عصراسلام: مشاور جان اف کندی بعدها گفت که آن حادثه خطرناکترین لحظهی جنگ سرد نبود، بلکه خطرناکترین حادثه در تاریخ بشریت بود. قضیه از اینجا شروع شد که کاسترو وقتی حکومت را در یک مبارزهی خونین دست گرفت و نخست وزیر شد، به امریکا رفت و گفت: برای دیدار دوستانه آمدهام. آیزنهاور که رئيس جمهور بود هیچ محلی به او نگذاشت و باهاش دیدار نکرد. این حادثه خیلی برای کاسترو ناخوشایند بود. حکومت قبل کاسترو دست باتیستا بود. باتیستا دست نشانده آمریکا بود و بسیاری از صنایع کوبا را آمریکا میچرخاند.
کاسترو که یک ملیگرا بود قیام کرد و حکومت را دست گرفت. شکاف شدید فقیر و غنی و ظلم باتیستا باعث این قیام به رهبری کاسترو شد. بعدها کاسترو میگفت: رئيس جمهور آمریکا حتی به من یک فنجان قهوه هم تعارف نکرد. کاسترو را پاس دادند سمت نیکسون که معاون اول بود. نیکسون بعدا گفت که کوبا دست یک انقلابی افتاده که زیاد قابل اعتماد نیست. آمریکا که از برکناری باتیستا ناراحت بود سر ناسازگاری با کاسترو گذاشت.
آمریکا شروع کرد به سنگ اندازی در حکومت جدید. کاسترو هم برای تلافی کل صنایع کشور را ملی کرد. بسیاری را از صاحبان آمریکایی بازخرید کرد (بصورت یکطرفه)، پالایشگاههای نفت را ملی کرد و هر چه آمریکا بیشتر فشار میآورد، کاسترو رادیکالتر میشد.
نیشکر درآمد اصلی و عمدهی کوباست و خریدار عمدهش آمریکا بود. آمریکا دستور توقف خرید نیشکر را دارد و اعلام کرد هیچ فرآوردهی نفتی به کوبا ارسال نشود و با این کار کوبا را زیر فشار زیادی قرار داد. سازمان سیا در این دوران حتی به مافیای میامی هم را آورد برای کشتن کاسترو. بعضی اوقات خرابکاری آمریکاییها اشکال عجیب و غریبی به خودش میگرفت: مثلا پارچه آغشته به نفت را میبستند به دم گربه، آتیش میزدند و گربه را ول میدادند در مزارع نیشکر. یا سعی داشتند از طریق سیگار سمی کاسترو را بکشند یا حتی ریشش را بسوزونند که باعث خنده شود!
در همین حین نیکیتا خروشچف رهبر شوروی بود. به کاسترو گفت غمت نباشد. من نیشکرت را میخرم و هرچی نفت و فرآورده بخواهی به تو میدهم. اینجاست که تاریخدانها میگویند آمریکا کاسترو را هل داد به سمت شوروی و اینجا بود که کاسترو کم کم افکار رادیکال کمونیستی پیدا کرد. این سمت دنیا میگویند خروشچف در دفتر کارش هروقت کسی میآمد داخل، به او یک دوربین دو چشم میداد، میگفت از پنجره نگاه کن ببین چی میبینی. آنها هم با دوربین بیرون را نگاه میکردند. چیز خاصی نمیدیدند. تنها درخت و کوه و … بود. خروشچف میگفت با دقت بیشتری نگاه کنید. آنها هاج و واج که چیزی نیست.
خروشچف دوربین رو خودش میگرفت و بیرون را نگاه میکرد. میگفت آها، ببین من الان موشکهای جوپیتر آمریکا را میبینم که مستقیم اینجا را هدف گرفتند! خروشچف شوخی میکرد. منظورش این بود که آمریکا زیر دماغ شوروی در ترکیه کلی موشک به سمت اینجا کار گذاشته و این خطرناک است.
