۱۳۹۴/۰۷/۰۸
–
۴۵۳ بازدید
لطفا ازفضایل و کرامات امام هادی(ع) بفرمایید.
با آنکه سیاست خلفای عباسی این بود که توجه مردم را به فقهای درباری جلب کنند و آرأ و فتاوای آنان را به رسمیت بشناسند، اما در مدت اقامت امام هادی- علیه السلام – در سامرّأ چندین بار در میان فقهای وابسته به دربار اختلاف فتوا به وجود آمد و ناگزیر برای حل مشکل به امام مراجعه کردند و امام با دانش امامت و استدلال روشن، چنان مسئله را شکافت که فقها در برابر آن ناگزیر به تحسین شدند. اینک چند نمونه از این گونه موارد و فضایل آن حضرت را ذیلاً از نظر می گذرانیم:
1. کیفر مسیحی زناکار
روزی یک نفر مسیحی را که با زن مسلمانی زنا کرده بود، نزد متوکل آوردند. متوکل خواست در مورد او حد شرعی اجرا شود، در این هنگام مسیحی اسلام آورد. «یحیی بن اکثم» قاضی القضات گفت: اسلام آوردن او، کفر و عملش را از میان برده و نباید حدّ در مورد او اجرا شود. برخی ار فقها گفتند باید سه بار در مورد او حد جاری شود. برخی دیگر به گونه ای دیگر فتوا دادند. وجود اختلاف آرأ و فتاوا، متوکل را مجبور ساخت تا از امام هادی – علیه السلام – استفتا کند. مسئله را در محضر امام مطرح کردند. امام پاسخ داد: «آنقدر باید شلاق بخورد تا بمیرد».
فتوای امام با مخالفت شدید «یحیی بن اکثم» و سایر فقها روبرو گردید و گفتند: این فتوا در هیچ آیه و روایتی وجود ندارد و از متوکل خواستند که نامه ای به امام نوشته مدرک این فتوا را بپرسد. متوکل موضوع را به امام نوشت. امام در پاسخ پس از بسم الله نوشت: «فَلَمّا رَأَوْا بَأْسَنا آمَنّا بِاللهِ وَحْدَهُ وَ کَفَرْنا بِما کُنّا بِهِ مُشْرَکِینَ فَلَمْ یَکُ یَنْفَعُهُمْ ایْمانُهُمْ لَمّا رَأوا بَأْسَنا سُنّه اللهِ الّتِی قِدْ خَلَتْ فِی عِبادِهِ وَ خَسِرَ هُنِالکَ الْمُبطَلُونَ»[1] :«هنگامی که قهر و قدرت ما را دیدند، گفتند: به خدای یگانه ایمان آوردیم و به بتها و عناصری که آنها را شریک خدا قرار داده بودیم، کافر شدیم، ولی ایمانشان به هنگام دیدن قهر و قدرت ما، سودی ندارد. این سنت و حکم الهی است که در میان بندگان وی جاری است و پیروان باطل در چنین شرائطی زیانکار شدند.»
متوکل، پاسخ مستدل امام را پذیرفت و دستور داد حد زناکار طبق فتوای امام اجرا شود.[2]
امام با ذکر این آیه شریفه، به آنان فهماند: همان طور که ایمان مشرکان، عذاب خدا را از آنها باز نداشت، اسلام آوردن این مسیحی نیز حد را ساقط نمی کند.
2 – نذر متوکل
روزی متوکل بیمار شد و نذر کرد که اگر شفا یابد، تعداد «کثیری» دینار (= سکه زر) در راه خدا صدقه بدهد. هنگامی که بهبود یافت، فقها را گرد آورد و پرسید چند دینار باید صدقه بدهم که «کثیر» محسوب شود؟ فقها در این باره فتاوای مختلف دادند متوکل ناگزیر مسئله را از امام هادی سؤال کرد. امام پاسخ داد که باید هشتاد و سه دینار بپردازی. فقها از این فتوا تعجب کردند و به متوکل گفتند از او بپرسید این فتوا را بر اساس چه مدرکی داده است؟
متوکل موضوع را با امام مطرح کرد. حضرت فرمود: خداوند در قرآن می فرماید: «لَقَدْ نَصَرَکُمُ اللهُ فِی مَواطِنَ کَثِیرَه»[3] : «خداوند شما (مسلمانان) را در موارد «کثیر» یاری کرده است»، و همه خاندان ما روایت کرده اند که جنگها و سریّه های زمان پیامبر(ص) اسلام هشتاد و سه جنگ است.[4]
3. متوکل عباسی در بدنش دمل بزرگی در آمده بود که به هیچوجه خوب نمی شد، از زیادی درد در تب سوزانی بسر می برد، پزشکان مخصوص از معالجه فرو ماندند، مادر متوکل به حضرت امام علی النقی – علیه السلام – ارادت کامل داشت، کسی را پیش آن بزرگوار فرستاد و تقاضای دوای مؤثر نمود.
امام – علیه السلام – فرمود: روغن گوسفند با گلاب بیامیزید و بر دمل بنهید تا درد ساکت شود و سر بگشاید، این دستور را که به خلیفه رساندند پزشکان معالج از تجویز چنین دارویی برای دمل خندید. آن دوا را هیچکدام نپسندیدند.
این خبر به مادر متوکل رسید پزشکان را ناسزا گفت و دستور داد آنها را از پیش متوکل خارج کنند خودش شخصاً آن دوا را تهیه کرد و بر دمل نهاد هماندم درد فرو نشست و اثر بهبودی آشکار شد بدون فاصله سر دمل باز گردیده مواده فاسد خارج شد.
متوکل در همان روز هزار مثقال زر مسکوک سرخ در همیان گذاشت و مهر مخصوص خود را بر آن زده برای آنجناب فرستاد. بعد از چند روز حسودان به متوکل رسانیدند که حضرت هادی خیال خلافت دارد، هر سکه ای که شما به ایشان می دهید صرف جمع آوری اسلحه می کند. متوکل بدگمان شد. شبی سعید وزیر دربار خود را دستور داد به وسیله نردبانی از راه بام نیمه شب بدون اطلاع برآن حضرت وارد شود و ببیند ایشان در چه حالند و آیا در منزل و خلوتخانه خاص ایشان اسلحه و اسباب و لوازم سلطنت یافت می شود، اگر پیدا کرد برای متوکل بیاورد. سعید با چند خادم نردبانی برداشته کنار دیوار منزل آن حضرت آمد به وسیله نردبان از راه بام با چند نفر وارد خانه شد، اتفاقاً شب تاریکی بود سعید وقتی داخل منزل گردید سرگردان گشت که به کدام طرف برود و چگونه جستجو نماید. در این هنگام امام – علیه السلام – از درون خانه فرمود سعید همانجا باش تا برایت چراغی بفرستم.
فرستاده متوکل از این پیشامد در شگفت شد که از کجا دانست من آمده ام چیزی نگذشت که خادمی با چراغی افروخته یک دسته کلید پیش سعید آمد، گفت: امام فرموده تمام خانه های ما را جستجو کن هر چه از وسایل جنگ پیدا کردی بردار بعد از پایان تفحص پیش من بیا.
