طلسمات

خانه » همه » خبر » نادر بود؛ دل‌نوشته‌ای از هم‌سایه نادر طالب‌زاده

نادر بود؛ دل‌نوشته‌ای از هم‌سایه نادر طالب‌زاده

سی سال پیش که بیشتر پشتیبانان آرمان‌گرا، درک اندکی از رسانه و سینما و تلویزیون داشتند، او نادر بود. چنان که « در دامنه‌ی آتشفشان، منزل گرفت و نترسید از اینکه زیر فوران آتش زیست کند

پسرکی، همسایه‌ «نادر» بود، پیرامون محله‌ای که سخن گفتن از آرمان و انقلاب در آنجا سخت می‌نمود و نیز در مشیِ زندگی، هم‌سایه‌ی جوانی او؛

پسرک، کم کم همنشینِ خانگی‌اش شد و خلوت گزیده، به تماشای رازهای رندانه‌اش نشست. رازهایی که در قامت یک انقلابی، نادر بود: بالیده در خانواده‌ای سلطنت طلب. جوانی‌ای از جنس لذت. زندگی‌ای در اوج موفقیت و کامجویی در قلب نیویورک سیتی و …
گرچه سرانجامِ این تجربه‌ی زیسته در غرب، «بازگشت» بود… چنین بود که زندگی‌اش، نادر شد؛ در مهاجرتی معکوس از برترین دانشگاه جهان در «مَنهتَن» – که به قول خودش، «من» و «تن» را به انسان می آموختند- او دل به صدای پیر انسان‌شناسی سپرد، ایستاده در دامنه‌ی آتشفشان تاریخ؛ چنان که در رهایی از این «من» و «تن»، به انقلابِ «وطن» رسید و این هجرت نادر بود.

باری، «نادر»، مهاجر بود و چه بسیار از انصار که این «نادر بودن» را بسانِ دشمنیِ مرموز می پنداشتند و در خام‌خیالی خود، پشت سرش به سرکوفت می گفتند: «جاسوس است»!

پسرکِ هم‌سایه‌ی «نادر» که خودش، از جنس گمشده های شهر بی‌خودی بود و غلطیده در زیستنی، زائیده‌ی کامجویی‌های زمانه، ناگاه چشم‌های روشن مهاجری با قامتی ایستاده و ستبر، به چشم دلش نشست. چشم هایی که نادر بود.

*
پسرک، آن روزها در جست و جوی مرغ عشقِ دیگری بود که تازه ققنوس‌وار پر کشیده بود، آن سوی آسمان، در دوردست‌ترین‌های افق، نامش را نوشته بودند: «سید شهیدان اهل قلم»؛ بعد هم آن روزها کسی پیدا نمی شد که با زبان درستی بگوید این ققنوس، اصلا که بوده؟ از کجا آمده و چرا پریده بود؟

زبانِ نادر، برای شناساندن آن مرغ عشق، هم نادر بود. نه از جنس دولتی‌ها بود و نه از نوع نظامی‌ها و سیاسی‌های زمانه. از میانه‌ی چشم‌های تیزبین و گام‌هایی راه پیموده سخن می گفت. چراکه هم خودش زندگی در «افسون‌زدگی جدید و هویت چهل تکه» را پیموده بود و هم رازدار زندگی کامجویانه‌ی «کامران»های آوینی بود و راهِ رفته‌ی «حلزون های خانه به دوش» را می شناخت…
این بود که مَنش درخشنده‌ی نادر، جامِ جهان نمای پسرک شد. | جامِ جهان نماست ضمیرِ منیرِ دوست|

پسرک، این هر دو زندگیِ دیگرگونه را در خلوت خویش می‌دید ولی خلوت گُزیده به تماشا نشسته بود! | خلوت گُزیده را به تماشا چه حاجت است؟|

*
در گذر روزگار، پسرک گُم شد… تا اینکه روزی در میانه‌ی سال‌های سپری شده و پرآشوب، ناگاه در کافه‌ای همنشین «نادر» شد. این بار به زمینه‌ی نزاع و مُحاکات زمانه؛ ولی او که طالبِ بشارت‌های نجات بخش بود، چشم در چشم پسرک گفت: |حافظ، تو ختم کن که هنر خود عیان شود/ با مدعی نزاع و مُحاکا چه حاجت است|

****
روح مهاجرش، قرین نورانیت این شب های هجرت باد که هم‌دل ها و هم‌سایه ها را به هجران نشاند.

gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw== - نادر بود؛ دل‌نوشته‌ای از هم‌سایه نادر طالب‌زاده

/6262

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد