فى عده الداعى عن النبى (صلى الله علیه و آله و سلم): اذا أحب الله عبداً نصب فى قلبه نائحه من الحزن فان الله یحب کل قلب حزین و انه لا یدخل النار من بکى من خشیه الله حتى یعود اللبن الى الضرع. و روى فى وصایاه – جل جلاله – لعیسى (علیه السلام): یا عیسى! هب لى من عینیک الدموع و من قلبک الخشیه و قم على قبور الأموات فنادهم بالصوت الرفیع لعلک تأخذ موعظتک منهم و قل: انى لاحق فى اللاحقین؛ یا عیسى! صب لى الدموع من عینیک فاخشع لى بقلبک؛ یا عیسى! استغت بى فى حالات الشده، فانى أغیث المکروبین و أجیب المضطرین و أنا أرحم الراحمین. (163)
و اگر او از آتش جهنم ترس دارد و به بهشت رغبت مى نماید، باید روایاتى را مطالعه کند که درباره ثواب نماز شب و گریه از خوف الهى، ذکر شده است. دیلمى در کتاب ارشاد القلوب از پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) نقل مى کند که فرموده است: هیچ مؤمنى نیست که از چشمانش به اندازه بال مگسى اشک خارج شود و به صورتش برسد مگر آنکه خداوند متعال او را بر آتش جهنم حرام مى سازد.
پیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) فرمودند: چشمى که از ترس خدا بگرید آتش جهنم را نخواهد دید. و فرمودند: هیچ قطره اى نزد خدا محبوب تر و دوست داشتنى تر از قطره اشک انسان از ترس خدا و قطره خونى که در راه خدا ریخته شده، نیست و هیچ بنده اى نیست که از خوف خدا بگرید مگر آنکه خداوند متعال او را از شراب رحمتش سیراب سازد و گریه اش را به خنده و سرور در بهشت مبدل نماید و اطرافیان او را مورد رحمت خود قرار دهد هر چند آنها بیست هزار نفر باشند و هیچ چشمى از خوف خدا پر از اشک نمى شود مگر اینکه خداوند بدن او را بر آتش جهنم حرام مى سازد و اگر آن اشک به صورتش برسد، آن صورت هرگز فقر و ذلت را به خود نخواهد دید و اگر بنده اى در میان امتى گریه نماید، حتماً خداوند متعال آن امت را به خاطر اشک هاى او نجات مى دهد. و فرمودند: کسى که به خاطر گناهى گریه کند مورد مغفرت قرار مى گیرد و کسى که از ترس جهنم بگرید، خداوند از آن آتش او را پناه مى دهد و کسى که در اثر اشتیاق به بهشت اشک بریزد، خداوند او را در بهشت ساکن مى سازد و براى او امان نامه از وحشت بزرگ، صادر مى نماید و کسى که در اثر خشیت الهى بگرید، خداوند او را با پیامبر و صدیقان و شهیدان و صالحان محشور مى کند و اینان دوستان خوبى اند.
و فرمودند: اشک از خوف الهى، کلید رحمت و نشانه قبولى و در اجابت آن است.
و فرمودند: هنگامى که بنده اى در اثر خوف الهى گریه نماید، گناهان او فرو مى ریزد همان طور که برگ هاى درختان ریزش مى نماید؛ پس این بنده پاک مى شود مانند روزى که تازه از مادر متولد شده است.
و امام صادق (علیه السلام) فرمودند: هنگامى که لرزه بر اندامت افتاد و اشک از چشمانت جارى گشت و دلت پر از ترس شد، پس به هوش باش به هوش، که مقصودت مورد توجه قرار گرفته است!
در کتاب عده الداعى از پیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) روایت شده که فرمودند: خداوند متعال هنگامى که بنده اى را دوست بدارد، دل او را از غم و اندوه، نالان مى سازد که همانا خداوند هر دلى را که اندوهگین باشد، دوست مى دارد و کسى که از خوف الهى گریان شود، هرگز به آتش جهنم وارد نمى شود تا این که این امر محال صورت پذیرد که: شیر دوشیده شده دوباره به پستان باز گردد!
و در وصیت ها و سفارشات خداوند – جل جلاله – براى عیسى (علیه السلام) چنین آمده: اى عیسى! با چشمان پر از اشک و دلى پر از ترس به پیشگاه من بیا و در برابر قبر مردگان بایست و با صداى بلند به آنان بگو: من هم به زودى به شما ملحق خواهم شد. شاید با این مشاهده وضع مردگان، پند و عبرت بگیرى؛ اى عیسى! از چشمانت براى من اشک بریز و با دلت براى من خشوع کن؛ اى عیسى! در حالات و شرایط سخت و طاقت فرسا به من استغاثه کن و پناه بیاور که من گرفتاران را پناه مى دهم و درماندگان را مى پذیرم و من ارحم الراحمین ام.
و کان فیما أوحى الى الکلیم: و أمت قلبک بالخشیه و کن خلق اثیاب جدید القلب تخفى على أهل الأرض و تعرف فى أهل السماء جلیس البیوت(164) ، مصباح اللیل و اقنت بین یدى قنوت الصابرین و صح الى من کثره الذنوب صیاح الهارب من عدوه و استعن بى على ذلک فانى نعم العون و نعم المستعان.
و روى ان بین الجنه و النار عقبه لا یجوزها الا البکائون من خشیه الله. و روى عن النبى (صلى الله علیه و آله و سلم) قال: ان ربى أخبرنى فقال: و عزتى و جلالى ما أدرک العابدون درک البکاء عندى شیئاً و انى لأبنى فى الرفیق الأعلى لهم قصراً لا یشارک فیه غیرهم. و کان مما أوحى الله الى موسى (علیه السلام): و ابک على نفسک ما دمت فى الدنیا و تخوف العطب و المهالک و لا تغرنک زینه الدنیا و زهرتها. و الى عیسى – على نبینا و آله و علیه السلام -: یا عیسى ابن البکر البتول ابک على نفسک بکاء من قد ودع الأهل و قلا الدنیا و ترکها لأهلها و صارت رغبته فیما عندالله.
عن أمیرالمؤمنین (علیه السلام): لما کلم الله موسى (علیه السلام) قال: یا الهى ما جزاء من دمعت عیناه من خشیتک؟ قال: یا موسى، أقى وجهه من حر النار و آمنه یوم الفزع الأکبر.
و قال الصادق (علیه السلام): کل عین باکیه یوم القیامه الا ثلاث أعین: عین غضت عن محارم الله و عین سهرت فى طاعه الله و عین بکت فى جوف اللیل من خشیه الله.
و عنه (علیه السلام): ما من شى ء الا و له کیل أو وزن الا الدموع فان القطره منه یطفى بحاراً من النار! فاذا اغرورقت العین بمائها لم یرهق وجهه قتر و لا ذله و اذا فاضت حرمه الله على النار ولو أن باکیاً بکى فى أمه لرحموا.
و عنه (علیه السلام): ما من عین الا و هى باکیه یوم القیامه الا عین بکت من خوف الله و ما اغرورقت عین بمائها من خشیه الله الا حرم الله سائر جسده على النار ولو فاضت على خده فما رهق ذلک الوجه قتر و لا ذله و ما من شى ء الا و له کیل أو وزن الا الدمعه فان الله یطفى بالیسیر منه البحار من النار ولو أن عبداً بکى فى أمه لیرحم الله تلک الأمه ببکاء ذلک العبد.
و روى عن معاویه بن عمار قال: سمعت أباعبدالله (علیه السلام) یقول: کان فى وصیه رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم) لعلى (علیه السلام) انه قال: یا على، أوصیک فى نفسک بخصال فاحفظها ثم قال (صلى الله علیه و آله و سلم): أللهم أعنه و عد خصالاً و الرابعه: کثره البکاء من خشیه الله – عز و جل – یبنى لک بکل دمعه ألف بیت فى الجنه.
و روى أبوحمزه عن أبى جعفر (علیه السلام): ما من قطره أحب الى الله من قطره دموع فى سواد اللیل مخافه من الله لا یراد بها غیره.
و روى ابن أبى عمیر عن رجل من أصحابه قال: قال أبوعبدالله (علیه السلام)، أوحى الله الى موسى – على نبینا و آله و علیه الصلوه و السلام -: ان عبادى لم یتقربوا الى بشى ء أحب الى من ثلاث خصال؛ قال موسى (علیه السلام): یا رب، ما هن؟ قال: یا موسى! الزهد فى الدنیا و الورع عن المعاصى و البکاء من خشیتى. قال موسى: یا رب، فما لمن صنع ذا؟ فأوحى الله – عز و جل – الیه یا موسى! اما الزاهدون فى الدنیا ففى الجنه و أما البکاؤون من خشیتى ففى الرفیع الأعلى لا یشارکهم فیه أحد و أما الورعون عن العاصى فانى أفتش الناس و لا أفتشهم.(165)
و در آنچه خداوند متعال به موسى کلیم (علیه السلام) وحى فرمود، این مطالب آمده است که: خواهش هاى دلت را با خشیت بمیران و کهنه لباس باش، تازه دل که آن وقت براى مردم زمین گمنام و ناشناس مى شوى در حالى که براى اهل آسمان شناخته شده و معروفى، در خانه ات بنشین، چراغ شب ها باش (در دل شب به عبادت و مناجات پرداز) و در پیشگاه من قنوت بگیر مانند قنوت صابران و شکیبایان و از زیادى گناهان به درگاه من فریاد بکش هم چون فریادهاى کسى که از دشمن خود به شدت ترسیده است و از من براى این مسأله، درخواست کمک و یارى نما که همانا من یاور و یارى رسان خوبى هستم.
و روایت شده که میان بهشت و جهنم گردنه اى است که کسى موفق به عبور از آنجا نمى شود مگر کسانى که از ترس خدا بسیار گریسته باشند.
از پیامبر (علیه السلام) روایت شده که فرمود: همانا پروردگار من مرا خبر داد و فرمود: به عزت و جلالم سوگند که عبادت کنندگان آنچه را که از گریه نزد من به دست مى آورند، از هیچ چیز به دست نمى آورند و همانا من براى آنان در بهشت برین قصرى ویژه ساخته ام جز آنها احدى در آن شریک نیست.
و از جمله فرمایشات خداوند متعال به حضرت موسى (علیه السلام) که فرموده این است: تا در دنیا هستى به حال خودت گریه کن و از هلاکت و هلاکتگاه ها بترس و زینت و زر و زیور دنیا تو را فریب ندهد.
و خداوند سبحان به عیسى – على نبینا و آله و علیه السلام – فرمود: اى عیسى فرزند بکر بتول، به حال خودت گریان باش مانند کسى که با زن و بچه خویش وداع مى کند و دنیا را رها ساخته و آن را براى اهل دنیا واگذار نموده و رغبتش فقط در آنچه نزد خداست مى باشد.
و از امیرالمؤمنین – علیه الصلاه و السلام – نقل شده که چون خداوند متعال با حضرت موسى (علیه السلام) تکلم فرمود، حضرت موسى (علیه السلام) عرض کرد: بارالها، پاداش کسى که چشمانش از ترس تو گریان شود چیست؟ فرمود: اى موسى، صورتش را از حرارت آتش نگاه مى دارم و در روز قیامت که روز وحشت بزرگ است، امانش مى دهم.
و امام صادق (علیه السلام) فرمود: همه چشم ها در روز قیامت گریان است مگر سه چشم: چشمى که از محرمات الهى دیدگان را بپوشد و چشمى که به خاطر طاعت خداوند متعال بیدار باشد و شب زنده دارى نماید و چشمى که در دل شب از ترس خدا بگرید.
و باز از امام (علیه السلام) روایت شده: چیزى وجود ندارد مگر این که براى آن پیمانه و وزنى است جز اشک ها که یک قطره آن دریاهایى از آتش را خاموش مى کند؛ پس هنگامى که چشم پر از اشک گشت، دیگر آن چهره، فقر و خوارى را به خود نخواهد دید و هرگاه آن اشک از چشم سرازیر شد، خداوند متعال آن را بر آتش حرام مى سازد و اگر یک نفر در میان امتى گریه کند، همه آن امت مورد رحمت الهى قرار مى گیرند.
معاویه بن عمار گفت از امام صادق (علیه السلام) شنیدم که فرمود: در وصیت رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) به على (علیه السلام) آمده بود که فرمود: یا على؛ سفارش هایى به شخص تو دارم که لازم است آنها را رعایت و محافظت نمایى، سپس پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود: خداوندا، او را یارى فرما. آنگاه پیامبر خصلت هایى را برشمرد تا آن که فرمود: چهارم بسیار گریان بودن از خوف الهى – عز و جل – است که براى هر قطره اشک، هزار خان در بهشت براى تو بنا مى شود.
ابوحمزه از امام باقر (علیه السلام) روایت کرده که فرمود: هیچ قطره اى نزد خدا محبوب تر از قطره هاى اشک در تاریکى شب که به جز خدا مقصود دیگرى از آن نداشته باشد، نیست.
ابن ابى عمیر از یکى از یارانش روایت کرده که گفت امام صادق (علیه السلام) فرمود: خداى تعالى به حضرت موسى – على نبینا و آله و علیه الصلوه و السلام – وحى فرمود که همانا بندگان من به سوى من تقرب به چیزى نجسته اند که محبوب تر باشد نزد من از سه خصلت!
موسى (علیه السلام) عرض کرد: پروردگارا، آن سه خصلت چیست؟
خداوند متعال فرمود: اى موسى! زهد در دنیا، دورى از گناهان و گریه از خوف من است. موسى (علیه السلام) عرض کرد: پروردگارا، آن که چنین کند چه پاداشى دارد؟ خداى – عز و جل – به او وحى فرمود: اى موسى! اما زاهدان در دنیا را بهشت نصیب خواهد شد و اما بسیار گریه کنندگان از خوف الهى، در رفیع اعلاى بهشت خواهند بود که احدى در آن مقام با آنها شریک نمى تواند باشد و اما کسانى که از گناهان دورى کرده اند پس همانا من مردم را تفتیش خواهم کرد و آنان را مورد تفتیش قرار نخواهم داد.
143)المخلوقین (نسخه بدل).
144)سوره اسراء (17)، آیه 79.
145)سوره اسراء (17)، آیه 79.
146)الوجودات (نسخه بدل).
147)الجواهر السنیه ص 100.
148)صحیفه سجادیه دعاى شانزدهم.
149)در مصباح الشریعه به جاى فى الحساب، للحساب آمده است.
150)به جاى یحق، لحق و به جاى متصل، متقبل آمده است.
151)مصباح الشریعه باب 84
152)سوره سجده (32)، آیه 16.
153)المحجه البیضاء 8/72.
154)در ارشاد القلوب به جاى ریش الذباب، رأس الذباب آمده است.
155)حر وجهه (ارشاد القلوب).
156)ارشاد القلوب 1/191.
157)ارشاد القلوب 1/191.
158)ارشاد القلوب 1/191 – 192.
159)ارشاد القلوب 1/192.
160)ارشاد القلوب 1/192.
161)ارشاد القلوب 1/192.
162)بحار الانوار جلد 90/344.
163)الجواهر السنیه شیح حر عاملى، ص 110.
164)در جواهر السنیه شیخ حر عاملى، حلس البیوت آمده است.
165)ارشاد القلوب 1/188 – 192، باب 24.
و فى خطبه الوداع لرسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم): و من ذرفت عیناه من خشیه الله کان له بکل قطره من دموعه مثل جبل أحد یکون فى میزانه من الأجر و کان له بکل قطره عین من الجنه على حافتیها من المدائن و القصور ما لا عین رأت و لا أذن سمعت و لا خطر على قلب بشر.(166)
و عن ابى جعفر (علیه السلام): ان ابراهیم النبى (علیه السلام) قال: الهى ما لعبد بل وجهه من الدموع من مخافتک؟ قال تعالى: جزاؤه مغفرتى و رضوانى یوم القیامه.(167)
و روى اسحاق بن عمار قال: قلت لأبى عبدالله (علیه السلام): أکون أدعو و أشتهى البکاء و لا یجیئنى و ربما ذکرت من مات من بعض أهلى فأرق فأبکى فهل یجوز ذلک؟ قال: نعم تذکرهم فاذا ارققت فابک لربک تبارک و تعالى.(168)
و در خطبه وداع رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) است که فرمودند: و کسى که دیدگانش از ترس خدا اشک آلود شود، براى هر قطره اشک هایش پاداش مثل کوه احد در میزان عملش خواهد بود. و براى هر قطره آن چشمه اى در بهشت عطا مى شود که بر دو طرف آن شهرها و قصرها و چیزهایى است که نه چشمى آنها را دیده و نه گوشى شنیده و نه به قلب احدى خطور کرده است!
و از امام باقر (علیه السلام) روایت شده که همانا حضرت ابراهیم نبى (علیه السلام) عرض کرد: خداوندا، براى بنده اى که رخسارش در اثر ترس از تو،تر شده چه پاداشى است؟ خداوند متعال فرمود: پاداش او، مغفرت من و رضوان من در روز قیامت است.
اسحاق بن عمار گوید به امام صادق (علیه السلام) عرض کردم که گاهى دعا مى خوانم و میل دارم که گریه کنم ولى اشک از چشم نمى آید و چه بسا یادى از خانواده ام که چشم از جهان فرو بسته اند مى کنم و حال رقت به من دست مى دهد و گریه مى کنم؛ پس آیا این روش جایز است؟ فرمود: آرى، مردگان را یاد کن پس هنگامى که حالت رقت پیدا کردى آن وقت براى پروردگارت – تبارک و تعالى – گریه کن.
و عن سعید بن یسار قال: قلت لأبى عبدالله (علیه السلام): أتباکى فى الدعاء و لیس لى بکاء؟ قال: نعم ولو مثل رأس الذباب.
و عن ابى حمزه قال: قال ابوعبدالله (علیه السلام) لأبى بصیر: ان خفت أمراً یکون أو حاجه تریدها فابدأ بالله فمجده و أثن علیه کما هو أهله و صل على النبى (صلى الله علیه و آله و سلم) و تباک ولو مثل رأس الذباب ان أبى کان یقول أقرب ما یکون العبد من الرب و هو ساجد یبکى. و عنه (علیه السلام): ان لم یجئک البکاء فتباک فان خرج منک مثل رأس الذباب فبخ بخ!
سعید بن یسار مى گوید به امام صادق (علیه السلام) عرض کردم که اگر هنگام دعا گریه برایم امکان پذیر نشد، مى توانم تباکى نمایم و گریان نما باشم؟ فرمود: آرى، ولو به اندازه سر مگس.
از ابوحمزه نقل است که امام صادق (علیه السلام) به ابوبصیر، فرمود: هرگاه از وقوع امرى ترسیدى یا درخواست حاجتى داشتى پس به نام خدا شروع کن و او را تمجید نما و طورى او را ثنا و ستایش کن که لایق آن است و صلوات بر پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) بفرست و تباکى نما ولو به اندازه سر مگسى باشد که همانا پدرم همیشه مى فرمود: نزدیک ترین حالات بنده به خدا، حالتى است که در سجده گریه مى کند.
و از امام صادق (علیه السلام) نقل است که فرمود: اگر گریه ات نیامد، پس تباکى کن که اگر به اندازه سر مگس از چشمانت اشک آمد خوشا به حالت!
یا نفسى اذکرى البکائین فتعلمى منهم البکاء؛ ان آدم صفى الله أبا البشر (علیه السلام) بکى حتى صار فى خدیه امثال الأودیه! و بکى یحیى نبى الله – الذى عصمه الذى عصمه الله من الذنب – من خوف الله حتى ذهب لحم خدیه!
فى البحار عن الأمالى باسناده عن رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم): ان یحیى أتى بیت المقدس فنظر الى المجتهدین من الأحبار و الرهبان، علیهم مدارع الشعرر و برانس الصوف و اذا هم قد خرقوا تراقیهم و سلکوا فیها السلاسل و شدوها الى سوارى المسجد. فلما نظر الى ذلک أتى أمه فقال: یا أماه، انسجى لى مدرعه و برنساً من الصوف حتى أتى بیت المقدس فأعبد الله مع الأحبار و الرهبان.
فقالت له أمه: حتى یأتى نبى الله و أوامره(169) فى ذلک؛
مؤلف گوید: اى نفس من! یاد کن کسانى را که بسیار گریان بودند و از آنان گریه کردن را یاد بگیر که همان حضرت آدم صفى الله و پدر انسانها (علیه السلام) آنقدر گریست که اشک هم چون جوى آب بر گونه هایش روان بود و یحیى پیامبر (علیه السلام) – آن کسى است که خداوند متعال از گناه کردن او را معصوم نموده – از خوف خدا آنقدر گریه کرد که گوشت گونه هایش آب شد!
در کتاب بحار الانوار از امالى با اسنادش از رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) نقل مى کند که یحیى (علیه السلام) به بیت المقدس آمد، دید عده اى از روحانیون کوشا و راهب ها، روپوش هایى موئین بر تن و کلاه هاى پشمین بر سر و گریبان هاى خود را پاره کرده و زنجیرها از آنها رد نموده و خود را به ستون هاى مسجد بسته اند. پس همین که یحیى (علیه السلام) این صحنه را مشاهده کرد به نزد مادرش آمد و گفت: مادرجان، براى من هم روپوش و کلاه پشمین بباف تا به بیت المقدس بروم و با روحانیون و راهب ها به عبادت خدا مشغول شوم.
پس مادرش گفت: صبر کن تا پیامبر خدا حضرت زکریا (علیه السلام) بیاید و در این خصوص با ایشان مشورت کنم.
فلما دخل زکریا (علیه السلام) أخبرته بمقاله یحیى، فقال له: یا بنى! ما یدعوک الى هذا؟ و انما أنت صبى صغیر! فقال له: یا أبه، أما رأیت من هو أصغر سناً منى قد ذاق الموت؟ فقال: بلى؛ ثم قال لامه انسجى له مدرعه من شعر و برنساً من صوف؛ ففعلت. فتدرع المدرعه على بدنه و وضع البرنس على رأسه ثم أتى بیت المقدس فأقبل یعبد الله تعالى مع الأحبار حتى أکلت المدرعه لحمه فنظر ذات یوم الى ما قد نحل من بدنه فبکى فأوحى الله – عز و جل – أتبکى مما قد نحل من جسمک! و عزتى و جلالى لو اطلعت الى النار اطلاعه لتدرعت مدرعه الحدید فضلاً عن المنسوج! فبکى حتى أکلت الدموع لحم خدیه و بدا للناظرین أضراسه، فبلغ ذلک امه، فدخلت علیه و أقبل زکریا و اجتمع الأحبار و الرهبان، فأخبروه بذهاب لحم خدیه، فقال: ما شعرت بذلک.
پس هنگامى که زکریا (علیه السلام) وارد خانه شد، مادر پیشنهاد یحیى را به اطلاع او رساند، زکریا (علیه السلام) فرمود: پسر جانم! چه چیز باعث این تصمیم تو شد، تو هنوز کودکى خردسال هستى! یحیى عرض کرد: پدر، آیا ندیده اى کسانى را که کم سن تر از من بودند و مرگ گریبان آنها را گرفت؟!
زکریا (علیه السلام) فرمود: آرى، چنین است. آنها رو به مادر یحیى کرد و فرمود: برایش قبایى از مو و کلاهى از پشم بباف؛ مادر نیز چنین کرد. پس یحیى آن قبا را به تن کرد و آن کلاه را بر سر نهاد، تا آنجا که قباى مویین، گوشت بدنش را آب کرد و روزى به لاغرى و ضعف بدن خود نگریست و گریست؛ پس خداى – عز و جل – بر او وحى کرد که اى یحیى! آیا گریه مى کنى براى اینکه بدنت نحیف و لاغر شده است؟ به عزت و جلالم سوگند که اگر از آتش دوزخ اطلاع کامل داشتى، هر آینه لباس از آهن به تن مى کردى چه رسد به اینکه لباس دستباف پوشى! یحیى با شنیدن این وحى به حدى گریه کرد که اشک هایش، گوشت گونه هایش را از بین برد، تا آنجا که دندانهایش براى مردم قابل رؤیت بود، این حالت یحیى به اطلاع مادرش رسید. مادرش نزد او آمد و زکریا (علیه السلام) نیز آنجا حضور یافت و احبار و راهب ها هم اطراف او جمع شدند و به او گفتند: گوشت گونه هایت از بین رفته است. پس یحیى گفت: من آن را احساس نکرده ام!
فقال زکریا: یا بنى! ما یدعوک الى هذا؟ انما سألت ربى أن یهبک لى لتقربک عینى. قال: أنت أمرتنى بذلک یا أبه!
قال: و متى ذلک یا بنى؟ قال: ألست القائل: ان بین الجنه و النار لعقبه لا یجوزها الا البکاؤون من خشیه الله؟ قال: بلى، فجد و اجتهد و شأنک غیر شأنى.
فقام یحیى، فنفض مدرعته، فأخذته امه، فقالت: أتأذن لى – یا بنى – أن أتخذ لک قطعتى لبود تواریان أضراسک و تنشفان دموعه، فبکى حتى ابتلتا من دموع عینیه، فحسر عن ذراعیه، ثم أخذهما فعصرهما، فتحدرت الدموع من بین أصابعه، فنظر زکریا الى ابنه و الى دموع عینیه، فرفع رأسه الى السماء فقال: اللهم ان هذا ابنى و هذه دموع عینیه و أنت أرحم الراحمین.
زکریا (علیه السلام) فرمود: پسر جانم! انگیزه تو از این کار چیست؟ همانا من از خداوند درخواست کردم که تو را به من ارزانى فرماید تا نور چشم من باشى.
یحیى عرض کرد: پدر جان! خود تو مرا به این کار امر فرمودى!؟
زکریا فرمود: چه وقت من چنین دستورى به تو داده ام؟!
یحیى عرض کرد: آیا تو نبودى که فرمودى همانا بین بهشت و جهنم گردنه اى است که جز بسیار گریه کنندگان از ترس خدا، نمى توانند از آنجا عبور کنند؟
زکریا (علیه السلام) فرمود: چرا، من گفتم؛ بنابراین بکوش و تلاش کن که جریان تو، غیر از جریان من است.
پس یحیى برخاست و قباى خود را تکانید و راه افتاد، مادرش جلوى او را گرفت و فرمود: پسرم! آیا اجازه مى دهى دو قطعه نمد براى تو درست کنم که به گونه هاى خود ببندى تا دندان هایت را بپوشاند و اشک هایت را پراکنده سازد؟ عرض کرد: مادر! اختیار با شماست؛ پس چنین کرد. پس مادرش دو قطعه پارچه برایش فراهم کرد که دندان هایش را مى پوشاند و اشک ها را پراکنده مى ساخت، تا اینکه از اشک چشم هایش آن پارچه ها خیس مى شد و از روى بازوانش سرازیر مى گشت، آنگاه آن پارچه ها را برمى داشت و مى فشرد و قطرات اشک از لابلاى انگشتانش مى ریخت، حضرت زکریا (علیه السلام) نگاهى به سوى پسرش و اشک هاى چشمان او نمود؛ پس سر به طرف آسمان بلند کرد و عرض نمود: بار خدایا! این پسر من و این هم اشک هاى چشمانش و تو بخشنده ترین بخشندگانى!
و کان زکریا (علیه السلام) اذا أراد أن یعظ بنى اسرائیل یلتفت یمیناً و شمالاً، فان رأى یحیى (علیه السلام) لم یذکر جنه و ناراً، فجلس ذات یوم یعظ بنى اسرائیل و أقبل یحیى قد لف رأسه بعباءه، فجلس فى غمار الناس و التفت زکریا یمیناً و شمالاً فلم یر یحیى، فأنشأ یقول: حدثنى حبیبى جبرئیل (علیه السلام) عن الله تبارک و تعالى: أن فى جهنم جبلاً یقال له السکران، فى أصل ذلک الجبل واد یقال له الغضبان، یغضب لغضب الرحمن تبارک و تعالى، فى ذلک الوادى جب قامته مائه عام، فى ذلک الجب توابیت من نار، فى تلک التوابیت صنادیق من نار، و ثیاب من نار و سلاسل من نار و أغلال من نار، فرفع یحیى رأسه فقال: وا غفلتاه من السکران! ثم أقبل هائماً على وجهه، فقام زکریا من مجلسه فدخل على أم یحیى، فقال لها: یا أم یحیى، قومى فاطلبى یحیى، فانى قد تخوفت أن لا نراه الا و قد ذاق الموت.
حضرت زکریا (علیه السلام) هرگاه مى خواست بنى اسرائیل را موعظه کند نگاهى به راست و چپ مى کرد، اگر حضرت یحیى (علیه السلام) را مى دید نامى از بهشت و جهنم نمى برد؛ پس زکریا (علیه السلام) روزى نشسته بود و بنى اسرائیل را موعظه مى فرمود که حضرت یحیى (علیه السلام) آمد، در حالى که سر خود را با عبایى پوشیده و در میان انبوه جمعیت نشست به طورى که قابل شناسایى نبود. حضرت زکریا (علیه السلام) طبق معمول به طرف راست و چپ نگاهى کرد و یحیى (علیه السلام) را ندید؛ پس شروع کرد به موعظه کردن و فرمود: دوستم جبرئیل از جانب خداى تبارک و تعالى فرمود: در جهنم کوهى است به نام سکران در دامنه آن کوه، بیابانى است که به آن غضبان مى گویند به دلیل آن که مظهر خشم خداوند رحمان تبارک و تعالى است و در آن بیابان چاهى است به ارتفاع صد سال، در آن چاه تابوت هایى از آتش است که در آن تابوت ها نیز صندوق هایى از آتش و لباس هایى از آتش و غل و زنجیرهایى از آتش است! پس در این هنگام ناگهان یحیى (علیه السلام) سر برداشت و فریاد کشید: اى واى که چه غفلتى از سکران کرده ام! پس سراسیمه و پریشان از آن مجلس بیرون آمد. پس زکریا (علیه السلام) از جا برخاست و بر مادر یحیى (علیه السلام) وارد شد و فرمود: مادر یحیى! از جا برخیز و به دنبال یحیى برو که من مى ترسم از این که دیگر او را نبینیم مگر اینکه طعم مرگ را چشیده باشد!
فقامت فخرجت فى طلبه حتى مرت بفتیان من بنى أسرائیل، فقالوا لها: یا أم یحیى، أین تریدین؟ قالت أرید أن أطلب ولدى یحیى، ذکرت النار بین یدیه فهام على وجهه؛ فمضت أم یحیى و الفتیه معها حتى مرت براعى غنم، فقالت له: یا راعى، هل رأیت شاباً من صفته کذا و کذا؟ فقال لها: لعلک تطلبین یحیى بن زکریا؟ قالت: نعم، ذالک ولدى، ذکرت النار بین یدیه فهام على وجهه، فقال، انى ترکته الساعه على عقبه ثنیه کذا و کذا، ناقعاً قدمیه فى الماء رافعاً بصره الى السماء، یقول: و عزتک مولاى، لأذقت بارد الشراب حتى أنظر الى منزلتى منک.
پس مادر از جا بلند شد و رفت، به جمعى از جوانان بنى اسرائیل رسید، جوان ها به او گفتند: مادر یحیى! به کجا مى روى؟ گفت: پسرم یحیى را مى جویم، در حضورش سخن از آتش دوزخ رفته است و او سردرگم معلوم نیست کجا رفته است! پس مادر یحیى با جوان ها به راه افتاد، به چوپانى رسیدند که گوسفندان را مى چراند، به او گفت: اى چوپان! آیا جوانى را با چنین و چنان نشانه ها و اوصاف دیده اى؟ گفت: شاید شما یحیى بن زکریا را مى جویید؟ گفت: آرى، او پسر من است که در نزد او سخن از آتش دوزخ شده و او پریشان و سراسیمه گشته است. چوپان گفت: من از او هم اکنون در راه گردنه اى جدا شدم، در حالى که پاهایش میان آب و چشم هایش به طرف آسمان دوخته بود و مى گفت: به عزتت سوگند، اى مولاى من که من هرگز آب سرد نخواهم نوشید تا جایگاهم را در پیشگاه تو مشاهده نمایم!
و أقبلت أمه، فلما رأته أم یحیى دنت منه، فأخذت برأسه فوضعته بین ثدییها و هى تناشده بالله أن ینطلق معها الى المنزل فانطلق معها حتى أتى المنزل، فقالت له أم یحیى: هل لک أن تخلع مدرعه الشعر و تلبس مدرعه الصوف، فانه ألین؟ ففعل و طبخ له عدس، فأکل و استوفى و نام، فذهب به النوم فلم یقم لصلاته، فنودى فى منامه: یا یحیى بن زکریا، أردت داراً خیراً من دارى و جواراً خیراً من جوارى! فاستیقظ فقام فقال: یا رب اقلنى عثرتى، الهى فوعزتک لا أستظل بظل سوى بیت المقدس و قال لأمه: ناولینى مدرعه الشعر، فقد علمت أنکما ستوردانى المهالک.
پس مادر یحیى به سراغ فرزندش رفت و او را چنان دید که آن چوپان گفته بود و وقتى چشمش به فرزند افتاد به سویش شتافت و سرش را در آغوش گرفت و به سینه چسبانید در حالى که او را به خدا قسم مى داد تا با وى به خانه برگردد. یحیى با مادرش بازگشت تا به منزل رسیدند، مادر فرمود: آیا ممکن است که لباس مویین را از تن درآورى و لباس پشمینه بپوشى که قدرى نرم تر است؟ یحیى به حرف مادر عمل کرد، آنگاه برایش عدسى پخت و او خورد و خوابید و خوابش برد و براى نماز بیدار نشد پس در عالم رؤیا صدایى به گوشش رسید که اى یحیى! سرایى بهتر از سراى من و همسایه اى بهتر از همسایه من خواستى؟ یحیى با شنیدن این ندا بى تاب از خواب برخاست و عرض کرد: پروردگارا! از لغزشم درگذر، الهى به عزتت سوگند که به هیچ سایه اى جز سایه سقف بیت المقدس نخواهم رفت و به مادرش گفت: همان قباى مویین را مرحمت کن، به تحقیق مى دانستم شما دو تن (پدر و مادر) مرا به مهلکه ها وارد خواهید کرد!
