عصراسلام: این همان لیوانی است که هنگام شرابخوری به لیوان رهبر کبیر زده شده است در چنین مهمانیای متوجه شدم که رهبر عزیزمان میخواهد چنین گنجینهای به من هم ارزانی کند. در حالی که تا کمر خم شدهام، چشمم به پاهای او میافتد.
کفشهایش را درآورده است. حتی ژنرال هم به پادرد مبتلا است! همیشه او را یک موجود ماوراالطبیعی میپنداشتیم که حتی به توالت هم نمیرود. این را در مدرسه به ما آموزش داده بودند و حزب هم همین را میگفت: «زندگی رهبر بزرگمان یک معجزه است که اگر همهی زندگی فانی ما را روی هم بگذارند، با آن برابر نیست». اما الان میبینم که رهبرمان بدون کفشهای پاشنه بلند، و لِژی ۷ سانتی در آن به زور ۱۶۰ سانت قد دارد. مهمانی شام جالبی بود. دیوارها جوری نورپردازی شده بود که با سِرو هر غذایی رنگ آن تغییر میکرد. هنگامی که غذاهای دریایی روی میز آمدند، رنگ نورپردازی دیوار به بنفش روشن، و هنگام سرو گوشت به قرمز تیره تغییر پیدا کرد. (همان سالهایی که قحطی مردم کره شمالی را قتل عام میکرد). اواخر مهمانی، زنی با لباس غربی روی صحنه میرود و اجرا میکند. اما تمام تمرکز ما فقط به سوی رهبر کبیرمان است. ناگهان صورتش به لرزه میافتد، دستمالی بیرون میکشد و گریه میکند. ما هم به تبعیت از او همین کار را تکرار میکنیم. اتاق سرشار از صدای شیون در همراهی با رهبر کبیر میشود…
به اطراف نگاه میکنم تا صورت دیگران را ببینم. لحظاتی پیش ناله میکردند، اما الان با اشتیاق به رهبر نگاه میکنند و منتظر دستورات برای ایفای نقش بعدیاند. اینها بالارتبهترین اعضای حزب کمونیست کرهشمالیاند. یادم میآید که اوایل ۱۹۹۵ هم زمانی که قحطی ۲ میلیون نفر از مردم را کشت حزب تصویر اشکهای رهبر کبیرمان کیم ایلسونگ را به نمایش عمومی درآورد. شعار حزب این بود: «اگر هزار کیلومتر رنج بکشیم، دههزار کیلومتر خوشبختی پیش رویمان است». همان موقعها سرود «کوفتهبرنجیهای ژنرال» پخش شد که در آن حزب میگفت: رهبر کبیرمان برای حمایت از مردم روزانه صدها کیلومتر را در اطراف کشور پیاده راه میرود، درحالی که در طول روز فقط یک کوفتهبرنجی -اندازه یک توپ پینگپنگ- میخورد. (یا رفتم خونه رهبر انقلاب، دیدم خانمش حلوا پخته و رهبر ۳ روزه فقط حلوا میخوره).
دهه ۶۰ میلادی اوج سالهایی بود که کیم ایلسونگ رهبر وقت کره شمالی، سیاست آغوش باز را برای پذیرفتن کرهایهای خارج از کشور، خصوصا کرهایهای ژاپن اجرا کرد. حزب کمونیست کره شمالی در برنامههای پروپاگاندا و تبلیغاتیاش با شور و هیجان به این مهاجران اشاره میکرد و میگفت: انتخاب کره شمالی به جای کره جنوبی برای زندگی توسط این مهاجران، سندی قطعی بر پیروزی سوسیالیسم بر کاپیتالیسم است.
در ظاهر اینطور بود که این سیاست برای کره شمالی و ایدئولوژیاش سود بسیاری دارد. اما در واقعیت با ورود این مهاجران که در بین مردم به «ژاپو» مشهور شدند، لرزههایی در جامعهی بسته کره شمالی پدید آمد. بیشتر این تاثیر به سبب وسایلی بود که آنان با خود از ژاپن آورده بودند. مردم کره شمالی تحت تبلیغات حزب باور داشتند که محصولات حکومت کره شمالی تحت رهبری خردمندانه رهبر کبیرش کیم ایلسونگ، از تمام محصولات دیگر کشورهای دنیا بهتر است. اما حالا آنها با وسایل ژاپنی آشنا شده بودند… مهاجران در همه جای کره شمالی سکونت کردند و کم کم شعاری در بین مردم باب شد: «شاید کاپیتالیسم از درون فاسد باشد، ولی انصافا وسایل خفنی میسازند». تقریبا در چشم به هم زدنی تمام کره شمالی به تب محصولات ژاپنی دچار شد.