خادم اتاقها را یکی یکی باز کرد و سعید را راهنمایی نمود در هیچکدام از اتاقها آنچه را که در جستجویش بود پیدا نکرد خدمت حضرت هادی – علیه السلام – رسید و داخل خلوتخانه ایشان شد دید حصیری افکنده و سجاده ای بر آن گسترده رو به قبله نشسته کنار سجاده شمشیری در غلاف نهاده است و همیانی که ده هزار دینار داشت با مهر موکل بدون اینکه مهرش دست خورده باشد در گوشه اتاق است. امام – علیه السلام – فرمود از اسباب سلطنت در این خلوتخانه فقط همین شمشیر و دینارهاست که چند روز پیش خود متوکل فرستاده هر دو را بردار و پیش او ببر تاحقیقت گفتار سخن چینان و حسودان بر او کشف شود. سعید آن شمشیر و همیان را برداشت و نزد متوکل آورد مشروحاً مشاهدات خود را شرح داد متوکل همینکه همیان را سر بسته به مهر خود دید بسیار شرمنده گشت و از کرده خوش پشیمان گردید چند نفری که از روی حسادت سخن چینی کرده بودند کیفری بسزا داد و ده هزار دینار دیگر در همیان گذارد با همان همیان اول خدمت ایشان فرستاده و پوزش خواست.[5]
4. متوکل فرمان داد سه رأس از درندگان را به محوطه کاخ او بیاورند، آنگاه حضرت هادی – علیه السلام – را به کاخ دعوت کرد و چون آن گرامی وارد محوطه کاخ شد دستور داد درب کاخ را ببندند. اما درندگان دور امام می گشتند و نسبت به او اظهار روتنی می کردند و امام با استین خویش آنان را نوازش می کرد. سپس امام به بالا نزد متوکل رفت و مدتی با او صحبت کرد و بعد پایین آمد و باز درندگان همان رفتار قبلی را نسبت به امام تکرار کردند تا امام از کاخ خارج شد. و بعداً متوکل جایزه بزرگی برای امام فرستاد.
به متوکل گفتند: پسر عموی تو امام هادی – علیه السلام – با درندگان چنان رفتار کرد که دیدی، تو نیز همین کار را بکن!
گفت: شما قصد قتل مرا دارید! و فرمان داد این جریان را فاش نسازند.[6]
امین الدین طبرسی از محمد بن حسن اشتر علوی روایت کرده که با پدرم در خانه متوکل بودیم، من در آن هنگام طفل بودم، و جماعتی از آل ابوطالب و آل عباس و آل جعفر حضور داشتند، امام هادی – علیه السلام – وارد شد، همه آنان که در خانه متوکل بودند به احترام او پیاده شدند. آن حضرت داخل شد، و برخی از حاضران به برخی گفتند: چرا برای این جوان پیاده شویم، نه شریفتر از ماست و نه سنش بیشتر است، به خدا سوگند برای او پیاده نخواهیم شد!
ابوهاشم جعفری که در آنجا حاضر بود گفت: به خدا سوگند وقتی او را ببینید به احترام او با حقارت پیاده خواهید شد.
طولی نکشید که آن حضرت از منزل متوکل بیرون آمد، چون چشم حاضران به آن گرامی افتاد همگان پیاده شدند. ابوهاشم گفت: مگر نگفتید پیاده نمی شویم؟!
گفتند: به خدا سوگند نتوانستیم خودداری کنیم بطوری که بی اختیار پیاده شدیم.[7]
جمعی از اهالی اصفهان مثل ابوالعباس احمد بن نضر و ابو جعفر محمدبن علویه گفتند که مردی دراصفهان بود به نام عبدالرحمان که جزء شیعیان محسوب می شد. از او پرسیدند چرا این مذهب را برگزیده و به امامت هادی – علیه السلام – متعقد شده ای؟
گفت: به جهت معجزه ای که از امام – علیه السلام – دیدم، و داستان از این قرار بود. من مردی فقیرو بی چیز بودم، ولی چون زبان و جرأت داشتم اهالی اصفهان در سالی از سالها مرا همراه گروهی نزد متوکل فرستاند تا دادخواهی کنیم. روزی بیرون خانه متوکل ایستاده بودیم که دستور احضار علی بن محمدبن رضا از سوی متوکل صادر شد، من به یکی از حاضران گفتم: این مرد کیست که دستور احضارش صادر شد.
گفت: این مرد علوی است و رافضیان او را امام می دانند، و اضافه کرد که ممکن است خلیفه برای قتل دستور احضارش را داده باشد. گفتم: از جای خود حرکت نمی کنم تا این مرد علوی بیاید و او را ببینم. ناگهان دیدم شخصی سوار بر اسب به سوی خانه متوکل می آید. مردم به احترام در دو طرف مسیر او صف کشیدند و او را تماشا می کردند، چون نگاهم بر او افتاد مهرش در دلم جا گرفت و نزد خود به دعای او مشغول شدم تا خدا شر متوکل را از او دفع نماید. آن حضرت از میان مردم می گذشت و نگاهش بر یال اسب خود بود و چپ و راست را نگاه نمی کرد و من پیوسته به دعای او مشغول بودم، چون به من رسید با تمام رو به سوی من متوجه شد و فرمود: خدا دعای ترا پذیرفت و به تو طول عمر داد و مال و فرزندان ترا زیاد کرد.
چون این را مشاهده کردم مرا لرزه گرفت و در میان دوستانم افتادم، دوستانم پرسیدند: چه شد؟ گفتم: خیر است و چیزی نگفتم. هنگامی که به اصفهان بازگشتم خدا مال و فراوان به من عطا کرد، و امروز از اموال آنچه در خانه دارم قیمتش به هزار هزار درهم می رسد غیر از آنچه بیرون از خانه دارم و ده فرزند یافته ام و عمرم نیز از هفتاد سال گذشته است، من به امامت آن مردی معتقدم که از دلم خبر داشت و دعایش در حق من مستجاب گردید.[8]
5. زنی ادعا کرد که من زینب دختر فاطمه زهرا(علیهما السلام) می باشم متوکل زن را طلبید و گفت که زمان زینب تا به حال سالها گذشته تو جوانی. گفت: رسول خدا(صلی الله علیه و آله) دست بر سر من کشیده و دعا کرده در هر چهل سال جوانی به من برگردد.
متوکل بزرگان آل ابو طالب و اولاد عباس و قریش را طلبید همه گفتند او دروغ می گوید، زینب(علیهما السلام) در فلان سال وفات کرده. زن گفت: اینها دروغ می گویند، من از مردم پنهان بودم کسی از حال من مطلع نبود تا اکنون ظاهر شدم، متوکل قسم خورد که باید از روی دلیل ادعای او را باطل کرد،
ایشان گفتند بفرست امام هادی را حاضر کنند شاید او از روی حجت کلام این زن را باطل کند.
متوکل امام – علیه السلام – را حاضر کرد و جریان را برای حضرت شرح داد. امام – علیه السلام – فرمود: دروغ می گوید حضرت زینب (علیها السلام) در فلان سال وفات کرد. گفت: دیگران این را گفته اند دلیلی بر بطلان حرف او بیان کن، فرمود: حجت بر بطلان حرف او این است که گوشت فرزندان فاطمه (علیها السلام) بر درندگان حرام است، او را بفرست نزد شیران اگر راست می گوید شیران او را نمی خورند، متوکل به آن زن گفت چه می گویی. گفت: من می خواهد مرا به این سبب بکشد حضرت فرمود: اینجا عده ای اینجا عده ای از فرزندان فاطمه(علیها السلام) هستند هر کدام را که می خواهی بفرست تا این مطلب بر تو معلوم شود.
راوی گفت: رنگ صورتهای همه در این موقع تغییر کرد، بعضی گفتند چرا حواله بر دیگری می کند و خودش نمی رود، متوکل گفت: یا اباالحسن چرا خودت به نزد آنها نمی روی؟ فرمود: میل داری بروم. نردبانی گذاشتند امام – علیه السلام – داخل قفس و محل نگهداری حیوانات درنده شدند و در گوشه ای نشستند، شیران خدمت آن بزرگوار آمدند، از روی خصوع سر خود را در جلوی آن حضرت بر زمین نهادند آن حضرت دست بر سر آنها مالید و امر کرد که کنار روند تمام به کناری رفتند و اطاعت آن جناب را می نمودند.
وزیر متوکل گفت: این کار درست نیست هر چه زودتر او را از این مکان خارج کن این تا مردم این معجزه را مشاهده نکنند همینکه امام – علیه السلام – پا بر نردبان نهاد شیران دور آن حضرت جمع شدند و خود را به لباس آن حضرت می مالیدند حضرت اشاره کرد که برگردند و برگشتند، د راین موقع زن گفت: من ادعای باطل کردم ومن دختر فلان شخص هستم و فقر باعث شد که چنین نیرنگی بزنم.[9]
6. ابوهاشم جعفری می گوید هنگامی که یکی از سرداران سپاه واثق به نام بغا(که نامی است ترکی) برای دستگیری اعراب از مدینه عبور می کرد، در مدینه بودم. امام هادی – علیه السلام – به ما فرمود: برویم تجهیزات این ترک را ببینیم. بیرون آمدیم وتوقف کردیم، سپاه آماده او را نزد ما گذشتند. و بغا رسید. امام – علیه السلام – با او چند جمله به زبان ترکی صحبت کردند. و او از اسب پیاده شد و پای امام را بوسید.
