خادمان کوچک هیئت
رنج پیمودن پلّهها که تمام میشود، سرت را بالا میگیری، چشمهایت رو به لبخند دختر نوجوانی با چادر و روسری مشکی صاف و مرتّب باز میشود و با صدایی مهربان میگوید: «خیلی خوش آمدید!» بعد یک کیسهی پلاستیکی دستت میدهد. هنوز لبخند خادم نوجوان توی چشمانت مانده که دوّمی کنار در ورودی با لبخند شیرین دیگری بدرقهات میکند. گوشهای مینشینی که سوّمی از راه میرسد تا از تو پذیرایی کند. اولین اشک روضه که روی صورتت روان میشود، چهارمی از راه میرسد تا آن را از چشمت بگیرد. هیئت که شور میگیرد همه دور هم جمع میشوند صدای نازک ذکرشان و با بغض توی گلویشان آمیخته میشود و بلندبلند ذکر میگویند و بر سینه میکوبند. اینجا هیئت فاطمیّه ارشاد در شرق تهران است و این دختران خندهرو خادمان کوچک هیئت هستند که ده روز است هیئت را روی دستان کوچکشان میچرخانند و حواسشان به همه جا هست که مبادا مجلس عزای ارباب کم و کسری داشته باشد. بعد از نُه شب عزاداری کنار این خادمان کوچک نشستیم تا از حال و هوای حسینیّهی دلهایشان با خبر شویم.
با «زینتسادات میرترابی» کلاس ششم، «ستاره سهیلی» کلاس هفتم، «نرگس پهلوان» کلاس هفتم، «زینب نظری» کلاس هشتم و «فرزانه ستّاری» کلاس چهارم همراه شدیم.
چرا آنقدر هیئت را دوست دارید که حاضرید ده روز توی ماه محرّم این همه سختی بکشید و در هیئت کار کنید؟
نرگس: «عشق به امام حسین؛ یعنی دوست داشتن از ته دل. امام حسین همهی بچّههای خودشان و خواهرشان را فدای دین اسلام میکنند. واقعاً امام زمان دست ما را میگیرد که به هیئت جدّش بیاییم.»
ستاره: «ششماههی امام حسین که سنّی نداشت؛ امّا با تیر زدنش. علی اصغر کوچک بود، کاری با کسی نداشت؛ امّا دشمن بیرحمانه او را کشتند. ما که سختی نمیکشیم.»
اینکه میگویید ما خادم هیئت هستیم و حمایل داریم، یعنی دقیقاً در هیئت چه کاری انجام میدهید؟
ستاره: «من شش سال هست که کفشدار هستم. پلاستیک میدهم و مراقبم کفشهایشان را روی فرش نپوشند.»
نرگس: «من قند میدهم. استکانها را جمع میکنم. دستمال کاغذی پخش میکنم. همه کار میکنم.»
زینب: «پذیرایی میکنم. جارو میکشم.»
فرزانه:«من هم کیسهی پلاستیکی برای کفش میدهم. کسانی که خیلی پیر هستند، وقتی به هیئت میآیند تا میخواهند خم شوند، سریع خم میشوم و کفشهایشان را برمیدارم و برایشان داخل کیسه میگذارم. من مسئول نقّاشی بچّهها هم هستم. به آنها دفتر و مدادرنگی میدهم و میگویم در مورد چی نقّاشی بکشید. صبح از پدر و مادرم میپرسم که امشب شب چه کسی است؟ من هم به بچّهها میگویم؛ مثلاً امشب شب حضرت علیاصغر است، دربارهی حضرت علی اصغر نقّاشی بکشید.»
زینتسادات: «من هم به پذیرایی و اتاق نقّاشی کمک میکنم. ما خادمها اصلاً نمیگذاریم کسی خسته شود و مدام جایمان را با هم عوض میکنیم.»
اوّلین بار که قصّهی امام حسین و یارانش را شنیدید یادتان میآید؟ آن زمان چندساله بودید؟
نرگس: «پدربزرگ من روضه میخواند و من هم به روضههایش خیلی علاقه داشتم. طوری شده بود که برای خودم دربارهی امام حسین شعر درست میکردم و در خانه بلندبلند روضه میخواندم. همینطوری فی البداهه شعر میگفتم و کنار پدربزرگم بلندبلند میخواندم؛ ولی انصافاً شعرهایم خیلی قشنگ بود و بعد همین طور گریه میکردم.» (میخندد)
ستاره: «من در بچّگی دقیقاً همینجا نشسته بودم که مدّاح داشت بلندبلند میگفت: «حسین عشق منی»، همان موقع توی ذهنم ماند که حسین عشق من است.»