اوضاع طوری شد که مردم متوسط کره شمالی، برچسبهای وسایلی که «ژاپوها» دور میریختند را جمع میکردند و در خانههایشان نگهداری میکردند… مردم هرطوری میخواستند خودشان را شبیه ژاپوها کنند. نوع سلام کردن ژاپوها، نوع لباس پوشیدن، غذا خوردن و کلا همهچی آنان در چشم مردم کره شمالی که در محیط بستهای نگه داشته شده بودند، باکلاس به نظر میرسید. کره شمالیِ کیم ایلسونگ که مشروعیت خود را از مبارزه با ژاپنیها به دست آورده بود، حالا در تضادی آشکار قرار گرفته بود که شهروندانش، ژاپن را میستاییدند. برای مردم کره شمالی که حتی لباس تنشان، اُنیفرمی بود که حکومت به آنها داده بود، دیدن مهاجرانی که با خودروهای شخصی در خیابانهای پیونگیانگ میتاختند، چیز غریبی بود.
آنها اکنون میتوانستند ببینند که میشود به جای استفاده از وسایل حمل و نقل حکومتی، و مطابق میل او به آهستگی، میتوان با خودروی شخصی و با سرعت دلخواه هم سفر کرد… حسادت حکومت کره شمالی در نهایت به سرکوب ژاپوها انجامید. مهاجرانی که خاطرات زندگی در حکومتهای کاپیتالیستی را داشتند، اکنون برای حکومت کمونیست کره شمالی خطرناک بودند، دیگر قرار نبور کاری به آنها داده شود…. حتی کیم جونگایل در حکمی حکومتی ژاپوها را از راندن اتوموبیل سفید منع کرد. علت آن را اینطور گفتند که رنگ سفید، رنگ پس زمینه پرچم ژاپن است. حتی حزب کمونیست اعلام کرد که ژاپن فقط اتوموبیل سفید به دنیا صادر میکند و همه خودروها در ژاپن قرمزند، آنها اینطوری میخواهند پرچم کشورشان را در جهان ترسیم کنند…
در اوایل دهه ۸۰ میلادی، حزب کمونیست کره شمالی اعلام کرد که وجود شهروندان معلول چهرهی شهر پیونگ یانگ را خراب میکند و همهی آنها را به روستاها تبعید کرد. حتی تنها دخترِ کیم سنگاو، هم از این قانون در امان نماند. در کره شمالی سه شعر وجود دارد که هر کرهای باید آنها را بلد باشد: «برای یگانه وطنم»، «مادر» و «وطنم». کیم سنگاو شاعر این شعر آخر بود.
در شعر اول شاعر خود را وقف وطنش یعنی کره شمالی میکند. در شعر دوم شاعر عشق مادرانهی حزب کمونیست به مردم کره را به تصویر میکشد، و در شعر آخر شاعر وطن را همان رهبر کبیر کره شمالی میداند. تمام نیروهای کادر حزب کمونیست کره شمالی پیش از مرگ باید حتما نامهای به جا بگذارند و در آن وفاداریشان به حزب و رهبرش را اعلام کنند. کیم سنگاو هم بعد از نوشتن چنین نامهای سال ۱۹۹۲ مرد. این همان سالهای ابتدایی شروع قحطی بزرگ در کره شمالی بود. بعدها که من شاعر برگزیده رهبر عزیز کره شمالی کیم جونگایل شدم تصمیم گرفتم به زادگاهم بروم. به ویرانهی عجیبی تبدیل شده بود. جنازههای مردم گرسنه در خیابان رها شده بود.
روی دیوارها تهدیدهای حزب کمونیست را نوشته بودند: اگر فرهنگ غربی را پخش کنید میمیرید، اگر غذا بدزدید میمیرید، اگر شایعه درست کنید میمیرید… این چیزها را در پیونگ یانگِ پایتخت نمیشد دید. از نظر رهبران کره شمالی، پیونگ یانگ ویترین حزب کمونیست است و باید وجههی خوب کمونیست را پیش چشم مهمانان خارجی حفظ کرد… در زادگاهم دیدم که چند نفر با چوب دور مردمی که از گرسنگی روی زمین افتادهاند میچرخند و هر چندوقت یکبار به بدن آنها ضربهای میزنند. از رفیقم پرسیدم اینها دیگه کیاند؟ گفت: اونا از بخش جنازهاند… گویا نماینده شهر هامهئونگ پیشنهاد این ابتکار را برای جمع کردن جنازهها داده بود و حتی بابت این کار یک مدال حکومتی هم گرفته بود…. به خانهی والدین رفیقم رفتیم، و آنها دور من حلقه زدند. بالاخره من یکی از برگزیدگان رهبری به حساب میآمدم.