ابو هاشم می گوید: ترک را قسم دادم که با تو چه گفت: ترک پرسید: این مرد پیامبر است؟
گفتم: نه. گفت: مرا به اسمی کوچک خواند که در کوچکی در شهرهای ترک به آن نامیده می شدم و تا این ساعت هیچکس از آن اطلاعی نداشت.[10]
7. یونس نقاش در سامراء همسایه امام هادی – علیه السلام – بود و پیوسته به حضور امام – علیه السلام – می شد و به آن حضرت خدمت می کرد. یک بار در حالی که می لرزید به خدمت امام آمد و عرض کرد: مولای من وصیت می کنم با خانواده ام به نیکی رفتار نمایید.
امام – علیه السلام – چه شده است؟
عرض کرد: آماده مرگ شده ام! امام با تبسم فرمود: چرا؟
عرض کرد: موسی بن بغا از سرداران و درباریان قدرتمند عباسی نگینی به من داد تا بر آن نقشی برآورم و آن نگین از خوبی به قیمت در نمی آید، وقتی خواستم نقش کنم نگین شکست و دو قسمت شد، فردا روز وعده است که نگین را به او تسلیم نمایم، موسی بن بغا یا مرا هزار تازیانه می زند یا می کشد.
امام – علیه السلام – فرمود: به منزل برو تا فردا چیزی جز خیر و خوبی پیش نمی آید.
فردای آن روز اول وقت، یونس در حالی که لرزه اندام او را فراگرفته بود خدمت امام آمد و عرض کرد فرستاده موسی بن بغا آمده انگشتر را می خواهد.
فرمود: نزد او برو چیزی جز خیر و خوبی نخواهی دید.
عرض کرد: مولای من، به او چه بگویم. امام – علیه السلام – با تبسم فرمود: نزد او برو و آنچه به تو خبر می دهد بشنو، چیزی جز خیر نخواهی دید.
یونس رفت و خندان بازگشت و عرض کرد: مولای من، چون نزد او رفتم گفت: دختران کوچک من برای این نگین با هم دعوا کردند، آیا ممکن است آن را دو نیم کنی تا دونگین شود، و ترا (به پاداش این کار) بی نیاز سازم؟
امام – علیه السلام – خدا را ستایش کرد و به یونس فرمود: به او چه گفتی؟
عرض کرد: گفتم مهلت بده فکر کنم چطور این کار را انجام دهم.
فرمود: خوب جواب گفتی.[11]
8. امام هادی – علیه السلام – را در یک مجلس ولیمه و میهمانی دعوت کردند همینکه آن بزرگوار وارد مجلس شد همه به احترام امام ساکت شده و مؤدب نشستند، ولی در این میان جوانی به امام احترام نگذاشت و در محضر آن حضرت شروع کرد به مسخره کردن و خنده های بیجا نمودن! امام هادی – علیه السلام – فرمود: چه شده که خنده تمام وجود ترا احاطه کرده و از یاد خدا غافل شده ای، بدان که تا سه روز دیگر جزء اهل قبور خواهی شد و همان شد که امام فرموده بود.[12]
9. ابو هاشم جعفری نقل می کند که من در فشار اقتصادی شدیدی قرار گرفتم، به محضر امام هادی – علیه السلام – شرفیاب شدم، به من اجازه فرمود که بنشینم و بعد فرمود: ای اباهاشم می خواهی شکر کدام نعمت الهی را به جا آوری؟ گفت: متحیر ماندم که در پاسخ امام چه بگویم.
امام – علیه السلام – فرمود: خداوند تبارک و تعالی به تو روزی ایمان عنایت فرموده، بدنت را به آتش جهنم حرام کرده، به تو برای انجام طاعات عافیت و سلامتی داده. تو را روزی قناعت داده تا به ابتذال کشیده نشوی. بعد آن بزرگوار فرمود: ابتدا من شروع به صحبت کردم زیرا گمان بردم که می خواهی لب به شکایت بگشایی ودستور دادم که صد دینار برایت بیاورند و تو آن را قبول کن.[13]
10. زرافه نگهبان مخصوص متوکل می گوید: متوکل مردی اهل لهو و لعب و بازیهای مختلف بود، به همین علت یک مرد هندی که در شعبده بازی احاطه خاصی داشت به کاخ خود آورده بود تا سرگرم باشد.
یک روز تصمیم گرفت که امام هادی – علیه السلام – را توسط مرد شعبده باز مسخره و اهانت نماید. به او گفت اگر باعث خجلت و اذیت امام – علیه السلام – شوی هزار دینار ناب به تو خواهم داد.
مرد هندی قبول کرد و دستور داد چند مرغ بریان طبخ کنند و روی ظروف غذا بگذارند و خود در کنار سفره نشست، آنگاه امام – علیه السلام – را دعوت کردند که به سر سفره غذا حاضر شوند.
در همان مکان پارچه ای به دیوار آویزان بود که نقش یک شیر بر آن بود. شعبده باز درست در کنار آن نقش نشسته بود. حاضرین مشغول غذا خوردن شدند. امام – علیه السلام – دست مبارک را دراز کردند که از مرغ استفاده کنند شعبده باز آن را به پرواز در آورد و باز به محل دیگر سفره دست دراز کردند بار دیگر شعبده باز مرغ را به پرواز در آورد و تمامی اهل مجلس خندیدند.
ناگهان امام هادی – علیه السلام – دست را بر صورت شیر بر پشت سر شعبده باز زد و فرمود: او را بگیر. شیر تجسم یافت و بر او حمله کرد و مقابل چشم همه او را بلعید و به جای خود برگشت و به صورت اول در آمد.
حاضرین متحیر و وحشت زده شدند امام – علیه السلام – از جا برخاست. متوکل گفت: از تو می خواهم از مجلس بیرون نروی مگر آنکه شعبده باز را برگردانی.
«فَقالَ وَاللهِ لاتَری بَعْدَها اُتُسَلِّطَ اَعْداءَ اللهِ عَلی اَوْلِیاء اللهِ»
امام – علیه السلام – فرمود: به خدا سوگند دیگر او را نخواهی یافت آیا دشمنان خدا را بر اولیاء خدا مسلط می کنی؟!
سپس از مجلس خارج شدند و دیگر کسی مرد شعبده باز را ندید.[14]
11. زرافه نگهبان مخصوص متوکل نقل می کند: که در روز عید متوکل برنامه سلام داشت تصمیم گرفت که از برابر امام هادی – علیه السلام – عبور کند. وزیرش به او گفت: این کار برای شما سبک است، مردم حرفها و قضاوتها خواهند کرد. متوکل گفت: من ناچارم که این کار را بکنم. وزیر گفت: پس اگر جدی هستید با سرداران سپاه و أشراف دربار بروید که کسی نفهمد شما برای دیدار امام هادی – علیه السلام – می روید فکر کنند همینطور عبورتان از برابر ایشان افتاده است.
روای می گوید: وقتی با حضرت روبرو شدند من خود را به آن بزرگوار رساندم و عرض کردم که متوکل قصد احترام به شما را داشته است. امام – علیه السلام – فرمود: ساکت باش هیهات او سه روز دیگر بیشتر زنده نخواهد بود. راوی می گوید: پس از شنیدن این پیشگویی حضرت، به سراغ معلمی شیعی مدهب رفتم که با او رفت و آمد داشتم و زیاد با او مزاح می کردم که تو رافضی هستی. بعد از نماز عشا او را خواستم و گفتم: من امروز مطلبی را از امام تو شنیدم. گفت: چه شنیدی؟ جریان را برایش شرح دادم. گفت: به تو بگویم و نصیحت مرا قبول کن. گفتم بگو هر چه می خواهی. گفت: اگر امام هادی – علیه السلام – آن طور که تو نقل کردی فرموده باشد فوراً برو و مال و اموالت را جمع کن که متوکل بعد از سه روز یا می میرد و یا او را می کشند. راوی ادامه می دهد که من از حرف مرد شیعه عصبانی شدم و او را سرزنش کردم ولی وقتی به خانه آمدم و با خود خلوت کردم پیش خود گفتم دور از عقل نیست که جانب احتیاط را بگیرم و مال و اموالم را جمع کنم. بی درنگ به کاخ متوکل رفتم و هر چه داشتم جمع کردم.
