عرفان کاذبی که والدینش هندی-آمریکایی هست
۱۳۹۲/۱۲/۱۳
–
۲۹۲ بازدید
رئیس دانشگاه علوم و معارف قرآن گفت: متناقض حرف زدن در عرفان اشکالی ندارد و این متعارف است، ولی میخواهم بگویم تناقضی که ما در عرفان میگوییم با این تناقضاتی که اشو میگوید زمین تا آسمان فرق میکند.
ه گزارش خبرگزاری فارس، حجتالاسلام والمسلمین احمد عابدی، استاد درس خارج حوزه علمیه و رئیس دانشگاه علوم و معارف قرآن کریم در سلسله جلسات سخنرانی به نقد و بررسی عرفانهای نوظهور پرداخته است که بخش هفدهم آن در ادامه میآید:
*عرفان کاذبی به نام «اشو»
بیان شد که یکی از عرفانهایی که در این چند سال اخیر و در این چند دهه اخیر درست شده است اوشو است که اصل این عرفان برای هندوستان است، ولی رشد و نمو آن در آمریکاست. متأسفانه در ایران یک زمانی کتابهای اوشو چاپ شد و یک ناشر 18 کتاب درباره اوشو چاپ کرد. بعد از اینکه 18 کتابش چاپ شد و پخش شد، جلویش را گرفتند، کتاب پخش شد و الان در دست افراد است.
یکی از حرفهای اوشو این است که اوشو درباره خدا گاهی میگوید: خدا یعنی شادی و شادمانی!، بنابراین هر کسی بداند که شادی خودش در چیست، همان شادی او میشود خدای او.
جای دیگری اوشو گفته است: خدا یعنی زندگی!
جای دیگر گفته: خدا یعنی عشق!
جای دیگر این طوری است که طرفداران این آقا آمدند نزدش و گفتند: خدا چیست؟ گفت: اصلاً درباره خدا حرف نزنید، هر چه میخواهید بپرسید ولی درباره خدا حرف نزنید، خدا یک لفظ نامفهوم است و معنای درست ندارد. (نعوذ بالله)
یک جای دیگری در کتابش گفته: تنها راه شناخت خدا عقل است!
یک جا گفته است: عقل نمیتواند خدا را بشناسد و با عشق باید خدا را شناخت.
یک جا گفته :خدا یعنی عشق!
یکجا گفته راه شناخت خدا عشق است و از این جور حرفها درباره خدا خیلی زیاد در عرفان اوشو است.
فعلاً همین بحث خدا را عرض کنم و حرفهای دیگر را بعداً.
*متناقض گویی در عرفان
اولاً متناقض حرف زدن در عرفان اشکالی ندارد و این متعارف است، در عرفان خودمان نیز متناقض حرف زدن وجود دارد و این اشکالی ندارد، فراوان داریم مثلاً در کلمات مولوی کسی نگاه کند، خیلی زیاد است.
ولی میخواهم بگویم تناقضی که ما در عرفان میگوییم با این تناقضاتی که اشو میگوید زمین تا آسمان فرق میکند.
یک مثال سادهاش را در نظر بگیرید، یک وقت غررالحکم را باز کنید، مثلاً یکی از مادههایی که افضل و تفضیل باشد، مثلاً کلمه افضل الاعمال را در غررالحکم بیاورید، یک حدیث میگوید افضل الاعمال الصبر و یک حدیث میگوید افضل الاعمال الصلاة، یک حدیث میگوید افضل الاعمال البر، شاید نوزده حدیث مختلف دارد، افضل الاعمال این است و…. افضل الاعمال هم افضل و تفضیل است، این هیچ اشکالی ندارد و لازم نیست حتماً توجیه عقلی کنید و اینها مطالب عرفانی است و همین جوری درست است.
عرفان یک چیزی است که خارج از زمان و مکان است و خارج از الفاظ و واژههایی است که حرف میزنیم، چون خارج از اینهاست و مطلبی است که اصلاً در غالب این کلمات نمیگنجد و لذا مجبوریم این طوری حرف بزنیم و متعارف است و همه جای دنیا قبول دارند، آلستون یک عارف آمریکایی است و همین الان هم زنده است، چند کتاب نوشته درباره همین، که این تناقضها در عرفان اشکالی ندارد، یک مرتبه من در عرفان میگویم عقل خوب است و یک مرتبه میگویم عقل بد است، طوری نیست، علت نیز این است چون عرفان چیزی است فوق زمان و مکان و فوق عالم ماده و کلماتی که من حرف میزنم مادی است و با کلمات مادی چیز غیرمادی را نمیشود بیان کرد، مجبورم اینطور حرف بزنم، در ادبیات خودمان هم زیاد است.
ای برون از وهم و قال و قیل من/خاک بر فرق من و تمثیل من
از این طور چیزها در عرفان خودمان زیاد داریم.
اما بیاییم در اوشو که این تناقضها را گفته است:
یک مرتبه میگوید خدا عشق است، یک مرتبه میگوید با عشق خدا را میشود شناخت، یک مرتبه میگوید با عشق نمیشود خدا را شناخت، یک جا میگوید با عقل میشود خدا را شناخت، یک جا میگوید با عقل نمیشود خدا را شناخت.
عشق راه شناخت نیست.