پیرمردی پرسید: ما شنیدهایم با رهبر کبیر شام خوردهاید، ایشون دوست دارن چطور حلیمی (سطح پایینترین غذا) بخورن؟ به آرامی با خودم گفتم: رهبر کبیر، حلیم، آه شما شعر «کوفتهبرنجیهای ژنرال» را شنیدهاید، درست مثل همون شعر، رهبر هم یک کوفته برنجی را با ما تقسیم کرد… اینها مردمی بودند که هرچه حزب کمونیست به آنها میگفت باور میکردند… لعنتیها رهبر کبیر داره بهترین غذاها رو با موسیقی غربی، بهترین مشروب غربی و نورپردازی هنگام غذا میخوره… در جواب آنها دروغ میگفتم و حالم از آدمی که به اون تبدیل شده بودم به هم میخورد. آن شب هنگام خوردن شام با والدین رفیقم، باز هم باید بغضم رو فرو میبردم. مادرش با افتخار توضیح میداد که چطور تونسته به مهمانش یک نصفه کاسه برنج بدهد. کلم نمکی و ترشی هم برام مهیا کرده بود. از هر وعدهی غذایی خودشون ده دانه برنج ذخیره کرده بود برای مهمانش. از او پرسیدم ذخیره کردن این نصف کاسه برنج چقدر زمان برد. جواب داد: سه ماه. باورم نمیشد، نتونستم اون رو بخورم.
در کره شمالی، اعدام در ملاعام مجازات به شمار نمیرود، بلکه از نظر حزب کمونیست روشی برای آموزش اخلاق به جامعه به حساب میآید. و همچنین در نزاع قدرت میان حاکم از آن به عنوان وسیلهای برای تبلیغات در میان مردم استفاده میشود… در بازار شهر زادگاهم در کره شمالی بودم که ناگهان آژیری به صدا درآمد. کفش فروش به چهرهی من نگاه کرد و گفت: اهل اینجاها نیستی انگاری. چیزی نیست، یه دادگاه خلق اینجا راه میافته و کسی از اینجا بیرون نمیره تا اعدام تموم شه… رفیقم رو به من توضیح داد که این اعدامها هفتهای یه بار اتفاق میافته (اکنون سال ۱۹۹۹ است و اوج قحطی بزرگ).
اعدامها همیشه در میدان بازار اتفاق میافتد تا جمعیت زیادی آن را تماشا کند… سربازان آمدند و دو سرباز، زندانیِ محکوم را آوردند. به جای لباس زندان، لباس شخصی تنش بود و این یک پیام برای مردم داشت: هر یک از مردم میتوانست به جای او باشد… دادگاه خلق فقط ۵ دقیقه طول کشید. افسر نظامی جرم زندانی را اعلام کرد: «دزدیدن یک کیسه برنج». مطابق قانون «سون گان» یا سیاستِ اول نیروی نظامی، همهچی به نیروی نظامی کره شمالی (سپاه پاسداران انقلاب کمونیستی) تعلق داشت، حتی تک تک دانههای برنج کشور و اینگونه برای هر جرمی مطابق قوانین نظامی رفتار میشد: تیرباران. سربازی آمد و یک فنر V شکل در دهان زندانی گذاشت و باعث شد او دیگر نتواند حرفی بزند. صدایی از دهانش بیرون میآمد اما نامفهوم. اینگونه حزب کمونیست کره شمالی مطمئن میشد که زندانی نمیتواند در آخرین لحظات، حرفهای فتنهانگیزانه و آشوبگرانهاش را به زبان آورد. با شنیدن داستان آن زندانی موهایم سیخ شد:
«جرم: سرقت یک کیسه برنج
حکم: نود گلوله به قلب
شغل او: کشاورز»
گلولهها کشاورزی را کشت که بهخاطر گرسنگی یک کیسه برنج دزدیده بود. حتی او که روی زمین کار میکرد، غذای کافی نداشت… در بازگشت به پیونگ یانگ به دیواری نگاه کردم که روی آن شعار حکومت نوشته بود: «اگر هزار کیلومتر رنج بکشیم، ۱۰۰۰۰ کیلومتر خوشبختی در انتظار است». همهچیز در نظرم پوچ بود. حزب کمونیست به این دوره رژه تلاش (سال تولید و مانعزدایی) میگفت. مردم نان خوردن نداشتند ولی اعضای کادر حزب در رفاه کامل بودند.