درست در شب چهارم متوکل کشته شد و من جان و مالم به سلامت ماند و من مذهب شیعه را انتخاب کردم و خود را موظف به خدمتگزاری امام – علیه السلام – نمودم از آن گرامی خواستم که در حقم دعا کند تا حق ولایت را نسبت به آن خانواده ادا کنم.
12. یک بار امام ـ علیه السلام ـ را در یک مجلس ولیمه و میهمانی دعوت کردند همینکه آن بزرگوار وارد مجلس شد همه به احترام امام ساکت شده و مؤدب نشستند، ولی در این میان جوانی به امام احترام نگذاشت و در محضر آن حضرت شروع کرد به مسخره کردن و خنده های بیجا نمودن! امام هادی ـ علیه السلام ـ فرمود: چه شده که خنده تمام وجود ترا احاطه کرده و از یاد خدا غافل شده ای، بدان که تا سه روز دیگر جزء اهل قبور خواهی شد و همان شد که امام فرموده بود.[15]
13. ابو هاشم جعفری نقل می کند که من در فشار اقتصادی شدیدی قرار گرفتم، به محضر امام هادی ـ علیه السلام ـ شرفیاب شدم، به من اجازه فرمود که بنشینم و بعد فرمود: ای اباهاشم می خواهی شکر کدام نعمت الهی را به جا آوری؟ گفت: متحیر ماندم که در پاسخ امام چه بگویم.
امام ـ علیه السلام ـ فرمود: خداوند تبارک و تعالی به تو روزی ایمان عنایت فرموده، بدنت را به آتش جهنم حرام کرده، به تو برای انجام طاعات عافیت و سلامتی داده. تو را روزی قناعت داده تا به ابتذال کشیده نشوی. بعد آن بزرگوار فرمود: ابتدا من شروع به صحبت کردم زیرا گمان بردم که می خواهی لب به شکایت بگشایی و دستور دادم که صد دینار برایت بیاورند و تو آن را قبول کن.[16]
14. زرافه نگهبان مخصوص متوکل می گوید: متوکل مردی اهل لهو و لعب و بازیهای مختلف بود، به همین علت یک مرد هندی که در شعبده بازی احاطه خاصی داشت به کاخ خود آورده بود تا سرگرم باشد.
یک روز تصمیم گرفت که امام هادی ـ علیه السلام ـ را توسط مرد شعبده باز مسخره و اهانت نماید. به او گفت اگر باعث خجلت و اذیت امام ـ علیه السلام ـ شوی هزار دینار ناب به تو خواهم داد.
مرد هندی قبول کرد و دستور داد چند مرغ بریان طبخ کنند و روی ظروف غذا بگذارند و خود در کنار سفره نشست، آنگاه امام ـ علیه السلام ـ را دعوت کردند که به سر سفره غذا حاضر شوند.
در همان مکان پارچه ای به دیوار آویزان بود که نقش یک شیر بر آن بود. شعبده باز درست در کنار آن نقش نشسته بود. حاضرین مشغول غذا خوردن شدند. امام ـ علیه السلام ـ دست مبارک را دراز کردند که از مرغ استفاده کنند شعبده باز آن را به پرواز در آورد و باز به محل دیگر سفره دست دراز کردند بار دیگر شعبده باز مرغ را به پرواز در آورد و تمامی اهل مجلس خندیدند.
ناگهان امام هادی ـ علیه السلام ـ دست را بر صورت شیر بر پشت سر شعبده باز زد و فرمود: او را بگیر. شیر تجسم یافت و بر او حمله کرد و مقابل چشم همه او را بلعید و به جای خود برگشت و به صورت اول در آمد.
حاضرین متحیر و وحشت زده شدند امام ـ علیه السلام ـ از جا برخاست. متوکل گفت: از تو می خواهم از مجلس بیرون نروی مگر آنکه شعبده باز را برگردانی.
«فَقالَ وَاللهِ لاتَری بَعْدَها اُتُسَلِّطَ اَعْداءَ اللهِ عَلی اَوْلِیاء اللهِ»
امام ـ علیه السلام ـ فرمود: به خدا سوگند دیگر او را نخواهی یافت آیا دشمنان خدا را بر اولیاء خدا مسلط می کنی؟!
سپس از مجلس خارج شدند و دیگر کسی مرد شعبده باز را ندید.[17]
15. و همان راوی نقل می کند: که در روز عید متوکل برنامه سلام داشت تصمیم گرفت که از برابر امام هادی ـ علیه السلام ـ عبور کند. وزیرش به او گفت: این کار برای شما سبک است، مردم حرفها و قضاوتها خواهند کرد. متوکل گفت: من ناچارم که این کار را بکنم. وزیر گفت: پس اگر جدی هستید با سرداران سپاه و أشراف دربار بروید که کسی نفهمد شما برای دیدار امام هادی ـ علیه السلام ـ می روید فکر کنند همینطور عبورتان از برابر ایشان افتاده است.
روای می گوید: وقتی با حضرت روبرو شدند من خود را به آن بزرگوار رساندم و عرض کردم که متوکل قصد احترام به شما را داشته است. امام ـ علیه السلام ـ فرمود: ساکت باش هیهات او سه روز دیگر بیشتر زنده نخواهد بود. راوی می گوید: پس از شنیدن این پیشگویی حضرت، به سراغ معلمی شیعی مدهب رفتم که با او رفت و آمد داشتم و زیاد با او مزاح می کردم که تو رافضی هستی. بعد از نماز عشا او را خواستم و گفتم: من امروز مطلبی را از امام تو شنیدم. گفت: چه شنیدی؟ جریان را برایش شرح دادم. گفت: به تو بگویم و نصیحت مرا قبول کن. گفتم بگو هر چه می خواهی. گفت: اگر امام هادی ـ علیه السلام ـ آن طور که تو نقل کردی فرموده باشد فوراً برو و مال و اموالت را جمع کن که متوکل بعد از سه روز یا می میرد و یا او را می کشند. راوی ادامه می دهد که من از حرف مرد شیعه عصبانی شدم و او را سرزنش کردم ولی وقتی به خانه آمدم و با خود خلوت کردم پیش خود گفتم دور از عقل نیست که جانب احتیاط را بگیرم و مال و اموالم را جمع کنم. بی درنگ به کاخ متوکل رفتم و هر چه داشتم جمع کردم.
درست در شب چهارم متوکل کشته شد و من جان و مالم به سلامت ماند و من مذهب شیعه را انتخاب کردم و خود را موظف به خدمتگزاری امام ـ علیه السلام ـ نمودم از آن گرامی خواستم که در حقم دعا کند تا حق ولایت را نسبت به آن خانواده ادا کنم.
——————————————————————————–
[1] . سوره غافر: 84 – 85.
[2] . شیخ حرّ عاملی، وسائل الشیعه، بیروت، داراحیأ التراث العربی، ج 18، ص 408 (باب 36 من ابواب حد الزنا) – شریف القرشی، باقر، حیاه الامام الهادی، الطبعه الاولی، بیروت، دار الأضوا، 1408 ه.ق، ص 240.
[3] . سوره توبه: 25.
[4] . سبط ابن الجوزی، تذکره الخواص، نجف، المکتبه الحیدریه، 1383ه.ق، ص 360 – شریف القرشی، همان کتاب، ص 240.
[5] . احقاق الحق، ج 12، ص453.
[6] . احقاق الحق، ج12، ص451.
[7] . اعلام الوری، ص360.
[8] . بحار الانوار، ج50، ص141.
[9] . مناقب، ج4، ص 416.
[10] . بحار، ج 50، ص124.
[11] . بحار، ج50، ص 125.
