آنقدر واقعی بود که همین الان تن و بدنم دارد میلرزد. همهی چیزی را که دیدم سعی میکنم با جزئیات بنویسم. شاید به درد کسی خورد. ساعت و تاریخ، دقیق دقیق بود. مال همین دیشب. با تمام جزئیاتی که برام رخ داده بود. کجا رفته بودیم؟ چه شامی خورده بودیم؟ با بچهها چه بازیای کرده بودیم. همه اینا را دوباره دیدم. تجربه مرگ من درست همین دیشب رخ داد. مال قدیم و آینده نبود. مرگ در سن ۳۸ سالگی. پنجم خرداد ۱۴۰۰.
تا بفهمم مُردم، کمی طول کشید. اولین تجربه، روی تختی شبیه بیمارستان بود. چندنفری بالای سرم بودند و تلاش میکردند من را احیا کنند. تمام حرفهایشان را میشنیدم. از حرفای پزشکی تا غصه خوردن برای من و همسر و بچههایم.
هنوز روحم جدا نشده بود. اما ضمن هوشیاری کامل، توان هیچ کار و صحبتی نداشتم. بعد، رها شدم در یک بیابان بی انتها. چیز خاصی نداشت و کم طول کشید. اما برایم غریب هم نبود. تقریبا باور کرده بودم که کارم در دنیا تمام است و سفر جدید شروع شده است. بنابراین چشم میگرداندم تا مگر آشنایی پیدا کنم.
صحنه بعدی که یادم است، باز هم روی تخت بود. کسی که در ذهنم «غسال» بود، بالای سرم بود. با یه گان سراسری سفید. اما کارش با غسال متفاوت بود. نمیشد تشخیص داد زن است. یا مرد. اما صدایش مهربان بود. یه چیزی شبیه شربت به خوردم داد که احساس کردم قرار است کار جدایی روح از بدن را آسون کند.
جسمم کاملا بیحرکت بود و جرعه اول شربت را بیرون ریختم. با مهربانی غری زد که مقاومت نکن و جرعه بعدی. احساس کردم روحم از بدنم آرام پایین رفت و جدا شد. اولین کسی که سراغم اومد بابا بود. مرداد پارسال، از دستش دادم و توی این مدت، فقط یکبار خوابش را دیده بودم. حالا همراهم بود. بابا را سفت در آغوش گرفتم و بعد از ابراز دلتنگی، با هم رفتیم خانه پدری. حالا دیگه در بند زمان و مسافت نبودیم و در یک چشم به هم زدن،خانه بودیم. شلوغ بود. همه با لباس مشکی. همهی حرفها را میشنیدم و چند باری هم خواستم جواب بدم که بابا با خنده تاکید کرد که کسی صدای تو را نمیشنود.
دلم پیش بچهها و همسرم بود و نگران آیندهشون. اما چارهای هم نبود. به بابا گفتم نمیدونم علت مرگم چی بود. با لبخند گفت مگر درد قفسه سینه نداشتی؟ فکر رفقا، کارای عقب مونده، برنامه و هزارتا چیز دیگه بودم… چشانم باز شد. خواب بود. اما از هر واقعیتی واقعیتر بود. هنوز تنم میلرزد.
پینوشت ۱:
در آن بیابان، فکر تنهایی و وحشت شب اول قبرم بودم. اما اینو هم میدونستم که جام دقیققا کجا قراره باشد. خدا خدا میکردم که در آن تنهایی، امام حسین و امام رضا به دادم برسند.
پی نوشت۲:
الان در خانه نشستم. همه خوابند و همه چی شبیه وقتی است که مرده بودم. آنقدر که چند دقیقه یکبار با خودم میگم نکنه بیدار شوند و صدای من را نشنوند؟ از مرگ، احساس بدی نداشتم. اما الان از صمیم قلب خوشحالم که دوباره فرصت دارم برای خودم و بچهها و آینده کاری کنم که حسرتش به دلم نَماند.
حاجی پروانه