۱۳۹۳/۰۳/۱۲
–
۳۲۰۰ بازدید
شعری از علامه طباطبایی رحمه الله علیه
مهر خوبان دل و دین از همه بی پروابرد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
تو مپندار که مجنون سرِخود مجنون شد
از سَمک تا به سُهایش کشش لیلا برد
من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه
ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد
من خسی بی سر و پایم که به سیل افتادم
اوکه میرفت مرا هم به دل دریا برد
جام صهبا به کجا بود و مگر دست که بود
که در این بزم بگردیدو دل شیدابرد
خم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود
که به یک جلوه زمن نام ونشانم برد
خودت آموختی ام مهر و خودت سوختی ام
با برافروخته رویی که قرار ازمابرد
همه یاران به سر راه تو بودیم ولی
خم ابروت مرا دید و زمن یغما برد
همه دلباخته بودیم و هراسان که غمت
همه را پشت سرانداخت مرا تنها برد