[12] . مناقب، ج4 ، ص414.
[13]. امالی صدوق، ص412.
[14] . بحار، ج50، ص147.
[15] . مناقب، ج4 ، ص414.
[16]. امالی صدوق، ص412.
[17] . بحار، ج50، ص147.
مهدی پیشوایی- سیره پیشوایان، ص 599 – و سید کاظم ارفع- سیره عملی اهل بیت(ع)، ج12، ص 9
1. کیفر مسیحی زناکار
روزی یک نفر مسیحی را که با زن مسلمانی زنا کرده بود، نزد متوکل آوردند. متوکل خواست در مورد او حد شرعی اجرا شود، در این هنگام مسیحی اسلام آورد. «یحیی بن اکثم» قاضی القضات گفت: اسلام آوردن او، کفر و عملش را از میان برده و نباید حدّ در مورد او اجرا شود. برخی ار فقها گفتند باید سه بار در مورد او حد جاری شود. برخی دیگر به گونه ای دیگر فتوا دادند. وجود اختلاف آرأ و فتاوا، متوکل را مجبور ساخت تا از امام هادی – علیه السلام – استفتا کند. مسئله را در محضر امام مطرح کردند. امام پاسخ داد: «آنقدر باید شلاق بخورد تا بمیرد».
فتوای امام با مخالفت شدید «یحیی بن اکثم» و سایر فقها روبرو گردید و گفتند: این فتوا در هیچ آیه و روایتی وجود ندارد و از متوکل خواستند که نامه ای به امام نوشته مدرک این فتوا را بپرسد. متوکل موضوع را به امام نوشت. امام در پاسخ پس از بسم الله نوشت: «فَلَمّا رَأَوْا بَأْسَنا آمَنّا بِاللهِ وَحْدَهُ وَ کَفَرْنا بِما کُنّا بِهِ مُشْرَکِینَ فَلَمْ یَکُ یَنْفَعُهُمْ ایْمانُهُمْ لَمّا رَأوا بَأْسَنا سُنّه اللهِ الّتِی قِدْ خَلَتْ فِی عِبادِهِ وَ خَسِرَ هُنِالکَ الْمُبطَلُونَ»[1] :«هنگامی که قهر و قدرت ما را دیدند، گفتند: به خدای یگانه ایمان آوردیم و به بتها و عناصری که آنها را شریک خدا قرار داده بودیم، کافر شدیم، ولی ایمانشان به هنگام دیدن قهر و قدرت ما، سودی ندارد. این سنت و حکم الهی است که در میان بندگان وی جاری است و پیروان باطل در چنین شرائطی زیانکار شدند.»
متوکل، پاسخ مستدل امام را پذیرفت و دستور داد حد زناکار طبق فتوای امام اجرا شود.[2]
امام با ذکر این آیه شریفه، به آنان فهماند: همان طور که ایمان مشرکان، عذاب خدا را از آنها باز نداشت، اسلام آوردن این مسیحی نیز حد را ساقط نمی کند.
2 – نذر متوکل
روزی متوکل بیمار شد و نذر کرد که اگر شفا یابد، تعداد «کثیری» دینار (= سکه زر) در راه خدا صدقه بدهد. هنگامی که بهبود یافت، فقها را گرد آورد و پرسید چند دینار باید صدقه بدهم که «کثیر» محسوب شود؟ فقها در این باره فتاوای مختلف دادند متوکل ناگزیر مسئله را از امام هادی سؤال کرد. امام پاسخ داد که باید هشتاد و سه دینار بپردازی. فقها از این فتوا تعجب کردند و به متوکل گفتند از او بپرسید این فتوا را بر اساس چه مدرکی داده است؟
متوکل موضوع را با امام مطرح کرد. حضرت فرمود: خداوند در قرآن می فرماید: «لَقَدْ نَصَرَکُمُ اللهُ فِی مَواطِنَ کَثِیرَه»[3] : «خداوند شما (مسلمانان) را در موارد «کثیر» یاری کرده است»، و همه خاندان ما روایت کرده اند که جنگها و سریّه های زمان پیامبر(ص) اسلام هشتاد و سه جنگ است.[4]
3. متوکل عباسی در بدنش دمل بزرگی در آمده بود که به هیچوجه خوب نمی شد، از زیادی درد در تب سوزانی بسر می برد، پزشکان مخصوص از معالجه فرو ماندند، مادر متوکل به حضرت امام علی النقی – علیه السلام – ارادت کامل داشت، کسی را پیش آن بزرگوار فرستاد و تقاضای دوای مؤثر نمود.
امام – علیه السلام – فرمود: روغن گوسفند با گلاب بیامیزید و بر دمل بنهید تا درد ساکت شود و سر بگشاید، این دستور را که به خلیفه رساندند پزشکان معالج از تجویز چنین دارویی برای دمل خندید. آن دوا را هیچکدام نپسندیدند.
این خبر به مادر متوکل رسید پزشکان را ناسزا گفت و دستور داد آنها را از پیش متوکل خارج کنند خودش شخصاً آن دوا را تهیه کرد و بر دمل نهاد هماندم درد فرو نشست و اثر بهبودی آشکار شد بدون فاصله سر دمل باز گردیده مواده فاسد خارج شد.
متوکل در همان روز هزار مثقال زر مسکوک سرخ در همیان گذاشت و مهر مخصوص خود را بر آن زده برای آنجناب فرستاد. بعد از چند روز حسودان به متوکل رسانیدند که حضرت هادی خیال خلافت دارد، هر سکه ای که شما به ایشان می دهید صرف جمع آوری اسلحه می کند. متوکل بدگمان شد. شبی سعید وزیر دربار خود را دستور داد به وسیله نردبانی از راه بام نیمه شب بدون اطلاع برآن حضرت وارد شود و ببیند ایشان در چه حالند و آیا در منزل و خلوتخانه خاص ایشان اسلحه و اسباب و لوازم سلطنت یافت می شود، اگر پیدا کرد برای متوکل بیاورد. سعید با چند خادم نردبانی برداشته کنار دیوار منزل آن حضرت آمد به وسیله نردبان از راه بام با چند نفر وارد خانه شد، اتفاقاً شب تاریکی بود سعید وقتی داخل منزل گردید سرگردان گشت که به کدام طرف برود و چگونه جستجو نماید. در این هنگام امام – علیه السلام – از درون خانه فرمود سعید همانجا باش تا برایت چراغی بفرستم.
فرستاده متوکل از این پیشامد در شگفت شد که از کجا دانست من آمده ام چیزی نگذشت که خادمی با چراغی افروخته یک دسته کلید پیش سعید آمد، گفت: امام فرموده تمام خانه های ما را جستجو کن هر چه از وسایل جنگ پیدا کردی بردار بعد از پایان تفحص پیش من بیا.
خادم اتاقها را یکی یکی باز کرد و سعید را راهنمایی نمود در هیچکدام از اتاقها آنچه را که در جستجویش بود پیدا نکرد خدمت حضرت هادی – علیه السلام – رسید و داخل خلوتخانه ایشان شد دید حصیری افکنده و سجاده ای بر آن گسترده رو به قبله نشسته کنار سجاده شمشیری در غلاف نهاده است و همیانی که ده هزار دینار داشت با مهر موکل بدون اینکه مهرش دست خورده باشد در گوشه اتاق است. امام – علیه السلام – فرمود از اسباب سلطنت در این خلوتخانه فقط همین شمشیر و دینارهاست که چند روز پیش خود متوکل فرستاده هر دو را بردار و پیش او ببر تاحقیقت گفتار سخن چینان و حسودان بر او کشف شود. سعید آن شمشیر و همیان را برداشت و نزد متوکل آورد مشروحاً مشاهدات خود را شرح داد متوکل همینکه همیان را سر بسته به مهر خود دید بسیار شرمنده گشت و از کرده خوش پشیمان گردید چند نفری که از روی حسادت سخن چینی کرده بودند کیفری بسزا داد و ده هزار دینار دیگر در همیان گذارد با همان همیان اول خدمت ایشان فرستاده و پوزش خواست.[5]
4. متوکل فرمان داد سه رأس از درندگان را به محوطه کاخ او بیاورند، آنگاه حضرت هادی – علیه السلام – را به کاخ دعوت کرد و چون آن گرامی وارد محوطه کاخ شد دستور داد درب کاخ را ببندند. اما درندگان دور امام می گشتند و نسبت به او اظهار روتنی می کردند و امام با استین خویش آنان را نوازش می کرد. سپس امام به بالا نزد متوکل رفت و مدتی با او صحبت کرد و بعد پایین آمد و باز درندگان همان رفتار قبلی را نسبت به امام تکرار کردند تا امام از کاخ خارج شد. و بعداً متوکل جایزه بزرگی برای امام فرستاد.