صدا و سیمای کره شمالی هیچگاه نقدی علیه سیاستهای حزب کمونیست حاکم و رهبر آن پخش نمیکند (ولی تا دلت بخواهد فحش به آمریکا است). وقتی در اداره ۱۰۱ حزب مشغول دیدن تلویزیون و روزنامههای کره جنوبی بودم شوکه شدم. به وضوح با دولت و سیاستمدارانشان مخالفت میکردند… هربار که نشریات چوسان جنوبی (نام کره جنوبی در کره شمالی) را باز میکردم، به حقایق تکاندهندهای برمیخوردم.
در کره شمالی من باور کرده بودم که کره جنوبی مستعمره آمریکا و در حال نابودی با نظام کاپیتالیستی است. بسیار شگفتزده شدم وقتی فهمیدم اقتصاد کره جنوبی بسیار پیشرفته است. حزب همیشه از غرور ملی کره شمالی در جوامع بینالمللی حرف میزد و اکنون میدیدم که از محدوده رهبر کبیرمان فراتر نمیرفت. درحالی که در کره جنوبی صدها شرکت وجود داشت که شهرت بینالمللی داشتند و برخلاف آموزش حزب کمونیست در کره شمالی به ما که میگفت، کره جنوبی برده آمریکا است، اکنون میدیدم که اقتصاد آنها با آمریکا حتی برابری میکند.
مسئلهای که بیشتر از همه مرا متعجب کرد فاصلهی کره شمالی و جنوبی بود: همه ما یک ملت بودیم، همه کرهای بودیم… چرا ما ملتی فقیر بودیم. اگر رهبر کبیرمان اینقدر بزرگ بود، چرا مردم از گرسنگی میمردند… هرچه بیشتر میخواندم، بیشتر نگاهم به سمت داخل کشیده میشد. همهچیز حزب دروغ بود: «کره جنوبی جنگ دو کره را آغاز نکرده بود. کیش شخصیتی رهبران کبیرمان دروغی بیش نبود. رهبر کبیرمان قدرت مستبدانهاش را نه از راه کردار نیک و خدمت به خلق که از راه تصفیه سیاسی و اعدام رفیق و رقیبهایش (استخر فرح) به دست آورده بود. نیاز داشتم بار سنگین این دانستههایم را با کسی در میان بگذارم تا دیوانه نشوم. هوانگ یانگمین همان دوست مورد اعتمادی بود که میخواستم. به واسطه پیشینه پدر و نوازندگیاش چیزهای زیادی از زندگی شخص رهبر میدانست.
در کره شمالی ذکر هرگونه اطلاعاتی در مورد کیمِ حاکم (سه رهبری که نامشان با کیم شروع میشود) که در تبلیغات رسمی حزب نباشد، گناه نابخشودنی و مستحق اعدام است. رهبر کبیرمان پدر خلق کره شمالی بود و یک شخصیت آسمانی که اگر اتفاقی میفهمیدید که او هم یک آدم به نام کیم جونگایل است، زندگیتان به پایان میرسید. وقتی هوانگ مست میشد چیزهای خطرناکی میگفت: «البته که رهبر کبیرمان خود خورشیده، خورشیدی که اگه زیادی بهش نزدیک بشی میسوزی و اگه زیاد ازش دور بشی یخ میزنی… این مردم کره شمالی نیستن که رهبر عاشقشونه، رهبرمون عاشق دخترای کره شمالیه. خیلی دیدم، با همین دو چشم خودم دیدم».
