در طول بستر تنگ دره و بر شیب مخالفش که به همان اندازه هم تند است، خانههای روستایی با بامهای شیروانیشان را میشود دید که همه جا و به دور از هم پراکندهاند. چمنزارها و مراتع بالادست این شیب هم به جنگلی کبود با صنوبرهای پیر و بلندش راه میبرند. آسمان صاف تابستان همه جا را پوشانده و در پهنه روشن آن، دو قوش سرخوشانه در دایرههای فراخی گرد هم پر میکشند.
این دنیای کاری من از دید کسی است که میبیندش، از دید یک میهمان یا یک مسافر تعطیلات تابستان؛ اما بیرودربایستی خودم این منظرهها را هرگز ندیدهام. من تغییرات ساعت به ساعت، روز به روز و شب به شب مناظر را در رفت و آمد باشکوه فصلها تجربه کردهام. وزن کوهها و سختی صخرههای کهنسال، قد کشیدن سرسختانه صنوبرها، شکوه ساده و چشمنواز چمنهای نوشکفته، هیاهوی جویبار کوهستانی در شب بلند پاییز و صفای پر صراحت پهندشتهای پوشیده از برف. اینها همه در هستی هر روزه آن بالا رخنه کرده و جاری است؛ آنهم نه در لحظههای زورکی مالامال از وجد زیباییشناسانه و تلقینات تصنعی، بلکه تنها وقتی که وجود یک نفر، در ساحت کارش حاضر میشود. فقط کار است که امکان شکوفایی واقعیت این کوهها را فراهم میکند. اصلا روال کار، در وقایعی نهفته که آنجا رخ میدهند.
تأملات فلسفی
یک شب ژرف زمستانی که کولاکی وحشی به کلبه مشت میکوبد و همه چیز را فرا میگیرد و میپوشاند، شب محشری برای تأملات فلسفی است. آن وقت که سؤالها بایست ساده و اساسی باشند. رو به هر اندیشهای که بیاوری، فقط جدی و دشوار است و تقلایت برای چپاندن چیزی درون ظرف زبان، عین تقلای صنوبرهای سر به فلک کشیده در برابر تندباد میشود.
اما روال این کار فلسفی، دیگر شبیه تأملات بعید چلهنشینان نیست، بلکه دقیقا به نفس کار روستاییها مانند است؛ شبیه وقتی که یک جوانک روستایی، سورتمه سنگینش را کشانکشان از شیب عبور میدهد و به محض آنکه با کندههای راش پُرش میکند، همان مسیر خطرناک را به سمت خانهاش، آن پایین پی میگیرد، شبیه وقتی که مرد چوپان، غرق در افکارش آهسته قدم ورمیچیند و گلّه را به بالای شیب دره میبرد و وقتی که مرد کشاورز در آلونک خود نشسته و توفالهای بیشمار سقف خانهاش را مهیا میکند؛ کار من هم از همین دست کارهاست، همریشه و پیوسته با زندگی روستاییها.
یک شهرنشین خیال میکند اگر کمی فروتن باشد و با یک روستایی گرم بگیرد، دست به کاری عوامانه زده. هرچند ما، بعد از ظهرها که وقت استراحتم، دور آتش روستاییها یا پشت میزی در گوشهای مینشینم، اغلب حرفی نمیزنیم، پیپمان را در سکوت محض میکشیم و گاه و بیگاه شاید یکی درآید که: «برداشت هیزم از جنگل همین روزها تمام میشود»؛ که «دیشب سمور به یک مرغ دانی زده»؛ که «صبح سحر احتمالا گاوها بچه بزایند»؛ که «عموی فلانی سکته کرده»؛ یا اینکه «به زودی “هواگردش” است«.
ارتباط ژرف کارم با سیاهجنگل و مردمانش، ریشهای محکم و صدها ساله در خاک آلمان و سوابیا دارد و با هیچ چیزی هم نمیشود عوضش کرد.
فرد شهرنشینی که به اصطلاح ساکن روستا میشود، فوقش تحت تأثیر آن قرار میگیرد. اما کار من، همه متکی به دنیای همین کوهها و مردمان آن است و به اشاره آنها هدایت میشود. حالا مدتی است که کارهایم آن بالا، هر از چند وقت با کنفرانسها، سخنرانیهای برونشهری، مأموریتها و اوقاتی که در این پایین، در فرایبورگ تدریس میکنم، مختل میشود؛ اما به محض برگشتن، حتی در همان چند ساعت اول، دنیای سؤالات قبلیام به همان نحوی که ترکشان گفته بودم، باز تحت فشارم میگذارند. حالم با ریتم کار هماهنگ میشود و به شکل عمیقی احساس میکنم هیچ ارادهای بر این قاعده پنهان ندارم.