به متوکل گفتند: پسر عموی تو امام هادی – علیه السلام – با درندگان چنان رفتار کرد که دیدی، تو نیز همین کار را بکن!
گفت: شما قصد قتل مرا دارید! و فرمان داد این جریان را فاش نسازند.[6]
امین الدین طبرسی از محمد بن حسن اشتر علوی روایت کرده که با پدرم در خانه متوکل بودیم، من در آن هنگام طفل بودم، و جماعتی از آل ابوطالب و آل عباس و آل جعفر حضور داشتند، امام هادی – علیه السلام – وارد شد، همه آنان که در خانه متوکل بودند به احترام او پیاده شدند. آن حضرت داخل شد، و برخی از حاضران به برخی گفتند: چرا برای این جوان پیاده شویم، نه شریفتر از ماست و نه سنش بیشتر است، به خدا سوگند برای او پیاده نخواهیم شد!
ابوهاشم جعفری که در آنجا حاضر بود گفت: به خدا سوگند وقتی او را ببینید به احترام او با حقارت پیاده خواهید شد.
طولی نکشید که آن حضرت از منزل متوکل بیرون آمد، چون چشم حاضران به آن گرامی افتاد همگان پیاده شدند. ابوهاشم گفت: مگر نگفتید پیاده نمی شویم؟!
گفتند: به خدا سوگند نتوانستیم خودداری کنیم بطوری که بی اختیار پیاده شدیم.[7]
جمعی از اهالی اصفهان مثل ابوالعباس احمد بن نضر و ابو جعفر محمدبن علویه گفتند که مردی دراصفهان بود به نام عبدالرحمان که جزء شیعیان محسوب می شد. از او پرسیدند چرا این مذهب را برگزیده و به امامت هادی – علیه السلام – متعقد شده ای؟
گفت: به جهت معجزه ای که از امام – علیه السلام – دیدم، و داستان از این قرار بود. من مردی فقیرو بی چیز بودم، ولی چون زبان و جرأت داشتم اهالی اصفهان در سالی از سالها مرا همراه گروهی نزد متوکل فرستاند تا دادخواهی کنیم. روزی بیرون خانه متوکل ایستاده بودیم که دستور احضار علی بن محمدبن رضا از سوی متوکل صادر شد، من به یکی از حاضران گفتم: این مرد کیست که دستور احضارش صادر شد.
گفت: این مرد علوی است و رافضیان او را امام می دانند، و اضافه کرد که ممکن است خلیفه برای قتل دستور احضارش را داده باشد. گفتم: از جای خود حرکت نمی کنم تا این مرد علوی بیاید و او را ببینم. ناگهان دیدم شخصی سوار بر اسب به سوی خانه متوکل می آید. مردم به احترام در دو طرف مسیر او صف کشیدند و او را تماشا می کردند، چون نگاهم بر او افتاد مهرش در دلم جا گرفت و نزد خود به دعای او مشغول شدم تا خدا شر متوکل را از او دفع نماید. آن حضرت از میان مردم می گذشت و نگاهش بر یال اسب خود بود و چپ و راست را نگاه نمی کرد و من پیوسته به دعای او مشغول بودم، چون به من رسید با تمام رو به سوی من متوجه شد و فرمود: خدا دعای ترا پذیرفت و به تو طول عمر داد و مال و فرزندان ترا زیاد کرد.
چون این را مشاهده کردم مرا لرزه گرفت و در میان دوستانم افتادم، دوستانم پرسیدند: چه شد؟ گفتم: خیر است و چیزی نگفتم. هنگامی که به اصفهان بازگشتم خدا مال و فراوان به من عطا کرد، و امروز از اموال آنچه در خانه دارم قیمتش به هزار هزار درهم می رسد غیر از آنچه بیرون از خانه دارم و ده فرزند یافته ام و عمرم نیز از هفتاد سال گذشته است، من به امامت آن مردی معتقدم که از دلم خبر داشت و دعایش در حق من مستجاب گردید.[8]
5. زنی ادعا کرد که من زینب دختر فاطمه زهرا(علیهما السلام) می باشم متوکل زن را طلبید و گفت که زمان زینب تا به حال سالها گذشته تو جوانی. گفت: رسول خدا(صلی الله علیه و آله) دست بر سر من کشیده و دعا کرده در هر چهل سال جوانی به من برگردد.
متوکل بزرگان آل ابو طالب و اولاد عباس و قریش را طلبید همه گفتند او دروغ می گوید، زینب(علیهما السلام) در فلان سال وفات کرده. زن گفت: اینها دروغ می گویند، من از مردم پنهان بودم کسی از حال من مطلع نبود تا اکنون ظاهر شدم، متوکل قسم خورد که باید از روی دلیل ادعای او را باطل کرد،
ایشان گفتند بفرست امام هادی را حاضر کنند شاید او از روی حجت کلام این زن را باطل کند.
متوکل امام – علیه السلام – را حاضر کرد و جریان را برای حضرت شرح داد. امام – علیه السلام – فرمود: دروغ می گوید حضرت زینب (علیها السلام) در فلان سال وفات کرد. گفت: دیگران این را گفته اند دلیلی بر بطلان حرف او بیان کن، فرمود: حجت بر بطلان حرف او این است که گوشت فرزندان فاطمه (علیها السلام) بر درندگان حرام است، او را بفرست نزد شیران اگر راست می گوید شیران او را نمی خورند، متوکل به آن زن گفت چه می گویی. گفت: من می خواهد مرا به این سبب بکشد حضرت فرمود: اینجا عده ای اینجا عده ای از فرزندان فاطمه(علیها السلام) هستند هر کدام را که می خواهی بفرست تا این مطلب بر تو معلوم شود.
راوی گفت: رنگ صورتهای همه در این موقع تغییر کرد، بعضی گفتند چرا حواله بر دیگری می کند و خودش نمی رود، متوکل گفت: یا اباالحسن چرا خودت به نزد آنها نمی روی؟ فرمود: میل داری بروم. نردبانی گذاشتند امام – علیه السلام – داخل قفس و محل نگهداری حیوانات درنده شدند و در گوشه ای نشستند، شیران خدمت آن بزرگوار آمدند، از روی خصوع سر خود را در جلوی آن حضرت بر زمین نهادند آن حضرت دست بر سر آنها مالید و امر کرد که کنار روند تمام به کناری رفتند و اطاعت آن جناب را می نمودند.
وزیر متوکل گفت: این کار درست نیست هر چه زودتر او را از این مکان خارج کن این تا مردم این معجزه را مشاهده نکنند همینکه امام – علیه السلام – پا بر نردبان نهاد شیران دور آن حضرت جمع شدند و خود را به لباس آن حضرت می مالیدند حضرت اشاره کرد که برگردند و برگشتند، د راین موقع زن گفت: من ادعای باطل کردم ومن دختر فلان شخص هستم و فقر باعث شد که چنین نیرنگی بزنم.[9]
6. ابوهاشم جعفری می گوید هنگامی که یکی از سرداران سپاه واثق به نام بغا(که نامی است ترکی) برای دستگیری اعراب از مدینه عبور می کرد، در مدینه بودم. امام هادی – علیه السلام – به ما فرمود: برویم تجهیزات این ترک را ببینیم. بیرون آمدیم وتوقف کردیم، سپاه آماده او را نزد ما گذشتند. و بغا رسید. امام – علیه السلام – با او چند جمله به زبان ترکی صحبت کردند. و او از اسب پیاده شد و پای امام را بوسید.