در کره شمالی به دخترهای خوشگل، دختران بخش ۵ میگفتیم. سازمان برنامهریزی و راهنمایی حزب کارگران به دلیل اینکه مستقیما توسط خود رهبر کبیر حزب کمونیست اداره میشود، قدرتمندترین سازمان در کره شمالی است و بخش ۵ آن بخشی است که مسئولیت تفریحات شخص رهبر را برعهده دارد. هوانگ یانگمین همراه فرار من، بعد از فرار از کره شمالی، رو به چانگ هیونگ مردی که به فرار ما در خاک چین کمک میکرد ادامه داد: بخش ۵ در همهی بخشها، شهرها و مناطق کره شمالی کارمند دارد و بخشی از وظیفهی آنان این است که به تمام مدارس راهنمایی دخترانه میروند و زیباترین دخترها را پیدا میکنند. آنها فقط ۱۳ سالهها را انتخاب میکنند. سپس بعد از انتخاب کردن در ۱۳ سالگی، هرسال آنان را از لحاظ فیزیکی بررسی میکنند تا از سلامت و بکارت آنها مطمئن شوند. در ۱۶ سالگی، وقتی آنها راهنمایی را تمام میکنند، شاخههای منطقهای بخش ۵ از بین آنها یک عده را انتخاب میکنند. اونایی که به دور نهایی میرسند، یکسال آموزش میبینند و بعد به ویلاهای تفریحی و اقامتگاههای رهبر کبیر در سرتاسر کشور فرستاده میشوند.
ماموریتشان معمولا در ۱۷ سالگی شروع و در ۲۴ سالگی تمام میشود. در نهایت بیشتر آنها با نگهبانان شخصی رهبر کبیر (اینجا دورهی رهبری کیم جونگایل است) و نیروهای کادر ازدواج میکنند. بعضیها حتی خودشان عضو حزب میشوند. تمام این کارها بر عهدهی بخش ۵ سازمان برنامهریزی و راهنمایی حزب کارگران است…
در پاییز ۱۹۹۹ ماموریتی از شخص رهبر عزیز کیم جونگایل به من داده شد: نوشتن تاریخ سالانه خاندان کیم. این سومین سال از مرگ رهبر کبیر کیم ایلسونگ بود که حزب کمونیست روز تولد او را مبدا تقویم کره شمالی قرار داده بود. درواقع با تولد کیم ایلسونگ در سال صفر، تاریخ آغاز جدیدی به خود دیده بود. کیم جونگایل در حکمی حکومتی گفته بود: حتی تاریخ فاجعهبار ۵۰۰ ساله خاندان لی (از قرن ۱۴ تا ۱۹) هم تاریخ سالانه دارد ولی برای ما زشته که تاریخ پُربار حزب کمونیست این سالنامه را ندارد و هشت نفر از جمله من (جنگ جینسونگ) را برای نوشتن آن انتخاب کرد. مسئله این بود که ما نویسنده بودیم، نه مورخ. حکومت بُتسازی میخواهد و نه تاریخ… همهچیز حزب دروغ است و یکی از دلایلی که کره شمالی نمیتواند به دنبال اصلاحات باشد و درهایش را به روی جهان بگشاید این است که این کار این خطر را به دنبال دارد که مردم میفهمند تمام اصولی که حکومت بر مبنای آن قدرتش را بنا کرده، من درآوردیاند.
«استراتژی حمل بذر» و عملیاتهای آدمربایی ماموران کره شمالی از بین شهروندان کشورهای دیگر، خصوصا ژاپن، چیزی بود که من باید برای رابط کره جنوبیام توضیح میدادم. اولین بار در کره شمالی در مدرسه بود که در این باره چیزی شنیدم. یکی از دختران همکلاسیام به من گفت: من ژاپنیام. آنها در یک مجتمع دیوارکشیده شدهی اعیانی زندگی میکردند و ساکنان آنجا زنانی بودن که از طرف کره شمالی مامور شده بودند، که از مردان خارجی حامله شوند، تا هم با پیوندهای خانوادگی، خارجیها را با کره شمالی همدل کنند و هم جاسوسهای با رنگ پوست مختلف به وجود بیاورند.
در سالهای دهه ۷۰ عموما شهروندان خردسال ژاپنی و کره جنوبی را میدزدیدند تا بعد از شستشوی مغزی از آنها جاسوس تربیت کنند. مثلا درسال ۱۹۷۷ آنها یوکوتا مگومی دختر ژاپنی را ربودند، هرچند دزدیدن او را به طرز عجیبی گردن گرفتند، اما اعلام کردند او در زندان مرده است. بعدها کیم یانگنام شانزده ساله اهل کره جنوبی را با چند نوجوان دیگر ربودند و غیره. اما این طرح شکست خورده بود. فکر میکنم در این سن، فرد خاطرات شفافی دارد و احتمال اینکه بتوان او را واقعا به حکومت کمونیست کره شمالی معتقد کرد کم بود.