فتقدمت أمه فدفعت الیه المدرعه و تعلقت به فقال لها زکریا: یا أم یحیى! دعیه فان ولدى قد کشف له عن قناع قلبه و لن ینتفع بالعیش. فقام یحیى فلبس مدرعته و وضع البرنس على رأسه، ثم أتى بیت المقدس، فجعل یعبد الله عز و جل مع الأحبار، حتى کان من أمره ما کان.(170)
فتفکر یا أخى فى هذه الأخبار و اختر لنفسک منها عده لیوم فقرک و فاقتک بل لحال ابتلاک و بلائک و ان لم یساعد للبکاء فلا محاله من التباکى فان منعک القساوه منه أیضاً فاعلم أنه قد أمرضتک الذنوب و أفسد قلبک اکدار العیوب لاسیما الاغترار بزینه هذه الدنیا و زخارفها و زهرتها.
مادر، قباى مویین را به او داد و به او آویخت. حضرت زکریا (علیه السلام) فرمود: اى مادر یحیى! او را رها کن! زیرا حجاب ها از دلش کنار رفته (و حقیقت را مشاهده نموده لذا) هرگز از این زندگى لذت نخواهد برد. پس یحیى از جا برخاست و قباى مویین خود را به تن کرد و کلاه پشمین را بر سر نهاد، آنگاه به بیت المقدس آمد و شروع کرد با احبار و راهب ها خدا را عبادت کردن تا اینکه کارش به آنجا کشید که کشید (و به دست یهودیان به قتل رسید).
مؤلف گوید: پس اى برادر، خوب در این خبرها فکر کن و براى روز فقر و بیچارگى خود توشه اى فراهم نما بلکه براى حال گرفتارى و بلایت چنین کن و اگر حالت براى گریه مساعد نیست پس چاره اى جز تباکى کردن نیست و اگر قساوت قلب مانع تباکى شد پس بدان که همانا گناهان، تو را بیمار ساخته و کدورت عیب ها دلت را به فساد کشیده است به خصوص به زینت این دنیاى پست و زر و زیور و ظاهر فریبایش مغرور شدن.
و ألف هذه العادات الردیه من التنعم بلذاتها و حظوظها فان حبها کما ورد فى الأخبار، رأس کل خطیئه مهلکه و لم یدع فى قلبک محلاً لذکر الله و فکر الآخره. هذه نبذه مما وردفى فضل البکاء. و اما ما ورد فى فضل صلاه اللیل و التهجد فهى کثیره ظنى أن من تفکر فیها و کان مؤمناً بها ولو بأقل درجات الایمان و کان صحیح الجسم لا یمنعه لذه الرقاد عنها و لا یرضى أن یحرم نفسه هذه الفضائل و یدنسها بما فى ترکها من الخسه و الخیبه و الخسر و الرذائل کیف یرضى العاقل أن یهبط درجته عن امامه الملائکه الأطهار و یکون مبالاً للشیطان بنوم ساعه بل أن یفوت عن نفسه العزیزه شرف مناجاه الملک الجبار و لذه أنسه و بهاء نوره و کرامه مجالسته براحه ساعات من لیله و یکون جیفه باللیل و بطالاً بالنهار.
و با این عادت هاى پست از قبیل خوش گذرانى با لذت هاى دنیا، انس و الفت گرفتن همان طور که در اخبار وارد شده که سرآمد هر گناه هلاکت انگیز است و همین حب دنیا و خوش گذرانى و در قلب تو جایى براى ذکر خدا و فکر درباره آخرت باقى نگذاشته است.
این بود مختصرى از آنچه در فضیلت و اهمیت گریه کردن در روایات آمده است. و اما آنچه در فضیلت نماز شب و تهجد رسیده، بسیار است و گمان من آن است که اگر کسى در این روایات فکر نماید و به آنها ایمان داشته باشد ولو به کمترین درجات ایمان و از جسم سالمى برخوردار باشد، لذت خواب چنین کسى را از نماز شب باز نمى دارد و او راضى نمى شود خود را از این همه فضیلت، محروم نماید و با پستى و خسارت و رذائل دیگر که نتیجه ترک نماز شب است آلوده کند؛ چگونه شخص عاقل راضى مى شود که به خاطر یک ساعت خواب در شب، مقامش از امام جماعت شدن براى فرشتگان پاک، تنزل کند تا آنجا که پیشابگاه شیطان شود؛ بلکه بالاتر از امامت براى فرشتگان، شرافت مناجات با خداوند ملک جبار و لذت انس با او و لذت درخشش نور او و کرامت همنشینى با او را به خاطر استراحت چند ساعت از شب، از دست بدهد؟! و مردارى به شب و تنبلى به روز گردد.
و بالجمله؛ قد وردت فى أخبار آل النبى (صلى الله علیه و آله و سلم) فى فضیله التهجد و صلاه اللیل ما یبهر منه العقول و یعسر الایمان به و التصدیق له من عظمته هذه الفضائل و کثره هذه الفواضل و ان شئت تصدیق ذلک فراجع الى ما سمعت فى حدیث بعض الصدیقین انه تعالى قال فى علامه أحبائه الذین (یحبهم و یحبونه)(171) و یشتاق الیهم و یشتاقون الیه و ینظر الیهم و ینظرون الیه انهم یسجدون له فى ظلم اللیالى و یناجونه و یبکون و یشتکون من حبه . فان فیه کفایه (لمن کان له قلب أو ألقى السمع و هو شهید.)(172)
و خلاصه اینکه روایاتى که از آل محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) در فضیلت سحرخیزى و نماز شب رسیده است عقل ها را حیران مى کند و از بس که آن فضیلت بزرگ و زیاد است باور کردنش مشکل به نظر مى آید و اگر تصدیق این مطلب مى خواهى پس لازم است به حدیثى که از یکى از صدیقین نقل شده مراجعه نمایى که خداى تعالى در توصیف نشانه هاى محبانش فرموده که آنان کسانى اند که خدا آنان را دوست دارد و آنها نیز او را دوست مى دارند و خداوند مشتاق آنهاست و آنان نیز اشتیاق به خدا دارند و خداوند متعال به آنها نظر مى کند و آنان نیز به خدا نظر مى نمایند و همانا آنان در تاریکى هاى شب براى خدا به سجده مى افتند و با او مناجات مى نمایند و اشک مى ریزند و از محبت او ناله و شکایت به نزدش مى برند. پس همانا همین یک روایت کافى است براى کسى که اهل دل است یا با حضور خاطر گوش فرا مى دهد.
و روى فى معانى الأخبار باسناده عن أبى عبدالله (علیه السلام) قال: قال أمیرالمؤمنین علیه الصلاه و السلام: ان الله اذا رأى أهل قریه قد أسرفوا فى المعاصى و فیها ثلاثه نفر من المؤمنین ناداهم جل جلاله: یا أهل معصیتى! لو لا ما فیکم من المؤمنین المتحابین بجلالى العامرین بصلوتهم أرضى و مساجدى المستغفرین بالأسحار خوفاً منى لأنزلت بکم عذابى ثم لا أبالى.(173)
و روى عن مجالس الصدوق باسناده عن ابن عباس قال: قال رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم): من رزق صلاه اللیل – من عبد أو أمه – قام لله عز و جل مخلصاً فتوضأ وضوءاً سابغاً و صلى الله بنیه صادقه و قلب سلیم و بدن خاضع و عین دامعه، جعل الله خلفه تسعه صفوف من الملائکه فى کل صف ما لا یحصى عددهم الا الله تعالى، أحد طرفى کل صف بالمشرق و الآخر بالمغرب فاذا فرغ کتب له بعددهم درجات.(174)
و در معانى الاخبار شیخ صدوق با سندش از امام صادق (علیه السلام) نقل شده که فرمود: امیرالمؤمنین – علیه الصلوه و السلام – فرمودند که خداوند متعال هنگامى که دید مردم شهرى در گناه ورزیدن افراط مى کنند در حالى که فقط سه نفر مؤمن در میان آنهاست خداى جل جلاله ندا مى دهد که اى کسانى که از فرامین من سرپیچى مى کنید اگر نبودند این مؤمنین که به خاطر جلال و عظمت من یکدیگر را دوست مى دارند و با نمازهایشان زمین و مساجد مرا آباد مى نمایند و در سحرها از ترس من استغفار مى کنند، حتماً بر شما عذابم را نازل مى کردم و هیچ پروایى نداشتم.
و از امالى شیخ صدوق با سندش از ابن عباس روایت شده که گفت: رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود: هر بنده اى – مرد یا زن – که نماز شب روزیش شود و از روى اخلاص براى خداى – عز و جل – برخیزد و وضویى کامل گیرد و با نیت صادقانه و قلب پاک و پیکرى خاشع و دیده اى گریان براى خداى – عز و جل – نمازگزارد؛ خداوند تبارک و تعالى نه صف از فرشتگان پشت سر او قرار دهد که شمار فرشتگان هر صف را جز خداى تبارک و تعالى کسى نداند و یک طرف هر صف در مشرق باشد و سر دیگر آن در مغرب؛ حضرت فرمود: چون از نماز فارغ گردد، به تعداد آن فرشتگان برایش درجه و مقام نوشته شود.
و روى عنه باسناده عن الصادق (علیه السلام) عن آبائه (علیهم السلام): ان العبد اذا تخلى بسیده فى جوف اللیل المظلم و ناجاه أثبت الله النور فى قلبه فاذا قال یا رب، یا رب! ناداه الجلیل – جل جلاله -: لبیک عبدى سلنى أعطک و توکل على أکفک ثم یقول – جل جلاله – للملائکه: یا ملائکتى أنظروا الى عبدى فقد تخلى بى فى جوف هذا اللیل المظلم و البطالون لاهون و الغافلون نیام اشهدوا أنى قد غفرت له.(175)
و روى عن مجالس ابن الشیخ عن الصادق (علیه السلام): ان من روح الایمان ثلاثه: التهجد باللیل و افطار الصائم و لقاء الاخوان.(176)
و عن ثواب الأعمال أمیرالمؤمنین (علیه السلام) قال: صلاه اللیل مصحه(177) للبدن و مرضاه للرب عز و جل و تعرض لرحمد الله و تمسک بأخلاق النبیین.
و در امالى صدوق با سندش از امام صادق (علیه السلام) و او نیز از پدرانش نقل مى کند که پیامبر فرمود: هرگاه بنده در دل شب تار با سرور خود خلوت کند و با او به راز و نیاز پردازد، خداوند دلش را نورانى گرداند، پس همین که گفت: پروردگارا، پروردگارا، خداوند جلیل – جل جلاله – او را ندا مى دهد: لبیک! بنده من از من بخواه تا عطایت نمایم و بر من توکل کن تا تو را کفایت کنم. پس به فرشتگانش گوید: اى فرشتگان من! به بنده ام بنگرید که در دل شب تار که هرزه گران به لهو سرگرمند و غافلان خفته اند با من خلوت کرده است شاهد باشید که من او را آمرزیدم.
از امالى پسر شیخ طوسى نقل شده که امام صادق (علیه السلام) فرمود: همانا سه چیز از روح ایمان به شمار مى آید: نماز شب خواندن، به روزه دار افطارى دادن و ملاقات با برادران.
و در ثواب الاعمال شیخ صدوق از امیرالمؤمنین (علیه السلام) نقل شده که فرمود: نماز شب سبب سلامتى بدن و موجب خشنودى پروردگار – عز و جل – و خود را در معرض رحمت الهى قرار دادن و چنگ زدن به اخلاق پیامبران الهى است.
و عن العلل عن جابر قال: سمعت رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم) یقول: ما اتحذ الله ابراهیم خلیلاً الا باطعام الطعام و الصلاه باللیل و الناس نیام. (178)
و عن العلل عن أبى عبدالله: فیقول الله عز و جل: (ان الحسنات یذهبن السیئات)(179) قال: صلاه المؤمن باللیل تذهب بما عمل من ذنب بالنهار.(180)
و عن ثواب الاعمال عن أبى عبدالله (علیه السلام): صلاه اللیل تحسن الوجه و تحسن الخلق تطیب الریح و تدر الرزق و تقضى الدین و تذهب بالهم و تجلو البصر. (181)
عن: مجمع البیان عن النبى (صلى الله علیه و آله و سلم) قال: اذا أیقظ الرجل أهله وصلیا من اللیل کتبا من الذاکرین الله و الذاکرات.
و در علل الشرایع شیخ صدوق از جابر نقل شده که گفت: از رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) شنیدم که مى فرمود: خداوند متعال حضرت ابراهیم (علیه السلام) را دوست خود نگرفت مگر به خاطر طعام دادن و نماز شب خواندن در حالى که مردم خفته بودند.
و در علل الشرایع از امام صادق (علیه السلام) در معنى کلام الهى که فرموده: کارهاى خوب، گناهان را از بین مى برد فرمود: نماز شب شخص مؤمن اثر گناه روز او را از بین مى برد.
و در ثواب الاعمال شیخ صدوق از امام صادق (علیه السلام) نقل شده که فرمود: نماز شب، چهره را زیبا و اخلاق را نیکو و بوى بدن را پاک و خوش و روزى را فراوان و بدهکارى را ادا و هم و غم را برطرف مى سازد و دیده را جلا مى بخشد.
در مجمع البیان از پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) روایت مى کند که فرمود: هرگاه مرد نیمه شب همسرش را از خواب بیدار کند و هر دو به نماز شب بایستند، در شمار مردان و زنانى قلمداد مى شوند که بسیار به یاد خدایند.
عن مشکاه الأنوار من کتاب المحاسن عن الصادق (علیه السلام): ان الله تبارک و تعالى أوحى الى نبى من أنبیاء بنى اسرائیل: ان أحببت أن تلقانى غداً فى حظیره القدس فکن فى الدنیا وحیداً غریباً مهموماً محزوناً مستوحشاً من الناس بمنزله الطیر الذى یطیر فى أرض القفار و یأکل من رؤوس الأشجار و یشرب من ماء العیون، فاذا کان اللیل أوکر وحده و استأنس بربه و استوحش من الطیور.(182)
و عن الباقر (علیه السلام): ان الله یحب – و ذکر أشیاء – و قال فى آخرها: الساهر بالصلاه.
و عن کتاب الغایات عن أبى عبدالله (علیه السلام) قال: قلت له أخبرنى جعلت فداک أى ساعه یکون العبد أقرب الى الله و الله منه قریب؟
در مشکاه الانوار طبرسى از کتاب محاسن برقى از امام صادق (علیه السلام) روایت شده که فرمود: همانا خداى تبارک و تعالى به یکى از پیامبران بنى اسرائیل وحى کرد که اگر دوست دارى مرا در جایگاه مقدس ملاقات نمایى، پس در دنیا تنها و غریب و اندوهناک و محزون باش و از مردم وحشت کن مانند پرنده اى که در زمین بى آب و علف، پرواز مى نماید و از شاخ درختان تغذیه مى کند و از آب چشمه ها مى آشامد و چون شب شد، تنها به آشیانه خود برمى گردد و با پروردگارش انس مى گیرد و از پرندگان وحشت مى نماید.
و از امام باقر (علیه السلام) روایت است که همانا خداوند دوست مى دارد – امام چند مورد را بر شمرد و در آخر فرمایشش بود که از جمله آنها – کسى است که شب را به خاطر نماز گزاردن، بیدار مى ماند.
و از کتاب غایات از امام صادق (علیه السلام) نقل شده که راوى گوید: به امام صادق (علیه السلام) عرض کردم: فدایت گردم مرا آگاه ساز که در چه ساعتى بنده به خدا نزدیک تر است و خدا هم به او نزدیک است؟
قال: اذا قام فى آخر اللیل و العیون هادیه فیمشى الى وضوءه حتى یتوضأ باسبغ وضوء ثم یجى ء حتى یقوم فى مسجده فیوجه وجهه الى الله و یصف قدمیه و یرفع صوته و یکبر و افتتح الصلاه فقرأ أجزاء و صلى رکعتین قام لیعید صلاته، ناداه مناد من عنان السماء عن یمین العرش: أیها العبد المنادى ربه ان البر لینشر على رأسک من عنان السماء و الملائکه محیطه بک من لدن قدمیک الى عنان السماء و الله ینادى عبدى لو تعلم من تناجى اذا ما انفتلت.
و قال: أبغض الخلق الى الله جیفه باللیل و بطال بالنهار.(183)
و قال رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم): خیارکم اولى النهى. قیل: یا رسول الله من اولو النهى؟ فقال: المتهجدون باللیل و الناس نیام.(184)
حضرت فرمود: زمانى که بنده در آخر شب به پا مى خیزد در حالى که چشم ها در خوابند، آنگاه به سوى وضو ساختن مى رود و وضوى کاملى مى سازد، سپس در نمازگاه خود به نماز مى ایستد و صورت خود را به سوى خدا متوجه مى کند و هر دو پا را در کنار هم قرار مى دهد و صداى خود را به الله الکبر گفتن بلند مى کند و شروع به نماز مى نماید پس تعدادى از آیات قرآن را قرائت مى نماید و دو رکعت نماز مى گزارد و برمى خیزد تا دو رکعت دیگر را به جاى آورد که ناگهان ندایى از منادى سمت راست عرش از پهنه آسمان به گوش مى رسد که اى بنده اى که پروردگار خود را ندا مى کنى همانا نیکى و احسان از پهنه آسمان همچنان بر سر تو افشانده مى شود و فرشتگان از قدمگاه تو تا پهنه آسمان محیط بر تویند و در این هنگام خداوند متعال ندا مى دهد: اى بنده من اگر مى دانستى با چه کسى مناجات مى کنى، هرگز رویگردان نمى شدى.
و حضرت فرمود: مبغوض ترین خلق نزد خدا کسى است که به شب مردارى بیش نیست و به روز هم جز تنبلى چیزى از او برنمى آید.
و رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود: بهترین شما صاحبان عقل هستند. عرض شد: یا رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم)! صاحبان عقل چه کسانى اند؟ فرمود: اهل نماز شب هنگامى که مردم در خواب فرو رفته اند.
عن العیون قال سئل على بن الحسین (علیهما السلام): ما بال المتهجدون باللیل من أحسن الناس وجهاً؟ قال (علیه السلام): لأنهم خلوا بربهم فکساهم من نوره.(185)
و عن الصادق (علیه السلام): صلاه اللیل مرضاه للرب و حب الملائکه و سنه الأنبیاء و نور المعرفه و أصل الایمان و راحه الأبدان و کراهه الشیطان و سلاح على الأعداء و اجابه الدعاء و قبول الأعمال و برکه فى الرزق و شفیع بین صاحبها و بین ملک الموت و سراج فى قبره و فرش تحت جنبه و جواب على منکر و نکیر و مونس و زائر فى قبره الى یوم القیامه فاذا کان یوم القیامه کانت الصلاه ظلاً فوقه و تاجاً على رأسه و لباساً على بدنه و نوراً سعى بین یدیه و ستراً بینه و بین النار و حجه بینه و بین الله تعالى و ثقلاً فى المیزان و جوازاً على الصراط و مفتاحاً للجنه لأن الصلاه تکبیر و تحمید و تسبیح و تمجید و تقدیس و تعظیم و قراءه و دعاء.(186)
از عیون اخبار الرضا (علیه السلام ) نقل شده که از امام سجاد (علیه السلام) پرسیدند: چرا اهل نماز شب از بهترین زیبارویان به شمار مى آیند؟ فرمود: براى این که آنان با پروردگارشان خلوت مى کنند، پس خدا از نور خود به آنها مى پوشاند.
و از امام صادق (علیه السلام) روایت شده که فرمود: نماز شب موجب خشنودى خداست و دوستى فرشتگان است و سنت پیامبران و نور معرفت و اساس ایمان و آسایش بدن و ناخوشایند شیطان است؛ نماز شب سلاحى است علیه دشمنان و سبب اجابت دعا و قبولى اعمال و برکت در رزق و روزى است؛ و شفیع میان نماز شب خوان و فرشته مرگ است و چراغ خانه قبر و فرش زیر اوست و پاسخى است براى فرشتگان نکیر و منکر و تا روز رستاخیز مونس و زائر او در قبر مى باشد؛ پس هنگامى که روز قیامت برپا شد، نماز سایبان او مى گردد و تاج سر و لباس بدنش مى شود و نورى مى شود که پیشاپیش او حرکت مى کند و حجاب و مانعى میان او و آتش جهنم مى گردد و آن حجتى بین او و خدا مى شود و سبب سنگینى در ترازوى اعمال مى شود و گذرنامه صراط و کلید بهشت خواهد بود؛ براى این که همانا نماز داراى تکبیر و سپاس گزارى و تسبیح گویى و تمجید و تقدیس و تعظیم و قرائت و دعا است.
و عن بلد الأمین قال الصادق (علیه السلام): لیس من شیعتنا من لم یصل صلاه اللیل.
عن ثواب الأعمال و المجالس للصدوق: ان رجلاً سأل أمیرالمؤمنین (علیه السلام) عن: قیام اللیل بالقرآن. فقال له: أبشر من صلى من اللیل عشر لیله لله مخلصاً ابتغاء ثواب الله قال الله عز و جل لملائکته: أکتبوا لعبدى هذا من الحسنات عدد ما أنبت من النبات فى اللیل من حبه و ورقه و شجره و عدد کل قصبه و خوط و مرعى. و من صلى تسع لیله أعطاه الله عشر دعوات مستجابات و أعطاه کتابه بیمینه یوم القیامه و من صلى ثمن لیله أعطاه الله عز و جل أجر شهید صابر صادق النیه و شفع فى أهل بیته و من صلى سبع لیله خرج من قبره یوم یبعث و وجهه کالقمر لیله البدر حتى یمر على الصراط مع الآمنین و من صلى سدس لیله کتب مع الأوابین و غفر له ما تقدم من ذنبه و ما تأخر و من صلى خمس لیله زاحم ابراهیم خلیل الله فى قبته و من صلى ربع لیله کان فى أول الفائزین حتى یمر على الصراط کالریح العاصف و یدخل الجنه بغیر حساب و من صلى ثلث لیله لم یلق ملکاً الا غبطه بمنزلته من الله عز و جل و قیل له: أدخل من أى أبواب الجنه الثمانیه شئت و من صلى نصف لیله فلو أعطى مل ء الأرض ذهباً سبعین ألف مره لم یعدل جزاءه و کان له بذلک أفضل من سبعین رقبه یعتقها من ولد اسماعیل و من صلى ثلثى لیله کان له من الحسنات قدر رمل عالج أدناها حسنه أثقل من جبل أحد عشر مرات و من صلى لیله تامه تالیاً لکتاب الله عزوجل ذکره راکعاً و ساجداً و ذاکراً أعطى من الثواب أدناها أن یخرج من الذنوب کما ولدته أمه و یکتب له عدد ما خلق الله من الحسنات و مثلها درجات و یثبت النور فى قبره و ینزع الاثم و الحسد من قلبه و یجار من عذاب القبر و یعطى براءه من النار و یبعث من الآمنین و یقول الرب تبارک و تعالى لملائکته: یا ملائکتى، انظروا الى عبدى أحیا لیله ابتغاء مرضاتى، أسکنوه الفردوس و له فیها مائه الف مدینه، فى کل مدینه جمیع ما تشتهى الأنفس و تلذ الأعین و ما لا یخطر على بال، سوى ما أعددت له من الکرامه و المزید و القربه.(187)
در بلد الامین کفعمى روایت شده که امام صادق (علیه السلام) فرمود: کسى که نماز شب نمى خواند از شیعیان ما به شمار نمى آید.
در ثواب الاعمال و امالى شیخ صدوق این روایت آمده است: همانا مردى از امیرالمؤمنین (علیه السلام) سؤال کرد از فضیلت تلاوت قرآن هنگام شب خیزى، حضرت فرمود: بشارت باد تو را هر کس یک دهم شب را به نماز به سر برد در حالى که نیتش فقط خدا و طلب اجر الهى باشد، پروردگارش به فرشتگان مى فرماید: به عدد آنچه روییده مى شود از برگ و دانه ها و درختان در این شب و به شماره تمام نى ها و شاخه هاى تازه، اجر و ثواب براى او بنویسید و هر کس یک نهم شب را به عبادت و نماز مشغول باشد، خداوند استجابت ده دعا به او عطا مى فرماید و در قیامت نامه اعمالش را به دست راست او خواهد داد و هر کس یک هشتم شب را به نماز مشغول باشد خداوند پاداش یک شهید شکیباى مخلص به او عطا مى کند و شفاعت او را در اهل خانه اش مى پذیرد و هر فرد که یک هفتم شب را نماز بخواند از قبر خود با چهره اى نورانى چون ماه شب چهارده محشور مى شود تا از صراط با جماعتى که در امان هستند عبور نماید و هر کس یک ششم شب را نماز بخواند در زمره توبه کنندگان و بازگشت نمایندگان به سوى خدا، نوشته مى شود. و گناهان قدیم و جدیدش بخشیده مى شود و هر کس یک پنجم شب را نماز بخواند، در بهشت از ندیمان ابراهیم خلیل (علیه السلام) خواهد بود و هر کس یک چهارم شب را به نماز بایستد، در صف اول رستگاران قرار خواهد گرفت تا از صراط مانند تندبادى بگذرد و بدون حسابرسى داخل بهشت گردد. و هر کس یک سوم از شب را نماز بخواند، هیچ فرشته اى را ملاقات نمى کند مگر آن که به مقام منزلت او در نزد پروردگار غبطه و حسرت مى برد و به او پیشنهاد مى شود که از هر کدام از درهاى هشت گانه بهشت که مى خواهى وارد شو و اگر کسى نیمه اى از شب را نماز بخواند، اگر هفتاد هزار برابر زمین پر از طلا باشد، برابرى با اجر او نمى کند و از براى او در مقابل این عمل بیشتر از هفتاد غلامى که از اولاد اسماعیل باشند و آزاد کند پاداش است و هر کس دو سوم شب را نماز بخواند، از براى او به شماره شن هاى بیابان حسنات است، که کم ترین حسنه اش سنگین تر از ده برابر کوه احد خواهد بود!
و هر کس یک شب تمام به عبادت بپردازد در حالى که قرآن شریف را تلاوت مى کند و همه اش در رکوع و سجود و ذکر خدا باشد، به قدرى به او اجر داده شود که کمترین مقدارش آن است که گناهان بریزد و پاک گردد مانند روزى که از مادر متولد شده و به شماره تمام حسنات و درجات براى او پاداش است و مشعلى از نور در قبر او زنند و تیرگى گناه و حسد را از قلب او برطرف سازند و او را از عذاب قبر ایمن گردانند و بیزارى و برات آزادى از جهنم را به او عطا کنند و در زمره آنان که از عذاب الهى درامانند محشور مى شود و پروردگار به فرشتگان مى فرماید: اى فرشتگان من! نظر کنید به بنده من که تمام شب را براى کسب خشنودى من به عبادت پرداخت، او را داخل در فردوس نمایید و از براى او در آنجا هزار شهر است، در آن شهرها آنچه باب میل انسان ها باشد مهیاست و از آنچه چشم ها لذت مى برند موجود مى باشد و سعادت هایى که به دل هیچ کس خطور نکرده است، به علاوه آنچه از احترامات و افزونى ها و تقرب و نزدیکى است برایش آماده ساخته ام.
166)امالى شیخ صدوق ص 517، مجلس 66.
167)بحار الانوار جلد 90/334.
168)بحار الانوار جلد 90/334.
169) -آمر فلاناً فى الأمر: شاوره.
170)الأمالى شیخ صدوق ص 80 – 83، مجلس هشتم، حدیث 48.
171)سوره مائده (5)، آیه 54.
172)سوره ق (50)، آیه 37.
173)بحارالانوار جلد 70/381.
174)امالى شیخ صدوق ص 125، حدیث 114، مجلس 16.
175)امالى شیخ صدوق ص 254، حدیث 432، مجلس 47.
176)ر.ک: بحارالانوار 74/352.
177)ثواب الاعمال ص 97.
178)علل الشرایع 1/49، باب 32، حدیث 4.
179)سوره هود (11)، آیه 114.
180)علل الشرایع 2/62، باب 84، حدیث 7.
181)ثواب الاعمال ص 98.
182)مشکاه الانوار ص 449، حدیث 1508.
183)بحارالانوار جلد 13 صفحه 354.
184)بحارالانوار جلد 84 صفحه 158.
185)عیون أخبار 1/282.
186)بلدالأمین کفعمى، ص 79.
187)ثواب الأعمال ص 100 – 102؛ امالى شیخ صدوق ص 367، حدیث 459، مجلس 48.
سوط السلوک
هذا و قد افتضحت یا نفسى بعد هذه المراتب ولو أتیت بعباده الثقلین فى قبال هذه الألطاف السنیه و کیف و أنت جیفه باللیل بطال بالنهار بل ولیت لم تقم من نومتک ولم تستیقظ من رقدتک فلعلک تنتفعى من خجل عدم القیام أکثر من قیامک بهذا الحال و بهذا القلب المنکوس؛ بل ولو شرحت حقیقه قیامک بل أشرف حالات قیامک الذى هو صلوتک أکثر من استغفارک لذنوبک؟! و استحییت منه جل جلاله حیاء عظیماً؟!
تازیانه سلوک
اینک، اى نفس من! پس از این همه مراتب، اگر تو عبادت جن و انس را نیز در مقابل این همه لطف هاى بزرگ الهى به جاى آورى باز هم کار تو به افتضاح و رسوایى خواهد کشید، چه برسد به اینکه از این مراتب عالى و عبادت عارى باشى و شب ها چو مردارى به سر برى و روزها را با بیهودگى و بیکارى به شب آورى!؟ بلکه اى کاش که از رختخواب خود برنمى خاستى و از خواب راحت چشم نمى گشادى تا شاید از شرمندگى و خجالت به خواب بودن و عدم قیام بیشتر بهره مى بردى تا با چنین حال و احوالى و قلب وارونه اى به پا خاستى بلکه اگر حقیقت بیدارى شبت بلکه شریف ترین حالات بیداریت را که همان نمازگزاردن است، خوب بررسى نمایى و به حقیقت عمل خود پى ببرى، هر آینه از نمازت بیشتر از گناهانت استغفار مى کنى!؟ و از حضرت حق – جل جلاله – بیشتر حیا مى کنى!؟
و ان شئت تصدیق ذلک فاستمع لما أتلو علیک من أیسر تقصیرک فى حق أدب الحضور بین یدى هذا السلطان العظیم الرحمن الرحیم و هو غفلتک عن حضوره فى صلوتک و اشتغالک بقلبک الى غیره فانک اذا تأملت فى ذلک و ما تتأدب به فى حضور شخص جلیل من حاکم بلدک و شریف من شرفاء قومک و قایسته بأدبک فى صلوتک فى حضور ملک الملوک تعالى تعرف کثره تقصیرک و تهوینک لعظمه هذا السلطان العظیم جل سلطانه لأنک لا ترضى من نفسک أن تحضر بمحضر حاکم بلدک و تستدبره و هو مواجهک و تتواضع لغیره و هو یخاطبک؛ بل و تسجد لعدوه فى حضوره و هو یناجیک بل و لا ترضى بذلک التهوین مع قرینک بل و لا أحد من خدامک
و اگر مى خواهى به تصدیق این ادعا آگاه شوى پس لازم است خوب گوش کنى تا یکى از پیش پا افتاده ترین تقصیرات تو را درباره ادب حضور در پیشگاه این سلطان بزرگ و رحمان و رحیم را برایت بازگو نمایم و آن همان غفلت تو از محضرش هنگام نماز است که قلب تو به غیر خدا متوجه و مشغول مى شود؛ پس اگر در همین یک تقصیر تأمل نمایى و آداب حضور خود در محضر شخص بزرگوارى از شهر خود و یکى از بزرگان خویشان خود را تصور نمایى و آن را با ادب خود هنگام نماز خواندن در حضور ملک الملوک متعال مقایسه نمایى، به بسیارى کوتاهى و توهین خود نسبت به این سلطان بزرگ – جل جلاله – پى خواهى برد؛ براى اینکه همانا تو هیچ وقت راضى و حاضر نیستى در حضور فرماندار شهر خود هنگامى که با تو روبه رو ایستاده، پشت به او کنى یا وقتى که با تو به سخن گفتن پرداخته تو متوجه دیگرى شوى و به او تواضع نمایى بلکه از این بالاتر، در حالى او تو را به سوى خویش مى خواند، در حضورش به دشمن او سجده کنى!؟ بلکه مى توان گفت تو راضى به چنین توهینى نسبت به دوستان هم سطح خود حتى نسبت به یکى از خدمتگزاران خویش نیز نمى شوى.
فما أفضح عملک و ما أفظع حالک فى معامله هذا الملک العظیم الشفیق فى صلوتک التى أکرمک باذنه لک فى هذا المعراج و المناجاه معه؛ بل من علیک بعظیم منه حیث دعاک لمخاطبته و مجلس أنسه و هو یراقبک فى جمیع لحظاتک و یحسبک بلطفه فى جمیع ما تفعله أو تقوله من أفعالک و أقوالک، ینشر البر على رأسک من عنان السماء و یأمر کرام ملائکته بأن یحیطوا بک من قدمک الى أفق السماء اجلالاً بک و ینظر بعین رأفته علیک و یباهى بک ملأ ملائکته الکرام
واى چه افتضاحى بار آورده اى و به چه حال زشت و سختى گرفتار شده اى که به خود جرئت داده اى با سلطان بزرگ و مهربان، چنین معامله اى نمایى!؟ آن هم در نمازى که به احترام تو، به تو اجازه حضور در این معراج و مناجات همراه خودش را صادر فرموده بلکه از آن بزرگتر نیز بر تو منت نهاده به طورى دعوتنامه براى گفتگو و حضور در محفل انس خویش براى تو فرستاده و او همیشه مراقب مواظب تمام لحظات توست و در تمام گفتار و کردارهایت مشمول لطف او هستى و از کرانه آسمان احسانش بر سر تو فرو مى ریزد و به فرشتگان گرامى خویش دستور مى دهد تا به احترام تو از قدمگاه تو تا افق آسمان، گرداگرد تو بایستند و خداوند رئوف با دیده رأفت به تو مى نگرد و در جمع فرشتگان گرامیش به تو مى بالد و مباهات مى نماید.