اگر در کلمات اوشو فقط تناقض بود، میگفتیم تناقض در عرفان عیبی ندارد، اما کلمات اوشو فی نفسه کلام غلط است، نه اینکه چون تناقض دارد قابل قبول نیست، اصلاً حرف حرف نادرست و غلطی است، وقتی اوشو یک بار میگوید خدا را با عشق میتوان شناخت، یک بار میگوید خدا را با عشق نمیتوان شناخت، این تناقض را کار ندارم، خودمان نیز از این جور تناقضها داریم، ولی این حرف حرف غلطی است که بگویم خدا را با عشق میتوان شناخت، اصلاً تناقض را کار نداشته باشید، عشق راه شناخت نیست، عقل و علم راه شناخت است، عشق راه شناخت نیست، عاشق شدن که معرفت به آدم نمیدهد، عاشق شدن یا به اتحاد میرساند یا به لذت میرساند، نه اینکه عشق به علم و معرفت برساند، معلوم است که اوشو این حرفها را از مسیحیها گرفتهاند، در مسیحیت میگویند آدم باید عاشق عیسی بشود تا عارف به عیسی بگردد، جوابش هم این است که اصلاً بر عکس است، تا آدم عارف نشود، عاشق نمیشود. فرض کنید یک کسی عاشق پول است، کسی که نداند کجا پول است یا نداند پول به چه دردی میخورد، عاشق پول میشود یا نمیشود؟
یک دختری که احدی تا حالا او را ندیده و هیچ کجا اسمی از آن مطرح نیست، و هیچ نام و نشانی از او نیست کسی عاشقش میشود یا نمیشود؟ یا وقتی عاشقش میشوند که ببینندش یا ذکرش را بشنوند، یعنی اول شناخت است بعد عشق، یا اول عشق است یا بعد شناخت؟ اینکه خیلی واضح است، کسی که از کسی هیچ معرفت و شناختی ندارد، عشق هم معنا ندارد. پس این حرف فی نفسه حرف غلطی است که بگویید خدا را از راه عشق میتوان شناخت. این حرف حرف غلطی است تا چه رسد به اینکه بگویید تناقض دارد با آن حرف یا تناقض ندارد.
نکته دیگر این است که در عرفان اوشو میگویند درباره خدا حرف نزنید، علت اینکه این آقا گفته درباره خدا حرف نزنید این است که این بنده خدا اصلاً نمیتوانست درباره بینهایت حرف بزند، این تخصصش مهندسی مکانیکی بوده و در امور ماوراء طبیعت اطلاعی نداشته است. درحالی که اصل و پایه عرفان بر شناخت خداست. درست است که کسی نمیتواند خدا را بشناسد، ولی همین که بشناسیم که نمیشناسیم، این می شود عرفان. یعنی نشناختن داریم و نشناختن.
یک وقت کسی میگوید درباره خدا حرف نزنید، این عرفان نیست، عرفان این است که عمری درباره خدا فکر میکند و حرف می زند و همه حرفش این است که نمی شود شناخت، اما این نمیشود شناخت با آن نمیشود شناخت خیلی فرق میکند.
عرفان این طوری است که مثلاً فرض کنید در رکوع و سجود میگوییم سبحان ربی العظیم وبحمده، اگر این جوری بود که سبحان ربی العظیم وحمدهُ یا وحَمدهُ، معنیاش این بود که من خدا را تسیبیح میگویم و خدا را تحمید میکنم، یعنی هم یک سبحان الله میگویم و هم یک الحمدلله میگویم این میشد معنیاش، در حالی که میگویم سبحان ربی العظیم وبحمده، سبحان ربی الاعلی وبحمده، این دیگر معنیاش این نیست که یک سبحان الله و یک الحمدلله چون در بحمده است، بلکه معنیاش این است میگوید بچهای رفته بود روی پشت بام، آمد لب پشت بام، بهش گفتند برو عقب، برو عقب، اما خیلی هم نگویید برو عقب چون اگه خیلی بگویید برو عقب از آن طرف میافتد پایین. باید به او بگویید برو عقب و نرو، برو عقب و نرو، که نیافتد، نه از این طرف بیافتد پائین و نه از آن طرف، بایستد روی پشت بام، والا اگر بگوید برو عقب، برو عقب خوب از آن طرف میافتد پائین.
سبحان ربی العظیم وبحمده معنیاش است که این تسبیح یعنی خدا فوق شناخت من است. من نمیتوانم خدا را بشناسم، اما در دل اینکه میگویم نمیشود بشناسم، در دل نشناختن، یک اثباتی است. در دل نفی اثبات است، نه اینکه یک نفع و یک اثبات، نمیگویم یک سبحان الله که خدا منزه است و یک الحمدلله که خدا اثبات میشود حمد بر او. نفیی که در دل نفی اثبات باشد و اثباتی که در دلش نفی باشد، این معنای این جمله است. اوشو این حرفها را که متوجه نمیشد، چون اینها را نمیفهمید میگفت درباره خدا از من نپرسید، درباره خدا حرف نزنید. آن موقعی که میگوید خدا زندگی است، یا میگوید خدا شادی است، خدا شادمانی است، خدا نه زندگی است و نه شادی و شادمانی. اصلاً کسی خدا را بگوید یعنی زندگی و شادی و شادمانی این یعنی انکار خدا، این نفی خداست، در واقع همان تفکرات پوزیتویستی است.
جان لاک از این حرفها میزده و این هم تحت تاثیر جان لاک بود. جان لاک جزء بنیانگذاران تفکر پوزیتویستی بود، تفکر پوزیتویستی میگفتند ما فقط تجربه حسی را قبول داریم، آن چیزی که قابل تجربه حسی است همین شادی است و زندگی، اوشو هم میگوید که خدا یعنی شادی و زندگی یعنی همان تفکر پوزیتویستی، تفکر پوزیتویستی الان حدود صد سال است که از بین رفته است، ولی به همین نحوها، بعضیها دارند احیاءاش میکنند، یکی نمونهاش با همین عرفانهای کاذب.