خروشچف فکر بکری به سرش زد و آمد به کاسترو پیشنهاد داد که شوروی پایگاه نظامی بزند به کوبا. میخواست این تهدید آمریکا را به این شکل جواب بده. کاسترو از ترس کودتای آمریکا و از بین رفتن حکومتش پناه برد به شوروی و احساس کرد با ایجاد این پایگاه نظامی، تهدید آمریکا کم میشود. جاسوسهای آمریکا که متوجه این حرکت شدند، به دولت گزارش دادند. آمریکا که میگفت این عمل اصلا قابل پذیرش نیست، دور تا دور کوبا از دریا را محاصره کردند. در یکی از این محاصرهها شوروی محمولهای را با کشتی فرستاد سمت کوبا که باید از این محاصره رد میشد.
خروشچف به آمریکا هشدار داد که مانع حرکت کشتیهای شوروی نشود وگرنه زیر دریاییهای شوروی کشتیهای آمریکایی را غرق میکنند. خروشچف گفت اگر آمریکا اصرار بر جنگ دارد، پس دیدار به جهنم. در همین سالها اتفاقاتی افتاد که به بحران هستهای کوبا معروف شد.
این دوره بود که به آن اشاره میکنند به عنوان زمانی که دنیا از ترس انفجار هستهای به زانو در آمد. آبهای کوبا پر بود از زیردریاییهای شوروی که بعضی از آنها قابلیت انفجار هستهای داشتند. آمریکا از اون سمت هم دریا را پر کرده بود از ناوهای جنگی.
در اکتبر سال ۱۹۶۲ در حادثهای، نابودگرهای زیردریایی آمریکایی در آبهای آزاد شروع کردن به انداختن بمبهای مخصوصی در آب که هدفشان ترکاندن زیردریاییهاست. هدف از این کار این بود که زیردریاییهای شوروی بیان روی آب و دور شوند. یکی از این زیردریاییهای شوروی مجهز به اژدر هستهای بود. حجم و بزرگیاش شبیه همان چیزی بود که هیروشیما را نابود کرد. زیردریایی که بخاطر فرار از رادار به عمق رفته بود و برای چند روز ارتباط رادیوییاش با مسکو قطع شده بود، با تهاجم ناوهای آمریکا احساس کردن جنگ شروع شده است.
نیروهای آمریکایی از آن طرف نمیدانستند این زیردریاییها مجهز به سلاح هستهای هست و همینطوری بمب به دریا میریختند. برخلاف اغلب زیردریاییها، در این یکی، سه افسر میبایست همزمان بر لانچ اژدر هستهای تصمیم میگرفتند. با نبود ارتباط با دنیای خارج، فکر میکردند جنگ شروع شده بالاخره.
دو نفر از این افسرها موافقت کردند برای لانچ اژدر ولی یکی از آنها به اسم واسیلی آرخیپوف سعی کرد آنها را آرام کند. دو افسر دیگر با دیدن حجم شدید بمبهای آمریکایی حس میکردند جنگ شروع شده و تنها آرخیپوف بود که باز هم گفت صبر کنند. تنها یک دکمه فاصله داشتن با انفجار هستهای.
اگر واسیلی آرخیپوف هم موافقت میکرد، اژدر هستهای شوروی به امریکا میخورد. آمریکا از آن سمت از ترکیه بمب هستهای بر روی شوروی میفرستاد. این احتمال بود که از پایگاههای نظامیاش در جنوب شرقی آسیا بمب روی چین بفرستد. شوروی هم برای تلافی بقیه کشورها را هدف قرار میداد. این افسر باعث شد کره زمین نجات پیدا کند و اسناد این حادثه تا ۵۰ سال بعدش فاش نشد. پس از ۵۰ سال معلوم شد برای عموم که کره زمین تا چه حد نزدیک به نابودی بوده. این زیردریایی با توافق نکردن آرخیپوف، بالاخره به سطح آب آمد، آمریکاییها آن را دیدند و راه خود را کج کرد و رفت. کاستر از سالهای ابتدایی دهه شصت به بعد افکارش عوض شد. به مسکو رفت و با دیدار خروشچف تغییر کرد.
فرید