فأین أنت یا مسکین! یا جاهل! بل یا قبیح الفعال! یا من لا حیاء له! بل و لا ایمان له و لا عقل له بل و لا شعور من هذا الخسران العظیم ولو أن حیواناً من البهائم استشعر من مالکه عشر ما عقلت من مالکک الرأفه و الألفه و الحنین استأنس به و ألفه و ویراقبه بالطبع عند حضوره و کثیراً ما رأیت من الحیوانات بل من الکلاب أنه یراقب مالکه الذى یباشر اطعامه بمراقبات عجیبه کیف ولو تأملت بعین الدقه فى معامله الکلب مع صاحبه و وفائه فى معاملته لرأیته أحیى و أوفى منک بکثیر!
پس تو کجایى اى مسکین! اى نادان بلکه اى صاحب اعمال زشت و قبیح! اى کسى که حیایى براى او نیست بلکه براى او ایمانى نیست و عقلى نیست و بى شعور است که این خسران و زیان بزرگ را درک نمى کند و اگر یکى از این چهارپایان از صاحب خود یک دهم آنچه که تو از صاحب خود رأفت و الفت دیده اى، مى دید با مالک و صاحب خود انس و الفت مى گرفت و مناسب با طبع خود مراقب حضور مالکش مى گشت و چه بسیار مشاهده کرده اى حیوانات بلکه سگ هایى را که از مالکش که به او غذا مى دهد، مراقبت مى نماید و آن هم چه مراقبت شگفتى! و اگر تو خوب تأمل نمایى و در رفتار سگ با صاحبش و وفادارى او نسبت به مالکش، دقیق شوى، قطعاً خواهى دید که او بسیار باحیاتر و باوفاتر از تو است!
یا انسان! یا عاقل! انصف کیف یصح لک أن ترضى فى معاملتک مع هذا الاله الجلیل و المنعم الجمیل (الذى لا تقدر على احصاء نعمه علیک بل و لا یقدر على ذلک أهل السموات و الأرضین و لا یقدر ذره من عظمه سلطانه عقول العقلاء و فهوم العلماء و لا أوهام الحکماء)
اى انسان! اى عاقل! خود انصاف بده که آیا چگونه چنین رفتارى با خداوند بزرگوار و نعمت دهنده زیبا مى تواند صحیح باشد؟! آن خدایى که نعمت هاى بى شمارش شامل حالت شده و تو از شمارش آنها ناتوانى بلکه اهل آسمان ها و زمین ها نیز از احصاى آن عاجزند و عقل عاقلان و فهم علما و وهم حکما، از درک ذره اى از عظمت آن سلطان ناتوانند!
أدون من معامله الکلب مع صاحبه؟! أما تعلم أن صاحب الکلب ربما لا یطعمه الا بالعظم الخالى و مع ذلک هو یحرسه طول لیله و یحرس بیته و حشمه و یتکالب مع کل من یحس دخول له فى بیت صاحبه من الغرباء و کلما یرید غنمه و حشمه من الذئاب و ربما ینسى أن یطعمه هذا العظم الخالى أیضاً و هو مع ذلک یتحمل الطوى من القوت و لا یترک بابه و لا یذهب عن بابه الى غیر بابه!
آیا این درست است که رفتار تو کمتر از رفتار یک سگ با صاحبش باشد؟! مگر نمى دانى که چه بسا صاحب سگ به جز یک استخوان خالى از گوشت، چیزى به او نمى دهد ولى با این حال، آن سگ در تمام شب نگهبان اوست و از خانه و گوسفندانش حراست مى نماید و تا احساس کند که غریبى مى خواهد به خانه داخل شود، به او حمله ور مى شود و اگر گرگى قصد حمله به گله را داشته باشد آن را دفع مى نماید. و چه بسا هم صاحبش همان استخوان بدون گوشت را هم فراموش مى کند به او بدهد ولى با این حال او آن وضعیت را تحمل مى کند و در خانه صاحبش را ترک نمى کند و به در خانه دیگرى نمى رود!
فاسمع یا قلیل الحیاء! یا عادم الحیاء! أنک تخون صاحبک الرفیق و منعمک الشفیق مع أنه یطعمک من الأغذیه اللطیفه بهذا الاکرام و التشریف فى بیوت عالیه و ظروف غالیه بأقبح الخیانات و تتواضع لعدوه و تسجد له فى طاعتک له عند أمره بمخالفه ربک فى تحصیل الزیادات مع أنک تعلم یقیناً أنه لولم یحلم عنک و لم یعطک القدره و سایر أسباب التحصیل لما أمکنک ذلک فما أعظم هذا المصاب العظیم و الرزء الجلیل؟! فانالله و انا الیه راجعون من حسره هذا الخطب الفظیع؟! و الخسران العظیم؟!
پس اى نفس بشنو! اى کم شرم و حیا بشنو! اى بى حیا بشنو! تو همان کسى هستى که به صاحب خود خیانت کرده، آن صاحبى که با تو رفاقت نموده و براى تو منعم شفیق و مهربانى بوده و غذاهاى لطیف و لذیذ به تو ارزانى داشته و تو را محترمانه در خانه هاى عالى ساکن ساخته و در ظرف هاى پرقیمت به تو غذا عطا کرده است و تو بدترین خیانت ها را به او مى کنى و در برابر دشمن او، سر فرود مى آورى و اگر به تو امر کند که براى دستیابى به بیشتر از اینها با پروردگارت مخالفت نمایى، آنچنان از او اطاعت مى کنى که برایش به سجده مى افتى! با اینکه به یقین مى دانى که اگر خدا درباره تو بردبارى ننماید و به تو قدرت و نیرو و سایر وسایل تحصیل آن را ندهد، چنین کارى براى تو امکان پذیر نخواهد بود
وه که چه مصیبت بزرگ و فاجعه عظیمى است! پس در حسرت این مصیبت بزرگ و زشت خسران عظیم، باید گفت: (انا لله و انا الیه راجعون)(188)
کیف یکون حالنا لو خاطبنا ربنا فى هذه المعاملات. و قال: یا و قیح! یا قبیح! أما أوجدتک؟ أما خلقتک؟ أما سویت خلقک؟ أما باشرت بنفسى الى تدبیر أمرک بحیث ما رضیت لک نعمه دون نعمه؟ حتى عجز الواصفون عن صفتها و لم یقدرالمحصون احصائها عصیتنى بعین نعمى علیک و أنا شاهد علیک
چه حالى خواهیم داشت زمانى که خداوند متعال به خاطر این رفتارهاى ناهنجار، ما را مورد خطاب قرار دهد و بفرماید: اى بى شرم! اى زشت و قبیح! مگر من به تو وجود نبخشیدم؟ مگر من تو را خلق نکردم؟ مگر تو را با کمال و معتدل نساخته ام؟ مگر من شخصاً عهده دار تدبیر امور تو نبودم به گونه اى که راضى نشدم از نعمتى محروم بمانى تا آنجا که وصف کنندگان از وصف آن نعمت ها عاجز ماندند و آنها را نتوانستند شمارش نمایند و تو با همین نعمت ها در محضر من به معصیت و نافرمانى من پرداختى!؟
و آمر بک بأمر هو صلاحک و أمرک عدوى و عدوک بأمر فیه فسادک و هلاکک خالفتنى و أطعت عدوى و عدوک بحضورى و جمیع أسباب طاعتک لعدوى من نعمى علیک دعوتک الى کرامتى و مجلس أنسى و أنا منعمک و رازقک تکریماً لک و مناً منى علیک اعرضت عنى و دعاک عدوى الى طاعته و مجاورته فى أسفل درکات الهاویه فأجبته و أطعته.
من به تو امر کردم به چیزى که خیر و صلاح تو در آن بود و دشمن من و تو، تو را به چیزى که باعث فساد و هلاک تو مى گشت دستور داد و تو از او اطاعت کردى و با من مخالفت نمودى با اینکه او دشمن من و تو بود. و در حالى این مخالفت ها صورت مى گرفت که همه آن وسایل و اسبابى که به وسیله آنها از دشمن من فرمانبردارى کردى از نعمت هاى من بود و من منعم و رازق تو بودم و تو را به سوى کرامت و مجلس انس خودم دعوت مى کردم و این دعوت هم براى احترام و تکریم و عنایت و لطف به تو بوده است. اما تو از من رویگردان شدى و دعوت دشمن من را پذیرفتى و اطاعتش نمودى، با اینکه تو را به همنشینى و همسایگى در پایین ترین درجات جهنم فراخوانده بود.
و لعل لمثل هذه الأحوال قال الصادق (علیه السلام): ولو لم یکن للحساب مهوله الا حیاء العرض على الله و فضیحه هتک الستر یحق للمزء أن لا یهبط من رؤس الجبال!(189) هذا و قد تختلج ببالى أن استشعار هذا المقدار من سوء المعامله و التهوین و المسامحه مع السکوت عن الاعتذار انما یورث شناعه أخرى فوق شناعه الواقع لأجل أن ترک الاعتذار ولو عن غیر حق فى بعض المقامات انما یعد توهیناً و یصیر أقبح من التقصیر فلنتعرض الآن بذکر الاعذار من هذه الجنایات العظیمه و القبایح الفظیعه بعد الاعتراف و الانکسار و اظهار المذله و الاستحیاء و العرض الى جناب قدسه الأعظم بحقیقه لسان الحال:
و شاید براى چنین احوالى امام صادق (علیه السلام) فرموده اند: اگر براى حسابرسى در روز قیامت هیچ وحشتى جز شرمندگى و سرافکندگى هنگام عرضه اعمال به محضر خدا و رسوایى از برملا شدن گناهان نبود، سزاوار بود که انسان (سر به کوه نهاده) و از قله کوهها، (دیگر به شهرها) فرود نیاید! این نکته را خوب دریاب!
و گاهى به فکرم خطور مى کند که توجه به این مقدار از بدرفتارى و توهین و مسامحه همراه با سکوت بدون عذرخواهى، رسوایى دیگرى فوق رسوایى است؛ براى اینکه همانا ترک عذرخواهى ولو در بعضى مقامات نیز حق نباشد، زمینه ساز توهین به حساب مى آید و بدتر از تقصیر است؛ از این جهت در مقام عذرخواهى از این جنایات بزرگ و زشتى هاى شدید برآمده و پس از آنکه اعتراف به تقصیر خود با کمال شکستگى خاطر و اظهار خوارى و ذلت و شرمندگى داریم، به جناب قدس اعظم حقیقت زبان حال را چنین عرضه مى داریم:
أن لا اله الا أنت سبحانک انا کنا من الظالمین و أقبح الظالمین و أرذل الظالمین و أهون الظالمین بحیث لو کان لنا جلد على انتقامک أو طاقه على عذابک لما سئلناک العفو عنا وسئلناک أن تعذبنا بألیم عذابک و بئیس عقابک أبد الأبدین و دهر الداهرین عذاباً خالداً لا انقطاع لأمدها سخطاً على أنفسنا کیف عصتک و قابل(190) هذه الکرامات الجلیله من ألطافک السنیه البهیه بهذه الفظایع الشنیعه بأن هذه المخالفات
بارالها! خدایى به جز تو نیست، تو پاک و منزهى و همانا ما از ستمکارانیم و از زشت ترین و پست ترین و خوارترین ستمکارانیم، تا آنجا که اگر تحمل انتقام تو را داشتیم و طاقت عذاب تو را در خود مى دیدیم، از تو تقاضاى عفو خود را نمى کردیم بلکه از تو مى خواستیم به دردناک ترین عذابت ما را معذب نمایى و به بدترین مجازات ما را مجازات کنى آن هم مجازات همیشگى و عذاب جاویدان که لحظه اى قطع نشود؛ چرا که بر خویشتن خشمگین هستیم که چگونه به خود اجازه عصیان و گناه دادیم در مقابل این همه کرامات بزرگ از الطاف والا و پرارزش الهى، این چنین رسوایى را به بار آوردیم و از تو نافرمانى کردیم.
یا ربنا من هذه العبید السوء لیس من باب هوان نعمک العظیمه عندهم او تهوین سلطانک العظیم لدیهم و لا لأجل الجحود و العناد و العیاذ بک منه أو الالحاد بل من خسه أنفسنا و حقاره حالنا و دنو(191) مقامنا فمثلنا کمثل الجعل یحیى من نتن القاذورات و یموت عن طیب المسک و هذا الحال الذى حکم فینا عدلک و أثبت فینا قضاؤک و لک الحجه علینا فیما حکمت به علینا من سوء هذا المقام و ردائه هذه الأحوال الا أن یدرکنا فضلک و تغیر حالنا کما تفضلت على أولیائک فعرفتهم نفسک و ألزمتهم محبتک فعرفوک و أحبوک و أقدرتهم بما امتنعوا به من مکائد عدوهم و احترزوا من مصائده و تعلقوا بحبلک و تمسکوا بعروه و ثقاک و توسلوا لک بولایه اؤلیائک فقبلتهم و قربتهم و أدبتهم بأدبک فتأدبوا فانا قد بقینا فى أسرنا و ذلنا و مهوینا
پروردگار ما! همانا این مخالفت ها که از این بندگان بدت سر زده نه از آن روست که نعمت هاى بزرگ تو نزد آنان کم ارزش است و یا سلطنت عظیم تو در نظرشان سبک بوده باشد و نه به خاطر انکار و عناد است – که از چنین حالتى به تو پناه مى بریم – یا به خاطر الحاد باشد بلکه این مخالفت هاى ما از فرومایگى نفس ما و حقارت حال ما و پستى مقام ما مى باشد. پس مثل ما مثل سرگین غلطان است که در فاضلاب ها زندگى مى کند و زنده مى ماند و از بوى خوش مشک گریزان است و در اثر آن مى میرد. این چنین حالى که ما داریم نتیجه عدل تو است که سرنوشت ما را چنین رقم زده است و هر چه حکم فرموده اى درباره ما که چنین مقام بد و احوال پست یافته ایم بر مبناى حجت و دلیل بوده مگر آنکه فضل تو ما را دریابد و حال ما تغییر نماید همان طور که به اولیا و دوستان خودت چنین تفضلى کرده اى و خود را به آنان شناسانده اى و محبت خود را در دل آنها افکنده اى؛ پس آنان در اثر این تفضل و عنایت تو، تو را شناختند و تو را محبوب خود گرفتند و اگر آنان توانستند از حیله هاى دشمنانشان رهایى یابند و از دام هاى آنها دورى نمایند، از لطف تو بوده که چنان قدرتى یافتند و دست به ریسمان تو زدند و دستگیره محکم تو را گرفتند و به وسیله ولایت و دوستى اولیاء تو، به تو متوسل شدند؛ پس تو آنان را قبول کردى و به قرب خود راه دادى و با ادب خود آنان را مودب ساختى و این ما بیچاره ها هستیم که در اسارت و ذلت و خوارى خودمان مانده ایم
فان ذکرناک بما یلوح من عظمتک و کثره نعمائک و حق أدب حضورک فى بعض حالاتنا و تأثرت منه قلوبنا بشى ء یسیر یعترضه فوراً ماتر سخت فى قلوبنا من ألف هذه العادات الکثیفه و أنس هذه الملکات الخبیثه فیعین هذه الخطرات فى قلوبنا و یزینها فى نفوسنا عدوک و عدونا فیضلنا عن طریق معرفتک ویزیلنا عن سبیل محبتک و لاینجینا من هذه المهالک و لا یخرجنا من تلک الظلمات الا نور هدایتک و طلوع شمس معرفتک حتى یمحو عناظلمات عوالم السجین و تجذبنا و عنایات(192) محبتک الى أعلى علیین؛
و اگر گاهى یادى از نعمت هاى فراوان تو و حق ادب حضور تو مى کنیم و مقدارى کم بر دل هاى ما اثر مى گذارد، فوراً هزاران خاطره از عادت هاى کثیف در دل ما رسوخ مى نماید و انسى – با این ملکات خبیث داشتیم و در جلو چشم ما مجسم مى شود و دشمن ما و تو، شیطان نیز به کمک آن آمده و خاطره هاى گناه را دل و چشم ما زینت مى دهد تا ما را از راه معرفت تو، باز دارد و گمراه نماید و از جاده محبت تو ما را برگرداند و ما از این هلاکت گاه ها و ظلمت کده ها نجات نمى یابیم مگر اینکه نور هدایت تو و خورشید معرفت تو در دل ما طلوع نماید تا تاریکى هاى عوالم سجین را محو کند و عنایات محبت تو، ما را به اعلا علیین بکشاند.
فو عزتک لو ترکتنا و أنفسنا و خلیت بیننا و بین عدونا هلکنا و أهلکنا و لعصیناک بکبائر ذنوبنا و قابلناک من هذه التکریمات بفضایح أعمالنا فانا عبیدک هذا الجانى أنادیک من مهوى عالم الطبیعه و ذل أسر قیود اخلاق الرذیله
به عزت تو سوگند! که اگر ما را به حال خودمان واگذارى و به دست دشمن مان بسپارى، هلاک مى شویم و دیگران را نیز به هلاکت مى کشانیم و به گناهان کبیره گرفتار مى شویم و در مقابل این همه تکریم تو، با اعمال ننگین با تو مواجه مى شویم؛ پس همانا ما بندگان جنایتکار تو هستیم که از این پرتگاه عالم طبیعت و در زیر زنجیرهاى اخلاقى پست و زشت، فریادم به سوى تو بلند است
أقول: و عزتک و جلالک و عظیم سلطانک لأعصینک و أهلک نفسى و أهوى فى درکات عوالم السجین و ألحق بحزب الشیاطین الا أن تعصمنى فان نفسى نشأت فى هذه الدنیا الدنیه و لا عقل لى و الفت بزخارفها و اعتادت بشهواتها و لا یعرف جمیلاً من قبیح و أعاننى على ذلک کبرائى و رفقائى و کل من رأیتهم و عرفتهم من بنى نوعى حتى ترسخت فى نفسى هذه الملکات الخبیثه و الفت بهذه الرعونات و عوالم الطبیعه
و عرض مى کنم: به عزت و جلال و سلطنت عظیم تو سوگند که حتماً تو را معصیت خواهم کرد و خود را هلاک خواهم نمود و به درکات عوالم سجین پرت خواهم شد و به حزب شیاطین ملحق خواهم گردید مگر آنکه تو را مرا از آنها نگهدارى کنى؛ زیرا نفس من در این دنیاى پست نشو و نما کرده و براى من عقلى نیست و نفس من با زر و زیور این دنیا الفت گرفته و به شهوت هاى آن عادت کرده است به طورى که زیبا را از زشت تشخیص نمى دهد و در این مسأله، بزرگان و دوستان من و هر کس که او را دیده و شناخته ام اعانت کرده اند و مرا دچار ملکات خبیث و زشت ساخته اند به طورى که در نفس من رسوخ نموده اند و به این کارهاى جاهلانه و عوالم طبیعت انس و الفت گرفته ام؛
ثم وهبتنى العقل و العلم بعد تمکن آثار الجهل و الملکات الخبیثه و المکتسبه فى مده مدیده و حجبت عنى وجهک و عوالم الغیب و لم یقویا لضعفها على غلبه نفسى و شیطانى و التزکیه من الصفات الرذیله حتى بقیت فى مهواى عالم الطبیعه أسیراً للنفس و الشیطان فاهلکا نفسى و روحى بالذنب و العصیان و کیف بالذکر و الأدب لمن لا یعرف المذکور و الحضور بل و لا یعرف الظلمات من النور – المشتکى الیک و اللجاء الى باب فضلک و کرمک من فضاحه هذه الأحوال و ردائه هذه المقامات – بل کیف النجاه؟! و أین النجاه؟! من المقید فى سجن عالم الطبیعه و المکبل الأسیر فى باطل دار الغرور ان لم تقذف فى قلبه النور و جذبته الى دار الخلود و السرور و الحبور –
پس بعد از آنکه آثار جهل و نادانى و ملکات خبیث در من جایگیر شدند و در مدت مدیدى آنها را به دست آوردم و وجه تو و عوالم غیب از من محجوب شد، در این هنگام به من عقل و علم ارزانى داشتى ولى دیگر دیر شده بود و آن عقل و علم قدرت مقابله با نفس اماره و شیطانم را نداشتند و امکان تزکیه از صفات پست نیز وجود نداشت به طورى که در پرتگاه نشئه طبیعت اسیر نفس اماره و شیطان گشتم و این دو به وسیله گناه جان و روح مرا نابود کردند، اینک من چگونه مى توانم به یاد تو باشم و ادب تو نگاه دارم؟ چرا که مذکور و حضور را نمى شناسم بلکه هنوز نمى توانم تاریکى و ظلمت را از نور و روشنایى تشخیص دهم. خداوندا! از رسوایى این احوال و زشتى این مقامات، شکوه و شکایت به محضر تو آورده ام و به در خانه فضل و کرم تو پناه جسته ام. بلکه چگونه نجات امکان پذیر است؟ و نجات کجاست که بتواند این زندانى عالم طبیعت و اسیر در دنیاى باطل فریبا را از دست آنها برهاند؟ اگر تو در دل این شخص زندانى و اسیر، نورافکنى ننمایى و به سوى سراى جاویدان و سرور و نعمت جذب نکنى، نجات او قابل تصور نیست.
(اللهم یا سیدنا یا الهنا و خالقنا و منعمنا) ظلمنا أنفسنا و اعترفنا بذنوبنا و نقول قبل یوم القیامه: هل الى خروج من سبیل؟! طمعاً فى فضلک العظیم و منک القدیم أن لا تبتلینا بقول ذلک یوم القیامه و أن لا تجمع لنا ذل الدارین فبک الى اؤلیائک فى الشفاعه و بهم الیک فى القبول توسلنا فارحمنا و من علینا بمعرفتک و محبتک و أخرجنا من الظلمات الى النور فان عرفتنا نفسک أحببناک و ان أحببناک أحرقت محبتک کل باطل و جهل و غرور بل و کل حجاب بیننا و بینک و کنا کما تحب أن یکون علیه أحبائک
بارالها! اى سرور ما، اى خداى ما و اى خالق و منعم ما! ما به خود ظلم کرده ایم و اینک به گناهان خود اعتراف مى کنیم و قابل از اینکه روز رستاخیز برپا شود عرض مى کنیم: آیا راهى براى خارج شدن از دوزخ هست؟ ما به فضل بزرگ و منت دیرین تو طمع نموده ایم باشد که روز قیامت ما را به چنین گفتار و اعتراض مبتلا نسازى و ذلت دنیا و آخرت را براى ما جمع نفرمایى. بارالها! تو را وسیله شفاعت اولیا و دوستانت و آن اولیا را نیز وسیله پذیرش توسل خودمان قرار مى دهیم؛ پس خداوندا! به ما رحم کن و با معرفت و محبتت بر ما منت بگذار و ما را از دنیاى ظلمات به سوى نور خارج فرما؛ پس اگر خودت را به ما معرفى نمایى، تو را دوست خواهیم داشت و وقتى تو را دوست داشتیم، آن آتش محبتت، هرچه باطل و جهل و غرور در وجود ماست، خاکستر خواهد ساخت بلکه هر حجاب و مانعى که بین ما و تو وجود دارد از بین خواهد برد. و ما آنچنان خواهیم شد که تو مى خواهى محبانت چنان باشند.
فا عبیدک المضطرون الى نیلک بل جیرانک و ضیفانک و أنت الکریم الذى أدبت عبادک و اولیائک کرهت للمضیف منهم أن یمنع ضیفه القرى ولو کان کافراً و ان کان الضیف ممن لایهلکه المنع و المضیف ممن ینقصه الاحسان و أنت تعلم أنک متى ما منعتنا قراک بتناطاوین فى حماک و وصلنا الى الهلاک یا من لا ینقصه الاحسان و لایزیده الحرمان فارحمنا و قد کان الذى کان.
پس همانا ما بندگان درمانده اى هستیم که چشم به احسان تو دوخته ایم بلکه ما همسایگان و میهمانان تو به شمار مى آییم و تو آن بزرگوارى هستى که بندگانت و دوستانت را ادب مهمان پذیرى و مهمان نوازى آموخته اى ولو اینکه آن میهمان کافر باشد! هرچند که میهمان در شرایطى نباشد که اگر از او پذیرایى نشود هلاک گردد و میزبان هم از کسانى باشد که احسان او به دیگرى، نقصانى در او ایجاد نماید، ولى خدایا تو مى دانى که هرگاه تو از ما میهمان نوازى نکنى آن چنان درمانده مى گردیم که در آستان تو از گرسنگى هلاک خواهیم شد؛ پس تو اى کسى که احسانت موجب نقصان نمى شود و محروم شدن دیگران چیزى بر آن نمى افزاید، اینک به ما رحم کن که هرچه از ما سر زده، گذشته است.
هذا و أنت یا اخى و قره عینى ان تأملت فیما رسمت لک فى التهجد بالصلوه و البکاء و ما بعثک هذه الجمله على القیام و رضیت بنفى التشیع عن نفسک و أن لا تکون منهم (علیهم السلام) حیث قال العسکرى (علیه السلام): لیس منا من استخف بصلوه اللیل !(193)
اکنون تو اى برادر و نور چشم من، اگر تو در آنچه در خصوص شب زنده دارى و تهجد و گریه از خوف خدا، ذکر شد خوب تأمل نمودى ولى باز هم دیدى که این همه تو را به نماز شب برنیانگیخت و تو رضایت دادى که شیعه بودن را از خودت نفى نمایى و از زمره ائمه اطهار (علیهم السلام) به شمار نیایى، از آنجا که امام حسن عسکرى (علیه السلام) فرمودند: کسى که نماز شب را سبک بشمارد، از ما نیست!
و اخترت راحه النفس و طیب الرقاد على الخلوه مع الله جل جلاله الحبیب القریب و المناجاه معه و المجالسه معه و الأنس معه و على کراماته السنیه البهیه و لم یتغیر من مطالعه هذه الأوراق حالک فاعلم انک فى احد الخطرین اما فقدان الایمان بهذه الآیات و الاخبار و اما مرض قلبک من حب الدنیا و أوساخ الذنوب و ظلم و المعاصى و اکدار الشهوات بحیث فسد جوهره کما یفسد الأوساخ الکثیفه اذت تراکمت جواهر المرآئى و لم یبق فیک خیر ینجیک و ایاک و ایاک أن تغفل عن مثل هذا المرض المهلک و لا تعالج نفسک حتى یختم علیک و بالشقاوه العظمى و خسران الدارین و ایاک و ایاک أن تسوف بالعلاج و التوبه و قد ورد: أن أکثر صیاح أهل النار من التسویف .
و تو راحتى نفس و لذت خواب را بر خلوت با خدا که دوست نزدیک تو است، ترجیح دادى و مناجات با خدا و مجالست و انس با او را ترک گفتى و کرامت هاى عالى و گران قدر او را انتخاب نکردى. پس وقتى از مطالعه این مسائل حالت متحول و دگرگون نشد بدان که دو خطر تو را تهدید مى کند: یا اینکه اعتقاد و ایمانى به این آیات و روایات ندارى و یا اینکه در اثر حب دنیا و کثافات و تاریکى گناهان و کدورت شهوت ها، دل تو آن چنان بیمار شده که ذات تو را فاسد ساخته است همان گونه که زنگارهاى متراکم خاصیت آینه را از بین مى برد، دیگر در تو خیرى که نجات بخش تو باشد در تو باقى نمانده است. تو هرگز نباید از چنین بیمارى کشنده اى غافل شوى و به معالجه آن نپردازى که در این صورت به شقاوت بزرگ و خسارت دنیا و آخرت، منجر مى شوى و هرگز مبادا در توبه کردن امروز و فردا نمایى و تعلل بورزى که در روایت آمده است که همانا بیشترین فریادهاى اهل جهنم از تسویف (امروز و فردا کردن) است.
و ان کنت عاملاً به وساعیاً و مراقباً و مجداً فى تکمیله و تصحیحه فعلیک بالسعى فى الستر و الاخفاء و الالخلاص و تلطیف المراقبه و المناجاه و الایثار بالمناجاه المؤثره و بعض المضامین اللطیفه المهیجه المثیره للأحزان و البکاء و حرقه القلب المشتمله للأدب اللطیف
و اگر مى خواهى به آنچه گفته شد عمل کنى و در تکمیل و اصلاح آن کوشا و مراقب و جدیت نمایى، پس لازم است این تلاش ها را غیر علنى و مخفى و خالصانه انجام دهى و مراقبت دقیق به عمل آورى و مناجات کنى و از مناجات هاى مؤثر و هیجان انگیز استفاده نمایى و بعضى از مضامین و عبارت هاى لطیف را که حزن انگیز و اشک آور و آتش افروز دل است مورد توجه قرار دهى
و هکذا من الأحوال و الهیئات و الحرکات من التمرغ فى التراب و الرماد و لیس المسوح و کشف الرؤس و حثو التراب و الى الجلوس على الرماد و غل الأیدى الى الأعناق لاسیما على هیئه غن أهل النار و القیام تاره و القعود أخرى و السجود ثالثه على الهیئات المختلفه من وضع الجبهه على الأرض و مس الخدین و الخرور على الأذقان و المشى على هیئه الهیمان و وضع الرأس على الجدران و تقریب النار و من البدن و خطاب النفس ببعض خطابات الجلیل أو الملائکه من قول: (قال اخسئوا فیها و لا تکلمون).(194)
و قول مالک: (انکم ماکثون). (195)
و همچنین نسبت به احوال و شکل ظاهرى و حرکات از قبیل غلطیدن در خاک و خاکستر و پوشیدن لباس پشمین و درشت باف و برهنه ساختن سر و خاک و بر سر ریختن و خاکستر نشین شدن و دست ها را به گردن بستن به خصوص به شکل دست بستن اهل جهنم و گاهى ایستادن و گاهى نشستن و گاهى به سجده افتادن و در سجده به هیئت هاى مختلف بودن از جمله پیشانى بر خاک نهادن و صورت را به خاک مالیدن و چانه روى خاک گذاشتن و مانند اشخاص حیران و سرگردان قدم زدن و سر به دیوار گذاشتن و آتش را به نزدیک بدن آوردن و نفس را مخاطب قرار دادن به بعضى از خطابات الهى یا گفتار فرشتگان از جمله عبارت بروید در آن گم شوید و با من سخن مگویید . فرشته مالک در جهنم در پاسخ دوزخیان که فریاد مى کشند که اى مالک، بگو پروردگارت جان ما را بستاند مى گوید: قطعاً شما در این آتش ماندگارید .
و قول الفتان: (کلا انها کلمه هو قائلها).(196)
و قول الله: (خذوه فغلوه * ثم الجحیم صلوه).(197) بل المکالمه مع کل واحد واحد من الاعضاء – و الندبه علیها کقولک: یا عینى التى کنت فى الدنیا أحرسک من الغبار القلیل کیف یکون حالک فى جهنم و نارها اذا ملئت منها؟! أما کنت فى الدنیا موحشه من التوتیا و متألمه من الکحل کیف یکون حالک الیوم اذا اکتحلت بمرود النار و ضربوا علیک المسمار.
و سخن فرشته فتان که در عالم برزخ با آدمى سر و کار دارد هنگامى که انسان تقاضاى بازگشت به دنیا مى کند تا عمل صالح انجام دهد که مى گوید: هرگز بازگشت امکان پذیر نیست و این درخواست او سخنى بیش نیست.
و فرمان خداوند متعال که مى فرماید: بگیرید او را و در غل و زنجیر کشید؛ آنگاه میان آتشش اندازید.
بلکه لازم است با یک یک اعضاى خود به گفتگو پردازى و بر آنها گریه نمایى، مثلاً خطاب کنى و بگویى: اى چشم من که در این دنیا تو را از کمترین گرد و غبار حراست مى کنم حال تو چگونه خواهد شد در جهنم هنگامى که کاسه ات لبریز از آتش شود؟! اى چشم من! تو که در دنیا از توتیا وحشت داشتى و هنگام سرمه کشیدن اذیت و ناراحت مى شدى، پس هنگامى که میله هاى آتشین بر تو بکشند و میخ هاى سرخ شده را بر تو بکوبند چه حالى خواهى داشت؟!
و تقول لرأسک: یا رأسى الذى کنت فى الدنیا احمیک من التکثیه على القطن و الصوف الا أن یکون متکاک من زغب الطیور و عودتک بزغب القو کیف حالک اذا ضربوا لک المقامع من الحدید المحماه من نارجهنم بأیدى ملائکه غلاظ شداد و هکذا.
و به سرت خطاب کرده و مى گویى: اى سر من که تو را در دنیا بر بالش پنبه اى و پشمینه نگذاشتم مگر اینکه از پر پرندگان پر شده باشد و من تو را به بالش پر قو عادت دادم، پس چه خواهى کرد زمانى که فرشتگان غلاظ و شداد با گرزهاى آهنین سرخ شده در آتش جهنم، تو را بزنند؟! و به همین شیوه با بقیه اعضا و جوارح خود سخن بگو.
فان کان تأثرک من عوالم الشوق و المحبه أزید من مراتب الخوف و الشده فخاطب نفسک و قل لها: یا نفسى العزیزه قد کنت فى الدنیا و هى دار الهوام متعززاً متجملاً مستریحاً ناعماً أعانق النسوان و أصاحب الشرفاء و أحکم فى الناس و استلذ بالملذذ و لم یرض لى ربى بذلک حتى ندبنى ربى الى کرامه یوم القیامه و السلطنه العظمى و الخلافه الکبرى بل لزیاره نوره و جماله و الى کریم قربه و جواره فبدلت انا بسوء اختیارى الاقتران مع الشیاطین بمرافقه الاولیاء و الصدیقین و اخترت مهوى عالم اسجین من أعلى علیین و جوار حضرت رب العالمین (یا حسرتا على ما فرطت فى جنب الله و ان کنت لمن الخاسرین و من الهالکین)
و اگر از عوالم شوق و محبت بیشتر از مراتب خوف و شدت، متأثر مى شوى و به اصلاح خراباتى هستى و رجا را بر خوف غلبه داده اى ، پس به نفس خود بگو: اى نفس عزیز من! تو در دنیا که عالم محقرى است به دنبال عزت و تجمل و استراحت و خوش گذرانى هستى و همآغوشى با زنان و همنشینى با بزرگان و صاحب منصبان و حکمرانى بر مردمان و کامرانى از لذات دنیا را در پیش گرفتى، در حالى که پروردگارم به این مقدار راضى نیست بلکه مرا براى کرامت روز قیامت و سلطنت عظما و خلافت کبرى بلکه براى زیارت نور و جمالش و شرف قرب و جوارش فرا خوانده است؛ ولى من با انتخاب بد خود، رفاقت با اولیا و صدیقین را به نزدیک شدن به شیاطین، تبدیل نمودم و این پرتگاه عالم سجین را بر اعلا علیین و جوار حضرت رب العالمین، ترجیح دادم و انتخاب نمودم، آنکه بر این تقصیرى که درباره خدا مرتکب شده ام چه حسرت ها خواهم برد در حالى که از زیانکاران و هلاک شدگان هستم!
فیا بعداً لهذه الشهوات الدنیه الخسیسه کیف منعتنى عن هذه الملاذ العظیمه الجلیله الخطیره فیا بؤساً لهذه الشرافه العلیله الکلیله التى منعتنى عن هذه الکرامات البهیه العلیه؟! وا أسفاه؟! وا لهفاه؟! هل من معین فیعیننى على البکاء و العویل و الندبه على فوات هذا التشریف و التجلیل و ینوح معى الى أبد الابدین بتفویت هذا النعم الجمیله و تضییع هذه المواقف الکریمه الجلیله.
پس اى کاش این شهوت هاى پست از من دور مى بود و مرا از لذت هاى حقیقى و بزرگ بازنمى داشت و بدا بر این شرافت ناچیز و ناتوان که مرا از دستیابى به کرامات ارزشمند ناکام گذاشت؛ این چقدر جاى تأسف دارد و چقدر حزن آور است!
آیا کسى است تا مرا در گریه و فریاد و ناله بر فوت چنین تشریف و تجلیل، یارى نماید؟ و با من هم ناله شود تا روز قیامت، به خاطر از دست دادن این نعمت هاى زیبا و ضایع نمودن این همه موقعیت هاى بزرگ و مهم؟
یا أخوانى من أهل المعصیه و الخسران اجتمعوا مع أخیکم على اقامه المآتم و یا شرکائى من اهل الکبائر و العصیان نوحوا مع شریککم على هذه المأتم و یا أعوانى على هتک أستار العبودیه و تضییع مکارم الربوبیه و بیع النعم الحقیقیه الباقیه الخالده بالشهوات القلیله الکاسده الفانیه الفاسده نوحوا مع رفیقکم على ما ضیعتم من الکرامه و الرضوان و نعیم الجنان و الحور و الغلمان کأنهم الجمال و اللؤلؤ و المرجان و البر و الأحسان و الکرم و الامتنان من اللطیف المنان؛ کم بدلتم من عوالم النور و السرور و الحبور بظلمات فوق ظلمات و المخازى و النکبات؟!
اى برادران من که مانند من اهل گناه و خسران و زیانید! اینک با برادرتان اجتماع نمایید تا مجلس ماتم برگزار نماییم؛ اى شریکان من که اهل گناهان کبیره و عصیان هستید، بیایید در این مجلس سوگوارى با من نوحه سرایى نمایید.
اى کسانى که مرا یارى کردید تا پرده هاى عبودیت را دریدیم و مکارم ربوبیت را ضایع ساختیم و نعمت هاى حقیقى و باقى و جاویدان را به شهوت هاى کم ارزش و فانى و فاسد فروختیم. اینک بیایید با رفیق خودتان بر آن کرامت و رضوان و نعمت هاى بهشتى و حورالعین و غلامان بهشتى – که مانند مروارید و لؤلؤ و مرجان اند – و نیکى و احسان و کرم و امتنان که از خداوند لطیف منان به ما ارزانى شده بود و ما همه آنها را از دست دادیم و ضایع نمودیم، نوحه سرایى کنیم. نوحه کنید بر اینکه چه عوالمى از نور و سرور و بهجت را به عالم پر از ظلمات و تاریکى و خوارى و نکبت، تبدیل کردید؟!
188)سوره بقره (2)، آیه 156.
189)بحارالانوار 68/256.
190)قابلت (نسخه بدل).
191) دنائه (نسخه بدل).
192)جذبات (نسخه بدل).
193)مستدرک الوسائل 3/64.
194)سوره مؤمنون (23)، آیه 108.
195)سوره زخرف (43)، آیه 77.
196)سوره مؤمنون (23)، آیه 100.
197)سوره الحاقه (69)، آیه 30.
و بالجمله؛ یکون همته تحصیل حال الرقه و لطف المراقبه و اذا علم المقصود و کان مجداً فى تحصیله قد ینفتح له من وجوه حیل الوصول الیه مطالب لم یلتفت الیه غیره کما هو الشأن فى امور الدنیا فان النفس لا تحتاج فى تحصیل وجوه الحیل للوصول الیه من معلم و انما هو المعلم الخبیر.
خلاصه سخن اینکه؛ همت خود را براى دستیابى به حال رقت و لطافت و مراقبت دقیق معطوف سازد که اگر به مقصود اصلى آگاه شد و براى دستیابى به آن جدیت نمود، چه بسا براى وصول به مقصود، شیوه ها و وجوه و مطالبى برایش پرده بردارى شود که غیر از او کسى متوجه به آنها نشده است همان طور که در امور دنیا نیز این چنین است؛ پس همانا نفس انسان براى به دست آوردن شیوه ها و حیله هاى مختلف در امور دنیوى بى نیاز از معلم است؛ چرا که خودش در این امور معلم بزرگى است!
فاذا عمل المرید بهذا الدستور و داوم بما یناسبه من الأذکار فى بقیه أوقاته و جعل فى یومه و لیلته وقتاً معیناً للفکر و یکون فکره فى أول الأمر فى الموت ولیکن عن حاق القلب لاعن ظاهر القلب بحیث یقل أثره فان ذکر الموت دواء مؤثر لاحراق حب الدنیا و اصلاح أغلب الأخلاق الرذیله.
پس هنگامى که مرید طبق این دستورالعمل رفتار کرد، لازم است در بقیه اوقاتش به تداوم ذکرهاى مناسب بپردازد و وقت معینى از شبانه روز را براى فکر کردن قرار دهد و در ابتداى کار باید فکرش در خصوص مرگ باشد ولیکن از عمق دل نه از ظاهر آن که سطحى خواهد بود و اثرش ناچیز خواهد گردید، فکر عمیق درباره مرگ داروى مؤثر و کارسازى براى سوزاندن ریشه حب دنیا و اصلاح اکثر صفات زشت در انسان است.
روى أنه سئل رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم) هل یبلغ أحد درجه شهداء بدر؟ فقال (صلى الله علیه و آله و سلم): ألا من یذکر الموت فى کل یوم عشرین مره.(198)
روایت شده که از پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) سؤال شد: آیا کسى مى تواند به مقام درجه شهداى بدر برسد؟ رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) فرمودند: آرى، کسى مى تواند به آن درجه برسد که روزى بیست بار به یاد مرگ باشد!
و لا بأس بالاشاره اجمالاً الى کیفیته و هو أن یتفکر فى أمور منه. أولها فى امکان تعجیله و یکفى فیه للعاقل السیر فى أحوال الذین یموتون فجأه و انهم أیضاً قبل الموت کانوا لا یحتملون أن یموتوا الى سنین فاذا جاء الأجل فنت المهل و کم من حى قوى نشیط لا یحتمل الموت و یتخیل لنفسه عمراً طویلاً و یبنى فى أموره بناء من یعیش مأه سنه مات فجأه من ساعته فاذا کان هذا ممکناً و واقعاً فما الذى أمننا منه.
مانع ندارد در اینجا ما خلاصه وار به چگونگى تفکر درباره مرگ اشاره اى داشته باشیم و آن تفکر درباره چند امر مرگ است:
اول آنکه در خصوص مرگ زودرس خود فکر کند و براى شخص عاقل مطالعه در خصوص حالات افرادى که به طور ناگهانى مرده اند، کافى است. کسانى که قبل از گرفتار شدن در چنگال مرگ، احتمال مردن خود را نمى دادند و فکر مى کردند سالهاى سال زنده خواهند بود ولى ناگهان اجل ایشان سر رسیده و مهلتشان تمام شد. چه افراد زیادى بودند که از نیرو و نشاط خوبى برخوردار بودند و احتمال مردن خود را نمى داند و خیال مى کردند که عمر طولانى خواهند داشت و کارها و امور دنیوى آنها هم طورى بود که گویى بنا را بر صد سال زندگى کردن نهاده اند ولى ناگهان در همان لحظه مى مردند؛ پس زمانى که چنین امرى ممکن است و واقع شده پس چرا ما از مرگ زودرس خود غافلیم و از عدم واقع شدن آن، خاطر جمع مى باشیم؟!
و ثانیها أن یتفکر فى شدتها و سکرتها و وحشتها و یکفى منه أن یتفکر فى ما یصل الیه من آلام الأوجاع فى أعضاء بدنه فان فى ملاحظه هذه الأوجاع کفایه لمن أراد ان یتعقل ألم الموت الذى قیل هو لبعض الأشخاص نظیر سفود جعل فى صوف رطب ثم جذب. و قیل کغصن کثیر الشوک أدخل فى جوف واجتذب کل شوکه بعرق ثم جذبه رجل شدید الجذب فأخذ ما أخذ و بقى ما بقى
دوم آنکه در شدت و سختى مرگ و سکرات و وحشت انگیز بودن آن فکر نماید و در این خصوص کفایت مى کند همین که درباره فشار دردهایى که بر اعضاى بدنش وارد مى شود فکر کند که براى شخص عاقل ملاحظه همین دردها کافى است تا بفهمد مرگ چقدر دردناک و طاقت فرسا است و درباره بعضى از اشخاص گفته شده که درد جان کندن آنان مانند آن است که میله سرخ شده در آتش را در میان پشمى مرطوب قرار دهند و آنگاه آن را از میان آن بیرون بکشند!
همچنین گفته شده که مرگ بعضى از افراد مانند شاخه پرخارى است که به داخل بدن انسان وارد نمایند و هر خارى به رگى از بدن فرو رود سپس مردى نیرومند با شدت تمام آن شاخه را بیرون بکشد و همه رگ و ریشه انسان را همراه آن خارها بیرون بیاورد و هیچ باقى نماند!
و قیل انه أشد من نشر بالمناشیر و قرض بالمقاریض!
قیل: و العجب ان الانسان لو کان فى أعظم اللذات و أطیب مجالس اللهو و کان ینتظر أن یدخل علیه جندى فیضربه خمس خشبات لتکدرت علیه لذته و فسد عیشه و هو فى کل ساعه بل فى کل نفس بصدد أن یدخل علیه ملک الموت و سکرات النزع و هو آمن فى لهواته و لیس هذا الا من جهه الجهل و الغرور لأن المسکین لا یعرف درجه شده هذه السکرات لأنه لا یعرفها کنه معرفتها بالوجدان الا من رأها و لکن یمکن أن یعرف بعض عوالمها تاره من أخبار الأنبیاء و الأولیاء (علیهم السلام) و تاره ببعض الأقیسه العقلیه.
و نیز گفته شده که همانا مرگ عده اى سخت تر از آن است که انسان را با اره ببرند و با قیچى تکه تکه اش کنند!.
و گفته شده است که تعجب و شگفت از این انسان است که اگر در بزرگ ترین لذت ها و بهترین مجالس خوشگذرانى به سر ببرد ولى انتظار و دلهره داشته باشد که هر آینه مأمورى مى آید و پنج ضربه شلاق به او مى زند، همین امر باعث مکدر شدن لذتش و خراب شدن عیش و نوشش مى شود. در حالى که همین انسان در هر ساعت و هر نفس و لحظه اى در معرض آن است که حضرت عزرائیل بر او وارد شود و او دچار سکرات جان کندن گردد ولى او با اطمینان کامل غرق در لهو و لعب است و توجهى به سراى دیگر ندارد!؟ و این جهتش آن است که گرفتار جهل و غرور است و جز این چه مى تواند باشد؟
براى اینکه همانا این شخص مسکین و درمانده شناختى از شدت سکرات مرگ ندارد؛ چون تا شخصى آن را نبیند و تجربه ننماید نمى تواند حقیقت آن را دریابد ولیکن از اخبار انبیا و اولیا (علیهم السلام) و بعضى از قیاس هاى عقلى، مى توان به بعضى از وقایع عالم مرگ پى برد.
و أما القیاس الذى یشبه له فهو ان کل عضو لا روح فیه فهو لا یحس بالألم و اذا کان فیه الروح وجد الاحساس فالمدرک للألم هو الروح فمهما وقع الجرح أو الحریق فبقدر سریان الألم الى الروح یتألم منه و ذلک العضو الذى سرى من جرحه أو قطعه ألم الى الروح اذا کان عضواً کبیراً أو وقع الجرح على تمامه یشتد الألم بالعیان اذا فرض جمیع الأعضاء و العروق وقع علیه العذاب لابد أن یکون سریان الألم الى الروح أعظم و أشد
اما قیاس عقلى که مى توان تشبیه کرد آن است که هر عضوى که روح ندارد، درد را نیز حس نمى کند و اگر عضوى داراى روح باشد، داراى احساس درد هم مى باشد. بنابراین آنچه درد را احساس مى نماید همان روح است؛ پس اگر جراحت یا سوختگى در عضوى پیدا شود، هر مقدار که درد به روح رسوخ مى کند همان قدر احساس درد خواهد نمود و آن عضوى که به واسطه جراحت یا بریدن آن، روح درد کشیده اگر عضو بزرگى باشد یا جراحت همه آن عضو را فرا گرفته باشد، به روشنى احساس خواهد شد که درد آن نیز به همان نسبت بیشتر و سخت تر است. پس زمانى که فرض کنیم که همه اعضا و رگ هاى بدن تحت شکنجه قرار بگیرد، به ناچار درد و ناراحتى روح نیز بیشتر و سخت تر خواهد بود
ولو فرض أن یعرض للروح ألم مباشر بغیر واسطه العضو فلابد أن یکون ألمه و عذابه شدیداً جداً فالموت انما ینزل منه الألم بنفس الروح و یستغرق جمیع أجزائه المنتشره على الأعضاء و العروق و العظام و فان المنزوع مجذوب من کل عرق و عصب و جزء و مفصل و أصل کل شعره و بشره من الفرق الى آخر أجزاء القدم و هذا ما لا مجال للسؤال عن شدته
و اگر فرض کنیم که درد و شکنجه به طور مستقیم وارد روح بشود بدون آنکه عضوى در این میان واسطه گردد، قهراً درد و عذابش جداً شدید خواهد بود و مرگ نیز چنین است و بدون واسطه وارد روح خواهد شد و از آن به همه اعضاى بدن رسوخ خواهد کرد و آن درد و عذاب در تمام عضوها و رگ ها و استخوان ها جریان پیدا مى کند؛ زیرا این روح از تمام رگ ها و پى ها و جزءها و مفصل ها و از ریشه هر موى بدن و از فرق سر تا آخرین جزء پا، کشیده مى شود و این چنین حالتى، دیگر جاى هیچ پرسشى باقى نمى گذارد که از شدت درد سؤال شود!
و لذا قالوا: انه أشد من نشر بالمناشیر و قرض بالمقاریض. و لذاترى أنه قبل استکماله ینقطع الأنین و الاستغاثه لأنه هد کل قوه عن القوى حتى هد صوته و نفسه بعدما یسمع منه الضجه و الأنین و الخوار و الغرغره فاذا هد کل قواه انقطع منه کلها ألا ترى کیف ترتفع الحدقتان و تتقلص الشفتان و یرفتع الانثیان و یتقلص اللسان فیالها من کربه بعد کربه؟! و سکره بعد سکره؟! حتى اذا بلغت القلوب الحناجر و ینقطع النظر عن الأهل و الأحباب بل عن الضیاء و النور.
براى همین است که گفته اند: درد جان کندن از اره شدن و قیچى شدن هم سخت تر است و از این رو، مى بینى که قبل از آنکه انسان به طور کامل بمیرد، ناله و فریادش قطع مى شود؛ چرا که مرگ همه قواى او را تهدید کرده و به هم ریخته است به حدى که دیگر صدایش نیز بیرون نمى آید و نمى تواند نفس بکشد در حالى که چند لحظه پیش ضجه و ناله و فریاد و حتى پیچیدن نفس در گلویش شنیده مى شد ولى اینک همه اینها در اثر درهم ریختن قواى او قطع شده است؛ آیا نمى بینى چگونه کاسه هاى چشم به گودى افتاده و پوست لب ها جمع شده و زبان در دهان بى حرکت مانده؟! آه! اندوه پشت اندوه، سختى پشت سختى! تا جایى که جان ها به حنجره ها رسیده و از اهل و عیال و دوستان بلکه از روشنایى و نور هم، دیده فرو مى بندد.
و أما الأخبار؛ فیکفى منها ما فى تفصیل موت من أخبر سلمان الفارسى المحمدى حین وفاته و فیه: انه قال: یا سلمان! القرض بالمقاریض و النشر بالمناشیر أسهل و أهون على من غصه واحده من غصص الموت و کنت أنا من أهل الخیر و السعاده فاذا جاء شخص عظیم الجثه مریب المنظر مابین السماء و الأرض فأشار الى عینى و لسانى و سمعى فعمیت و خرست و بکمت الى أن قال فقال ملک الموت ابشر انک من أهل الخیر و دنى منى و جذب روحى و کان کل جذبه مکان شده تنزل من السماء الى الأرض و هکذا کان یجذب حتى بلغ الى صدرى فاذا جذب جذبه واحده شدیده بحیث لو وقعت على الجبال لذابت من شدتها فاخرج روحى… هذا.
اما اخبار و روایات؛ پس کفایت مى کند روایتى که درباره مرگ است که یکى از مردگان به تفضیل آنچه که هنگام مردن بر او گذشته بود براى سلمان فارسى محمدى بیان کرده که قسمتى از آن این است که گفت: اى سلمان! اگر بدن مرا با قیچى تکه تکه مى کردند و با اره استخوان هاى مرا مى بریدند براى من آسان تر و راحت تر بود از غصه یک لحظه از غصه هاى مرگ؛ در حالى که من از اهل خیر و سعادت بودم ولى ناگهان دیدم شخص بسیار تنومندى که نگاهش تند و نگران کننده بود، در میان آسمان و زمین ظاهر گشت و اشاره اى به چشم و زبان و گوش من کرد که هر سه از کار افتادند – تا اینکه آن شخص گفت: – پس فرشته مرگ گفت: تو را بشارت باد که تو از اهل خیر و نیکى هستى و به من نزدیک گشت و روحم را قبض کرد و وقتى روح را از هر عضوى مى گرفت آن چنان با شدت و سختى بود مثل اینکه کسى از آسمان به زمین سقوط کند! و همین طور قبض روح را ادامه مى داد تا آنکه به سینه ام رسید پس ناگهان در یک آن با تمام شدت روح را بیرون کشید، به طورى که اگر این شدت و سختى بر کوه ها واقع مى شد، کوه ها در اثر آن ذوب مى شدند! آرى این چنین روح مرا بیرون کشید!…
یا اخى! هذه الروایه قد انقض ظهرى! لأن هذا الرجل انما کان من أهل الایمان و أهل الخیر فان کان أمره بهذا المنوال فکیف یصنع؟! من لا یطمئن بل لا یظن لنفسه خیراً؟!
و ان شئت أزید من ذلک فاسمع بعض الأخبار فى تفصیل شده النزع للکفار.
اى برادر من! این روایت کمر مرا شکسته است! براى اینکه وقتى با کسى که اهل ایمان و خیر و نیکى چنین برخورد نمایند، با کسى که اطمینانى به نیکوکار بودن خود ندارد بلکه گمان نیکوکار بودن نیز نمى تواند داشته باشد، چه برخوردى با او خواهند کرد و او چه باید بکند؟!
اگر مى خواهى بیشتر درباره مرگ بشنوى پس اینک به پاره اى از روایات که درباره شدت جان کندن کافران است گوش بسپار:
و هو ما روى عن المفید علیه الرحمه باسناده عن الباقر (علیه السلام) و حاصله: انه اذا أراد الله عز و جل قبض روح الفاجر أمر ملک الموت أن أذهب بأعوانک الى عدوى الذى أنعمت علیه بصنوف نعمى و دعوته الى دارالسلام فلم یجب دعوتى و کفر نعمتى و خذ بروحه الخبیثه و ألقها فى جهنم فیجئى الملک الموت الیه و وجهه منقبض مهیب مظلم مثل اللیل المظلم و نفسه مثل لهب النار و عیناه مثل البرق الخاطف و صوته مثل الرعد القاصف رأسه فى السما و رجلاه فى الهواء أحدهما بالشرق و الآخر بالمغرب و بیده سفود له شعب کثیره من خمسهائه من الملائکه و بید کل واحد منهم سوط مشتعل و حلس سود و جمره من نار جهنم و منهم السقاطیس(199) من خزان جهنم فیدنو منه فیسقیه شربه من شراب جهنم فاذا رأى هذا الفاجر هذا التفصیل یحار لبه و یستغیث و یقول: ردونى الى الدنیا و یجاب: (کلا انها کلمه هو قائلها).(200)
شیخ مفید (رحمه الله) با سند خود روایتى از امام باقر (علیه السلام) نقل مى کند که خلاصه اش این است: همانا هنگامى که خداى عزوجل مى خواهد روح فاجرى را قبض نماید به فرشته مرگ امر مى کند که با یاران خود به سوى دشمن من برو، آن دشمنى که از انواع نعمت هاى من برخوردار شده بود و او را به دارالسلام دعوت کرده بودم ولى دعوتم را اجابت نکرده و کفران نعمت نموده بود، روح خبیث او را بگیر و به جهنم پرتاب کن! ملک الموت بعد از دریافت این دستور، به سوى او مى رود در حالى که صورتش گرفته و ترسناک و مانند شب ظلمانى، تاریک است و نفسش مانند شعله آتش و چشمانش همچون برق خیره و تارکننده و صدایش مثل صاعقه کوبنده است و سر این ملک الموت در آسمان و پاهایش در هوا، یک پایش در مشرق و پاى دیگرش در مغرب است در حالى که میله هایى که داراى شاخه هاى زیادى است در دست دارد که او را پانصد فرشته همراهى مى کنند که در دست هر کدام از آنها تازیانه اى آتشین است و بالاپوشى سیاه و درشت باف بر تن و قطعه اى از آتش جهنم همراه دارند که از جمله آن فرشتگان، فرشته اى است به نام سقاطیس که از نگهبانان جهنم است. پس ملک الموت به او نزدیک مى شود و جرعه اى از شراب جهنم را در گلوى او مى ریزد. پس زمانى که این فاجر این صحنه را با طول و تفصیل مشاهده مى کند عقلش حیران مى گردد و استغاثه و ناله سر مى دهد و مى گوید: مرا به دنیا بازگردانید! در پاسخ او گفته مى شود: هرگز، چنین امرى امکان ناپذیر است و این سخنى است که او گوینده آن است (و بعد از بازگشت به دنیا عمل نمى کند).
فیضربه بالسفود الذى بیده و یجذب به روحه من طرف رجلیه حتى اذا بلغ رکبتیه و لم یقدر على الحرکه أمر أعوانه أن یضربوه بأسواطهم و یذیقوه سکرات الموت حتى اذا بلغت روحه الى حلقومه یضربونه بالأسواط و یقولون له أخرجوا أنفسکم الیوم تجزون عذاب الهون بما کنتم تقولون على الله غیر الحق و کنتم عن آیاته تستکبرون و اذا اخرجوا روحه یضعون بدنه فى مطرقه و یکسرونه من اطراف اصابعه الى حدقتیه فیخرج منه ریح منتنه یتأذى منه أهل السموات فیلعنه الله و جمیع أهل السموات… الى آخر الروایه.
پس آن فرشته مرگ با سیخ هایى که در دست دارد، او را مى زند و با همان سیخ ها روحش را از قسمت پاى او بیرون مى کشد تا آنکه به قسمت زانوهایش مى رسد و دیگر قادر به حرکت نمى شود در این هنگام به آن فرشتگان همراه خود دستور مى دهد او را با تازیانه هایشان بزنند و از سکرات مرگ به او بچشانند تا آنکه روح به حلقومش مى رسد او را با تازیانه ها مى زنند و به او مى گویند: جان هاى خودتان را خارج نمایید که امروز، کیفرتان عذابى است خوارکننده، براى اینکه شما سخنان ناحق به خداوند متعال گفتند و از آیات او استکبار ورزیدید.
پس چون روحش را از بدن بیرون آوردند، پیکرش را زیر چکش مى گذارند و استخوان هاى بدنش را از کنار انگشتان تا کنار کاسه هاى چشمش درهم مى شکنند، پس بوى گندى از او خارج مى شود که اهل آسمان ها را اذیت مى کند، پس در این هنگام خداوند متعال و همه اهالى آسمان ها او را لعنت مى کنند…
و منها أن یتفکر فى أنه للأولیاء أول راحه و أول سرور و بهجه و ألذ لذه و یعلم ذلک أیضاً اما بما أخبر به الأونبیاء و الأئمه (علیهم السلام) و بما شوهد من شوق المحبین لله الیه و اظهار شوقهم له و اما الأخبار فهى کثیره – یکفى منها – ما فى حدیث المعراج رویته سابقاً. و اظهار شوق الأنبیاء و الأولیاء (علیهم السلام) یکفیک منها قول أمیرالمؤمنین (علیه السلام): و الله لا بن أبى طالب آنس بالموت من الطفل بثذى أمه(201) و قوله (علیه السلام) فى حق خواص شیعته: لولا الآجال التى کتب الله لهم لماتوا شوقاً الى الله و الثواب.(202)
از جمله فکرهایى که باید درباره مرگ نماید این است که مرگ براى اولیاء الله، نخستین مرحله راحتى و سرور و بهجت است و لذیذترین لذت ها است و این مسأله را نیز مى تواند از روایات انبیا و ائمه اطهار (علیهم السلام) به دست آورد و همچنین با مشاهده حالات اشتیاق محبان خداوند متعال به مردن و اظهار شوق آنان به مرگ، مى توان به امر آگاه شد. اما روایات در این خصوص زیاد است و حدیث معراج که قبلاً ذکر شد کافى مى باشد و همچنین اظهار اشتیاق انبیا و اولیا (علیهم السلام) تو را کفایت مى کند که از جمله آن اشتیاق ها، فرمایش امیرالمؤمنین (علیه السلام) است که فرمودند: به خدا سوگند! پسر ابوطالب از مرگ بى پژمان است بیش از آنچه کودک پستان مادر را خواهان است!
و فرمایش امام (علیه السلام) در حق شیعیان خاص خود که فرمودند: اگر نه این است که خداوند اجل هاى معین آنان را نوشته است، جان هاشان یک چشم به هم زدن در کالبد نمى ماند از شوق رسیدن به لقاءالله و پاداش (آن جهان).
و هذا الفکر للمبتدین نافع جداً و أما للمتوسطین الذین لاحت لهم بعض أسرار الکون و ألقوا بعض الحجب الظلمانیه ففکرهم فى معرفه النفس حتى ینکشف عنهم الحجب الظلمانیه کلها حتى حجاب الخیال و الصور و یتجلى لهم نفسهم و حقیقتهم (بلا ماده و صوره) فاذا حصل لهم هذه المرتبه الجلیله و فازوا بذلک المقام الجلیل انفتح له الباب الى معرفه الرب و ینکشف له حقائق العوالم لا سیما عوالم المبدأ و یرى نفسه بلا ماده و لا صوره
این گونه فکر و روش براى افراد تازه کار جداً نافع و مفید است و اما براى افراد متوسط که مقدارى از نور اسرار هستى بر دل آنان تابیده و بعضى از حجاب هاى ظلمانى را کنار زده اند پس لازم است آنان در معرفت نفس و خودشناسى فکرشان را به کار گیرند تا از این طریق همه حجاب هاى ظلمانى حتى خیال و صورت ها نیز کنار رفته و نفس آنان و حقیقت آنان – بدون ماده و صورت – برایشان تجلى نماید؛ پس هنگامى که به این مرتبه مهم دست یافتند و به این مقام بزرگ رسیدند، درى براى شناخت پروردگار به روى آنان گشاده مى شود و حقایق آن عوالم به خصوص عوالم مبدأ براى آنان کشف مى شود و خود را بدون ماده و صورت مشاهده مى کند.
و تفصیل هذا الاجمال بتقریر یمکن أن یقال: هو ان الانسان له عوالم ثلاثه: عالم الحس و الشهاده (اى عالم الطبیعه) و عالم الخیال و المثال و عالم العقل و الحقیقه. فمن جهه أن انیته الخاصه انما بدئت من عالم الطبیعه کما فى الآیه الکریمه المبارکه (وبدأ خلق الانسان من طین).(203)
تفصیل این مطلب اجمالى، تا آنجا که گفتن آن امکان پذیر مى باشد این است: همانا براى انسان سه عالم وجود دارد: عالم حس و مشاهده یعنى عالم طبیعت، عالم خیال و مثال، عالم عقل و حقیقت.
همانا انسان از آن جهت که هستى و وجودش از عالم طبیعت شروع شده همان طور که در آیه کریمه مبارکه آمده: و آفرینش انسان را از گل آغاز کرد .(204)
صار عالمه هذا له بالفعل و عرف نفسه و حقیقته بعالمه هذا بل لو سمع من عارف او عالم عالمیه الآخرین أنکره بل لو أخبره أحد بصفات عالمه العقلى لکفره و ذلک لأن عالمه الطبیعى له بالفعل و عالمیه الآخرین بالقوه و لم ینکشف له بالکشف التام الا عالم الطبیعه و آثار من عالم المثال و شى ء قلیل من عالمه العقلى.
این عالم طبیعت براى انسان فعلیت یافت و او نفس و حقیقت خود را به وسیله همین عالم شناخت و آن چنان در این عالم غوطه ور شد که اگر از عارف یا عالمى بشنود که غیر از این عالم، دو عالم دیگر نیز براى او وجود دارد، انکار مى نماید بلکه از این بالاتر، اگر کسى او را از خصوصیات و صفات عالم عقلى اش آگاه سازد او را تکفیر مى کند! و این از آن جهت است که عالم طبیعت براى او بالفعل است و آن دو عالم دیگر بالقوه مى باشند و فعلیت نیافته اند.
عوالم سه گانه براى او به طور کامل کشف نشده اند مرگ عالم طبیعت و آثارى از عالم مثال و مقدار کمى هم از عالم عقلى اش.
و الداء العضال انه من جهه اختلاط آثار العالم المثالى و اشراق بعض آثار العالم العقلى اخطاء فى معرفه عالمه الطبیعى أیضاً. کیف کان فانسانیه الانسان انما هو بعالمه العقلى و االا فهو مشترک مع سایر بنى جنسه من الحیوان فى عالمیه الآخرین – و ان کان عالماه الآخران أیضاً من جهه المرتبه أشرف من عالمى سایر الحیوانات.
و بهذه العوالم الثلاثه و ترتیبها وقع التلویح بل التصریح فى دعاء سجده لیله النصف من شعبان عن النبى (صلى الله علیه و آله و سلم) حیث قال فیها: و سجد لک سوادى و خیالى و بیاضى.
و درد بى درمان از آن جهت است که آثار عالم مثال و تابش بعضى از آثار عالم عقلى به هم آمیخته شده، لذا انسان در شناخت عالم طبیعت نیز دچار خطا و اشتباه مى شود.
و به هر صورت؛ پس انسانیت انسان فقط به عالم عقلى او بستگى دارد وگرنه در آن دو عالم دیگر با سایر افراد جنس خود از حیوانات مشترک است اگر چه آن دو عالم انسان به جهت مرتبه نیز از دو عالم آنها برتر و اشراف است. به این سه عالم انسان و ترتیب آنها در دعایى که پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) در شب نیمه شعبان در حال سجده خوانده، اشاره شده بلکه به آن تصریح شده است که از جمله پیامبر در آن سجده مى گوید: سیاهى من و خیال من و سفیدى من بر تو سجده نمودند.
و بالجمله؛ فعالمه الحسى عباره عن بدنه الذى له ماده و صوره و عالمه المثالى عباره عن عالمه الذى حقائقه صور عاریه عن المواد. و عالمه العقلى عباره عن عالمه الذى هو حقیقه و نفسه بلا ماده و لا صوره. و لکل من هذه العوالم لوازم و آثار خاصه لازمه لفعلیتها.
بارى؛ عالم حسى انسان عبارت است از بدنش که داراى ماده و صورت مى باشد؛ و عالم مثالش، عالمى است که حقایق آن داراى صورت هایى است عارى از ماده؛ و عالم عقلى اش آن عالمى است که حقیقت و نفس او در آن بدون ماده و صورت مى باشد.
و براى هر یک از این عالم هاى سه گانه، لوازم و آثار خاصى است که براى فعلیت آنها ضرورى مى باشند.
