گفتم ایول عکس روی جلد شماره بعد نشنال جئوگرافیک رو گرفتم…با ذهنیت قبلی از فرهنگ منطقه و سن پیرزن، گفتم با عکاسی مخالفت میکنه. دوربین جلوی شکمم آویزون بود و دستم روی دکمهی پایینی (زیر گریپ) رفتم جلو و گفتم سر صحبت رو باز میکنم و تند تند یواشکی عکس میگیرم اما اما چون نمیبینم چی گرفتم تنظیمات نور و سرعت رو عوض میکنم و از اون زیر شات میزنم.
سلام کردم، جواب داد (سه شات پیاپی)
پرسیدم چند تا بچه داری مادر جان؟
[متاسفانه] جواب داد دو تا (قاعدتا باید ۱۴تا میداشت، سه تا شات دیگه)
درباره خودش چه سوالی داشتم بپرسم؟ هیچ. بچه اولت چیه؟
پسر
کجاست؟
تهران
چی کاره است؟
مهندس
دومی؟
عین اولی
هیچ سوال دیگری نداشتم بپرسم، اما خیلی کم شات زده بودم
داشتم فکر میکردم دیگه چی دارم بپرسم ازش، که اون یک سوال از من پرسید..و اما سوال پیرزن
یادتونه که من دوربین 7D دستم بود و بهش میگفتم هفتِ دی
پیرزن در اولین مکث من پرسید:
سِوِن دی رو چند گرفتی؟
من قطره قطره شرم در رگانم
عرق در استخوانم
بُهت در چشمانم
وخفقان در دهانم قوام میگرفت
و حس کردم مهرههای ستون فقراتم یکی یکی دیبدیب میزنه بیرون
گفتم:واللا شیش و دویست
فقط جسارتا، چطور؟
گفت: من پنج تا دارم. خواستم ببینم تهران چند میتونم آبش کنم یک وانِ دی (1D) بگیرم (اون بیست سال پیش فکر کنم پنجاه تومن بود)
گفتم به سلامتی فقط ببخشید وانِ دی رو میخواین چی کار؟ گفت: اون آلاچیقه در بازار ساحلی بود که لباس ترکمن میپوشیدی چند تا عکاس بودند ازت عکس میگرفتند…
گفتم خب خب…
گفت: دانشجوهای عکاسی من در دانشگاه هستند
و قبل از این که آخرین قطراتم در زمین فرو بره گفت:
عکس نهمت رو کراپ عمودی بزن، کمی کنتراست رو زیاد کن، عکس خوبی میشه.
مسعود بُربُر