ابو هاشم می گوید: ترک را قسم دادم که با تو چه گفت: ترک پرسید: این مرد پیامبر است؟
گفتم: نه. گفت: مرا به اسمی کوچک خواند که در کوچکی در شهرهای ترک به آن نامیده می شدم و تا این ساعت هیچکس از آن اطلاعی نداشت.[10]
7. یونس نقاش در سامراء همسایه امام هادی – علیه السلام – بود و پیوسته به حضور امام – علیه السلام – می شد و به آن حضرت خدمت می کرد. یک بار در حالی که می لرزید به خدمت امام آمد و عرض کرد: مولای من وصیت می کنم با خانواده ام به نیکی رفتار نمایید.
امام – علیه السلام – چه شده است؟
عرض کرد: آماده مرگ شده ام! امام با تبسم فرمود: چرا؟
عرض کرد: موسی بن بغا از سرداران و درباریان قدرتمند عباسی نگینی به من داد تا بر آن نقشی برآورم و آن نگین از خوبی به قیمت در نمی آید، وقتی خواستم نقش کنم نگین شکست و دو قسمت شد، فردا روز وعده است که نگین را به او تسلیم نمایم، موسی بن بغا یا مرا هزار تازیانه می زند یا می کشد.
امام – علیه السلام – فرمود: به منزل برو تا فردا چیزی جز خیر و خوبی پیش نمی آید.
فردای آن روز اول وقت، یونس در حالی که لرزه اندام او را فراگرفته بود خدمت امام آمد و عرض کرد فرستاده موسی بن بغا آمده انگشتر را می خواهد.
فرمود: نزد او برو چیزی جز خیر و خوبی نخواهی دید.
عرض کرد: مولای من، به او چه بگویم. امام – علیه السلام – با تبسم فرمود: نزد او برو و آنچه به تو خبر می دهد بشنو، چیزی جز خیر نخواهی دید.
یونس رفت و خندان بازگشت و عرض کرد: مولای من، چون نزد او رفتم گفت: دختران کوچک من برای این نگین با هم دعوا کردند، آیا ممکن است آن را دو نیم کنی تا دونگین شود، و ترا (به پاداش این کار) بی نیاز سازم؟
امام – علیه السلام – خدا را ستایش کرد و به یونس فرمود: به او چه گفتی؟
عرض کرد: گفتم مهلت بده فکر کنم چطور این کار را انجام دهم.
فرمود: خوب جواب گفتی.[11]
8. امام هادی – علیه السلام – را در یک مجلس ولیمه و میهمانی دعوت کردند همینکه آن بزرگوار وارد مجلس شد همه به احترام امام ساکت شده و مؤدب نشستند، ولی در این میان جوانی به امام احترام نگذاشت و در محضر آن حضرت شروع کرد به مسخره کردن و خنده های بیجا نمودن! امام هادی – علیه السلام – فرمود: چه شده که خنده تمام وجود ترا احاطه کرده و از یاد خدا غافل شده ای، بدان که تا سه روز دیگر جزء اهل قبور خواهی شد و همان شد که امام فرموده بود.[12]
9. ابو هاشم جعفری نقل می کند که من در فشار اقتصادی شدیدی قرار گرفتم، به محضر امام هادی – علیه السلام – شرفیاب شدم، به من اجازه فرمود که بنشینم و بعد فرمود: ای اباهاشم می خواهی شکر کدام نعمت الهی را به جا آوری؟ گفت: متحیر ماندم که در پاسخ امام چه بگویم.
امام – علیه السلام – فرمود: خداوند تبارک و تعالی به تو روزی ایمان عنایت فرموده، بدنت را به آتش جهنم حرام کرده، به تو برای انجام طاعات عافیت و سلامتی داده. تو را روزی قناعت داده تا به ابتذال کشیده نشوی. بعد آن بزرگوار فرمود: ابتدا من شروع به صحبت کردم زیرا گمان بردم که می خواهی لب به شکایت بگشایی ودستور دادم که صد دینار برایت بیاورند و تو آن را قبول کن.[13]
10. زرافه نگهبان مخصوص متوکل می گوید: متوکل مردی اهل لهو و لعب و بازیهای مختلف بود، به همین علت یک مرد هندی که در شعبده بازی احاطه خاصی داشت به کاخ خود آورده بود تا سرگرم باشد.
یک روز تصمیم گرفت که امام هادی – علیه السلام – را توسط مرد شعبده باز مسخره و اهانت نماید. به او گفت اگر باعث خجلت و اذیت امام – علیه السلام – شوی هزار دینار ناب به تو خواهم داد.
مرد هندی قبول کرد و دستور داد چند مرغ بریان طبخ کنند و روی ظروف غذا بگذارند و خود در کنار سفره نشست، آنگاه امام – علیه السلام – را دعوت کردند که به سر سفره غذا حاضر شوند.
در همان مکان پارچه ای به دیوار آویزان بود که نقش یک شیر بر آن بود. شعبده باز درست در کنار آن نقش نشسته بود. حاضرین مشغول غذا خوردن شدند. امام – علیه السلام – دست مبارک را دراز کردند که از مرغ استفاده کنند شعبده باز آن را به پرواز در آورد و باز به محل دیگر سفره دست دراز کردند بار دیگر شعبده باز مرغ را به پرواز در آورد و تمامی اهل مجلس خندیدند.
ناگهان امام هادی – علیه السلام – دست را بر صورت شیر بر پشت سر شعبده باز زد و فرمود: او را بگیر. شیر تجسم یافت و بر او حمله کرد و مقابل چشم همه او را بلعید و به جای خود برگشت و به صورت اول در آمد.
حاضرین متحیر و وحشت زده شدند امام – علیه السلام – از جا برخاست. متوکل گفت: از تو می خواهم از مجلس بیرون نروی مگر آنکه شعبده باز را برگردانی.
«فَقالَ وَاللهِ لاتَری بَعْدَها اُتُسَلِّطَ اَعْداءَ اللهِ عَلی اَوْلِیاء اللهِ»
امام – علیه السلام – فرمود: به خدا سوگند دیگر او را نخواهی یافت آیا دشمنان خدا را بر اولیاء خدا مسلط می کنی؟!
سپس از مجلس خارج شدند و دیگر کسی مرد شعبده باز را ندید.[14]
11. زرافه نگهبان مخصوص متوکل نقل می کند: که در روز عید متوکل برنامه سلام داشت تصمیم گرفت که از برابر امام هادی – علیه السلام – عبور کند. وزیرش به او گفت: این کار برای شما سبک است، مردم حرفها و قضاوتها خواهند کرد. متوکل گفت: من ناچارم که این کار را بکنم. وزیر گفت: پس اگر جدی هستید با سرداران سپاه و أشراف دربار بروید که کسی نفهمد شما برای دیدار امام هادی – علیه السلام – می روید فکر کنند همینطور عبورتان از برابر ایشان افتاده است.
روای می گوید: وقتی با حضرت روبرو شدند من خود را به آن بزرگوار رساندم و عرض کردم که متوکل قصد احترام به شما را داشته است. امام – علیه السلام – فرمود: ساکت باش هیهات او سه روز دیگر بیشتر زنده نخواهد بود. راوی می گوید: پس از شنیدن این پیشگویی حضرت، به سراغ معلمی شیعی مدهب رفتم که با او رفت و آمد داشتم و زیاد با او مزاح می کردم که تو رافضی هستی. بعد از نماز عشا او را خواستم و گفتم: من امروز مطلبی را از امام تو شنیدم. گفت: چه شنیدی؟ جریان را برایش شرح دادم. گفت: به تو بگویم و نصیحت مرا قبول کن. گفتم بگو هر چه می خواهی. گفت: اگر امام هادی – علیه السلام – آن طور که تو نقل کردی فرموده باشد فوراً برو و مال و اموالت را جمع کن که متوکل بعد از سه روز یا می میرد و یا او را می کشند. راوی ادامه می دهد که من از حرف مرد شیعه عصبانی شدم و او را سرزنش کردم ولی وقتی به خانه آمدم و با خود خلوت کردم پیش خود گفتم دور از عقل نیست که جانب احتیاط را بگیرم و مال و اموالم را جمع کنم. بی درنگ به کاخ متوکل رفتم و هر چه داشتم جمع کردم.
