صدایت پنجرهای آفتابی بود
گم شده بودم در جاده ای تاریک و پرشتاب اما تو صدایم زدی و صدایت پنجرهای آفتابی بود در آن شب تاریک. حالا دوباره به راه میافتم. به سوی تو، امّا در جادّهای روشن.
داشتم میرفتم. تند و پرشتاب. در جادّهای تاریک که انتهایش ناپیدا بود و چراغی نبود که پیش پایم را ببینم و کسی نبود که راه را نشانم بدهد…به دنبال تو بودم؛ امّا انگار گُمت کرده بودم… نه! این من بودم که گم شده بودم…لحظهای که دیگر از همه جا و همه کس ناامید شده بودم، ناگهان زمزمهای شنیدم. صدایی مهربان و زلال…اللهاکبر! اللهاکبر! حی علی الصلاه! حی علی الفلاح…
تو صدایم زدی و صدایت پنجرهای آفتابی بود در آن شب تاریک. صدایت بلند بود و پُرشکوه. صدایت مثل رودخانهای جاری شد و سیاهیها را شست… حالا دوباره به راه میافتم. به سوی تو، امّا در جادّهای روشن. نگاه میکنم: چشمهایم خورشید است و دستهایم جوانه زده است. همهی رودهای جهان از من میگذرند.
منبع: مجله باران