فمن انغمر فى عالم الطبعه و تحققت بآثارها و تحرکت بحکمها و ضعفت فیه آثار عالمه العقلى فقد (أخلد الى الأرض)(205) . و صار موجوداً بما هو حیوان بل أضل من الحیوان کما هو الصریح فى قوله تعالى: (ان هم الا کالأنعام بل هم أضل سبیلاً).(206)
پس هر کس که غرق در عالم طبیعت گردید و آثار آن در او تحقق یافت به طورى که حرکاتش طبق آن صورت پذیرفت و آثار عالم عقلى در او ضعیف گشت که به فرموده قرآن او به زمین = دنیا گرایید (207)
و موجود زمینى شده و جزو حیوانات به شمار مى آید بلکه از حیوانات نیز گمراه تر مى گردد؛ چنانچه این مطلب به طور صریح در قرآن ذکر شده است: آنان جز مانند ستوران نیستند، بلکه گمراه ترند !(208)
و من ترقى الى العالم العقلى و غلب آثاره على آثار عالمیه الطبیعى و الخیالى و کان الحاکم فى مملکه وجوده العقل یصیر موجوداً روحانیاً حتى یتکامل فى العقلانیه و انکشفت له حقیقته و نفسه و روحه فاذا ترتفع عنه الحجب الظلمانیه بل النورانیه أو غالبها بینه و بین معرفه الله جل جلاله و یتحقق فى حقه قوله (صلى الله علیه و آله و سلم): من عرف نفسه…
و کسى که به عالم عقلى صعود نمود و آثار عالم عقلى بر عالم حسى و مثالى او غلبه کرد و حکمران مملکت وجودش عقل شد، آن وقت این شخص یک موجود روحانى مى گردد و در راه تکامل عقلانى پیش مى رود تا جایى که حقیقت و نفس و روحش براى او روشن مى شود و حالت کشف رخ مى دهد و همه حجاب هاى ظلمانى بلکه حجاب هاى نورانى یا اکثر آنها که بین او و شناخت خداوند متعال – جل جلاله – مانع هستند، برداشته مى شود و فرمایش پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) درباره او تحقق مى یابد: هر کس خودش را شناخت، پروردگارش را شناخته است.
و اذا تمهد لک هذه الاجمالیات فراجع الى تفصیل لوازم کل عالم من العوالم و اشتغل بتدبیر السفر و توکل على الرب الرحیم و استعن منه و توسل بأولیائه فى کل جزئى و کلى من شئونک. و اعلم ان هذا العالم الحسى هو عالم الموت و الفناء و الفقد و الظلمه و الجهل و هو ذات ماده و صوره سائلتین و زائلتین دائم التغیر و الانقسام و لا شعور له و لا اشعار الا بتبعیه العالمین الآخرین
و حال که این مطالب اجمالى را دریافتى، به تفصیل لوازم هر یک از عوالم سه گانه رجوع نما و آماده سفر شو و توکل بر پروردگار مهربان کن و از او استعانت جوى و در هر یک از کارهاى جزئى و کلى خودت، به اولیاء الله توسل پیدا کن.
و بدان که همانا این عالم حسى و نشئه طبیعت، عالم مرگ و فنا و فقدان و تاریکى و نادانى است. ماده و صورت این جهان، روان و نابودشدنى است و همواره در حال تغیر و پراکندگى است و هیچ شعور و آگاهى در آن مشاهده نمى شود مگر اینکه از عالم مثالى و عالم عقلى، تبعیت نماید.
و انما ظهوره للحس بتوسط الاعراض من حیث وحدته الاتصالیه و أما من حیث کثرته المقداریه المتجزیه عند فرض القسمه فکل واحد من الأجزاء معدوم عن الآخر و مفقود عنه فالکل غائب عن الکل و معدوم عنه و ذلک من جهه أن الماده مصحوبه بالعدم بل هو جوهر مظلم و أول ما ظهر من الظلام.
و لأنها فى ذاتها بالقوه و بمالها فى أصلها من عالم النور تقبل الصور النوریه و تذهب ظلماتها بنو صورها فهذه النشأه اختلط نورها بظلامها و ضعف وجودها و ظهورها و لضعفها احتاجت الى مهد المکان و ظئر الزمان و أهلها المخصوصون بها اشقیاء الجن و الانس و الحیوان و النبات و الجماد.
و همانا ظهور آن براى حس به واسطه اعراض است از آنجا که اجسام وحدت اتصالى دارند. و اما از نظر کثرتى که در فرض تقسیم و تجزیه درک مى کنیم پس هر جزئى از آن اجزاء از دیگرى معدوم و مفقود است؛ چون هر جزئى از جزء دیگر غایب است و از حضور او معدوم است و این از آن جهت است که همانا ماده همواره همراه عدم مى باشد بلکه جوهرى است تاریک و ظلمانى و اولین ظلمتى است از ظلمت ها که ظهور یافته است؛ ولى چون اصلش از عالم نور است در ذاتش قوه و استعدادى وجود دارد که مى تواند صورت هاى نورى را قبول نماید و به وسیله نور آن صور، تاریکى هایش از بین برود.
پس این نشئه طبیعت نورش با تاریکى درآمیخته است و براى همین، وجود و ظهورش ضعیف مى باشد و به علت ضعفش، به گهواره مکان و دایه زمان محتاج شده است و افرادى که بدان مختص شده اند، عبارتند از اشقیاى جن و انسان و حیوان و نبات و جماد.
و فى الحدیث القدسى: ما نظرت الى الأجسام مذ خلقتها(209) – و هم اللذون علومهم مختصه بهذا العالم و (یعلمون ظاهراًمن الحیاه الدنیا و هم عن الآخره هم غافلون).(210)
و لم یتجاوز علمهم عن المحسوسات و لم یعرفوا من العوالم العالیه الا الأسماء و کلما سمعوا حکایه منها قدروا له لوازم عالمهم و انکروا ما یقال لهم من لوازم غیر عالمهم.
در حدیث قدسى آمده است که خداوند متعال مى فرماید: از هنگامى که عالم جسم را آفریده ام یکبار نیز به آن نظر نکرده ام!
اهل این عالم طبیعت کسانى اند که علوم آنان مخصوص همین عالم است و آنان فقط به ظاهر زندگى دنیا واقف و از آخرت غافلند. (211)
علم آنان به بالاتر از محسوسات دست نیافته و به جز نامى از عوالم عالى، چیزى از آنها نمى دانند و هرگاه حکایتى از عوالم بالا بشنوند با لوازم عالم خود آن را مى سنجند و اگر مطابق آن نباشد، انکارش مى کنند.
و بالجمله: مرعیهم و مأنسهم و وطنهم هذا العالم المحسوس و ملاذهم و مقاصدهم کلها من مألوفات هذا العالم و هم الذین قلنا انهم من الذین أخلدوا الى الأرض و هم الذین یعتقدون أن أنفسهم هو هذا البدن و أرواحهم هى الروح الحیوانى و ان الجماد کلها موجودات متأصله متحققه و جواهر قائمه بذواتها مخلوقه فى عالمها و حیزها و ان موجودات العوالم الآخر على القول بها موجودات اعتباریه خیالیه لا حقیقه لها.
حاصل مطلب اینکه؛ چراگاه و محفل انس و وطن آنان همین عالم محسوس است و پناهگاه و مقاصدشان، همه از چیزهایى است که در این عالم طبیعت با آنها انس و الفت گرفته اند. اینان همان کسانى اند که گفتیم چشم به زندگى زمینى دوخته اند و دائم به آن مى اندیشند و معتقدند که همانا نفس شان همین بدن و روح شان همین روح حیوانى است و جمادات هم موجوداتى هستند اصیل و تحقق یافته و جوهرهایى اند که قائم به خود هستند و در عالم و مکان خودشان خلق شده اند و مکانى اشغال کرده اند و از دیدگاه اینان، موجودات عوالم دیگر در صورتى که وجود داشته باشند، وجودشان اعتبارى و خیالى و وهمى است و داراى حقیقت و واقعیت نیستند.
و ان اللذه انما هو فى المأکل و المشرب و المنکح و جاه هذا العالم و ذکرهم و فکرهم و خیالهم و آمالهم و علومهم کلها متعلقه بالمحسوسات و أنسهم بها بحبونها و یستأنسون بها. و یشتاقون لما لم یصلوا الیه من زخارفها و حلوها و خضرتها بل یعشقونها و شغفهم حبها کالعاشق المستهتر فمن کان منهم مع ذلک مؤمناً بالله و ملائکته و کتبه و رسله و الیوم الآخر ولکن بایمان مستقر غیر زائل عند الموت لضعفه و قله نوره و شده ظلمه المعاصى و خلط مع ذلک عملاً صالحاً و آخر سیئاً اولئک ممن یرجى له المغفره ولو بعد حین.
و همانا لذت هم فقط همین خوردن و نوشیدن و ارضاى غریزه جنسى و ریاست هاى دنیوى است و ذکر و فکر و خیال و آرزو و علوم آنها همه متعلق به امور حسى است و با همین امور مأنوس اند و آنها را دوست مى دارند و با آنها بساط انس و الفت گسترده اند و مشتاق زر و زیور و حلاوت و طراوت عالم طبیعت هستند بلکه عاشق این امورند و دل هایشان لبریز از محبت آنهاست مانند لبریز بودن دل عاشق از محبت معشوق که همین عشق خواب شیرین را از چشمان او ربوده است. با این حال، بعضى از آنان به خدا و فرشتگان و کتاب هاى آسمانى و پیامبران و روز قیامت ایمان داشته باشند و ایمانشان مستقر باشد و هنگام مرگ آن ایمان در اثر ضعف و کمى نور ایمان و شدت ظلمت گناهان از بین نرود و داراى عمل صالح باشد، امید آن مى رود که مغفرت الهى ولو بعد از مدتى شامل حالش بشود
و أما الطائفه الأولى فهم الأشقیاء الکافرون لیس لهم فى الآخره الا النار لأنهم من أهل السجین و یوم القیامه اذا میزت الحقائق و التحقت الفروع بالأصول التحق ما فى هذا العالم من النور الى عوالمه و بقى ظلمتها و نارها و تبدلت صور کل واحد من الأفعال و الأخلاق بما یناسب عالم القیامه من الحیات و العقارب و عذب بها فاعلها و مختلفها.
و اما براى گروه اول یعنى کافران شقى، در آخرت جز آتش چیزى براى آنها نیست؛ براى اینکه این افراد خودشان از اهل سجین اند و روز رستاخیز که روز تمیز دادن حق از باطل است و هر فرعى به اصل خویش ملحق مى گردد پس آنچه در این عالم از سنخ نور است به عوالم نور ملحق مى شود و ظلمت و آتش آن در همین عالم باقى مى ماند و صورت هاى هر یک از اعمال و اخلاق مبدل مى شود به آنچه مناسب عالم قیامت است از قبیل مارها و عقربها و همین ها، صاحب آن اعمال و اخلاق زشت را معذب مى سازند.
(من کان یرید الحیاه الدنیا و زینتها نوف الیهم أعمالهم فیها و هم فیها لایبخسون * أولئک الذین لیس لهم فى الآخره الا النار).(212)
ولو فرض لهم عمل خیر یوف الیهم فى حیاتهم الدنیا أو ینقص بقدره من عذابهم فى الآخره.
خداوند متعال مى فرماید: کسانى که زندگى دنیا و زیور آن را بخواهند جزاى کارهایشان را در آنجا که به طور کامل به آنان مى دهیم و به آنان در آنجا کم داده نخواهد شد. اینان کسانى هستند که در آخرت جز آتش برایشان نخواهد بود. (213)
و اگر فرض شود که داراى عمل نیکى در زندگى دنیوى باشند در همین دنیا به پاداش آن مى رسند و به همان نسبت از عذاب آخرتشان کم مى شود.
و بالجمله؛ ان الانسان لما خلق ابتداء من هذه الأرض فان بقى فیها بعد ما خلق فیه الروح و العقل و الستأنس بها و ألف لذاتها کان ممن (أخلد الى الأرض) فیوم القیامه ملتحق بالسجین.
و ان خلص منها بعد ذلک بمعنى أن تحقق بآثار العقل و الروح و صار جسداً عقلانیاً و هیکلاً نورانیاً فیوم القیامه یرتقى الى أعلى علیین.
و خلاصه اینکه؛ همانا انسان در آغاز آفرینش، از همین زمین آفریده شد پس اگر بعد از آفرینش روح و عقل در او و مأنوس شدنش با دنیا و الفت او با لذت هاى آن، باز هم در این عالم طبیعت باقى بماند از کسانى خواهد بود که خلود و توجه کاملشان به زمین و دنیا است. (214)
پس چنین کسى روز رستاخیز به سجین و دوزخ ملحق خواهد شد و اگر این شخص بعد از خلقت روح و عقل، توانست از زمین و عالم طبیعت رها شود، به این معنا که آثار عقل و روح در او تحقق یابد و یک جسد عقلانى و هیکل نورانى گردد، در روز قیامت به اعلا علیین صعود خواهد کرد
و بعباره و ضحى خلق الله الانسان فى أول ما خلق من سلاله من طین و بقى مده فى صوره السلاله و النطفه و العلقه و المضغه و العظم و اللحم ثم أعطاه الحیاه و بقى حیاً الى أن وهبه قوه الحرکه و البطش وبقى على ذلک حتى وهبه قوه التمیز بین النافع والضار فأراد النافع و کره الضار.
و به عبارت روشن تر: خداوند متعال در آغاز آفرینش، انسان را از عصاره اى از گل آفرید و مدتى در همین صورت و شکل نطفه و علقه و مضغه و استخوان و گوشت باقى گذاشت، سپس به او حیات ارزانى فرمود و مدتى را در همین مرحله سپرى کرد تا اینکه به او قدرت حرکت و حمله بخشید و باز در همین مرحله مدتى را گذراند تا اینکه به انسان قوه تمیز عنایت فرمود تا به وسیله آن امور نافع و سودمند را از امور مضر و زیان بخش تشخیص دهد و براى همین بود که به امور سودمند علاقه مند شد و امور زیان بخش را ناخوش داشت.
فان اتبع ارادته لاراده الله جل جلاله فى جمیع حرکاته و سکناته و لم یبق له اراده مخالفه لأرادته تعلى فهذا مقام الرضا و هذا الشخص دائماً یکون فى الجنه و لهم فیها ما یشائون و لذلک کان اسم خازن الجنه الرضوان.
پس اگر این انسان در خواسته هاى خود تابع خواسته الهى – جل جلاله – گردید و تمام حرکات و سکناتش دل بخواه حضرت حق گشت و به هیچ وجه خواسته و اراده او مخالف خواسته و اراده الهى نشد، در این صورت به مقام رضا دست یافته است و چنین شخصى همیشه در بهشت خواهد بود و هرچه که بخواهد در بهشت براى او مهیاست و از این رو، دربان بهشت رضوان نام دارد!
198)تنبیه الخواطر (مجموعه ورام) 1/286 با مختصر تفاوت.
199)السقاطیل (نسخه بدل).
200)سوره مؤمنون (23)، آیه 100.
201) نهج البلاغه خطبه 5.
202) نهج البلاغه خطبه همام، خطبه 193 با مختصر تفاوت.
203)سوره سجده (32)، آیه 7.
204)سوره سجده (32)، آیه 7.
205)سوره اعراف (7)، آیه 176.
206)سوره فرقان (25)، آیه 44.
207)سوره اعراف (7)، 176.
208)سوره فرقان (25)، آیه 44.
209)ر.ک: بحارالانوار 70/110.
210)سوره روم (30)، آیه 7.
211)سوره روم (30)، آیه 7.
212)سوره هود (11)، آیه 15.
213)سوره هود (11)، آیه 15.
214)سوره اعراف (7)، آیه 176.
وفى حدیث المعراج ان الله قال: فمن برضاى الزمته(215) ثلاث خصال اعرفه شکراً لایخالطه جهل و ذکراً لایخالطه النسیان و محبه لایؤثر على محبتى محبه المخلوقین.(216)
ثم ان عرف أن قدرته منتفیه فى قدره الله و لم یر قدره لغیر الله لا لنفسه و لا لغیره فهو مقام التوکل (و من یتوکل على الله فهو حسبه).(217)
و در حدیث معراج است که خداوند متعال فرمود: هر کس به رضا و خشنودى من عمل کند سه خصلت را ملازم او مى سازم: شکر و سپاسى که به هیچ جهلى آمیخته نباشد و ذکرى به او مى آموزم که هیچ فراموشى اى به آن راه نداشته باشد.
و محبتى به او ارزانى مى دارم که محبت هیچ یک از آفریدگان را بر محبت من ترجیح ندهد. پس از دستیابى به مقام رضا؛ اگر معرفت پیدا کرد به اینکه قدرتش فانى در قدرت الهى است و هیچ قدرتى براى غیر خدا ندید، نه براى خود و نه براى دیگران، پس این مقام توکل است؛ و هر کس بر خدا اعتماد و توکل نماید او براى وى بس است. (218)
ثم ان وفق مع ذلک أن ینفى علمه أیضاً فى علم الله لئلا یکون بنفسه شیئاً. فهذا مقام الوحده(219) (أولئک الذین أنعم الله علیهم).(220)
فان اتبع اراده نفسه و عمل فى حرکاته و سکناته بهواه و الحق لا یتبع بهوى غیره فیخالف هواه مع هوى الحق فیکون هوى الحق و لا یکون هواه. (وحیل بینهم و بین ما یشتهون).(221) الى أن یوصله الهوى الى الهاویه و یقیده بالأغلال و السلاسل فى جمیع مراداته و هذا شأن الممالیک بالنسبه الى مراداتهم و لذلک سمى خازن جهنم مالکاً.
و پس از رسیدن به مقام توکل، اگر موفق شد علم خودش را در علم خداوند متعال نفى نماید براى اینکه چیزى در نفس او باقى نماند، پس این مقام وحدت است؛ آنان کسانى بودند که خداوند برایشان نعمت ارزانى داشت. (222)
و اگر انسان چنین نکرد بلکه به دنبال خواهش هاى نفسانى خود رفت و در حرکات و سکناتش از هواى نفس پیروى کرد – در حالى که خواست الهى تابع خواست دیگران نمى شود – پس هواى نفس او با خواست الهى مخالفت خواهد نمود، در این تعارض، خواست الهى تحقق خواهد یافت نه خواست انسان. و میان آنان و میان آنچه به آرزو مى خواستند حایلى قرار مى گیرد. (223) چنین شخصى در اثر اطاعت از هواى نفس، به هاویه و آتش دوزخ کشیده خواهد شد و در همه خواسته هایش گرفتار غل و زنجیرها خواهد گشت و این عاقبت مملوک ها و تسلیم شدگان به هواهاى نفسانى است و از این رو، فرشته اى که نگهبان جهنم است مالک نام دارد!
و ان تخلف عن التوکل یقع فى الخذلان و ان تخلف عن جلیل مرتبه الوحده(224) رد الى سفلى الدرکات و هى درکه اللعنه (أولئک یلعنهم الله ویلعنهم اللاعنون).(225)
و اگر پشت پا به توکل زد، در خوارى گرفتار خواهد شد و اگر از مرتبه بزرگ و مهم مقام وحدت دست شست، به پست ترین درکات، سقوط خواهد نمود و همانا آن گرفتارى به لعنت است؛ خدا آنان را لعنت مى کند و لعنت کنندگان لعنتشان مى کنند. (226)
فان قلت کیف یمکن ان یتبع الانسان ارادته کلها فى اراده الله؟! قلت: یکون هذا و یسهل بقوه المعرفه فان عرف العبد عنایه الله و کان عاقلاً لا یشذ عنه اراده مخالفه لارادته تعالى لأن معرفه عنایه الله یحکم بأن الله لا یرید فى حقه الا الصلاح – و العاقل لا یتحرک الا للصلاح و الاصلاح و لا یرضى لغیر صلاحه فینتفى ماده ارادته المخالفه لأن الاراده انما تنبعث من العلم بالصلاح و اذا علم: أن لا صلاح فى غیر ما اراده الله فلا یوجد الاراده.
اگر بگویى: چگونه ممکن است که انسان همه خواسته هاى خود را تابع و مطابق خواسته حق تعالى قرار دهد؟
در پاسخ مى گویم: این کار امکان پذیر است و با نیروى معرفت، آسان انجام مى پذیرد؛ پس اگر بنده اى عنایت خدا را شناخت و عاقل هم بود، هرگز اراده و خواسته اى برخلاف اراده و خواسته خدا انجام نمى دهد؛ زیرا شناخت از عنایت الهى حکم مى کند که خداوند متعال هرگز چیزى جز خیز و صلاح در حق بنده اش اراده نفرماید و شخص عاقل هیچ حرکتى را جز در طریق صلاح و اصلاح انجام نمى دهد و به چیزى برخلاف خیر و صلاح خشنود نمى شود؛ پس وقتى این مطلب را فهمید ریشه اراده مخالفتش با خدا، خشکانده مى شود؛ براى اینکه اراده از علم به خیر و صلاح، سرچشمه مى گیرد و وقتى فهمید که هیچ خیر و صلاحى در غیر اراده الهى وجود ندارد؛ پس چنین کسى طبق اراده الهى حرکت خواهد کرد و اراده اى جز اراده او نخواهد داشت.
و ان قلت: کیف یمکن نفى القدره عن غیر الله و الوجدان حاکم بقدره نفسه و قدره غیره؟!
قلنا ذلک أیضاً یتضح بعد المعرفه بواقع الأمر و اجمال ذلک: ان العارف یقطع أنه لا یوجد ممکن الا من عله و هکذا الى أن ینتهى الى عله العلل فافعال العبد ان فرضت صدورها عن قدرته فقدرته لا محاله لیست صادره الا من علتها و هى اراده الله فلا یکون مقدوره الا بید غیره فهو فى قدرته غیر قادر و القادر الحقیقى انما هو الله (و ما تشاءون الا أن یشاء الله).
پس اگر بگویى: چگونه ممکن است از غیر خدا، نفى قدرت کرد، در صورتى که به وضوح در خود و دیگران قدرت را مشاهده مى کنیم؟!
در پاسخ گوییم: این مطلب نیز بعد از معرفت به واقع امر، روشن مى شود و به طور خلاصه باید گفت: همانا شخص عارف یقین دارد که هیچ ممکنى وجود پیدا نمى کند مگر اینکه علتى دارد و این علت ها سلسله وار وجود دارند تا اینکه به عله العلل منتهى شوند؛ پس اگر فرض کنیم که کارهاى بنده از قدرت خود صادر مى شود و قهراً قدرت این بنده نیز داراى علتى است و علت قدرت بنده، همان اراده الهى است؛ پس مقدور او نیز به دست غیر خودش مى باشد؛ لذا انسان در قدرتش، قدرت استقلالى ندارد و قادر حقیقى فقط خداوند متعال است. و تا خدا نخواهد، شما نخواهید خواست. (227)
و ان قلت: هب أن الاراده و القدره لا یوجد حقیقتها الا فى الله فکیف الحکم بنفى العلم و الوجود عن غیره تعالى؟!
قلت: فیالها قصه فى شرحها طول و فى بیانه خطر و لکن یختلج ببالى أن استعین فى ذلک بالله تعالى و أشرح هذا المطلب بما یلقى الى الله جل جلاله فى بیانه بالألفاظ السهله المتعارفه بین أهل العرف العام لعل یعم نفعها ویقل خطرها لأن أغلب أهل العلم یتنفرون عن اصطلاحات اهل المعقول و أغلب الناس لا یعرفونها فنقول: مقدمه لیعلم أولاً أن کلمات الأنبیاء (علیهم السلام) أیضاً مشحونه من نفى الوجود و الحقیقه عن بعض الموجودات مثل قولهم: لا حول و لا قوه الا بالله. و قولهم الحمد لله. وقولهم: لا ضار و لا نافع و لا ناصر و لا معین الا بالله.(228)
و اگر بگویى: به فرض اینکه بپذیریم که حقیقت اراده و قدرت فقط در خداوند متعال یافت مى شود ولى چگونه حکم مى کنیم که غیر خداى تعالى نه علم دارند و نه وجود؟
در پاسخ مى گویم: شرح این حکایت طولانى است و بیانش خطرناک است ولیکن به ذهنم خطور مى کند که از خداوند متعال استعانت جسته و مقدارى از این مطلب را که خدا – جل جلاله – به دلم القا فرموده بازگو نمایم و از عبارات آسان و متعارف بین مردم استفاده کنم که شاید سودمند افتد و خطر آن کمتر گردد؛ زیرا اغلب اهل علم از اصطلاحات اهل معقول و فلاسفه گریزانند و اکثر مردم نیز با آن اصطلاحات آشنایى ندارند.
پس مى گوییم: به عنوان مقدمه لازم است بدانیم که اولاً در کلمات پیامبران (علیهم السلام) نیز پر است از نفى وجود و حقیقت از بعضى موجودات چنان که فرموده اند: حول و قوه اى نیست مگر به وسیله خدا ، حمد مخصوص خداست ، به جز خداوند متعال نه زیان آورى است و نه سود رسانى و نه یارى و نه یاورى .
و العیان شاهده بما یراه کافه الناس من الحول و القوه و الخیر و الضر و النفع و النصره و الاعانه فى العالم من المخلوقات؟! بل و فى الروایه کان النبى (صلى الله علیه و آله و سلم)، کثیراً ما یقول: اصدق شعر قالته العرب، قول لبید: ألا کل شى ء ما خلا الله باطل.(229)
قال الصدوق (رحمه الله) فى کتاب التوحید فى معنى الفرد انه المتفرد بالربوبیه دون خلقه و معنى ثان انه موجود وحده لا موجود معه.
این در حالى است که به چشم خود مى بینیم و همه مردم مى بینند که مخلوقات این عالم داراى حول و قوه و خیر و زیان و نفع و نصرت و اعانت هستند؛ بلکه رسول اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) بسیار مى فرمودند: راست ترین شعرى که عرب گفته سخن لبید است که مى گوید: هان! هر چیزى جز خدا، باطل است.
فى ربیع الاسابیع فى دعاء لیله الخمیس: لا یرى فیه ألا نورک و لا یسمع فیه الا صوتک.(230)
فى توحید الصدوق (رحمه الله) عن ابى جعفر (علیه السلام): کان الله و لا شى ء غیره، نوراً لا ظلام فیه و صادقاً لا کذب فیه و عالماً لا جهل فیه و حیاً لا موت فیه و کذلک هو الیوم و کذلک لا یزال ابداً.(231)
و العالم کله شاهد على خلاف ظاهر الروایه و لأهل الحکمه و العرفان فى هذا المیدان کلمات و تحقیقات و تفصیلات و دلالات متکثره و حکایات و مکاشفات عجیبه!
و در کتاب ربیع الأسابیع در دعاى شب پنجشنبه آمده است که در او دیده نمى شود مگر نور تو و شنیده نمى شود مگر صداى تو .
و در کتاب توحید شیخ صدوق (رحمه الله) از امام باقر (علیه السلام) روایت است که فرمودند: خدا بود و به جز او چیزى نبود، نورى بود که تاریکى در او راه نداشت و صادقى بود که کذبى در او وجود نداشت و عالمى بود که نادانى در او متصور نبود و زنده اى بود که مرگ در او نفوذ نداشت و امروز نیز چنین است و تا ابد نیز این چنین خواهد بود.
این در حالى است که جهان همگى برخلاف ظاهر روایت است و حکیمان و عارفان در این میدان داراى کلمات و تحقیقات و شرح و تفصیل و دلایل زاید و حکایات و مکاشفات شگفت انگیز هستند!
و لأهل السلوک اشکالات و توهمات و تنقلات مختلفه و لبعض المنتسبین الى العلم بیانات مضحکه ولبعضهم رد و تکفیر و تفسیر و خطاء و تخطئه موحشه. فالذى یمکن تقریبه الى الأذهان العامه المستقیمه بدلالات ظاهره غیر عمیقه ان الحق تعالى جل جلاله لا اشکال فى کون وجوده الخارجى غیر محدود بحد و غیر فاقد لکمال و انه موجود فى کل مکان و زمان وجوداً حقیقاً خارجیاً.
و اهل سیر و سلوک در این خصوص دچار اشکالات و توهمات و ادعاهاى مختلف شده اند و بعضى از عالم نمایان بیانات خنده آورى در این باره اظهار کرده اند و بعضى از آنها نیز به رد و تکفیر و تفسیر(232) و خطا و تخطئه هاى وحشت انگیزى پرداخته اند ولى آنچه که مى توان با دلایل ظاهرى نه چندان عمیق این مطلب را تقریر به ذهن هاى عموم مردم نمود آن است که بگوییم: همانا وجود خارجى حق تعالى – جل جلاله – به هیچ حدى محدود نیست و هیچ کمالى در او مفقود نیست و او در همه جا و در همه زمان ها وجود حقیقى خارجى دارد
و هذه التصدیقات لا أظن مخالفاً فیها مسلماً؛ و اما الشیعى فاتفاقهم على ذلک مما لا ریب فیه و تصویر هذه التصدیقات مع ما یترءاى من وجود العالم – جواهره و اعراضه – لا اشکال فى اشکاله على من له أدنى فهم لأن معنى تصدیق وجود خارجى غیر محدود فى مرتبه من مراتب الوجود ملازم للتصدیق بأنه لا شریک له فى الوجود لأن الشریک فى الوجود الخارجى و ان کان محدوداً من جهه أنه واجد مرتبه من مراتب الوجود الخارجى لا یلایم وجود بموجود خارجى آخر غیر فاقد لمرتبه من مراتب الوجود الخارجى لأن المفروض ان غیر المحدود جزئى حقیقى و وجوده الخارجى غیر محدود بحد (اى غیر فاقد لشى ء من مراتب الوجود الخارجى).
و گمان نمى کنم که این تصدیقات مورد تکذیب هیچ یک از مسلمانان قرار گیرد؛ به خصوص شیعیان که در این مطلب کاملاً اتفاق نظر دارند. با اینکه تصور این تصدیقات در کنار آن چه دیده مى شود از وجود عالم – جواهر و اعراضش – براى هر کسى که از کمترین مرتبه فهم و درک هم برخوردار باشد مواجه با اشکال خواهد شد؛ زیرا معنى تصدیق یک موجود خارجى نامحدود در تمام مراتب، لازمه اش آن است که بگوییم این چنین وجودى هیچ شریکى ندارد؛ براى اینکه شریک در وجود خارجى هرچند از این جهت که با داشتن مرتبه اى از مراتب وجود محدود خواهد شد از جهت دیگر اعتقاد به وجود خارجى دیگرى که نامحدود باشد – یعنى هیچ مرتبه اى از مراتب وجود را فاقد نباشد – امکان پذیر نیست؛
فلأجل ذلک فانقسم القائلون بالتصدیقات المذکوره مع ما یرونه من وجود العالم فى الخارج الى طوایف.
قال بعضهم: ان العالم وجوده لیس وجوداً حقیقیاً بل وجود اعتبارى ظلى کسراب بقیعه یحسبه الظلمأن ماء. و قالوا: وجود الحق یساوق بالفارسیه بود و وجود العالم نمود بل کلما یرى و یتخیل و یتعقل من العالم فهو من أسماء الله و صفاته و أفعاله و لیس فى الوجود الا الله و أسمائه و صفاته و أفعاله و بعباره أخرى لیس الا الحق و شئونه و مثلوا لذلک بأمثله کثیره
و از این رو، اشخاصى که قائل به وجود خدا در همه جا به وجود خارجى هستند، از این لحاظ که در عالم خارج جهانى را مى بینند، به چند گروه تقسیم شده و نظر داده اند:
بعضى از آنان گفته اند که جهان وجود حقیقى ندارد بلکه وجودش اعتبارى و سایه اى است مانند سرابى که در چشم تشنه به شکل آب جلوه مى کند؛ و از وجود حق به بود و از وجود عالم به نمود تعبیر کرده اند بلکه گفته اند هرچه در جهان هستى دیده مى شود یا به خیال و عقل در مى آید، همه آنها جلوه اى از اسماء و صفات و افعال خداوند متعال هستند و در عرصه وجود، چیزى جز اسما و صفات و افعال الهى نیست و به عبارت دیگر هرچه هست همگى حق و شئون حضرت حق تعالى به شمار مى آیند و براى اثبات این ادعا مثال هاى فراوانى ذکر کرده اند.
و قال الآخرون بأنا انما نقول: بهذه التصدیقات تعبداً و لکن نرى وجود العالم، بجواهره و أعراضه، وجداناً و عیاناً و لیس لنا أن نتعقل تصویر غیر محدودیته تعالى و انه کیف هو؟! و انه کیف یتصور ذلک مع القول بوجود العالم؟! و نحن غیر مکلفین بذلک بل منهیون عن الفکر و البحث عنه.
گروه دیگر گفته اند: ما در خارج جهانى را مى بینیم که با جواهر و اعراضش وجود خارجى دارند اما نمى توانیم چگونگى غیر محدود بودن خداوند متعال را تصور نماییم و این امر چگونه با وجود عالم قابل تصور مى شود؟ لذا این گونه تصدیقات را تعبداً مى پذیریم و مکلف به چنین تصور نیستیم بلکه از فکر و بحث در چنین امورى نهى هم شده ایم.
و بعضهم لم یتصوروا من الوجود الا الذهنى و الاعتبارى و لم یروا مناقضه بین التصدیقات و وجود العالم.
و بعضهم استراحوا رأساً بأن معرفه صفات الله غیر ممکنه لأحد من المخلوقین ولو کان من الأنبیاء (علیهم السلام) لأنه تعالى منزه عن أن یعرف أسمائه و صفاته ولو اجمالاً
و بعضى دیگر از وجود، بجز وجود، ذهنى و وجود اعتبارى را تصور نکرده اند و گفته اند که هیچ تناقضى میان این تصدیقات و وجود عالم نیست.
و گروهى هم خودشان را به کلى راحت کرده و گفته اند که شناخت صفات الهى براى احدى حتى پیامبران الهى نیز امکان پذیر نیست؛ زیرا خداى تعالى منزه است از اینکه اسما و صفات او ولو به طور اجمالى شناخته شود!؟
و أورد الکل على الأولین: بأن قولکم: بان وجود العالم لیس وجوداً حقیقیاً یستلزم الکفر لأنه قول بأن کل شى ء هو الله و هذا من جهه أنه قول بالاتحاد کفر صریح مخالف للتوحید و ان هذه الجبال الرواسى و الحدید الذى فیه بأس شدید. کیف یمکن: أن یقال: ان وجودهما لیس حقیقیاً بل هى مرایا و ظلال و خیال بل شئون و کیف یمکن أن یقال: ان الأعیان النجسه بل النفوس الخبیثه من اسماء الله و صفاته أو أفعاله و انه ان کان کما یقولون فکیف اللذات و الآلام؟!
و أجیب عن ذلک کله بأن نفى الوجود الحقیقى عن الاشیاء لیس قولاً: بأن کل شى ء هو الله و لیس قولاً: بالاتحاد.
همه این گروه ها که نظر دادند به دیدگاه گروه اول – که معتقد بودند جهان وجود حقیقى ندارد بلکه وجودش اعتبارى و ظلى است – اشکال کرده و با آن مخالفت نموده اند و آن را کفرآمیز دانسته اند؛ براى اینکه اعتقاد به اینکه هر چیزى خداست، همان اعتقاد به اتحاد خالق و مخلوق است و این نیز کفر صریح مى باشد و با اعتقاد به توحید نمى سازد و علاوه بر این، چگونه مى توان گفت که این کوه ها با شکوه و معدن هاى آهن که قرآن درباره همین آهن گفته: در آن براى مردم خطرى سخت است… (233) وجود حقیقى ندارند؟! بلکه همه آنها چیزى جز عکس، سایه و خیال نیستند بلکه شئون وجودند. و چگونه ممکن است گفته شود اعیان نجسه حتى نفوس خبیثه، همه از اسما و صفات و افعال الهى به شمار آیند!؟ و اگر چنین باشد که شما ادعا مى کنید پس این لذت ها و ناراحتى ها که ما داریم احساس مى کنیم، چیست؟!
در پاسخ آنان گفته شده که نفى وجود حقیقى از اشیاء کردن به این معنا نیست که همه چیز خداست یا اتحاد خالق و مخلوق مى باشد.
و حکى أن حکیماً کان فى اصبهان و کان من دابه أنه اذا حضر وقت غذائه یرسل خادمه یشترى له و لمن کان عنده – کائناً من کان – غذاء یأکل معه و اتفق فى یوم أن جائه واحد من طلاب البلد لحاجه وقت الغذاء. فقال الحکیم لخادمه اشتر لنا غذاء نتغذى. و ذهب الخادم و اشترى لهما غذاء واحضره.
حکایت شده مرد حکیمى در اصفهان بود و عادتش بر این بود که چون وقت غذایش مى رسید، خادم خود را مى فرستاد تا براى او و براى هر کس که در نزد اوست – هر که مى خواهد بوده باشد – غذا بخرد؛ و آن حکیم با آن شخص حاضر با هم غذا بخورند.
اتفاقاً روزى در وقت غذا یکى از طلاب شهر براى حاجتى نزد وى آمده بود، حکیم به خادمش گفت: براى ما غذا بخر، تا ما تغذى نماییم.
خادم روانه شد و براى آن دو نفر غذایى خرید و حاضر کرد.
قال الحکیم للفاضل: بسم الله – تعال، نتغذى. قال الشیخ: أنا لا اتغذى!
قال: تغذیت؟! قال: لا! قال لم لا تتغذى و أنت ما تغذیت بعد؟!
قال: احتاط أن اکل من غذائکم؟! قال: ما وجه احتیاطک؟!
قال: سمعت أنک تقول: بوحده الوجود – و هو کفر و لا یجوز لى أن آکل من طعامک معک لأنه ینجس من ملاقاتک!؟
قال: ما فرضت أنت معنى وحده الوجود و حکمت بکفر قائله؟!
قال: من جهه أن القائل بأن الله کل الأشیاء و جمیع الموجودات هو الله!؟
حکیم به آن مرد فاضل گفت: بسم الله، بیا غذا بخوریم! آن شیخ گفت: من غذا نمى خورم!
گفت: آیا غذا خورده اى؟! گفت: نه!
گفت: چرا غذا نمى خورى با آنکه هنوز غذا نخورده اى؟! گفت: من احتیاط مى کنم از غذاى شما بخورم!
گفت: سبب احتیاط تو چیست؟ گفت: من شنیده ام که تو قایل به وحدت وجود هستى! و آن کفر است و جایز نیست براى من که با شما از غذاى شما بخورم؛ زیرا که غذا به واسطه ملاقات و تماس با شما نجس مى شود!
گفت: تو معناى وحدت وجود را چه تصور کرده اى، تا اینکه حکم به کفر قایل به آن، نموده اى؟!
گفت: به جهت آنکه قایل به وحدت وجود مى گوید به اینکه خدا همه اشیاء است و جمیع موجودات، الله هستند!
قال: أخطأت، تعال، تغذ، لأنى قائل بوحده الوجود و لا أقول: بأن جمیع الأشیاء هو الله لأن من جمله الأشیاء جنابک و أنا لا أشک فى کونک بدرجه الحمار او أخس منها فأین القول بالهیتک؟! فلا احتیاط و لا اشکال، تعال، تغذ.
حکیم گفت: اشتباه کردى، بیا غذا بخور! زیرا که من قایل به وحدت وجود هستم و نمى گویم که جمیع اشیاء خدا هستند؛ چون از جمله آن اشیاء، جنابعالى مى باشد و من شکى ندارم در اینکه شما در مرتبه الاغ هستید یا پست تر از الاغ؛ پس کجا مى تواند کسى قایل به الوهیت شما گردد؟! بنابراین احتیاط شما بدون وجه است و اشکال در غذا خوردن نیست! اینک تشریف بیار و غذا بخور!
و بالجمله؛ نفى الوجود عن الموجودات لیس قولاً باتحاد الموجودات مع الله و الوحده غیر الاتحاد لأن الاتحاد لا یکون الا بین شیئین و هو لا یوافق القول بالوحده.
فان قلت: ولو سلمنا أن هذا اللفظ لا یلایم الاتحاد و لکن تفسیر هم ذلک فى کلماتهم المفصله انما یعطى ذلک و هو قول القائل: لیس فى الدار غیره دیار و قول القائل ان الأعیان حدود و أعدام و لیس فى الخارج الا الوجود و هو الله تعالى و تمثیلهم بالبحر و أمواجه.
خلاصه سخن اینکه؛ نفى وجود از موجودات، لازمه اش قائل شدن به اتحاد موجودات با خدا نیست و اصولاً وحدت غیر از اتحاد است؛ براى اینکه اتحاد صورت نمى گیرد مگر بین دو چیز و این با قول به وحدت منافات دارد.
پس اگر بگویى: به فرض آنکه قبول کنیم که کلمه وحدت با کلمه اتحاد نمى سازد ولى از کلمات مفصل عارفان در تفسیر این الفاظ همین معنى به دست مى آید؛ زیرا مى گویند: در دار وجود به جز او دیارى نیست. و مى گوید: اعیان خارجى همگى عبارتند از حدود و اعدام و آنچه وجود خارجى دارد همان وجود است و آن هم خداوند متعال مى باشد. و براى این معنا دریا و موج دریا را مثال مى زنند که موج وجودى ندارد هرچه هست همان آب دریاست.
قیل فى جوابه: مرادهم من هذه الالفاظ انه لیس لها من جهه انفسها وجود اى لو فرضت حقائقها لا وجوداتها فهى اعتبارات و اعدام.
فان قلت: لا نسلم کون مرادهم ذلک لأنهم یقولون انها بعد الموجودیه أیضاً لیست الا أعداماً و حدوداً للوجود.
در جوابشان گفته شده که مقصودشان از این الفاظ آن است که این اعیان از خودشان وجودى ندارند و این به آن معناست که اگر حقایق این اعیان فرض شود – نه وجودهاى آنها – همان اعتبارات و اعدام اند.
پس اگر بگویى: ما قبول نمى کنیم که مرادشان این باشد؛ براى اینکه اینان مى گویند که اعیان پس از آنکه موجود شدند نیز اعدام هستند و حدود وجود به شمار مى آیند.
قلت: مرادهم أن الماهیات لا یمکن أن تتصف بالوجود الحقیقى و الوجود الحقیقى الخارجى هو شى ء أحدى المعنى. لا یتصور له شریک فى الحقیقه و هو واحد لا یکمن أن یکون اثنین.
و الحقایق و الأعیان حقائقها عباره عن شئون هذا الوجود و الموجود الحقیقى و انک من جهه أنک لا تعرف الوجود الحقیقى تتخیل أن هذا الوجود الذى تراه لنفسک و لغیرک من الظهور و الکون هو وجود حقیقى کما أنک تتخیل أن جواهر العالم جواهر و لکنک اذا تأملت بالتأمل الصحیح أو انکشفت لک حقیقه الأمر بالکشف الشهودى ترى أن الجواهر کلها أعراض و أشکال للوجود الحقیقى بل هى أعراض و حدود للوجود المنبسط الذى هو أیضاً شأن من شئون الوجود الحقیقى و أمر ارتباطى لا أصل له حقیقة.
در پاسخ مى گویم: مقصودشان آن است که ماهیات امکان ندارد متصف به وجود حقیقى شوند و وجود حقیقى خارجى یک چیز یگانه است که در حقیقت براى او شریکى قابل تصور نیست و او یکتاست و امکان ندارد دو تا گردد و حقایق و اعیان، همگى شئون این وجود و موجود حقیقى هستند ولى چون تو وجود حقیقى را به خوبى نشناخته اى، وقتى ظهور و نمودى را که براى خودت و غیر خودت مى بینى خیال مى کنى که این گونه وجود همان وجود حقیقى است، همان گونه که جوهرهاى این عالم را مى پندارى که واقعاً جوهر هستند ولیکن اگر عمیق و صحیح بیاندیشى یا حقیقت امر براى تو به وسیله کشف شهودى صورت پذیرد خواهى دید که همین جوهرها در حقیقت اعراض و اشکال وجود حقیقى هستند بلکه اینها اعراض و حدود براى وجود منبسط مى باشند و وجود منبسط شأنى از شئون وجود حقیقى به شمار مى آید و یک امر ارتباطى است که در حقیقت اصل و ریشه اى ندارد.
فان قلت: کیف یمکن أن یقال بذلک و وجودات الجواهر حسیه و کونها جواهر عقلى؟
لأن الجوهر و العرض معنیان یعرفهما العقل.
و لکل فى الخارج مصداق حسى مطابق للمعنیین و العقل انما انتزع المعنیین من المصادیق الخارجیه و أنت فى قولک ذلک تخطأ العقل و الحس و لیس لنا وراء العقل و الحس أمر نحکم به على الأشیاء.
پس اگر بگویى: چگونه ممکن است گفته شود که جواهر این عالم اعراض هستند در حالى که وجودشان را کاملاً حس مى کنیم و مى فهمیم که اینها جواهرند نه عرض؛ زیرا جوهر و عرض دو معنا هستند که عقل مى تواند آنها را بشناسد و در خارج براى هر کدام از آنها مصداق هاى حسى وجود دارد که مطابق همان معنایى است که عقل آن را شناخته است و عقل آن دو معنا را یعنى معناى جوهر و عرض را از همین مصداق هاى خارجى انتزاع کرده است و شما که مى گویید جوهرى وجود ندارد عقل و حس ما خطاپذیرند و ما هم به جز عقل و حس، وسیله دیگرى براى درک اشیا نداریم.
قلت: أما قولک: بأن مصادیقها تدرک بالحس فهو لا ینفع فى تحقیق کونها جواهر أو أعراضاً حقیقیه أو غیر حقیقیه.
و أما قولک: ان العقل یحکم للجواهر بالجوهریه فهو حق الا أنه بعد النظر الصحیح لا یحکم الا بکونها جواهر نسبیه بالنسبیه الى أعراضها و لا یحکم بکونها جواهر حقیقیه لأنه لا یشک بعد النظر الصحیح فى أنه لا قوام لشى ء من الموجودات الا بالله الحى القیوم و قد قامت به السموات و الأرضون کلها و هذه الجبال الرواسى الثقال انما تحس موجوده متصفه بالجوهریه بل الحس لا یرى معها فى محلها شیئاً آخر و یراها جامده ساکنه لکنها کلها من خطاء الحس یحکم العقل بخطائها و یوضح ذلک لأهلها بحیث لا یشکون فى أنها لیست جواهر حقیقیه و لیست جامده بل سیاله متحرکه مظلمه بل کلها غائبه عن نفسها و عن جیرانها من الأجسام و خطا الحس أمراً غریباً بل له أمثله و مصادیق و معروفه فى الخارج بعضها و ان کانت خفیه العامه و لکن بعضها الآخر تدرکها العقول العامه الناقصه أیضاً.(234)
در پاسخ مى گویم: اما اینکه گفتى مصادیق جوهر و عرض را با حس خود درک مى کنیم پس این در تحقیق اینکه جواهر یا اعراض، حقیقى یا غیر حقیقى هستند، ثمربخش نیست و اما اینکه جواهر یا اعراض، حقیقى یا غیر حقیقى هستند، ثمر بخش نیست و اما اینکه گفتى عقل حکم مى کند بر جوهر بودن جواهر، این حرفت درست است ولى اگر خوب بنگرى مى بینى که آنچه عقل حکم مى کند چیزى جز این نیست که این جوهرها نسبت به عرض هاى خودشان؛ جوهر هستند نه آنکه آنها جواهر حقیقى باشند؛ زیرا پس از شناخت صحیح جاى هیچ شکى نیست که هیچ موجودى از موجودات داراى قوام و ثبات نیستند مگر به وسیله خداى حى و قیوم و اوست که قیوم آسمان ها و زمین هاست و احساس مى کنى این همه کوه هاى با شکوه و سنگین موجودى هستند متصف به جوهر بودن بلکه حس به همراه آنها در محل آنها چیز دیگر احساس نمى کند و کوه ها را جامد ساکن مى بیند لیکن همه اینها از خطاى حس است که عقل به خطا بودن آنها حکم مى کند.
و این خطاى حس و خطاسنج بودن عقل براى اهلش روشن است به طورى که هیچ شکى ندارند که اینها جواهر حقیقى نیستند و جامد هم نیستند بلکه سیال و متحرک و ظلمانى هستند بلکه همه آنها از ذات خودشان و از اجسامى که در کنار آنها و همسایه آنهایند، غایب مى باشند و خطاى حس چیز تازه اى نیست بلکه براى آن مثال هاى زیاد و مصداق هاى معروفى در خارج، ذکر شده است و گرچه بعضى از خطاهاى حس براى عموم مردم مخفى است ولى بعضى از موارد آن را حتى مردم عادى نیز با عقل هاى ناقص خودشان درک مى کنند.(235)
فان قلت: ان کانت الانیات و الماهیات أعداماً و حدوداً لیس لها وجود حقیقى ولو بعد الایجاد فکیف اللذه و الألم؟! و هما وجدانیان لا یمکن انکارهما و جواب منکرهما انما هو بالضرب و الایلام.
پس اگر بگویى: اگر انیات و ماهیات عبارتند از اعدام و حدود و براى آنها وجود حقیقى نیست ولو بعد از ایجاد، پس این لذت و درد چگونه توجیه مى شود با توجه به اینکه آن دو، امر وجدانى و غیر قابل انکار هستند و پاسخ انکارکنندگان آنها چوب است و چماق تا درد را انکار ننمایند؟!
قلت: أما وجود اللذه و الألم و الوجدانیین فلا ننکره و لا غیرهما من آثار الموجودات الخارجیه أیضاً و لکنه لا یستلزم أن یکون وجودهما و وجود واجدهما وجوداً حقیقیاً بل نقول ان هذا الوجدان و الآثار الوجدانیه انما هى من آثار الوجود الربطى و الأمر الشأنى فانک اذا فرضت أن لأشکال هذه الأجسام انیه و حیاه و لذه و ألماً من بعض حالاتهاترى أن الوجود الشکلى لاینافى اللذه و الألم بل اذ تأملت بالنظر الصحیح ترى أن ذى الشکل أیضاً فى التحقیق العقلى ینحل الى أشکال و حدود فى الوجود المنبسط و هو ایضاً من شئون الوجود الحقیقى و تجلى من تجلیاته و ظهور من ظهوراته و لا تستبعد ذلک فان کمال الوجود الحقیقى بحیث یکون اوجب لشئونه هذا الشأن العظیم فان لشئونه شئوناً أخرى أیضاً غیر ما رأیت و غیر ما خطر بقلبک فکیف اذا نلت بها و انکشف لک حقایقها!
در پاسخ گویم: اما وجود لذت و درد که امرى وجدانى هستند و ما نمى توانیم منکر آن دو شویم بلکه غیر از آنها، آثار موجودات خارجى دیگر را نیز نمى توان انکار کرد ولیکن این امر مستلزم آن نمى شود که وجود لذت و درد و احساس کننده هاى آن دو، داراى وجود حقیقى باشند بلکه مى گوییم که همانا این وجدان و آثار وجدانى، آثار ربطى و امر شأنى هستند؛ براى اینکه اگر فرض کنى که براى شکل هاى این اجسام انیت و واقعیت و حیات و لذت و درد، در بعضى از حالات آن، وجود دارد؛ مى بینى همان وجود شکلى، با لذت و درد هم منافاتى ندارد بلکه هنگامى که خوب و درست تأمل نمایى مشاهده مى کنى که صاحب شکل نیز در تحقیق عقلى، به شکل ها و حدود در وجود منبسط(236) منحل مى شود و او نیز از شئون وجود حقیقى و از تجلیات و ظهورات آن مى باشد، نباید این مطلب را بعید بدانى؛ زیرا کمال وجود حقیقى طورى است که شئون او این چنین شأن عظیمى را ایجاب مى کند؛ پس همانا براى شئون او، شئون دیگرى نیز هست که آنچه تو مى بینى و به خاطرت خطور مى کند، غیر از آن است؛ پس چگونه به آن وجود دست خواهى یافت و حقایق آن براى تو کشف خواهد شد؟
و ببالى ان هذه النفوس الضعیفه اذا انکشف لها أنوار بعض العوالم العالیه یتخیلون أنه نور الواجب تعالى من جهه ضعف مدارکهم و قله معرفتهم کما یحکى ذلک لبعض العظماء من الأولیاء فضلاً عن غیرهم.
فکیف کان فالقول بأن الوجود الحقیقى مختص بالواجب تعالى جل جلاله و ان وجود غیره من الممکنات لیس وجوداً حقیقیاً بل نظیر وجود العکوس فى المرایا لا استبعاد فیه. و القائلون بوحده الوجود ان کان مرادهم ذلک فهو لیس قولاً بکون الممکن واجباً.
بل ولو کان القول به خطاء فهذا لیس خطأ کفریاً بل هو خطاء فى تحقیق حقیقه الممکن و لیس فى ذلک الا انکار مرتبه من الوجود له و انکار فضیله من فضائله لا اثبات مرتبه الواجب له بل یمکن أن یقال ان القول بأن للاشیاء وجوداً حقیقیاً أقرب الى دعوى شرکه الممکن مع الواجب فى الوجوب و کون الممکن واجباً(237) و هو کفر من حیث لا یشعر
و به ذهن من چنین مى آید که هنگامى که انوار بعضى عوالم بالا براى نفوس ضعیف کشف مى شود خیال مى کنند که نور واجب تعالى است؛ علت این همان ضعف مدرک و قلت معرفت آنهاست؛ چنانچه این مطلب درباره بعضى از اولیاى بزرگ حکایت شده چه برسد به دیگران.
به هر صورت؛ قایل شدن به اینکه وجود حقیقى مختص به واجب تعالى – جل جلاله – است و اینکه همانا وجود غیر او از ممکنات، وجود حقیقى نیست بلکه وجودشان مانند وجود عکس ها در آینه هاست، هیچ استبعادى ندارد.
و اگر مقصود قائلین به وحدت وجود این باشد، معنایش قائل شدن به اینکه ممکن الوجود، واجب الوجود مى باشد نیست؛ بلکه اگر حتى این قول خطا باشد باز کفرآمیز نیست بلکه آن خطایى است که در تحقیق حقیقت ممکن الوجود صورت گرفته و فقط مرتبه اى از وجود او و فضیلتى از فضائلش انکار شده و مرتبه واجب الوجود براى او اثبات نشده است و بلکه مى توان گفت که قایل شدن به اینکه اشیاء داراى وجود حقیقى است نزدیک تر است به ادعاى شریک بودن ممکن الوجود با واجب الوجود در وجوب و بودن ممکن الوجود واجب و این کفر است به طورى که معتقد به آن توجه به این امر ندارد.
ولکن الانصاف أن القائلین بذلک أیضاً لا یلتزمون بلازمه الکفر کما أن الانصاف أن القائلین بتوحید الحق فى الوجود الحقیقى لا یلتزمون بکون الممکن واجباً و ان کان ذلک لازم قولهم فى الواقع فى نفس الأمر فالتکفیر بلوازم العقائد لیس على ما ینبغى.
ولیکن انصاف آن است که حتى کسانى که همین عقیده را دارند که اشیاء داراى وجود حقیقى هستند، نیز به لازم کفر آورش ملتزم نیستند همان طور که انصاف در مورد قائلین به توحید حق در داشتن وجود حقیقى انحصارى ملتزم به واجب الوجود بودن ممکن الوجود نیستند هرچند که لازمه سخن شان در واقع و نفس الامر همین است؛ پس کسى را به خاطر لوازم عقایدش تکفیر کردن، شایسته نیست.(238)
و بالجمله؛ لا یذهب علیک أن القائلین بهذا الأمر الذین قالوا به من طریق المکاشفه لا یقولون ان الحجر مثلاً لیس بموجود فى هذا العالم المحسوس أو لیس بحجر أو لیس فیه صلابه و ثقل بل یقولون: کما أن وجوده فى هذا العالم وجود ظلى و کذلک صلابته و ثقله انما هو بالنسبه الى أهل هذا العالم موجود بهذا الوجود الخاص و متصف بهذه الصفات الخاصه و بالنسبه الى أهل عوالم المثال وجود مثالى و صفاته أیضاً مناسبه لوجوده المثالى و هکذا وجوده فى العالم العقلى وجود عقلانى و صفاته أیضاً بحسب وجوده و هکذا الى أنى یلاحظ بالنسبه الى عالم الذات فلا وجود له فى هذا العالم و لا أثر و لا ذکر و لا اسم و لا رسم و انما الموجود الحقیقى هو ذات الحق تعالى فى الواقع فلا وجود لشى ء غیره واقعاً
خلاصه سخن اینکه؛ از این نکته غافل مشو که همانا کسانى که قایل به این امر هستند همان کسانى که از طریق مکاشفه به این مطلب دست یافته اند، نمى گویند که در این عالم محسوس مثلاً سنگ موجود نیست یا اصلاً سنگ نمى باشند یا در آن صلابت و سنگینى وجود ندارد بلکه مى گویند: وجود سنگ و همچنین صلابت و سنگینى آن همان طور که وجود ظلى و سایه اى به شمار مى آیند، بالنسبه به اهل این عالم موجود هست به این وجود خاص و متصف به این صفات خاص؛ ولى بالنسبه به اهل عالم مثال، یک وجود مثالى و صفات مثالى متناسب با وجود مثالى اش مى باشد و همچنین وجودش در عالم عقلى، یک وجود عقلانى است و صفاتش نیز به حسب وجودش مى باشد و به همین طریق است تا آنکه نسبت به عالم ذات ملاحظه شود که در آن عالم نه وجودى دارد و نه اثرى و نه ذکرى و نه اسمى و نه رسمى؛ و فقط موجود حقیقى همان ذات حق تعالى است و در واقع، واقعاً براى هیچ چیزى، وجودى نیست؛
فاذا تجلى جل جلاله لنبى أو ولى بذاته فلا یرى شیئاً غیره حتى نفسه و رؤیته و فنى عن العالم و عن نفسه و عن فنائه و بقى و بربه فیخبر عن الواقع و یقول: لیس فى الدار غیره دیار و علینا رحمه الله الملک الغفار و هذا هو آخر المقامات و لا مطمع لأحد – نبیاً کان أو ولیاً، بشراً کان أو ملکاً – فى غیره.
پس هنگامى که حضرت حق – جل جلاله – براى پیامبرى یا ولى اى، تجلى ذاتى نماید، او بجز ذات حق تعالى هیچ چیزى را مشاهده نمى کند حتى خودش و دیدنش را نیز نمى بیند و به کلى از عالم و خودش فانى مى شود حتى از فانى شدنش هم فانى مى گردد و باقى به پروردگارش مى گردد؛ در این هنگام به مقامى نایل مى شود که از واقع خبر مى دهد و مى گوید:
در دار وجود غیر از او دیارى نیست و شامل حال ماست و رحمت الهى ملک غفار
و این آخرین مقام از مقامات سیر و سلوک است که احدى حق ندارد طمع به بالاتر از این مقام بدوزد چه پیغمبر باشد و چه ولى؛ و چه بشر باشد یا فرشته!
و لا یذهب علیک أن ما ذکرنا من العوالم انما هى داخل هذا العالم و لیس خارجاً عنه بمعنى أن هذا العالم حاله و کیفیه للموجودات فى حد و مرتبه من الوجود و عالم المثال حاله و کیفیه أخرى ألطف من هذه الکیفیات فى باطن هذا العالم و لیس خارجاً منه فمن کان له نور لعینه الحسیه و اجتمع بنور الشمس أو القمر الحسیین یرى العالم الحسى بکیفیات حسیه و صور حسیه و من کان لعینیه المثالیه نور مثالى و اجتمع نوره بنور الکواکب المثالیه یرى مثال هذا العالم بکیفیات مثالیه و صور مثالیه فان کیفیات العوالم و صورها مختلفه کل بحسبها و مناسبتها و هکذا و یکشف عن هذا الاختلاف الرؤیا و تعبیرها بما یرى واقعه مطابقاً لصورتها المثالیه: یرى النائم، اللبن، و یفسره المعبر بالعلم، باللبن و یقع فى الواقع ما یرى على وفق التعبیر.
و از این نکته غافل مشو که همانا این عوالمى که ذکر کردیم همه آنها در داخل همین عالم است و خارج از آن نمى باشد؛ به این معنا که این عالم، حالت و کیفیتى است که موجودات در حد و مرتبه اى از وجودند. عالم مثال، حالتى است لطیف تر و در باطن عالم مذکور است نه خارج از آن. چشم حسى که بینا باشد و با نور خورشید و ماه بنگرد، عالم حسى را با تمام کیفیات و صور حسى مى بیند و کسى که چشم مثالى اش را نور مثالى باشد و با کمک نور ستارگان مثالى بنگرد، مثال این عالم را با کیفیات و صور مثالى اش مشاهده خواهد کرد؛ زیرا کیفیات و صور عوالم، هر کدام به حسب و مناسبت و اختلاف، مختلف مى شوند. شاهد بر این اختلاف، مسأله خواب دیدن و تعبیر آن است؛ چرا که انسان گاهى خوابى مى بیند که مطابق صورت مثالى است. مثلاً در خواب، شیر نوشیدنى مى بیند ولى آن تعبیر به آموختن علم مى شود و بعد همین امر در خارج تحقق مى یابد و تعبیر صحیح به شمار مى آید.
حکى أنه رأى رجل فى رؤیاه أن بیده خاتماً یختم به أفواه الناس و فروجهم و جاء الى المعبر و ذکر رؤیاه قال: ان صدق رؤیاک أنت رجل مؤذن تؤذن فى شهر رمضان قبل طلوع الصبح. و کان کما ذکره
حکایت شده که شخصى در عالم رؤیا دید که مهرى به دست گرفته و با آن دهن ها و شرمگاه هاى مردم را مهر مى کند. نزد خوابگزارى رفت و خوابش را بازگو کرد، خوابگزار گفت: اگر خواب تو از رؤیاهاى صادقه باشد تو اذان گو هستى که در ماه رمضان، اذان صبح را زودتر از وقت موعد آن مى گویى. و این کارت باعث مى شود که مردم زود از خوردن و آشامیدن و غیره دست بکشند.؛ واقعیت هم همان طور بود که خوابگزار تعبیر کرد.
ویکشف عن ذلک أیضاً الأخبار الکثیره الوارده فى أحوال البرزخ و القیامه و تجسیم الأعمال بما یناسبها من الصور فحصل من جمیع ما قلنا ان الموجود الحق الواقعى انما هو الذات جل جلاله فى عالمها و سایر العوالم انما هو شأن من شئونها و تجلى من تجلیاتها.
و همچنین اخبار و احادیث فراوانى که در بیان احوال عالم برزخ و رستاخیز و تجسم اعمال وارد شده، بیانگر درستى ادعاى ماست. پس نتیجه حاصل از همه آن مطالب مذکور، این است که موجود حقیقى و واقعى، فقط ذات حق تعالى – جل جلاله – در عالم ذات و سایر عوالم از شئون و تجلیات اویند.
مثلاً تجلى بالتجلى الأولى فوجد منه العالم العقلى ثم تجلى ثانیاً فظهر عالم النفسى و هکذا الى أن خلق هذا العالم الحسى ففى الخارج موجود حقیقى حق ثابت و شئونه فکل شأن من شئونه عباره عن عالم من العوالم تام فى مرتبته و لکل عالم آثار و صفات حتى ینتهى الى أخس العوالم و أکثفها و أضیقها و هو هذا العالم المحسوس و هذا العالم کیفیه خاصه و صور و حدود شتى لازم لهذه المرتبه من الوجود؛ و وجوده و آثاره مخصوصه بعالمها و هکذا.(239)
مثلاً چون به تجلى او ظهور یافت، عالم عقل به وجود آمد. سپس تجلى دوم رخ داد و عالم نفس پدیدار گشت. همین طور این تجلیات ادامه داشت تا اینکه این عالم حسى را خلق کرد؛ پس آنچه در خارج است فقط موجود حق و حقیقى و ثابت است و شئون او و هر شأنى از شئون او، عبارت از عالمى از عوالم است که در مرتبه خودش عالمى کامل مى باشد و هر عالم را آثار و صفات ویژه آن عالم است تا آنکه به پست ترین و کثیف ترین و تنگ ترین عوالم برسد و آن همین عالم محسوس است این عالم کیفیتى است مخصوص و داراى صور و حدهاى فراوانى است که ویژه همین مرتبه از وجود است، و آثارش نیز به همین عالم اختصاص دارد و سایر عوالم نیز همین طور است.(240)
و عالم الرؤیا انما هو من عالم المثال فکلما یرى فیها فهو من هذا العالم أرضها و سماؤها و جمادها و نباتها بل و صور المرایا أیضاً منه و الصور الخیالیه أیضاً منه و هذا العالم عالم واسع بل عوالم کثیره بل قیل: ان فى عالم المثال ثمانیه عشر ألف عالم.
عالم رؤیا، از عالم مثال است؛ هرچه در عالم رؤیا دیده مى شود از قبیل زمین و آسمان و جمادات و نباتات بلکه صورى که در آینه منعکس مى شود و صورت هاى خیالى، همه از آن عالم است.
عالم مثال، عالمى است وسیع؛ بلکه خود، داراى عالم هاى زیادى است حتى گفته شده که در عالم مثال، هیجده هزار عالم موجود است!
و حکى عن بعض العرفاء أن کلما ورد فى الشرع مما ظاهره مجاز فى عالمنا فقد وجدناه فى بعض هذه العوالم حقیقه من غیر تجوز فکما أن کلما یراه النائم فى الرؤیا انما هو حال و کیف مثالى یظهر لنفسه فى عالم المثال فکذلک ما یراه الیقظان فى عالمنا هذا الحسى حال و کیف حسى یظهر لنفسه فى عالم الحس.
و از بعضى از عارفان حکایت شده که هرچه در شرع مقدس وارد شده که مجاز به شمار مى آید در بعضى از عوالم آنها را به صورت حقیقت مشاهده کردیم و دیدیم مجازى در کار نیست!
پس همان طور که شخص در عالم رؤیا، آنچه را که دیده حالت و کیفیت مثالى است که در عالم مثال براى خودش پدیدار گشته است پس همین طور است آنچه که شخص بیدار در این عالم حسى ما مى بیند، حالت و کیفیت حسى است که در عالم حس براى خودش ظاهر مى گردد.
215)الزمه (نسخه بدل).
216)ارشاد القلوب 1/380.
217)سوره طلاق (65)، آیه 3.
218)سوره طلاق (65)، آیه 3.
219)مقام التوحید (نسخه بدل).
220)سوره مریم (19)، آیه 58.
221)سوره سباء (34)، آیه 54.
222)سوره مریم (19)، آیه 58.
223)سوره سبأ (34)، آیه 54.
224)مرتبه التوحید (نسخه بدل).
225)سوره بقره (2)، آیه 159.
226)سوره بقره (2)، آیه 159.
227)سوره انسان (76)، آیه 30.
228)توحید شیخ صدوق ص 239.
229)مسند احمد حنبل 3/192.
230)ربیع الاسابیع علامه مجلسى، ص 345، چاپ سال 1312 ه.ق به جاى فیه اول، نور و به جاى فیه دوم، صوت آمده است.
231)توحید شیخ صدوق، ص 140.
232)در همه نسخه هاى خطى و چاپى، تفسیر آمده ولى در چاپ آیت الله فهرى، تفسیق ضبط شد است.
233)سوره حدید (57)، آیه 25.