زینتسادات: «من از سه چهارسالگی، چون شوهرخالهام مدّاح بود خیلی از قصّهها و روضهها را که میگفت میشنیدم و با خودم تکرار میکردم و عشق به امام حسین را فهمیدم.»
فرزانه: «من از چهارسالگی که مهدکودک میرفتم. در آنجا برایمان قصّهی عاشورا را تعریف میکردند و به ما کتاب میدادند. شبش آمدیم همین هیئت وقتی بغل مادرم نشسته بودم، مدّاح مدام دربارهی امام حسین میگفت. من گریهام گرفت. بعد دیدم چند نفر از بچّهها اینجا نشستند و سینه زدند. من هم آمدم کنارشان که با آنها سینه بزنم.»
زینب: «وقتی سه ساله بودم، در یک هیئت روضهی حضرت رقیّه میخواندند. آنجا بود که عاشق حضرت رقیّه شدم.»
هرشب که هیئت میآیید و مدّاح روضه میخواند، شما هم گریهیتان میگیرد؟
همه باهم: «خیلیییی!»
آنوقت خجالت نمیکشید کسی گریهی شما را ببیند یا اینکه دوست نداشته باشید اشکهای شما را کسی ببیند و متوجّه شود که گریه میکنید؟
زینب: «نه! چون گریه برای اهلبیت است.»
ستاره: «چون اینجا همه آن عشق را به امام حسین دارند. کسی خجالت نمیکشد.»
نرگس: «من اصلاً خجالت نمیکشم. آن اشکهایی که برای امام حسین و اهلبیت میریزیم، همهاش برای قیامت ذخیره میشود.»
روضهی کدام یک از اهلبیت یا شخصیّتهای عاشورا را بیشتر دوست دارید یا بیشتر از همه دلتان را میسوزاند و اشکتان را درمیآورد؟
ستاره: «علیاکبر خیلی روضهی سختی دارد، آدم به گریه درمیآید؛ البتّه شام غریبان هم سخت است.»
نرگس: «کلّاً همهی روضهها سخت است؛ امّا روضههایی که برای بچّههای امام حسین و خود امام حسین میخوانند، خیلی سخت است؛ کلّاً حالم را عوض میکند؛ انگار توی دلم غوغا میشود.»
زینب: «روضهی حضرت علیاکبر، قاسمبن الحسن و روضهی شش ماهه را خیلی دوست دارم.»
زینتسادات: «من روضهی حضرت اباالفضل، حضرت علیاکبر و حضرت علیاصغر را خیلی دوست دارم.»
فرزانه: «بیشتر روضهی امام حسین را دوست دارم؛ آنجا که دست علیاصغر را میگیرد و بالا میبرد.»
بعضی از آدمها میگویند بچّهها را هیئت و روضه نبرید روحیهیشان خراب میشود، فکر میکنید حرفشان درست است؟
زینب: «من گاه مدّاحی زیاد گوش میدهم. بعضی میگویند: چرا گوش میدهی؟ برای روحیهات خوب نیست؛ امّا من قبول ندارم.»
فرزانه: «مدرسهی ما گاه مدّاح میآورند، محکمِ محکم سینه میزنم و بلندبلند میخوانم. دوستم میگوید زیر مقنعهات سینه بزنی بیشتر حاجت میگیری، ثوابش هم بیشتر است؛ امّا من میگویم چه ربطی دارد! من به حرفش گوش نمیدهم و محکمِ محکم سینه میزنم. اصلاً این حرفها را قبول ندارم.»
ستاره: «کسانی که میگویند بچّهها نباید مدّاحی گوش بدهند، پس حضرت رقیّه چه بگوید که فقط سه سالش بود؟! حضرت رقیّه رنجهای بیشتری کشیده است، آن وقت ما مدّاحی گوش ندهیم؟ من اصلاً قبول ندارم.»
نرگس: «یکبار داشتم در مورد امام حسین و یارانش با دوستانم حرف میزدم، دوستم گفت: این موضوع برای ۱۴۰۰ سال پیش است. دیگر ول کنید. بهش گفتم: پس تو عشق به امام حسین نداری. اگر عشق به امام حسین در دلت جاوید باشد، هیچ وقت این حرف را نمیزدی. اگر امام حسین آن روز قیام نکرده بود، ممکن بود بدترین دین را داشته باشی. یزید همه جور فسادی میکرد و ممکن بود ما هم آدم مفسدی بشویم و جایمان در جهنّم باشد. امام حسین آمد تا قلبهای ما را پاک و بهشتی کند.»
