برای ما داستان قتل بابک خرمدین، یک داستان ساده نیست. تناقضات موجود در روایتِ موجود، سرگشتگی زیادی در نتیجه گیریهای مردم بوجود آورده است.
میتوان به این روایت رویکردی ساده داشت و آنرا یک جنایت خانوادگی تلقی کرد و با پذیرش اظهارات پدر پیر، از کنار آن گذشت.
یا میتوان این واقعه را یک تخم ترسناک و حاوی جنین وحشتناکی دانست که یکباره و در کمال ناباوری، از زهدان خشم و بحران اجتماعی در برابر چشم همگان زاییده شد.
در هر دو صورت، یکایک ما تنها قادریم از نقطه نظر و دیدگاه خود، به آن بنگریم. گرچه به سیاق این روزگار و ما مردم، عموما قضاوت خود را دقیق ترین و بهترین قضاوت ها میدانیم.
من به عنوان یک فیلمنامه نویس از دیروز تا بحال سعی کرده ام کل قضیه را در یک قالبِ باور پذیر تعریف کنم. اگر بنا بود ما این ماجرا را بصورت یک داستان خلق کنیم، برای باور پذیر کردن آن چه میکردیم.
و حال که این اتفاق بدون دخالت یک فیلمنامه نویس و در واقعیت اتفاق افتاده، چه خلأ هایی دارد و کجای روایت باور پذیر نیست.
یک خانواده احتمالا سنتی در یک مجموعه مدرن آپارتمانی که از ایده کمونیستی «کلونی سازی» برخاسته، بصورت طبیعی دچار تناقض و بحران میشود. شهرک هایی مثل اکباتان یه نمونه عالی مطالعاتی در حوزه روانشناسی و جامعه شناسی است. اینگونه شهرک ها نیاز و حس زندگی خصوصی را از افراد زیسته در جامعه سنتی، میگیرد. انبوه حضور آدمیان در پشت دیوارها و پنجره ها، مفهوم خلوت را به چالش میکشد. عموما والدین در اینگونه فضاها، برای از دست رفتن اختیاراتشان بر فرزندان نگرانند. بقول یکی از ساکنین این شهرک های غول پیکر، بیشترین درگیریهای همسایگی، مربوط به درگیری نسل هاست. جوانان به مدد فرهنگ جمع گرایی حاکم بر فضا، برونگرا هستند و پیرترها در پی آرامش و سکوت و خلوت و فاصله. این قضیه مدام به درگیری این دو گروه نسلی میانجامد.
اگر قرار بود این روایتِ یک فیلمنامه باشد، شهرکی اینگونه، به لحاظ نشانه شناسی، بهترین لوکیشن محسوب میشد.
جامعهی کوچکتری که اتفاق در آن افتاده، گروه خانوادهی سه نفری آقای خرمدین است. مرد ۴۷ سالهی هنرمندی که هنوز با والدینش زندگی میکند. نیازها و روش زیست او در همان نگاه اول، اختلاف زیادی با دو هم خانه ی او یعنی پیرزن و پیرمرد
دارد. در بحران اجتماعی حاصل از تغییرات دنیای اطلاعات، مردان و زنان جوان و میانسال، زیست بسیار آزادانه تری را نسبت به نسل قبل خود میپسندند. رسانه های دروغپرداز داخلی و خارجی و اینترنت مملو از راست و دروغ از یک سو و بی کفایتی آموزش وپرورش ازسوی دیگر چندین سال است که نسلهای جوانتر ایرانی را به قهقرای ترسناکی میبرند. آنها به حال خود وا گذاشته شده اند تا در این بلوا و صرفا با کمک خانواده، مهارتهای زندگی و مهارت روبرو شدن با آینده شان را کسب کنند.
در مسیر رشدِ یک آدم، هزار ناهمواری وجود دارد که برای حل آنها، باید یک جامعهی کم بحران و نسبتا صاحب رفاه،یک آموزش و پرورش سالم و قوی، و رسانه هایی با رویکرد تفریح و تربیت داشته باشیم.
در ایران امروز هیچکدام از این امکانات مطلقا موجود نیست. پس زیر پوست شهرهای ما و از پی اختلاط جمعیتی ، میتوان انتظار جنایتی مشابه را داشت.
و هر چه این بحران شدیدتر میشود فاصله اتفاق افتادن این جنایات کمتر میشود. هفته پیش جوان دگرباش توسط خانواده اش سلاخی شد و دیروز بابک خرمدین به همین بلا گرفتار آمد.
اما باز هم در روایت بابک، خلأ جدی ای وجود دارد که قابل چشم پوشی نیست.
سن آن پدر مادر اقتضا میکند که در برابر فرزند خود هر چه هم گمراه و ناخلف باشد، صبورتر باشند.
اینکه برای قتل فرزند به مثابه یک گوسفند، برنامه ریزی کنند خبر از یک بحران باور ناپذیر در پشت ماجرا دارد.
ما در فیلمنامه برای پذیرش یک « بدترین فاجعه» نیاز به وجود یک «بدترین علت» داریم. اینکه تو نه برای مرگ راحت یک فرد بلکه برای از کار انداختن قدرت بدنی اش، به او نه زهر بلکه داروی بیهوشی میدهی، یعنی از نفرتی عظیم و دردناک و ترسناک رنج میبری.
این نفرت نزد این پدر و مادر از چه بوده است. وقتی به یاد بیاوریم که فرد فقط بیهوش بوده و نمرده و باز پدر به سلاخی او دست زده، با هیچ الگوی روایتی و حتی روانشناختی جز نفرت عمیق قابل درک نیست.
بابک خرمدین چه کرده بوده؟ او کجای زندگی نه یک نفر بلکه دو نفر از عزیزانش را چنان آسیب زده که آنها را به چنین جنایتی سبع وادار کرده.
آن والدین بر اثر خشم به او زهر نداده اند یا چیزی به سرش نکوبیده اند.
آنها به صورت مشخص برنامه ریزی کرده و از نمایش زجر و سلاخی او لذت برده اند.
تصویری که دوست هنرمندی دیروز در پیامی نوشته بود مرا ترساند. میگفت بریدن سر یا بریدن جوارح تازه آنقدری سبوعیت نمیخواهد که شکستن استخوان کمر برای قطعه کردن یک لاشه. چگونه آن دو نفر براحتی آن صدا را شنیده اند و ادامه داده اند. کاش بازپرس ازشان بپرسد دچار تهوع هم شده اند؟
یا صرفا با همه ی لاجونی و ضعفشان، جسد را توی زباله دانی انداخته اند و برگشته اند و نشسته اند و چایی خورده اند.
به همدیگر لبخند زده اند و عهد بسته اند بر سر نفرتی که انگیزه این قتل بوده بایستند.
بابک چه کابوسی در زندگی این پیرمرد و پیرزن آفریده بوده که نه قانون نه پادرمیانی نزدیکان و نه حتی التماس نمیتوانسته باعث از بین رفتنش شود. او چه میکرده در درون دیوارهای آن خانه که اسباب چنین جنونی شده است.
وآن پدر و مادر از کدام ناهنجاری روانی رنج میبرده اند؟
یک فیلمنامه نویس در این طور مواقع به بدترین ها فکر میکند. بدترین هایی که حتی از نوشتنش در این یادداشت هم حذر خواهم کرد. اما شوربختانه انگار آن بدترین ها دارد براحتی در وجود آدمهای اطرافمان زیست میکند و جامعه و قانون و تعلیم و تربیت در شناسایی و درمان آنها کاری نکرده است. انگار هر روز به فروپاشی اجتماعی نزدیک تر میشویم.
سارا نامجو