234) -و یتضح ذلک بأدنى تأمل لأن حقیقه الوجود یمتنع علیها العدم و الا لا تصف الشى ء بنقیضه او بما یساوق نقیضه و هو بدیهى البطلان ضرورى الفساد و کلما امتنع عدمه ثبت قدمه بالضروره فحقیقه الوجود ثبت قدمها فلا یمکن القول بأن للأشیاء وجوداً حقیقیاً – فتأمل و اغتنم فان ما ذکرناه برهان الصدیقین فى اثبات توحیده تعالى – و هو معنى قول على (علیه السلام): یا من ذل على ذاته بذاته. (میرزا آقا جواد ملکى تبریزى (رحمه الله)).
235)و این مطلب با کمترین تأمل و توجهى روشن مى شود؛ براى اینکه راهیابى عدم به حقیقت وجود محال است وگرنه لازم مى آید که چیزى به نقیض خود و یا به چیزى که مساوى با نقیض خودش است متصف گردد و این مسأله بطلانش بدیهى و بى نیاز از دلیل است و فسادش نیز ضرورى است و هر چیزى عدمش ممتنع شد قدیم بودنش به حکم ضرورت ثابت مى شود؛ پس نمى توان ادعا کرد که اشیا وجود حقیقى دارند. خوب دقت کن و این را مغتنم شمار که آنچه ذکر کردیم برهان صدیقین در اثبات توحید است. (میرزا جواد ملکى تبریزى (رحمه الله)).
236)وجود منبسط از شئون وجود حقیقى و از ظهورات و تجلیات اوست و معیت او با اشیاء به نحو معیت هو هویت است. ولیکن معیت حضرت واجب الوجود، معیت قیومیت، و مصدریت و صمدیت است. وجود منبسطمع کل شى ء هو مع الجوهر جوهر و مع العرض عرض و مع الطبع طبع و مع النفس نفس و مع السماء سماء و مع الأرض أرض. و اما الواجب، فمع کل شى ء اله و قیوم. هو الذى فى السماء اله و فى الأرض اله.
و معیت وجود منبسط با اشیاء همچون نفس است که صورت ساده آن، با همه حروف با اختلافشان هست. و در ألف، ألف است؛ در دال، دال است؛ در ص، ص است و در میم، میم است و هذا.
ولیکن معیت حق تعلاى با اشیاء، همچون معیت نفس متکلم است با کلمات که با آنهاست نه به نحو هو هویت؛ بلکه مصدر و قیوم آنهاست…. توحید علمى و عینى، علامه طهرانى (رحمه الله)، ص 145
237) -بسمه تعالى… یجب على الموحد أن یقول: ان مع جمیع الأشیاء و جمیع أجزاء العالم موجوداً خارجیاً حقیقیاً محیطاً بها من جمیع جهاتها نورانیاً قیوماً لها بل و موجداً لها فى کل آن وجودها منه و قیامها به و هو مع ذلک ظاهر و باطن و اول و آخر مع کل شى ء لا بالممازجه و دون کل شى ء لا بالمزایله. (میرزا جواد آقاملکى تبریزى (رحمه الله)).
238)علامه طباطبایى (قدس سره) مى فرمود: در اذهان عوام از مردم، وحدت وجودى از کافر بدتر است؛ یهودى باش! مسیحى باش! اما وحدت وجودى نباش! توحید علمى و عینى، علامه طهرانى (رحمه الله)، ص 329.
239) -و الذى یمکن أن یتمثل به لتقریب هذا المطلب – و ان لم یطابق مع واقعه فى سایر الجهات – هو العلم مع المعلومات فکما أن المعلومات لیست موجوده الا بالعلم و ماهیاتها غیر العلم و یصح أن یقال ان الموجود الحقیقى واحد و هو العلم و المفاهیم المتصوره المعلومه انما هى من شئون العلم و لا وجود لها فى الواقع غیر ارتباطها بالعلم و یصح أن یقال أیضاً: ان مفاهیمها مختلفه و مباینه لمفهوم العلم – فیر تفع الاستبعاد بذلک عن القول بنظیره فى حق العالم. (میرزا جواد آقا ملکى تبریزى (رحمه الله)).
240)مثلى که مى توان براى تقریب این مطلب به ذهن ذکر کرد – گرچه این مثل در سایر جهت هاى دیگر مطابق واقع نمى باشد – مثال علم است نسبت به معلومات؛ پس همان طور که معلومات موجود نمى شوند مگر به وسیله علم، در حالى که ماهیت معلومات غیر از علم است و در این مورد صحیح است گفته شود که همانا موجود حقیقى واحد است و آن هم علم مى باشد و مفاهیم متصور معلوم، از شئون علم هستند و در واقع وجودى ندارند به جز ارتباط با علم و همچنین صحیح مى تواند باشد که مفاهیم آنها مختلف و مباین با مفهوم علم است پس با توجه به این مثال، از آنچه که درباره عالم هستى گفته شد رفع استبعاد مى شود. (میرزا جواد آقا ملکى تبریزى (رحمه الله)).
فان قیل: ما یراه الیقظان کیف للمرئى لا الرآئى.
قلت: نعم عند العامه هکذا و لکن الواقع خلافه لأن الرؤیه حقیقتها کیفیه تصویریه للنفس عند مقابله المرئى لمن له عین صحیحه بشرایط مخصوصه و لم یعلم مطابقتها لواقع صفات المرئى أیضاً بمعنى أن یکون هذه الصوره المرئیه فى الواقع کما فى نفس الرآئى بل کثیراً ما یرى الاختلاف فى الرؤیتین لشخص واحد فى زمانین أو لشخصین فى زمان واحد و یختلف بالنسبه الى القریب و البعید و هذا التکیف المعلوم للرآئى انما هو بحکم الحاکم تعالى للرؤیه عند حصول شرائطها على اختلاف الرآئین و على اختلاف عوامل الرآئین و لعل للعین المثالى بالنسبه الى المرئى کیفیه أخرى و تصوراً آخر فى حکمه.
اگر گفته شود: آنچه که شخص بیدار مى بیند کیفیتى است براى مورد رؤیت نه اینکه کیفیتى باشد براى رؤیت کننده؟
در پاسخ مى گویم: آرى، در نزد عموم مردم همین طور است ولیکن واقع مطلب خلاف این است؛ زیرا حقیقت رؤیت این است که یک کیفیت تصویرى از مورد رؤیت هنگام رویارویى آن با کسى که داراى چشم سالم است با شرایط ویژه، براى نفس رخ دهد و معلوم نیست که این کیفیت مطابق باشد با واقعیت صفاتى که در آن چیز هست؛ به این معنى که این صورت مورد رؤیت همان طور باشد که در واقع در نفس رؤیت کننده است بلکه بسیار انفاق مى افتد که یک نفر یک چیز را در دو زمان به دو کیفیت مختلف مشاهده مى کند و یا دو نفر چیزى را در یک زمان به دو شکل مى بینند و همین طور کیفیت رؤیت نسبت به دور یا نزدیک مختلف مى شود و همین کیفیت پذیرى که براى بیننده است به حکم حاکم تعالى است که با شرایطى در نظر بینندگان اختلاف پیدا مى کند و بر حسب اختلاف عوالم بینندگان، مختلف مى شود و شاید چشم مثالى موارد رؤیت را با کیفیت دیگرى مشاهده کند و تصور دیگرى در حکم آن داشته باشد.
و بالجمله؛ هذا العلم الذى یحصل للرآئى بأن الشى ء الفلانى أحمر فى صغر أو کبر مخصوص لیس الا کیفیه خاصه لنفسه یحصل لها عند اجتماع شرائط الرؤیه و لا سبیل لنا الى القطع بأن ذلک انکشاف صفه من صفات المرئى على ما هو الأمر فى الواقع بل نقطع بأن للمرئى صفه اذا رأیناها یتکیف أنفسنا و یتصور بهذه الصوره اذا رأیناه بعیوننا الحسیه عن قریب.
حاصل سخن اینکه؛ این علمى که براى رؤیت کننده حاصل مى شود – مثلاً فلان چیز سرخ است و از نظر کوچکى و بزرگى اندازه مخصوصى دارد – کیفیت خاصى است که در شرایط ویژه اى براى نفس رؤیت کننده حاصل مى شود و راهى براى ما نیست تا یقین نماییم که آنچه براى ما کشف شده صد درصد عین همان صفتى است که آن چیز در واقع دارد بلکه آنچه ما به آن یقین داریم این است که آن چیز صفتى دارد که وقتى ما آن را با این چشم حسى از نزدیک مشاهده مى کنیم کیفیتى در نفس ما پیدا مى شود و به این صورت متصور مى گردد.
و نعلم أن هذه الهیئه و الکیفیه قدیرى بالعین المثالى بغیر هذه الصوره و نرى أن الذى تراه العین الحسیه من الهیئات انما یختلف فى شى ء واحد بالقرب و البعدبل بالنسبه الى شده نور الکواکب و السرج و ضعفها بل بالنسبه الى الصحیح و المریض و بالنسبه الى من أکل بعض الأدویه و من لم یأکل بل اذا رأیناه بالعین الیمنى رأینا مکانه فى غیرمکانه الذى رأینا(241) اذا رأیناه بالیسرى فیه بل قدنرى الشى ءالواحد اثنین اذا نظرنا الیه مثل نظرالأحول و هذه کلها لا یلائم الحکم بأن الرؤیه انما هو نیل صفه فى المرئى واقعیه و أیضاً لو کانت الرؤیه بنیل الرآئى الى المرئى لتأثر من سایر صفاته أیضاً من السخونه و البروده و غیرهما.
و مى دانیم که گاهى با چشم مثالى به غیر این صورت، این شکل و کیفیت را مشاهده مى کنیم؛ و مى بینیم که آن چیزى که چشم حسى از شکل ها مى بیند با دورى و نزدیکى آنها مختلف مى شود بله نسبت به زیاد و کم شدن نور ستارگان و چراغ ها فرق مى کنند و بلکه نسبت به شخص سالم و مریض، اختلاف دارند و نسبت به کسى که بعضى از داروها را مصرف کرده و آنکه از داروها استفاده ننموده فرق مى کنند بلکه وقتى با چشم راست مى نگریم آن چیز را در مکانى مشاهده مى کنیم و وقتى با چشم چپ مى نگریم احساس مى کنیم که مکان آن چیز فرق مى کند بلکه وقتى چشم خودمان را همچون اشخاص لوچ و دوبین، کنیم یک چیز را مثل آنان دو چیز مى بینیم و همه این اختلافات با حکم قطعى به اینکه آنچه ما مشاهده مى کنیم به صفت واقعى و حقیقى مى باشد، سازگار نیست. و همچنین اگر رؤیت عبارت از آن بود که رؤیت کننده به آنچه دیده رسیده باشد، مى بایست نفس رؤیت کننده از صفات آن چیز متأثر گردد از قبیل گرمى و سردى و دیگر صفات.
و بالجمله؛ فالرؤیه و کذلک الخیال و التعقل – کما قیل – انما هو باتحاد الرآئى و المرئى – و التخیل و المتخیل – و العاقل و المعقول – لا بالاضافه المحضه.
فالادراک لا یمکن الا بنیل المدرک لذات المدرک و ذلک اما بخروجه من ذاته الى أن یصل الیه بادخاله ایاه فى ذاته و کلاهما محال – الا أن یتجد معه و یتصور بصورته فالذات العالمه لیست (بذاتها بعینها) هى الذات الجاهله –
خلاصه اینکه؛ رؤیت و همچنین خیال و تعقل – چنان چه گفته شد – در اثر اتحاد رؤیت کننده با رؤیت شده و خیال کننده با مورد خیال و عاقل با معقول صورت مى پذیرد نه اینکه فقط نسبتى باشد میان آن دو؛ پس ادراک ممکن نیست جز با نیل ادراک کننده به ادراک شده و این رسیدن، یا از این طریق است که مدرک از ذات خود خارج شود و به ذات مدرک برسد و یا از این طریق که ذات آن را داخل در ذات خود نماید؛ ولى هر دو طریق، محال است مگر اینکه با ذات مدرک متحد شده و به صورت او درآید؛ پس ذاتى که عالم است از حیث ذات، با ذات جاهل یکى نیست؛
فالعلم بالأجسام لا یتعلق بوجوداتها الخارجیه لأن صورها بما هى هى لیست حاصله بهذا النحو من الحصول الاتحادى الا لموادها و لیست حاصله لأنفسها و حصولها لموادها لیس بنحو الحصول العلمى اذ هى أمر عدمى لیست الا جهه القوه فى الوجودات فلیس لها فى أنفسها ذات یصح أن یدرک شیئاً و یعلمه و اذا لم یکن الصور الخارجیه للأجسام مما یصح أن یحصل لها شى ء – الحصول المعتبر فى العلم – و لا هى حاصله لما یصح له أن یعلمها فلیست هى عالمه بشى ء أصلاً و لا لشى ء أن یعلمها بعینها کما هى فهى اذامعلومه بالقوه بمعنى أن فى قوتها أن ینتزع منها عالم صوراً فیعلمها اى یتصور بمثل صورها لاستحاله انتقال المنطبعات فى المواد فالمعلوم بالذات من کل شى ء لیس الا صوراً ادراکیه قائمه بالنفس متحده معها لا ماده خارجیه.
فالمعلوم بالفعل لیس الا لعالمه فکل عالم معلومه غیر معلوم عالم آخر و هو فى الحقیقه عالم و علم و معلوم؛ هذا.
از این رو، علم به اجسام، به وجود خارجى آنها تعلق نمى گیرد؛ زیرا صور آنها از آن جهت که صورت آن اجسام هستند فقط اختصاص به همان اجسام دارند و این گونه حصول اتحادى را فقط با مواد خودشان دارند نه با نفس خودشان؛ و این حصول اتحادى که براى موادشان صورت مى پذیرد، به صورت حصول علمى نیست؛ زیرا صورت امرى عدمى بوده و فقط جهت قوه موجودات است؛ پس آنان در حقیقت، ذاتى که چیزى را درک نمایند و به آن علم پیدا کنند، ندارند و چون براى صور خارجى اجسام محال است که به آن حصولى که داراى اعتبار علمى است برسند و علم به خودشان هم به طریق معتبرى که قبلاً گفته شد، دست یافتنى نباشد، پس آنها نه خودشان به چیزى عالم هستند و نه صورت براى چیزى اند که آن چیز بتواند حقیقت چیزى را درک نماید؛ پس آنها معلوم بالقوه اند، یعنى صلاحیت آن را دارند که عالمى از آنها صورى انتزاع نموده و علم به آنها پیدا کند، یعنى صورت هایى نظیر آن صورت ها را تصور کند؛ زیرا آنچه در طبع مواد نهاده شده محال است که خود آنها به ذهن منتقل شود؛ پس معلوم بالذات، از هر شیئى، صور ادراکى است که قائم به نفس بوده، با آن متحد است، نه ماده خارجى آن؛ پس آنچه که معلوم بالفعل است فقط براى عالمش معلوم است؛ پس معلوم هر عالمى غیر از معلوم عالم دیگر است که در حقیقت، عالم و علم و معلوم متحدند. این نکته را خوب دریاب!
و المقصود من التعرض بهذه التفصیلات، التنبیه الى الفکر فى معرفه النفس و کیفیه الترقى منها الى معرفه الرب و الاستدلال بما یستحکم به تصدیق ذلک و أن یتفطن المبتدى لأصول تنفع فى فکره و الا فلیس کیفیه الفکر الا أن یشتغل المتفکر تاره لتجزیه نفسه و أخرى لتجزیه العالم حتى یتحقق له أن ما یعلمه من العالم لیس الا نفسه و عالمه لا العالم الخارجى و ان هذه العوالم المعلومه له انما هو مرتبه من نفسه و حتى یجد نفسه لنفسه ما هى:
مقصود از آنچه به این تفصیلات پرداخته شد، این است که سالک آگاه شود که چگونه مى توان به معرفت نفس دست یافت و از آن به قله معرفت پروردگار صعود نمود. و نیز استدلال به آنچه که تصدیق این حقیقت را براى سالک نوآموز آسان نماید و او را آماده پذیرش اصولى سازد که فکر او را نفع و سود مى رساند؛ وگرنه کیفیت فکر جز این نیست که شخص فکر کننده گاهى به تحلیل و تجزیه نفس خویش مى پردازد و گاهى به تجزیه عالم مشغول مى شود تا آنکه براى او محقق شود که آنچه از عالم مى داند چیزى نیست جز نفس خودش و عالم خودش نه عالم خارجى. و همانا این عوالمى که معلوم و آشکارند، مرتبه اى از نفس او مى باشند تا آنکه از خود مى پرسد که نفس من چیست؟!
ثم ینفى عن قلبه کل صوره و خیال و یکون فکره فى العدم حتى تنکشف له حقیقه نفسه، أى یرتفع العالم من بین یدیه و یظهر له حقیقه نفسه بلا صوره و لا ماده. و هذا هو اول معرفه النفس و لعل الى ذلک أشیر فى تفسیر قوله و تعالى: (أفمن شرح الله صدره للاسلام فهو على نور من ربه).(242)
حیث سئل عنه و قال (علیه السلام): نور یقذفه الله فى قلبه فیشرح صدره. قیل هل لذلک من علامه؟
قال (علیه السلام) علامته: التجافى عن دار الغرور و الانابه الى دار الخلود و الاستعداد للموت قبل حلول الفوت.(243)
سپس هر صورت و خیالى را از قلب خود مى زداید و فکر او فقط در عدم سیر مى نماید تا اینکه حقیقت نفس اش بر او کشف گردد، یعنى عالم از میان برمى خیزد و او حقیقت نفس خویش را بدون صورت و ماده، به عیان مى بیند و این اول مرتبه معرفت نفس است؛ شاید به همین مطلب اشاره شده باشد در تفسیر آیه شریفه پس آیا کسى که خدا سینه اش را براى پذیرش اسلام گشاده و در نتیجه برخوردار از نورى از جانب پروردگارش مى باشد همانند فرد تاریک دل است؟ (244) که تفسیرش از آن حضرت سؤال شد، فرمودند: نورى است که خداوند بر دل او مى افکند پس سینه اش گشاده مى گردد. عرض شد: آیا نشانه اى براى این هست؟ فرمودند: نشانه اش آن است که از دنیاى فریبا رویگردان شدن و توجه و بازگشت به سراى جاویدان و آماده مردن شدن قبل از فرا رسیدن اجل.
و لعل العامه لا یعتقدون فى معنى التجافى الا الزهد فى الشهوات الدنیا و لا یتصورون معنى التجافى الحقیقى الذى هو ارتفاع الغرور الواقع فى هذا العالم لأهله و عدم رؤیه الأشیاء کما هى الذى هو شأن العامه الذین لم یبلغوا بعد معرفه النفس بهذه المعرفه.
هذا و قد بقى هنا شى ء و هو ان اطلاق الوجود على الله – جل جلاله – کما فى السنه اهل المعقول لم یردفى الشرع فمامقصودهم؟!
و شاید عامه مردم گمان کنند که مقصود از تجافى و رویگردانى از دنیا، زهد و دورى از شهوت هاى دنیاست، در حالى که معناى حقیقى آن عبارت است از اینکه پرده فریبى که در این دنیا براى اهل دنیا مى باشد و نمى گذارد اشیاء را همان طور که واقعاً هست مشاهده کنند، از جلو چشم برداشته شود؛ چنانچه عامه مردم که بعد از معرفت نفس به این مرتبه از معرفت نایل نشده اند، چنین اند. این نکته را خوب دریاب!
و در اینجا مطلبى باقى مانده و آن اینکه کلمه وجود به خداوند متعال – جل جلاله – در شرع اطلاق نشده است؛ پس مقصود فلاسفه از این اطلاق وجود به خدا چیست؟
أقول: و اما عدم وجود هذا الاطلاق فى الأخبار فهو حق الا أن نظائره موجوده مثل اطلاق الحیاه و العلم و لعل الذى صار سببا لهذا الاطلاق هو نفى توهم زیاده الوجود على الذات و الا فالمفروض أن مرادهم انما هو الوجود الخارجى القائم بنفسه و القیوم بجمیع الموجودات و هذا هو الذى یرید الشرع من اطلاق الموجود. فکما أن اطلاق الحیاه للحى تعالى انما هو للاشاره الى أن حیاته تعالى ذاتیه و لیست حیاته شیئاً آخر وراء ذاته و هکذا علمه فکذلک وجوده؛ نعم من جهه أنه لم یرد فى الشرع أن ینادى بیا وجود و یا حیاه و یا علم لا نجاوز عما ورد.
در پاسخ گویم: و اما اینکه کلمه وجود در اخبار و روایات به خدا اطلاق نشده درست است؛ ولى نظایر وجود از قبیل حیات و علم به خداوند متعال اطلاق شده است.(245)
و شاید آنچه مى تواند سبب این اطلاق باشد همان نفى توهم زیادت وجودى خدا بر ذات است وگرنه مفروض ما این است که مقصودشان وجود خارجى قائم به نفس و قیوم همه موجودات است و این همان است که شرع از گفتن لفظ موجود به خدا، اراده کرده است.
پس همان طور که کلمه حیات را به خداوند حى مى توانیم اطلاق نماییم و این به آن معناست که حیات خداوند متعال، ذاتى است و چیزى زاید بر ذات نیست و همچنین علم خداوند متعال نیز همین طور است و وجودش نیز مثل آن دو ذاتى است.
بلى از این جهت که در شرع وارد نشده خداوند متعال به وجود ، حیاه و علم خطاب شود؛ در این مورد از شرع متابعت مى نماییم و خدا را به این الفاظ نمى خوانیم.
و بعباره أخرى لأجل عدم ثبوت تسمیته تعالى بالوجود و العلم و الحیاه نتوقف عن التسمیه و لکن الاطلاق فى مقام البیان غیر التسمیه کما روى فى وصفه تعالى أنه علم لا جهل فیه و نور لا ظلمه فیه و حیاه لا موت معها و لم یقع خطابه بیا علم و یا حیاه.
و به عبارت دیگر، چون نام گذارى شدن خدا به وجود و علم و حیات ثابت نشده، ما نیز در این خصوص توقف مى کنیم ولیکن اطلاق این نام ها به خدا در مقام بیان مطلب غیر از نام گذارى کردن اوست؛ همان طور که در توصیف خداوند متعال روایت شده که علمى است که جهلى در او نیست و نورى است که ظلمت به او راه ندارد و حیاتى است که مرگ بردار نیست. با اینکه این تعبیرات انجام پذیرفته ولى به خداوند متعال یا علم، یا حیاه خطاب نشده است.
تحقیق: قد کثر فى أخبار أهل البیت (علیهم السلام) ما یظهر منه أن من أصولهم الکلامیه ان کل ما وجد فى الممکن من الصفات یجب نفیه عن الله تعالى مثل قولهم (علیهم السلام): … مستشهد بحدوث الأشیاء على أزلیته و بما وسمها من العجز على قدرته و بما اضطرها الیه من الفناء على دوامه. .(246)
و مثل قوله (علیه السلام) و بتجهیزه الجواهر عرف أنه لا جوهر له و بتشعیره المشاعر عرف أن لا مشعر له و هکذا.
تحقیق: در روایات اهل بیت (علیهم السلام)، مسأله اى بسیار ذکر شده است که معلوم مى شود از اصول کلامى است و آن اینکه: هر صفتى که در ممکن الوجود یافت مى شود باید آن صفت را از خداوند متعال نفى نمود مثل این فرمایش: حدوث اشیاء، شاهدى است بر ازلیت او؛ و داغ عجزى که بر پیشانى آنهاست، گواهى بر قدرت اوست؛ و چون اشیاء به حکم اضطرار فانى مى باشند، خود بیانگر دوام و بقاى خداست .
و مانند این فرمایش: و از اینکه به جواهر عالم جوهریت بخشید، معلوم شد که خود جوهر نیست؛ و از اینکه وسایل آگاهى ایجاد کرد، معلوم شد که خود او را وسیله آگاهى نیاز نیست. و همچنین روایات دیگرى که در این خصوص وارد شده است.
و ورد أیضاً: انه تعالى حى، عالم، سمیع، بصیر، قادر، مرید، کاره، متکلم. و هذه الصفات موجوده فى الممکن أیضاً. فکیف التوفیق؟!
و هکذافى کلام أهل المعرفه: نفى صفات الامکان عنه أمر ظاهر – و قولهم أیضاً: بلزوم المناسبه بین العله و المعلول فى الصفات غیر مستور – و وجه التوفیق انما یعرف من ملاحظه الدلیل
و باز روایتى است که خداوند متعال حى و عالم. سمیع و بصیر و قادر و مرید و کاره و متکلم است با اینکه این صفات در ممکن الوجود نیز وجود دارد، پس این دو مطلب چگونه با هم مى سازد؟
و همچنین در کلمات اهل معرفت نیز روشن است که صفات امکان را از خداوند متعال نفى کرده اند و در عین حال گفته اند که میان علت و معلول باید مناسبت و سنخیتى باشد، پس سازگارى این دو مطلب چگونه است؟ و جهت توافق و سازگارى آنها وقتى که خوب دلایل مطالب مذکور ملاحظه شود، به دست مى آید.
و الدلیل على الاصل الاول فى کلامهم و الدلیل على الاصل على ما ظهر لبعضهم هو حکم الاطلاق و التقید فان من له الاطلاق الواقعى الغیر المحدود بجهه من الجهات لابد أن یکون صفاته مخالفه لصفات من تعینت انیته و ماهیته من حده فالصفات التى نشأت من التعین لابد أن یخالف صفات من لا تعین له فتعین أن مورد الحکم الأول انما هو خلاف هذا انما هو فى صفات الممکن من حیت امکانه و اما من حیث وجوده فلابد أن یکون فیه من آثار صفاته – جل جلاله – بقدر قربه منه.
اما دلیل بر اصل اول – به طورى که از سخنان بعضى از ایشان فهمیده مى شود – عبارت است از حکم اطلاق و تقیید؛ پس همانا براى کسى که اطلاق واقعى است به طورى که به هیچ جهتى از جهات محدود نیست، لابد صفاتش باید مخالف باشد با صفات کسى که وجود و انیت او متعین است و ماهیتش از حد وجودى اش انتزاع مى گردد؛ پس صفاتى که از تعین نشأت مى گیرد، به ناچار باید مخالف صفات کسى باشد تعینى برایش نیست، پس تعین پیدا کرد که مورد حکم اول همین مخالفت است. این مخالفت در صفات ممکن الوجود از حیث امکانش مى باشد و اما از جهت وجودش پس به ناچار باید به مقدارى که به خداوند متعال نزدیک است آثار صفات الهى – جل جلاله – در او وجود داشته باشد؛
فالعلم و القدره و الاراده و الکراهه و النطق فى الانسان دون الجماد صفات وجودیه ثابته لهذه المرتبه من الوجود. و أمثال هذه الصفات هى المراد من قول أهل المعرفه بلزوم المناسبه بین العله و المعلول. فصفات الممکن نوعان: نوع منها لازم جهه وجوده و هو لا یخالف صفات الواجب بل یشبهها؛ و نوع منها لازم بجهه نفسه و ماهیته فهو الذى یجب تنزیه موجده عنه؛ فما یوجد فیه من صفات الواجب فهو لیس من صفاته من حیث الامکان.
پس علم و قدرت و اراده و کراهت و نطق – در انسان نه در جماد – صفات وجودى به شمار مى آیند که براى این مرتبه از وجود ثابت شده اند. و اگر اهل معرفت قایل به این هستند که بین علت و معلول مناسبت و سنخیتى لازم است، مقصودشان این گونه صفات مى باشد، پس ممکن الوجود را دو نوع صفت است: یک نوع از آن، لازمه وجود ممکن است و این گونه صفات، مخالف با صفات واجب الوجود نیستند بلکه شبیه به صفات واجب نیز هستند؛ و نوع دیگر، لازمه نفس ممکن و ماهیت اوست که این گونه صفات را باید از ایجادکننده اش منزه و پاک دانست؛ پس هر صفتى از صفات واجب الوجود که در ممکن الوجود یافت مى شود از صفات او از حیث امکانش نیست بلکه از جنبه وجودى اوست.
نامه عرفانى مؤلف به علامه کمپانى (رحمه الله)
دستورالعملى که سالک ربانى حاج میرزا جوادآقاى ملکى تبریزى به جناب آیت الله حاج شیخ محمد حسین کمپانى – رضوان الله تعالى علیهما – ارسال داشت.
بسم الله الرحمن الرحیم
فدایت شوم…
در باب اعراض از جد و جهد رسمیات و عدم وصول به واقعیات که مرقوم شده و از این مفلس استعلام مقدمه موصله فرموده اید بى رسمیت بنده حقیقت آنچه که براى سیر این عوالم یاد گرفته و بعضى نتایجش را مفصلاً در خدمت شریف ابتدا خود صحبت کرده ام و از کثرت شوق آنکه با رفقا در همه عوالم همرنگ بشوم، اس و مخ آنچه از لوازم این سیر مى دانستم بى مضایقه عرضه داشتم. حال هم اجمال آن را به طریقه اى که یاد گرفته ام مجدداً اظهار مى دارم:
طریق مطلوب را براى راه معرفت نفس گفتند: چون نفس انسانى تا از عالم مثال خود نگذشته به عالم عقلى نخواهد رسید، انسانى تا از عالم مثال خود نگذشته به عالم عقلى نخواهد رسید، و تا به عالم عقلى نرسیده حقیقت معرفت حاصل نبوده و به مطلوب نخواهد رسید لذا به جهت اتمام این مقصود مرحوم مغفور – جزاه الله عنا خیر جزاء المعلمین – مى فرمودند که:
باید انسان یک مقدار زیاده بر معمول تقلیل غذا و استراحت بکند تا جنبه حیوانیت کمتر، و روحانیت قوت بگیرد؛ و میزان آن را همچنین مى فرمود: که انسان اولاً روز و شب زیاده از دو مرتبه غذا نخورد حتى تنقل مابین الغذائین نکند. ثانیاً هر وقت غذا مى خورد باید مثلاً یک ساعت بعد از گرسنگى بخورد، و آن قدر بخورد که تمام سیر نشود. این در کم غذا، و اما کیفش باید غیر از آداب معروفه، گوشت زیاد نخورد، به این معنى که شب و روز هر دو نخورد، و در هر هفته دو سه دفعه هر دو را یعنى هم روز و هم شب را ترک کند؛ و یکى هم اگر بتواند للتکیف نخورد، و لا محاله آجیل خور نباشد اگر احیاناً وقتى نفسش زیاد مطالبه آجیل کرد استخاره کند و اگر بتواند روزه هاى سه روز هر ماه را ترک نکند.
و اما تقلیل خواب مى فرمودند شبانه روز شش ساعت جهت عدم وصول به مطلوب داشته باشد.
ثانیاً تا مى تواند ذکر و فکر را ترک نکند که این دو جناح سیر آسمان معرفت است.
در ذکر عمده سفارش اذکار صبح و شام اهم آنها که در اخبار وارد شده و اهم تعقیبات صلوات و عمده تر ذکر وقت خواب که در اخبار مأثور است، لاسیما متطهراً در حال ذکر به خواب رود. و شب خیزى مى فرمودند زمستانها سه ساعت، تابستانها یک ساعت و نیم. و مى فرمودند که من در سجده ذکر یونسیه – یعنى در مداومت آنکه شبانه روزى ترک نشود، هرچه زیادتر توانست کردن اثرش زیادتر، اقل اقل آن چهارصد مرتبه است – خیلى اثرها دیده ام بنده خود هم تجربه کرده ام چند نفر هم مدعى تجربه اند. یکى هم قرآن که خوانده مى شود به قصد هدیه حضرت ختمى مرتبى – صلوات الله علیه و آله – خوانده شود.
و اما فکر براى مبتدى مى فرمودند: در مرگ فکر بکن تا آن وقتى که از حالش مى فهمیدند که از مداومت این مراتب گیج شده فى الجمله استعدادى پیدا کرده آن وقت به عالم خیالش ملتفت مى کردند تا آنکه خود ملتفت مى شد چند روزى همه روز و شب فکر در این مى کند که بفهمد که هرچه خیال مى کند و مى بیند خودش است و از خودش خارج نیست. اگر این را ملکه مى کرد خودش را در عالم مثال مى دید یعنى حقیقت عالم مثالش را مى فهمید و این معنى را ملکه مى کرد. آن وقت مى فرمودند که باید فکر را تغیر داد و همه صورتها و موهومات را محو کرد و فکر در عدم کرد، و اگر انسان این را ملکه نماید لابد تجلى سلطان معرفت خواهد شد. یعنى تجلى حقیقت خود را به نورانیت و بى صورت و حد با کمال بهاء فائز آید، و اگر در حال جذبه ببیند بهتر است بعد از آنکه راه ترقیات عوالم عالیه را پیدا کرد هر قدر سیر بکند اثرش را حاضر خواهد یافت.
به جهت ترتیب این عوالم که باید انسان از این عوالم طبیعت اول ترقى به عالم مثال نماید، بعد به عالم ارواح و انوار حقیقیه البته براهین علمیه را خودتان احضر هستید. عجب است که تصریحى به این مراتب در سجده دعاى نیمه شعبان که اوان وصول مراسله است شده است که مى فرماید: سجد لک سوادى و خیالى و بیاضى . اصل معرفت آن وقت است که هر سه فانى بشود که حقیقت سجده عبارت از فناء است که عندالفناء عن النفس بمراتبها یحصل البقاء بالله (رزقنا الله و جمیع اخواننا بمحمد و آله الطاهرین).
بارى بنده فى الجمله از عوالم دعاگویى اخوان الحمدلله بى بهره نیستم و دعاى وجود شریف و جمعى از اخوان را براى خود ورد شبانه قرار داده ام… .
حد تکمیل فکر عالم مثال که بعد از آن وقت محو صورت است آن است که یا باید خود به خود ملتفت شده عیاناً حقیقت مطلب را ببینید، یا آن قدر فکر بکند که از علمیت گذشته عیان بشود آن وقت محو موهومات کرده در عدم فکر بکند تا اینکه از طرف حقیقت خودش تجلى بکند. قطعه اى از نامه مرحوم حاج میرزا جوادآقا ملکى تبریزى به مرحوم حاج محمد حسین کمپانى.