نرگس: «حضرت زهرا خواست ما بچّه شیعه شویم. پس باید خدا را شکر کنیم.»
زینب: «عشق به امام حسین در همهی دلها هست؛ امّا باید پیدایش کنند.»
بچّهها ایّام محرّم چون باید اینجا باشید و کار کنید خسته نمیشوید؟ به کارهای مدرسه میرسید؟ خستگی اینجا اذیّتتان نمیکند؟
نرگس: «مدرسهی ما چون ۱۴:۳۰ تعطیل میشود باید سریع خانه بروم و نماز بخوانم و غذا بخورم و باید بدوم تا ساعت ۴ بعدازظهر به هیئت برسم. پنج روز که این طوری دویدم الان حسابی مریض شدم؛ امّا مزه میدهد.»
زینتسادات: «از مدرسه میآیم؛ سریع مشقهایم را مینویسم و ناهار بعد هم نماز میخوانم که سریع هیئت بیایم.»
زینب: «من وقتی از مدرسه میآیم باید سریع مشقهایم را بنویسم؛ چون باید یک هیئت دیگری بروم و آنجا برنج پاک کنم. بعد از آنجا به اینجا میآیم.»
ستاره: «آدم باید برنامهریزی داشته باشد، باید یک کم استراحت کند، بعد یک کم درس بخواند؛ البتّه بعد هیئت هم میشود کمی درس خواند.»
فرزانه: «من تا خانه میرسم ساعت یک میشود. اگر مشقهایم را ننویسم، مادرم به هیچ وجه مرا نمیآورد و من باید سریع بنویسم.»
بچّهها! این طور که تعریف کردید در باقی ایّام سال پنجشنبهها هم به هیئت میآیید. آخر هفتهها معمولاً همه مهمانی میروند یا اینکه برایشان مهمان میآید، برنامهی خانوادگی شما چطور میشود؟
نرگس: «من همیشه برنامهریزی میکنم پنجشنبه شب هیچ جا نرویم و بیاییم هیئت. اگر در طول هفته نتوانیم به یاد امام حسین باشیم، هیئت کمک میکند آخر هفته کمی به یاد امام حسین و یارانش بیفتیم. من حتّی شعرهای هیئت را در مدرسه میخوانم.»
ستاره: «البتّه نرگس خانهاش دقیقاً جلوی هیئت است و برایش هیئت آمدن کاری ندارد. من از دورتر میآیم و خب سختتر است. من سخنرانیهای هیئت را خیلی دوست دارم؛ به ما مطالب جدیدی یاد میدهد. به خاطر همان مطالب جدید به دانایی ما افزوده میشود.»
زینب: «ما حتّی اگر مهمان هم داشته باشیم با مهمانهایمان به هیئت میآییم؛ یعنی آنها هم هیئت را دوست دارند.»
فرزانه: «ما هم اگر فامیلهایمان بیایند با هم میآییم هیئت؛ مثلاً با خاله و مادربزرگ به هیئت میآییم.»
زینتسادات: «اگر مهمان داشته باشیم یا مهمانی برویم، قبل و بعدش اگر بتوانیم به هیئت میرویم.»
مادر زینتسادات: «وقتی اسم هیئت در خانه میآید، زینتسادات طوری رفتار میکند که انگار میخواهد یک جای خوبی مثل تولد و عروسی برود. با ذوق و شوق حاضر میشود. این یک ساعتی که در هیئت است برای یک هفتهاش کافی است. گاه در خانه میگوید: چرا دخترهای همسن من به هیئت نمیروند که حجاب را یاد بگیرند؟»
بچّهها! دوست دارید چه کاره شوید؟
ستاره: «دوست دارم استاد حوزه و دانشگاه شوم؛ یعنی دوست دارم فیلسوف بشوم.»
نرگس: «من پروفسور سمیعی را برای درس خواندنم در نظر گرفتم. دوست دارم دکتر مغز و اعصاب شوم.»
زینب: «من دوست داشتم یک کارهای میشدم که اسلام را گسترش میدادم؛ مثل اینکه یک بلندگو داشتم و همه صدایم را میشنیدند.»
زینتسادات: «من دوست دارم دکتر قلب شوم.»
فرزانه: «دوست دارم در آینده پزشک زنان شوم و بچّهها را به دنیا بیارم.
منبع: مجله باران