در نتیجه در دهه ۸۰ کره شمالی تصمیم به «استراتژی حمل بذر» گرفت. در این استراتژی زنان خوش چهرهی کره شمالی را انتخاب کرده و سپس پس از آموزش آنها را به کشورهای دیگر فرستاده تا با مردان خارجی رابطه برقرار کنند، و اکنون میتوانستند از بچههایی با چهرهها و رنگ پوستهای متفاوت با مردم کره شمالی یک سری جاسوس بسازد. تمام نیازهای زندگی این کودکان و زنان را همان قدرتمندترین سازمان کره شمالی «سازمان برنامهریزی و راهنمایی حزب» برآورده میکرد و آنها را در سلامت کامل نگه میداشت.
بعد از فرار از کره شمالی در چین یک دختر مهربان اهل کره جنوبی که وضع رقتبار مرا دید، به من دو بلیت متل-سونا داد تا از آن استفاده کنم؛ او گفت: میخواستم با نامزدم برم اونجا، ولی تو استفاده کن… چی؟ پرسیدم: این «نامزد» که گفتید اسم دوستتونه؟
او توضیحی داد که در کره شمالی جرم بود:
«نامزد عبارتی بود برای نام بردن از کسی که میخواستی با او ازدواج کنی» و این برای ما که در کره شمالی کمونیستی رشد یافته بودیم، حقیقتا چیز عجیبی بود. در کره شمالی برای نامیدن کسی که از سنی یا رتبه از شما بالاتر بود دونگجی (رفیق) و کسی که پایینتر بود دونگمو (دوست رفیق) میگفتیم. این سلسله مراتب احترام به سن و درجه در تک تک لحظههای زندگی روزمره ما مشهود بود، به طوری که احترام، وفاداری و مطیع رهبر کره شمالی بودن کاملا طبیعی بود و نه چیزی سیاسی یا قانونی حتی.
در مورد عشق هم اوضاع همین بود. مردان، زنان را دونگمو و زنان مردان را دونگجی صدا میکردند و بس. اشاره به معشوق یا هر عنوان دیگری، مخالفت با نظام محسوب میشد. «عشق» بدون شرط، به صورت انحصاری فقط برای دوست داشتن رهبران کره شمالی کیم ایلسونگ و کیم جونگایل بود. حتی مردم عکس آنها را روی لباس میزدند، و دوست داشتن کسی بیشتر از آنان خیانت بود. برای خارجیها عجیب است، اما ما در کره شمالی امکان نداشت کسی را بیشتر از رهبران کره شمالی دوست داشته باشیم. تمام زندگی ما تحت حکومت خودکامهی مستبد کره شمالی گذشت که در شخصیترین عواطفمان هم دخالت میکرد و آنها را میربایید. کلمه «نامزد» مرا شگفتزده کرد.
عموی همان دختر اهل کره جنوبی، از من به عنوان یک فراری اهل کره شمالی پرسید: دلم میخواد بدونم، چطور حتی ایالات متحده هم نمیتونه کیم جونگایل رو مهار کنه؟
در نظر من جواب ساده است: آمریکا برای یک موضوع دیپلماتیک مذاکره میکنه تا سر یه مسئله به یه موضع مشترک برسه، اما وقتی کره شمالی پای مذاکره میاد، اوضاع فرق میکنه. کره شمالی از صحبت کردن برای فریب جهان استفاده میکنه نه برای مذاکره، هدفش هم «حفظ اعتماد نابجای» طرف مقابله. چرا این کار رو نکنه وقتی عدم شفافیت کره شمالی بزرگترین منبع قدرتشه. همین به کره شمالی اجازه انجام هر جنایتی رو داده، در حالی که بقیه فکر میکنن اون چیزی که کره شمالی ادعا میکنه، حقیقت داره.
کیم جونگایل (رهبر کره شمالی در دهه ۹۰ و دهه ابتدایی قرن ۲۱) اصولی داره واسه خودش: مهمترینش اینه که اگر هر دروغی رو به صورت منطقی ارائه بدیم، آمریکا اون رو باور میکنه. رابطه با کره جنوبی هم جالبه: سال ۱۹۹۸ که کیم دائه جونگ در کره جنوبی به قدرت رسید، دیپلماسی کشورش رو بر گرمی روابط با کره شمالی یا سیاست طلوع قرار داد. سیاست طلوع از این قرار بود که: باد تند (سیاست تندروها) کت مَرد را از تنش درنیاورد، ولی گرمای آفتاب (سیاست آشتی) این کار رو کرد. قرار بود با این سیاست آشتی کره شمالی را نرم کنند، اما این سیاست فقط باعث تقویت قدرت کیم جونگایل شد، و به حزب کمونیست حاکم اجازه داد که قدرت خودش رو با عصر جدید منطبق کنه. سال ۱۹۹۹ پنجمین سالی بود که جیرههای دولتی بین مردم تقسیم نمیشد، و نیاز حکومت به حفظ امنیت داخلی به شدت حس میشد.