آیت الله حسن زاده آملى مى فرماید: این بود تمام آن نسخه که بدون زیاده و نقصان آن را استنساخ کرده ایم. و چون براى تقدیم داشتن نسخه اصل به مرحوم استاد علامه طباطبائى به حضور شریفش مشرف شدم، عرض کردم: حاجى آقا در ذیل این نامه نوشته است قطعه اى از نامه مرحوم حاج میرزا جوادآقا ملکى تبریزى به مرحوم حاج محمد حسین کمپانى بقیه و اصل آن را چگونه باید تحصیل کرد؟
فرمودند که من اصل آن را دیده ام آنچه که دستورالعمل بود همین قدر است که استنساخ کردید باقى احوال پرسى و سلام و علیک بود.
به سوى لقاء الله عارف و محدث نامى فیض کاشانى رحمه الله
کلمه بها یجمع بین امتناع المعرفه و الرویه و بین امکانهما:
طلب اى عاشقان خوش رفتار تا کى از خانه هین ره صحرا در جهان شاهدى و ما فارغ زین سپس دست ما و دامن دوست طرب اى نیکوان شیرین کار تا کى از کعبه هین در خمار در قدح جرعه اى و ما هشیار بعد از این گوش ما و حلقه یار
اگر چه کروبیان ملأاعلى در مقام لو دنوت أنمله متوقفند و مقربان حضرت علیا به قصور ما عرفناک معترف، و کریمه لا تدرکه الأبصار هر بیننده را شامل است و نص ان الله احتجب عن العقول کما احتجب عن الأبصار راننده هر بینا و عاقل؛ اما شیرمردان بیشه ولایت دم از لم أعبد رباً لم أره مى زنند، و قدم بر جاده لو کشف الغطاء ما ازددت یقیناً مى دارند.
بلى، به کنه حقیقت راه نیست؛ چرا که او محیط است به همه چیز؛ پس محاط به چیزى نتواند شد. و ادراک چیزى بى احاطه به آن صورت نبندد؛ فاذن لا یحیطون به علماً . (247)
عنقا شکار کس نشود دام بازگیر کانجا همیشه باد به دست است دام را
فدع عنک بحراً ضل فیه السوابح.(248)
در این ورطه کشتى فرو شد هزار که پیدا نشد تخته اى بر کنار
اما به اعتبار تجلى در مظاهر اسماء و صفات در هر موجودى روئى دارد، و در هر مرآتى جلوه اى مى نماید.
فأینما تولوا فثم وجه الله(249)
ولو أنکم أدلیتم بحبل الى الأرض السفلى، لهبط على الله.(250)
و این تجلى همه را هست؛ لیکن خواص مى دانند که چه مى بینند، و لهذا مى گویند: ما رأیت شیئاً الا و رأیت الله قبله و بعده و معه.(251)
دلى کز معرفت نور و صفا دید بهر که مى نگرم صورت تو مى بینم بهر چیزى که دید اول خدا دی از این میان همه در چشم من تو مى آیى
و عوام نمى دانند که چه مى بینند.
ألا انهم فى مریه من لقاء ربهم ألا انه بکل شى ء محیط.(252)
گفتم به کام وصلت خواهم رسید روزى دوست نزدیک تر از من به من است چکنم با که توان گفت که دوست گفتا که نیک بنگر شاید رسیده باشى وین عجب تر که من از وى دورم در کنار من و من مهجورم
قال الله تعالى:
(سنریهم آیاتنا فى الآفاق و فى أنفسهم حتى یتبین لهم أنه الحق أولم یکف بربک أنه على کل شى ء شهید)(253)
قیل: یعنى سأکحل عین بصیرتهم بنور توفیقى و هدایتى، لیشاهدونى فى مظاهرى الأفاقیه و الأنفسیه مشاهده عیان؛ حتى یتبین لهم أنه لیس فى الأفاق و لا فى الأنفس الا أنا و صفاتى و أسمائى، و أنا الأول و الآخر و الظاهر و الباطن.
ثم أکده بقوله: (أولم یکف) على سبیل التعجب.
به زودى ما آیات خودمان را به ایشان در موجودات نواحى جهان، و در وجود خودشان نشان خواهیم داد؛ تا براى آنان روشن شود که نشان داده شده (آیه اى که نشان ماست) حق است.
آیا براى پروردگارت این کفایت نمى کند که او بر هر چیز شاهد و حاضر و ناظر مى باشد؟
در تفسیر این آیه گفته شده است که: یعنى من به زودى چشم بصیرت آنها را به واسطه نور توفیق و هدایتم سرمه مى کشم؛ تا مرا در مظاهر آفاقیه و انفسیه ام با مشاهده عیانى مشاهده نمایند؛ تا آنکه برایشان روشن گردد که نه در آفاق و نه در نفوس، ابداً چیزى وجود ندارد مگر من و صفات من و اسماء من، و من هستم اول و من هستم آخر و ظاهر و باطن.
سپس این مطلب را تأکید نمود به کلامش بر سبیل تعجب که: آیا کفایت نمى کند که پروردگارت بر هر چیز شاهد و حاضر و ناظر مى باشد؟!
قال أمیرالمؤمنین صلوات الله علیه:
ان الله تجلى لعباده: غیر أن رأوه، و أراهم نفسه من غیر أن یتجلى لهم.
قوله: تجلى لعباده أى أظهر ذاته فى مرءاه کل شى ء بحیث یمکن أن یرى رؤیه عیان، من غیر رأوه بهذا التجلى رؤیه عیان، لعدم معرفتهم بالأشیاء من حیث مظهریتها له و أنها عین ذاته الظاهره فیها.
و أراهم نفسه أى أظهرها لهم فى ءایات الأفاق و الأنفس من حیث انها شواهد ظاهره له، و دلائل باهره علیه، فرأوه رؤیه علم و عرفان.
من غیر أن یتجلى لهم أى من غیر أن یظهر ذاته فیها عیاناً بحیث یعرفون أنها مظاهر له، و مرایا لذاته و أنه الظاهر فیها بذاته.
حضرت أمیرالمؤمنین (علیه السلام) گفته اند:
خداوند ظهور نموده است براى بندگانش بدون آنکه او را ببینند، و خودش را به آنان نمایانده است بدون آنکه براى ایشان ظهور بنماید.
کلام وى که فرموده است: تجلى لعباده یعنى ذات خود را در آئینه تمام اشیاء ظاهر کرده است به طورى که ممکن است دیده شود با دیده عیان، بدون آنکه بندگانش او را بدین ظهور ببینند با دیده عیان؛ به جهت آنکه مردم معرفت به اشیاء ندارند از جهت مظهریت آنها براى خداوند، و اینکه اشیاء عین ذات او هستند که در آنها ظاهر گشته است.
و کلام وى که فرموده است: و أراهم نفسه یعنى ذات خودش را براى بندگان در آیات آفاقیه و انفسیه ظاهر نموده است، از جهت آنکه آنها شواهد ظاهره اى براى وى مى باشند، و دلایل باهره اى براى او هستند؛ بنابراین او را با رؤیت علم و عرفان دیده اند.
من غیر أن یتجلى لهم یعنى آنکه ذاتش را در اشیاء عیاناً ظاهر کند به طورى بندگان بشناسند که اشیاء مظاهر وى مى باشند، و آئینه هایى براى ذات او هستند به قسمى که خداوند با ذات خودش در آنها ظاهر است.
و قال سید الشهداء الحسین بن على – صلوات الله على جده و أبیه و أمه و أخیه و علیه و نبیه – فى دعاء عرفه: الهى! کیف یستدل علیک بما هو فى وجوده مفتقر الیک أیکون لغیرک من الظهور ما لیس لک حتى یکون هو المظهر لک متى غبت حتى تحتاج الى دلیل یدل علیک و متى بعدت حتى تکون الآثار هى التى توصل الیک عمیت عین لاتراک على ها و رقیباً و خسرت صفقه عبد لم تجعل له من حبک نصیباً.
و قال الیضاً: تعرفت لکل شى ء فما جهلک شى ء و قال: تعرفت الى فى کل شى ء فرأیتک طاهراً فى کل شى ء فأنت الظاهر لکل شى ء
بار خداوندا! چگونه راه شناسایى وجودت امکان پذیر مى باشد به واسطه استدلال و برهان با وجودهاى امکانیه حادثه که آنان در اصل وجود و بقائشان نیاز ذاتى و افتقار وجودى به تو دارند؟! آیا براى جز تو از سایر موجودات، ظهور و بروزى وجود دارد که براى تو نبوده باشد، تا بتوانند آنها تو را نشان دهنده و ظاهر کننده باشند؟!
کى غائب شده اى تا آنکه محتاج گردى به دلیل و رهبرى که به سوى تو راهنمایى بنماید؟! و کى دور گردیده اى تا آنکه آثار و مصنوعات، رساننده و واصل کننده به ذات تو باشند؟!
کور است دیده اى که تو را بر خود شاهد و مراقب نمى نگرد! و زیانبار است معامله دست بنده اى که تو براى وى از محبت و مودتت نصیب و مقدارى مقرر نفرموده اى!
و همچنین فرمود: خودت را به هر چیزى شاسانیدى: بنابراین هیچ چیزى وجود ندارد که به تو جاهل بوده باشد! و نیز فرمود: خود را به من در تمام موجودات شناسانیدى؛ بنابراین من تو را در تمام موجودات به طور ظاهر و بارز دیدار نمودم! پس تو براى تمام چیزها و جمیع موجودات ظاهر هستى!
241)نراه (نسخه بدل).
242)سوره زمر (39)، آیه 22.
243)روضه الواعظین ص 448.
244)سوره زمر (39)، آیه 22.
245)تعبیر به انیت وارد شده که همان وجود است. (میرزا خلیل کمره اى).
246)توحید شیخ صدوق ص 69، باب 2، حدیث 26.
247)آیه 110، از سوره 20: طه:یعلم ما ین أیدیهم و ما خلفهم ولا یحیطون به علماً
248)دست بردار از دریایى که در آن کشتى ها گم و نابود شدند.
249)آیه 115، از سوره 2: البقره:ولله المشرق و المغرب فأینما تولوا فثم وجه الله ان الله واسع علیم.
250)و اگر شما ریسمانى را به پست ترین نقطه زمین آویزان کنید و بفرستید، تحقیقاً بر خدا سقوط خواهد نمود.
251)من ندیدم چیزى را مگر آنکه پیش از او و پس از او و با او خدا را دیدم.
252)آیه 54، از سوره 41: فصلت: آگاه باش اى پیامبر! که آنان نسبت به لقاء پروردگارشان در شک و تردید به سر مى برند. آگاه باش که او تحقیقاً به هر چیز محیط مى باشد.
253)آیه 53، از سوره 41: فصلت.
و روى الشیخ الصدوق محمد بن بابویه القمى (رحمه الله) فى کتاب التوحید باسناده عن أبى بصیر، قال: قلت لأبى عبدالله (علیه السلام): أخبرنى عن الله عز و جل، هل یراه المؤمنون یوم القیمه؟!
قال: نعم، و قد رأوه قبل یوم القیمه!
فقلت: متى!؟
قال: حین قال لهم: ألست بربکم قالوا بلى!
ثمل سکت ساعه، ثم قال: و ان المؤمنین لیرونه فى الدنیا قبل یوم القیمه. ألست تراه فى وقتک هذا؟!
قال أبوبصیر: فقلت له: جعلت فداک! أفاحدث بهذا عنک؟!
فقال: لا! فانک اذا حدثت به، فأنکره منکر جاهل بمعنى ما تقول، ثم قدر أن هذا تشبیه؛ کفر و لیست الرؤیه بالقلب کالرؤیه بالعین؛ تعالى عما یصفه المشبهون و الملحدون.(254)
و شیخ صدوق محمد بن بابویه قمى (رحمه الله) در کتاب توحید با اسنادش از أبوبصیر روایت کرده است که گفت: من به حضرت امام جعفر صادق (علیه السلام) عرض کردم: مرا آگاه کن از خداوند عزوجل، آیا مؤمنین در روز قیامت وى را مى بینند؟!
گفت: آرى، و او را پیش از روز قیامت هم دیده اند!
من گفتم: در چه زمان؟!
گفت: در زمانى که به آنها گفت: آیا من پروردگار شما نیستم؟!
گفتند: بلى!
پس از آن حضرت قدرى سکوت کردند و سپس گفتند: تحقیقاً مؤمنین در دنیا هم قبل از روز قیامت وى را مى بینند! آیا تو او را در همین زمان و وقت فعلى خود ندیدى؟!
أبوبصیر گفت: من به حضرت عرض کردم: فدایت شوم. آیا من این قضیه واقعه را که اینک واقع شد، از تو براى دیگران روایت بنمایم؟!
گفت: نه! به علت آنکه اگر تو آن را حدیث کنى و منکر جاهلى به معنى و مفاد گفتار تو آن را انکار کند، و سپس در نزد خود آن را تشبیه بپندارد؛ در این صورت کافر مى شود. آرى رؤیت با دل مانند رؤیت با چشم نیست؛ بلند است خداوند از توصیفى که اهل تشبیه و الحاد مى کنند.
و باسناده عن الکاظم (علیه السلام) قال: لیس بینه و بین خلقه حجاب غیر خلقه. احتجب بغیر حجاب محجوب و استتر بغیر ستر مستور.(255)
و نیز شیخ صدوق از حضرت امام موسى کاظم (علیه السلام) روایت کرده است که حضرت گفتند: مابین خداوند و مخلوقاتش هیچ پرده و حجابى وجود ندارد، غى از خود مخلوقات خداوند. از مخلوقاتش پنهان شد بدون پرده و حجاب پنهان کننده اى، و مستور گردید بدون ساتر پوشنده اى!
از فریب نقش نتوان خامه نقاش دید ورنه در این سقف زنگارى یکى در کار هست
قال بعض أهل المعرفه: ان العالم غیب لم یظهر قط؛ و الحق تعالى هو الظاهر ما غاب قط. و الناس فى هذه المسأله على عکس الصواب؛ فیقولون: العالم ظاهر و الحق تعالى غیب.
فهم بهذا الاعتبار فى مقتضى هذا الشرک کلهم عبید للسوى، و قد عافى الله بعض عبیده عن هذا الدآء.
بعضى از اهل معرفت گفته اند: جهان، غیب است که هیچ وقت آشکارا نشده است؛ و حق تعالى اوست تنها ظاهر که هیچ وقت پنهان نگشته است. و مردم در این مسأله خلاف راه راست را معتقدند. مردم مى گویند: عالم ظاهر است و حق تعالى غیب است.
بنابراین، مردم براساس این اعتبار به مقتضاى این شرک، همگى بندگانى براى غیر مى باشند؛ و فقط خداوند بعضى از بندگانش را از این مرض عافیت بخشیده است.
برافکن پرده تا معلوم گردد که یاران دیگرى را مى پرستن
بلى هر ذره که از خانه به صحرا شود، صورت آفتاب بیند؛ اما نمى داند که چه مى بیند؟
چندین هزار ذره سراسیمه مى دوند در آفتاب و غافل از آن کافتاب چیست
وقتى ماهیان جمع شدند و گفتند: چندگاه است که ما حکایت آب مى شنویم و مى گویند حیات ما از آب است، و هرگز آب را ندیده ام. بعضى شنیده بودند که در فلان دریا ماهى هست دانا، آب را دیده، گفتند: پیش او رویم تا آب را به ما نماید. چون به او رسیدند و پرسیدند گفت: شما چیزى به غیر آب به من نمایید تا من آب را به شما نمایم.
با دوست ما نشسته که اى دوست! دوست کو؟ سال ها دل طلب جام جم از ما مى کرد گوهرى کز صدف کون و مکان بیرون بود بى دلى در همه احوال خدا با او بود تو دیده ندارى که ببینى او را در دیده دیده دیده اى مى باید کوکو همى زنیم ز مستى به کوى دوست آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا مى کرد طلب از گمشدگان لب دریا مى کرد او نمى دیدش و از دور خدایا مى کرد و ز خویش طمع بریده اى مى باید ورنه همه اوست دیده اى مى باید(256)
لقاءالله و کیفیت آن از حضرت امام خمینى قدس سره
بدان که آیات و اخبار در لقاءالله چه صراحه و چه کنایه و اشاره بسیار است، و این مختصر گنجایش تفصیل و ذکر آنها را ندارد؛ ولى مختصر اشاره به بعض آنها مى نماییم. و اگر کسى تفصیل بیشتر بخواهد به رساله لقاءالله مرحوم عارف بالله، حاج میرزا جواد تبریزى (قدس سره) رجوع کند که اخبار در این باب را تا اندازه اى جمع کرده است.
بدان که بعضى از علما و مفسرین که به کلى سد طریق لقاءالله را نمودند و انکار مشاهدات عینیه و تجلیات ذاتیه و اسمائیه را نمودند – به گمان آنکه ذات مقدس را تنزیه کنند – تمام آیات و اخبار لقاء الله را حمل بر لقاء یوم آخرت و لقاء جزاء و ثواب و عقاب نمودند. و این حمل نسبت به مطلق لقاء و بعض آیات و اخبار گرچه خیلى بعید نیست، ولى نسبت به بعض ادعیه معتبره و روایات در کتب معتبره و بعض روایات مشهوره که علماى بزرگ به آنها استشهاد کردند، بسیار حمل بارد بعیدى است.
و بباید دانست که مقصود آنان که راهى براى لقاءالله و مشاهده جمال و جلال حق باز گذاشته اند این نیست که اکتناه(257) ذات مقدس جایز است؛ یا در علم حضورى و مشاهده عینى روحانى احاطه بر آن ذات محیط على الاطلاق ممکن است؛ بلکه امتناع اکتناه در علم کلى و به قدم تفکر، و احاطه در عرفان شهودى و قدم بصیرت، از امور برهانیه و مورد اتفاق جمیع عقلا و ارباب معارف و قلوب است؛ لکن آنها که مدعى این مقام هستند گویند پس از تقواى تام تمام و اعراض کلى قلب از جمیع عوالم و رفض نشأتین و قدم بر فرق انیت و انانیت گذاشتن و توجه تام و اقبال کلى به حق و اسماء و صفات آن ذات مقدس کردن و مستغرق عشق و حب ذات مقدس شدن و ارتیاضات قلبیه کشیدن، یک صفاى قلبى از براى سالک پیدا شود که مورد تجلیات اسمائیه و صفاتیه گردد، و حجاب هاى غلیظى که بین عبد و اسماء و صفات بود خرق شود، و فانى در اسماء و صفات گردد، و متعلق به عز و قدس و جلال شود و تدلى تام ذاتى پیدا کند؛ و در این حال، بین روح مقدس سالک و حق، حجابى جز اسماء و صفات نیست.
و از براى بعضى از ارباب سلوک ممکن است حجاب نورى اسمائى و صفاتى نیز خرق گردد، و به تجلیات ذاتى غیبى نایل شود و خود را متعلق و متدلى به ذات مقدس ببیند؛ و در این مشاهده، احاطه قیومى حق و فناى ذاتى خود را شهود کند، و بالعیان وجود خود و جمیع موجودات را ظل حق ببیند؛ و چنانچه برهاناً بین حق و مخلوق اول، که مجرد از جمیع مواد و علایق است، حجابى نیست. بلکه براى مجردات مطلقاً حجاب نیست برهاناً، همین طور این قلبى که در سعه و احاطه هم افق با موجودات مجرده شده، بلکه قدم بر فرق آنها گذاشته، حجابى نخواهد داشت. چنان چه در حدیث شریف کافى و توحید است:
ان روح المؤمن لأشد اتصالاً بروح الله من اتصال شعاع الشمس بها.
و در مناجات شعبانیه که مقبول پیش علما و خود شهادت دهد که از کلمات آن بزرگواران است، عرض مى کند:
الهى، هب لى کمال الانقطاع الیک؛ و أنر أبصار قلوبنا بضیاء نظرها الیک حتى تخرق أبصار القلوب حجب النور، فتصل الى معدن العظمه، و تصیر أرواحنا معلقه بعز قدسک. الهى، واجعلنى ممن نادیته فأجابک و لاحظته فصعق لجلالک فناجیته سراً و عمل لک جهراً.
و در کتاب شریف الهى، در حکایت معراج رسول اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) چنین مى فرماید:
ثم دنا فتدلى * فکان قاب قوسین أو أدنى
و این مشاهده حضوریه فنائیه منافات با برهان بر عدم اکتناه و احاطه و اخبار و آیات منزهه ندارد، بلکه مؤید و مؤکد آنهاست.
اکنون ببین آیا این حمل هاى بعید بارد چه لزومى دارد؟ آیا فرمایش حضرت امیر (علیه السلام) را که مى فرماید:
فهبنى صبرت على عذابک، فکیف أصبر على فراقک.
و آن سوز و گدازهاى اولیا را مى توان حمل کرد به حور و قصور؟! آیا کسانى که مى فرمودند که ما عبادت حق نمى کنیم براى خوف از جهنم و نه براى شوق بهشت، بلکه عبادت احرار مى کنیم و خالص براى حق عبادت مى کنیم. باز ناله هاى فراق آنها را مى توان حمل کرد به فراق از بهشت و مأکولات و مشتهیات آن؟! هیهات! که این حرفى است بس ناهنجار و حملى است بسیار ناپسند. آیا آن تجلیات جمال حق که در شب معراج و آن محفلى که احدى از موجودات را در آن راه نبود و جبرئیل امین وحى محرم آن اسرار نبود، مى توان گفت ارائه بهشت و قصرهاى مشید آن بوده، و آن انوار عظمت و جلال ارائه نعم حق بوده؟ آیا آن تجلیاتى که در ادعیه معتبره وارد است براى انبیا (علیهم السلام) شده، از قبیل نعم و مأکول و مشروب یا باغات و قصرها بوده؟!
افسوس! که ما بیچاره هاى گرفتار حجاب ظلمانى طبیعت و بسته هاى زنجیرهاى آمال و امانى جز مطعومات و مشروبات و منکوحات و امثال اینها چیزى نمى فهمیم؛ و اگر صاحب نظرى یا صاحب دلى بخواهد پرده از این حجب را بردارد، جز حمل بر غلط و خطا نکنیم. و تا در چاه ظلمانى عالم ملک مسجونیم، از معارف و مشاهدات اصحاب آن چیزى ادراک ننماییم. ولى اى عزیز، اولیا را به خود قیاس مکن و قلوب انبیا و اهل معارف را گمان مکن مثل قلوب ماست. دل هاى ما غبار توجه به دنیا و مشتهیات آن را دارد، و آلودگى انغمار(258) در شهوات نمى گذارد مرآت تجلیات حق شود و مورد جلوه محبوب گردد. البته با این خودبینى و خودخواهى و خودپرستى باید از تجلیات حق تعالى و جمال و جلال او چیزى نفهمیم؛ بلکه کلمات اولیا و اهل معرفت را تکذیب کنیم. و اگر در ظاهر نیز تکذیب نکنیم، در قلوب تکذیب آنها نماییم و اگر راهى براى تکذیب نداشته باشیم. مثل آنکه قائل به پیغمبر یا ائمه معصومین (علیهم السلام) باشیم، باب تأویل و توجیه را مفتوح مى کنیم؛ و بالجمله؛ سد باب معرفت الله را مى کنیم. ما رأیت شیئاً الا و رأیت الله قبله و معه و فیه را حمل بر رؤیت آثار مى کنیم. لم أعبد رباً لم أره را به علم به مفاهیم کلیه مثل علوم خود حمل مى نماییم! آیات لقاءالله را به لقاء روز جزا محمول مى داریم. لى مع الله حاله را به حالت رقت قلب مثلاً حمل مى کنیم. وارزقنى النظر الى وجهک الکریم. و آن همه سوز و گدازهاى اولیا را از درد فراق، به فراق حورالعین و طیور بهشتى حمل مى کنیم! و این نیست جز اینکه چون ما مرد این میدان نیستیم و جز حظ حیوانى و جسمانى چیز دیگر نمى فهمیم، همه معارف را منکر مى شویم. و از همه بدبختى ها بدتر این انکار است که باب جمیع معارف را بر ما منسد مى کند و ما را از طلب باز مى دارد و به حد حیوانیت و بهیمیت قانع مى کند، و از عوالم غیب و انوار الهیه ما را محروم مى کند. ما بیچاره ها که از مشاهدات و تجلیات به کلى محرومیم از ایمان به این معانى هم، که خود یک درجه از کمال نفسانى است و ممکن است ما را به جایى برساند، دوریم. از مرتبه علم که شاید بذر مشاهدات شود، نیز فرار مى کنیم، و چشم و گوش خود را به کلى مى بندیم و پنبه غفلت در گوش ها مى گذاریم که مبادا حرف حق در آن وارد شود. اگر یکى از حقایق را از لسان عارف شوریده یا سالک دلسوخته یا حکیم متألهى بشنویم، چون سامعه ما تاب شنیدن آن ندارد و حب نفس مانع شود که به قصور خود حمل کنیم، فوراً او را مورد همه طور لعن و طعن و تکفیر و تفسیقى قرار مى دهیم و از هیچ غیبت و تهمتى نسبت به او فروگذار نمى کنیم. کتاب وقف مى کنیم و شرط استفاده از آن را قرار مى دهیم که روزى صد مرتبه لعن به مرحوم ملا محسن فیض کنند! جناب صدرالمتألهین را که سرآمد اهل توحید است، زندیق مى خوانیم و از هیچ گونه توهینى درباره او دریغ نمى کنیم. از تمام کتاب هاى آن بزرگوار مختصر میلى به مسلک تصوف ظاهر نشود – بلکه کتاب کسر اصنام الجاهلیه فى الرد على الصوفیه نوشته – با این حال او را صوفى بحت مى خوانیم. کسانى که معلوم الحال هستند و به لسان خدا و رسول (صلى الله علیه و آله و سلم) ملعون اند مى گذاریم، کسى را که با صداى رسا داد ایمان به خدا و رسول و ائمه هدى (علیهم السلام) مى زند لعن مى کنیم! من خود مى دانم که این لعن و توهین ها به مقامات آنها ضررى نمى زند، بلکه شاید به حسنات آنها افزاید و موجب ارتفاع درجات آنها گردد، ولى اینها براى خود ماها ضرر دارد چه بسا باشد که باعث سلب توفیق و خذلان ما گردد. شیخ عارف ما،(259) روحى فداه، مى فرمود هیچ وقت لعن شخصى نکنید، گرچه به کافرى که ندانید از این عالم چگونه منتقل شده مگر آنکه ولى معصومى از حال بعد از مردن او اطلاع دهد، زیرا که ممکن است در وقت مردن مؤمن شده باشد. پس لعن به عنوان کلى بکنید. یکى داراى چنین نفس قدسیه اى است که راضى نمى شود به کسى که در ظاهر کافر مرده توهین شود به احتمال آنکه شاید مؤمن شده باشد در دم مردن، یکى هم مثل ما است! و الى الله المشتکى که واعظ شهر با آنکه اهل علم و فضل است در بالاى منبر در محضر علما و فضلا مى گفت: فلان با آنکه حکیم بود قرآن هم مى خواند! این به آن ماند که گوییم: فلان با آنکه پیغمبر بود اعتقاد به مبدأ و معاد داشت! من نیز چندان عقیده به علم فقط ندارم و علمى که ایمان نیاورد حجاب اکبر مى دانم، ولى تا ورود در حجاب نباشد خرق آن نشود. علوم بذر مشاهدات است. گو که ممکن است گاهى بى حجاب اصطلاحات و علوم به مقاماتى رسید، ولى این از غیر طریق عادى و خلاف سنت طبیعى است و نادر اتفاق مى افتد؛ پس طریقه خداخواهى و خداجویى به آن است که انسان در ابتداى امر وقتش را صرف مذاکره حق کند، و علم بالله و اسماء و صفات آن ذات مقدس را از راه معمولى آن در خدمت مشایخ آن علم تحصیل کند؛ و پس از آن، به ریاضات علمى و عملى معارف را وارد قلب کند که البته نتیجه از آن حاصل خواهد شد. و اگر اهل اصطلاحات نیست، نتیجه حاصل تواند کرد از تذکر محبوب و اشتغال قلب و حال به آن ذات مقدس. البته این اشتغال قلبى و توجه باطنى اسباب هدایت او شود و حق تعالى از او دستگیرى فرماید، و پرده اى از حجاب ها براى او بالا رود و از این انکارهاى عامیانه قدرى تنزل کند؛ و شاید با عنایات خاصه حق تعالى راهى به معارف پیدا کند. انه ولى النعم.
چهل حدیث ، امام خمینى (قدس سره)، ص 453 – 457، حدیث 28
قصیده لقائیه از علامه استاد حسن زاده آملى زید عزه
اى دل بدر کن از سرت کبر و ریا را تا با خودى بیگانه اى از آشنایان عنقاى اوج قاف قرب قاب قوسین در پایتخت کشور دل پادشاهى مرآت اسما و صفات حق بود دل اى همدم کروبیان عالم قدس تا از سواد و از خیال و از بیاضت گر جذبه اى از جانب جانانه یابى گاهى ز اشراق رخ مهر آفرینش گاهى ز زلف مشکساى دل ربایش دل در میان اصبعین اوست دایم الله قد خلقکم اطواراً اى قوم در آستان لطف آن محبوب یکتا تسبیح گوى ذات پاک لایزالش بنیوش از من باش دایم در حضورش گر تار و پود بودم از هم برشکافى در چشم حق بینم من او، او من نباشد عشق منش از گفته استاد نبود تنها نه من سرگشته ام زانرو که بینم تنها نه من در حیرتم از سر انسان فکرى بکن بنگر که اى و در کجایى دردا که ما را آگهى از خویش نبود دردت اگر باشد پى درمان دردت یارت دهد اندر حریم خویش بارت بیدار باش و در ره زاد ابد کوش بر آب زن اوراق نقش این و آن را در خلوت شب هاى تارت مى توانى گویى خلیل آسا اگر وجهت وجهى تسلیم باش و سر بنه اندر رضایش از رحمت بى انتهاى خویش دارد زاهد بود سوداگر و عابد اجیرى آیین مردان خدا تقواست تقوا ره رو چنانکه مردم هشیار رفتند گر مشکلى پیش آیدت اى سالک ره خواهى روى اندر مناى عاشقانش گفتار نیکو باید و کردار نیکو ابناى نوعت راز خود خشنود مى دار بیچاره ایم اى چاره بیچارگانت عارم بود از این کلیمى اربعینم تسخیر خودکن نجم را آنسان که کردى خواهى اگر بینى جمال کبریا را بیگانه شو از خودشناسى آشنا را در زیر پر بگرفته کل ماسوا را منگر مگر سلطان یهدى من یشا را مشکن چنین آیینه ایزدنما را از خود بدر کن لشکر دیو دغا را فانى شوى بینى جمال جان فزا را بازیچه خوانى جذب کاه و کهربا را بر آسمان جان دهد رشک ضیا را آشفته خود مى کند احوال ما را از قبض و بسطش فهم کن این مدعا را کیف فلا ترجون لله وقارا دریوزه گر بینم همه شاه و گدا را بنگر ز ذات ثریا تا ثرى را تا در حضور او چه ها یابى چه ها را جز او نخواهى یافت این دولت سرا را یکتا پرستم من نمى دانم دو تا را نوشیده ام با شیر مادر این غذا را نالان و سرگردان او ارض و سما را بل صار فیه القوم کلهم حیارى هم از کجا بودى و مى خواهى کجا را ورنه به ما کردى عطا کشف غطا را از چه نجویى از طبیب خود دوا را مر آزمون را گوى از اخلاص یارا بگسل ز خود دام هوس ها و هوا را بر دل نشان احکام قرآن و دعا را آرى به کف سرچشمه آب بقا را گردد به تو راز نهانى آشکارا بربند لب از گفتن چون و چرا را وابسته دام بلا اهل ولا را محو است و طمس و محق ارباب وفارا مرزوق عند اله بین اهل تقى را راهى مبین جز راه و رسم مصطفى را ناد علیاً آن شه مشکل گشا را بار سفر بربند سوى کربلا را تا در جزاى این و آن یابى لقا را خواهى ز خود خشنودار دارى خدارا جز تو که یارد دست ما گیرد نگارا از جود تو دارم من امید عطا را تسخیر خود مهر و مه و استاره ها را
254)توحید صدوق، نشر مکتبه الصدوق، باب ما جاء فى الرویه، ص 177، روایت شماره 20.
255)در اصول کافى ج 1، باب النهى عن الجسم و الصوره، ص 105، از محمد بن الحسن، از سهل بن زیاد، از محمد بن اسماعیل بن بزیع، از محمد بن زید روایت کرده است که گفت: من به محضر حضرت امام رضا (علیه السلام) رسیدم تا از توحید از او بپرسم و او بر من املاء نمود:
الحمد لله فاطر الأشیاء انشاء، و مبتدعها ابتداعاً بقدرته و حکمته، لا من شى ء فیبطل الاختراع، و لا لعله فلا یصح الابتداع. خلق ما شاء کیف شاء متوحداً بذلک لاظهار حکمته و حقیقه ربوبیته. لا تضبطه العقول، و لا تبلغه الأوهام و لا تدرکه الأبصار، ولا یحیط به المقدار. عجزت دونه العباره، و کلت دونه الأبصار، و ضل فیه تصاریف الصفات. احتجب بغیر حجاب محجوب و استتر بغیر ستر مستور. عرف بغیر رؤیه، و وصف بغیر صوره، و نعت بغیر جسم؛ لا اله الا الله الکبیر المتعال.
256)(((کلمات مکنونه من علوم أهل الحکمه و المعرفه))) کلمه اول، ص 2 – 6، چاپ فراهانى، تهران.
257)به کنه چیزى رسیدن.
258)فرو رفتن.
259)آیت الله شاه آبادى.