خلوت
برای مردم شهر اغلب عجیب است که یک نفر، تک و تنها برای چنین مدت طولانی و ملالآوری میان کوهها و بین روستاییها به سر برَد؛ اما اسم این تنهایی نیست؛ خلوت است. در کلانشهرها میشود از هر جای دیگری تنهاتر بود؛ اما هیچ وقت نمیشود احساس خلوت کرد. قدرت عجیب و خصلت اصیل خلوتگزینی، در جدا کردنمان از جمع نیست، بلکه در فراکندن کل وجودمان به گستره نزدیک حضور اشیاست.
در جهان روزمره میشود یکشبه با روزنامه یا مجلهای «مشهور» شد. همیشه هم این مطمئنترین راه سوءتعبیر از شخصیترین داشتههای فرد و فراموشکردنشان بوده و هست. اما شیوه برخورد با ذهن یک روستایی، که به عکس از سادگی و صداقت سرشار است، هرگز از یاد کسی نمیرود. همین چند وقت پیش، آن بالا، زنی روستایی در بستر مرگ بود. همیشه میخواست با هم گپ بزنیم و قصههای قدیمی زیادی را هم از دهکده برایم تعریف میکرد. زبان محکم و پرتصویرش، هنوز آن واژگان و مَثلهای قدیمی را که برای نسل جوان دهکده، دیگر نامأنوس شده، در خود داشت و لذا زبان مرسوم قدیمها را حفظ کرده بود.
همین یک سال پیش که چند هفتهای تنها در آن کلبه سر میکردم، بیشتر اوقات این زن روستایی با هشتاد و سه سال سن، آن شیب را به امید دیدن من طی میکرد. به قول خودش هر بار میآمد آنجا که ببیند احیانا هستم یا نه و مبادا «کسی» ناغافل آمده باشد و مرا دزدیده باشد! شب مرگش پیش خانواده بود. یک ساعت و نیم مانده به پایان زندگیاش هم از آنها خواست تا سلامش را به «پروفسور» برسانند. چنین یاد و خاطرهای، برای من از استادانهترین مقاله یک نشریه بینالمللی درباره اندیشههای به اصطلاح فیلسوفانهام ارزشمندتر است.
دنیای شهر، در خطر ارتکاب یک اشتباه ویرانگر است. آمده مزاحمتش را با بوق و کرنا و به شکلی خستگیناپذیر و شیک، به نام دلواپسی از وضع دنیا و هستی فرد روستایی جا زده است. حال آنکه این دقیقا خلاف تنها کاری است که هم اکنون باید انجامش داد؛ یعنی که هستی این مردمان را بیش از همیشه به حال خود وانهیم و دست از سرش برداریم؛ مبادا که به اراجیف پرنیرنگ آثار ادبی درباره «مردمی بودن» و «بومی بودن» فروغلتد. روستایی، نه احتیاجی به این فضولیهای شهریشده دارد و نه میخواهدشان. چیزی که او میخواهد و بدان نیاز دارد، حفظ حرمتی است که به نوع هستی و استقلال خودش مربوط میشود.
دلواپسیهای قلابی
اما این روزها، بیشتر شهرنشینانی که راه و چاه آنجا را بلدند و در میان اسکیبازان منطقه هم کم پیدا نمیشوند، طوری در دهکده یا مزرعه رفتار میکنند که گویی میان تفرجگاه شهر خود هستند و خوش میگذرانند. چیزی که این رهگذران یکشبه بر باد میدهند، بیشتر از تمام آن چیزهایی است که با قرنها تدریس موشکافانه راجع به شخصیت مردم و فرهنگ بومیشان، فقط امید به احیایش میرود. بیاییم این برخودهای ترحمآلود و دلواپسیهای قلابیمان را برای «مردمی بودن» بس کنیم و بیاموزیم هستی ساده و سرسختانه آن بالا را چگونه جدی بگیریم. فقط آن وقت است که بار دیگر این هستی، سخن خواهد گفت.
تازگیها برای دومین بار، یک دعوت نامه تدریس از طرف دانشگاه برلین برایم آمد. همان وقت از فرایبورگ بیرون زدم و به کلبه برگشتم. به نجوای کوهها و جنگل و مزارع گوش سپردم و بعدش به ملاقات دوست قدیمیام رفتم که یک کشاورز هفتاد و پنج ساله است. خبر دعوت دانشگاه برلین را در روزنامه خوانده بود. یعنی نظرش چه بود؟ مدتی با چشمان روشن و مطمئنش به من خیره ماند و همان طوری که دهانش را به زور بسته نگه میداشت، دستان وفادارش را به آرامی روی دوشم نهاد. سرش را به سختی و آهستگی تکانی داد که یعنی: «معلوم است که نه«.
مارتین هایدگر – ترجمه احسان سنایی اردکانی
* کانون پژوهشگران فلسفه و حکمت