درست در شب چهارم متوکل کشته شد و من جان و مالم به سلامت ماند و من مذهب شیعه را انتخاب کردم و خود را موظف به خدمتگزاری امام – علیه السلام – نمودم از آن گرامی خواستم که در حقم دعا کند تا حق ولایت را نسبت به آن خانواده ادا کنم.
12. یک بار امام ـ علیه السلام ـ را در یک مجلس ولیمه و میهمانی دعوت کردند همینکه آن بزرگوار وارد مجلس شد همه به احترام امام ساکت شده و مؤدب نشستند، ولی در این میان جوانی به امام احترام نگذاشت و در محضر آن حضرت شروع کرد به مسخره کردن و خنده های بیجا نمودن! امام هادی ـ علیه السلام ـ فرمود: چه شده که خنده تمام وجود ترا احاطه کرده و از یاد خدا غافل شده ای، بدان که تا سه روز دیگر جزء اهل قبور خواهی شد و همان شد که امام فرموده بود.[15]
13. ابو هاشم جعفری نقل می کند که من در فشار اقتصادی شدیدی قرار گرفتم، به محضر امام هادی ـ علیه السلام ـ شرفیاب شدم، به من اجازه فرمود که بنشینم و بعد فرمود: ای اباهاشم می خواهی شکر کدام نعمت الهی را به جا آوری؟ گفت: متحیر ماندم که در پاسخ امام چه بگویم.
امام ـ علیه السلام ـ فرمود: خداوند تبارک و تعالی به تو روزی ایمان عنایت فرموده، بدنت را به آتش جهنم حرام کرده، به تو برای انجام طاعات عافیت و سلامتی داده. تو را روزی قناعت داده تا به ابتذال کشیده نشوی. بعد آن بزرگوار فرمود: ابتدا من شروع به صحبت کردم زیرا گمان بردم که می خواهی لب به شکایت بگشایی و دستور دادم که صد دینار برایت بیاورند و تو آن را قبول کن.[16]
14. زرافه نگهبان مخصوص متوکل می گوید: متوکل مردی اهل لهو و لعب و بازیهای مختلف بود، به همین علت یک مرد هندی که در شعبده بازی احاطه خاصی داشت به کاخ خود آورده بود تا سرگرم باشد.
یک روز تصمیم گرفت که امام هادی ـ علیه السلام ـ را توسط مرد شعبده باز مسخره و اهانت نماید. به او گفت اگر باعث خجلت و اذیت امام ـ علیه السلام ـ شوی هزار دینار ناب به تو خواهم داد.
مرد هندی قبول کرد و دستور داد چند مرغ بریان طبخ کنند و روی ظروف غذا بگذارند و خود در کنار سفره نشست، آنگاه امام ـ علیه السلام ـ را دعوت کردند که به سر سفره غذا حاضر شوند.
در همان مکان پارچه ای به دیوار آویزان بود که نقش یک شیر بر آن بود. شعبده باز درست در کنار آن نقش نشسته بود. حاضرین مشغول غذا خوردن شدند. امام ـ علیه السلام ـ دست مبارک را دراز کردند که از مرغ استفاده کنند شعبده باز آن را به پرواز در آورد و باز به محل دیگر سفره دست دراز کردند بار دیگر شعبده باز مرغ را به پرواز در آورد و تمامی اهل مجلس خندیدند.
ناگهان امام هادی ـ علیه السلام ـ دست را بر صورت شیر بر پشت سر شعبده باز زد و فرمود: او را بگیر. شیر تجسم یافت و بر او حمله کرد و مقابل چشم همه او را بلعید و به جای خود برگشت و به صورت اول در آمد.
حاضرین متحیر و وحشت زده شدند امام ـ علیه السلام ـ از جا برخاست. متوکل گفت: از تو می خواهم از مجلس بیرون نروی مگر آنکه شعبده باز را برگردانی.
«فَقالَ وَاللهِ لاتَری بَعْدَها اُتُسَلِّطَ اَعْداءَ اللهِ عَلی اَوْلِیاء اللهِ»
امام ـ علیه السلام ـ فرمود: به خدا سوگند دیگر او را نخواهی یافت آیا دشمنان خدا را بر اولیاء خدا مسلط می کنی؟!
سپس از مجلس خارج شدند و دیگر کسی مرد شعبده باز را ندید.[17]
15. و همان راوی نقل می کند: که در روز عید متوکل برنامه سلام داشت تصمیم گرفت که از برابر امام هادی ـ علیه السلام ـ عبور کند. وزیرش به او گفت: این کار برای شما سبک است، مردم حرفها و قضاوتها خواهند کرد. متوکل گفت: من ناچارم که این کار را بکنم. وزیر گفت: پس اگر جدی هستید با سرداران سپاه و أشراف دربار بروید که کسی نفهمد شما برای دیدار امام هادی ـ علیه السلام ـ می روید فکر کنند همینطور عبورتان از برابر ایشان افتاده است.
روای می گوید: وقتی با حضرت روبرو شدند من خود را به آن بزرگوار رساندم و عرض کردم که متوکل قصد احترام به شما را داشته است. امام ـ علیه السلام ـ فرمود: ساکت باش هیهات او سه روز دیگر بیشتر زنده نخواهد بود. راوی می گوید: پس از شنیدن این پیشگویی حضرت، به سراغ معلمی شیعی مدهب رفتم که با او رفت و آمد داشتم و زیاد با او مزاح می کردم که تو رافضی هستی. بعد از نماز عشا او را خواستم و گفتم: من امروز مطلبی را از امام تو شنیدم. گفت: چه شنیدی؟ جریان را برایش شرح دادم. گفت: به تو بگویم و نصیحت مرا قبول کن. گفتم بگو هر چه می خواهی. گفت: اگر امام هادی ـ علیه السلام ـ آن طور که تو نقل کردی فرموده باشد فوراً برو و مال و اموالت را جمع کن که متوکل بعد از سه روز یا می میرد و یا او را می کشند. راوی ادامه می دهد که من از حرف مرد شیعه عصبانی شدم و او را سرزنش کردم ولی وقتی به خانه آمدم و با خود خلوت کردم پیش خود گفتم دور از عقل نیست که جانب احتیاط را بگیرم و مال و اموالم را جمع کنم. بی درنگ به کاخ متوکل رفتم و هر چه داشتم جمع کردم.
درست در شب چهارم متوکل کشته شد و من جان و مالم به سلامت ماند و من مذهب شیعه را انتخاب کردم و خود را موظف به خدمتگزاری امام ـ علیه السلام ـ نمودم از آن گرامی خواستم که در حقم دعا کند تا حق ولایت را نسبت به آن خانواده ادا کنم.
——————————————————————————–
[1] . سوره غافر: 84 – 85.
[2] . شیخ حرّ عاملی، وسائل الشیعه، بیروت، داراحیأ التراث العربی، ج 18، ص 408 (باب 36 من ابواب حد الزنا) – شریف القرشی، باقر، حیاه الامام الهادی، الطبعه الاولی، بیروت، دار الأضوا، 1408 ه.ق، ص 240.
[3] . سوره توبه: 25.
[4] . سبط ابن الجوزی، تذکره الخواص، نجف، المکتبه الحیدریه، 1383ه.ق، ص 360 – شریف القرشی، همان کتاب، ص 240.
[5] . احقاق الحق، ج 12، ص453.
[6] . احقاق الحق، ج12، ص451.
[7] . اعلام الوری، ص360.
[8] . بحار الانوار، ج50، ص141.
[9] . مناقب، ج4، ص 416.
[10] . بحار، ج 50، ص124.
[11] . بحار، ج50، ص 125.
[12] . مناقب، ج4 ، ص414.
[13]. امالی صدوق، ص412.
[14] . بحار، ج50، ص147.
[15] . مناقب، ج4 ، ص414.
[16]. امالی صدوق، ص412.
[17] . بحار، ج50، ص147.
مهدی پیشوایی- سیره پیشوایان، ص 599 – و سید کاظم ارفع- سیره عملی اهل بیت(ع)، ج12، ص 9