مردم زیادی در اثر قحطی و گرسنگی مرده بودند و میزان وفاداری مردم به حکومت کره شمالی به حد بحرانی رسیده بود. ادارهها از اجرای دستورات حکومت کره شمالی عاجز شدند. شرایط خطرناکی بود: رهبر کبیر کیم جونگایل در حال سقوط است. درست در همین موقع بود که سیاست طلوع کره جنوبی، ندانسته به نجات حکومت کره شمالی آمد و اوضاع رو بهتر کرد. در ابتدا حتی کره شمالی از این سیاست انتقاد میکرد و میگفت این برنامه دشمنان برای فروپاشی حکومت کره شمالی است، اما کیم جونگایل خیلی راحت برنامهای ریخت تا کره شمالی نیازهای اقتصادیاش برای ماندن در قدرت را از کره جنوبی تامین کند و این درحالی بود که کمترین امتیازات ممکن را بدهد. با ورود کمکهای غذایی از کره جنوبی، حزب توزیع جیرهها را به مقدار مشخصی افزایش داد. و همین باعث افزایش سطح فرمانبرداری مردم از حکومت کره شمالی شد و حزب کمونیست توانست آن میزان از فرمانبرداری مردم از حکومت رو که نیاز داشت دریافت کند.
این بالاترین اولویت حکومت کره شمالی بود و مطمئن شد که افراد فقط از طریق کانالهای حکومت به تمام اینها دسترسی داشته باشند و البته برنامه داشت که لازم نباشد حکومت کره شمالی در مقابل این کمکها، خواستههای جهان را قبول کند. بهعلاوه اقدامات تنشزای نظامی میتوانست از وقوع سناریوهایی مخالف با خواست حکومت کره شمالی جلوگیری کند. از طریق اقدامات تنشزای نظامی بود که کره شمالی پای میز مذاکره قدرت چانهزنی داشت، و توقف آنها یک کارت برای بازی آنها بود. بهعلاوه وقتی بحث امتیاز دادن و گرفتن مطرح میشد، جایگاه کره شمالی مستحکمتر میشد.
بهعلاوه وقتی کره شمالی امتیازات خود را گرفت، تهدید درگیری نظامی پنهانی حتی میتوانست دوام این سیاست را تضمین کند. کره جنوبی پول پیشنهاد میداد و کره شمالی در ازای توقف فعالیتهای نظامی مرزی آن را میگرفت و قدرت خود در داخل را دوباره مستحکم میکرد. در واقع کره جنوبی با صبر و سیاست صلحطلبانهاش، کره شمالی را تشویق کرد تا سیاست توقف اقدامات تحریکآمیز نظامی، عملیات نظامی در مرزهای دریایی و توسعه سلاحهای هستهای را در مقابل دریافت پول و امتیاز از طرف مقابل، همچون یکی از اصول سیاست خارجهاش انتخاب کند.
پس از فرارم از کره شمالی، ۳۵ روز از دست ماموران چینی و کره شمالی در حال فرار بودم. این کمی بیش از ۱ ماه از عمرم بود و با این حال درد آن مثل درد زایمان بود. برایم دردناک بود، چون به کسانی که در سرزمینی آزاد متولد میشوند آزادی رایگان داده میشود، درحالی که دیگرانی مانند من باید برای آزادی جانشان را به خطر بیندازند. در کشوری آزاد و برای مردمان آزاد، گاهی ممکن است کلمهی «آزادی» خیلی پیشپا افتاده، پوچ و معمولی باشد؛ اما دوست من یانگ مین که با او از کره شمالی فرار کردم، برای این آزادی خودش را از صخرهای به پایین پرت کرد و مُرد. حتی امروز هم حزب کمونیست کره شمالی مردم را شستوشوی مغزی میدهد و به آنان میگوید که معنای هویت آنان به عنوان انسان بر زندگی در «سرزمین کیم ایلسونگ» و «مردم کیم جونگایل» بودن استوار است.
استاد من در کره شمالی شعری نوشت و با تمجید از کیم جونگایل، او را معنای وطن وصف کرد، اما برای من وطنم کشوری نبود که در آن به دنیا آمده بودم، یا رهبر کشوری که باید از او اطاعت میکردم، وطن من جایی بود که میخواستم بدنم در آن به خاک سپرده شود، فقط «آزادی» وطن من است. فراریهای کره شمالی سند زندهی تفاوت آزادی و استبدادند. امروز اگر رژیم وحشت کره شمالی در انبارهایش اسلحه و بمب اتم دارد، ما هم واقعیت را داریم، سلاح ما این است.
در جهان خارج، بیشتر راهکارهایی که برای رفتار با رژیم کره شمالی در نظر گرفته میشود، بر «اصلاحات احتمالی» تمرکز دارند. در نتیجه معمولا به دنبال تحریم رژیم یا دیپلماسی و سرمایهگذاری با آنها هستند. در نظر جهان خارج، یک رژیم خطرناک بر کره شمالی حکومت میکند، ولی در درون کشور، رژیم حتی دیگر قیمت تخم مرغ را هم تعیین نمیکند. و باید بدانیم حکومت هیچگاه به میل خودش مصالحه و ترک قدرت نخواهد کرد. برای آینده ما باید فقط به مردم کره شمالی ایمان داشته باشیم.
در داخل و خارج از کره شمالی همه فکر میکردن چین دوست و متحد کره شمالی است، اما درواقع دیدگاه چین به ما چیز دیگری بود و هیچکس به اندازه همقطاران کمونیست چینی، رهبر ما رو خار نکردن. وقتی که ارباب (چین) به سگش (اینجا کره شمالی) لگد میزنه، اتفاقی نمیافته، ولی وقتی سگ پای ارباب رو گاز بگیره اوضاع فرق میکنه. تو فرهنگ کره یه مثلی هست که میگه: «اگه یه دروغی ۱۰۰ بار گفته بشه، حتی خود کسی که دروغ رو ساخته باورش میکنه.» حکومت رهبر عزیز حزب کیم جونگایل هم همینطوره. اونقدر به مردمش گفته بود که من قدرت خدایی دارم که خودش هم باورش شده بود. ولی چینیها واسه اینکه به خودش اجازه داده بود به سفارت چین تو پیونگیانگ بره و سر یه «قرارداد» قدرتنمایی کنه، خارش کردن.
قضیه از این قرار بود که چین واسه بزرگ کردن اقتصاد خودش، به کره جنوبی متمایلتر بود و کره شمالی چی برای عرضه کردن داشت؟ پناهنده و فراری. سالها قبلتر در دهه ۵۰ هم چین طی یک قرارداد با کره شمالی متعهد شده بود که در صورت بروز جنگ، نیروهای چینی به نفع کره شمالی وارد جنگ بشن. اما حالا تو چین یه عده میخواستن نه تنها این بند از قرارداد حذف بشه، بلکه کره شمالی باید به چین به خاطر حمایتش در جنگ دو کره از کره شمالی، غرامت هم پرداخت کنه. رهبر بزرگ کره شمالی که خودش هم باورش شده بود قدرت زیادی داره، به سفارت چین تو پیونگیانگ رفت و به مقامات چینی تاخت و اعلام کرد اگه چین بخواد اذیتش کنه، اونا به تایوان سلاح میفروشن، ولی اون فقط فکر کرده بود که چین همپیمان اونه، مقامات چینی اول سفارتشون تو کره رو بستن، بعد در واقعه شنیانگ حدود ۶۰ نفر از نیروهای کره شمالی رو در چین به طرز خفتباری دستگیر کردن و البته دو بار هم خود رهبر کبیر کره شمالی رو کشوندن تا چین و البته چند روز بیرون شهر نگهش داشتن و اجازه شرفیابی بهش ندادن. غرور رهبر رو خوب شکوندن، و حتی کمک کالایی به ما رو هم قطع کردن. همه میدونیم اگه یه خورده به کره شمالی فشار بیاد مچاله میشه. «درس تاریخی: همهی اینها در حالی بود که کره شمالی فکر میکرد در مقام برابری در روابط سیاسی دوطرفه با چین قرار داره، در حالی که از دید چینیها، کره شمالی فقط «سگ» ارباب چینی بود.»
رهبر عزیز/جنگ جینسونگ/یوسف حصیرچین
mohammadaleph