خانه » همه » مذهبی » پس از ورود انسان به بهشت یا جهنم تا کی انسان در آنجا باقی می ماند؟ و آیا انسان ابدی از ماندن در آنجا خسته نمی شود؟ حلا واقعا تا کی باید آنجا بود؟

پس از ورود انسان به بهشت یا جهنم تا کی انسان در آنجا باقی می ماند؟ و آیا انسان ابدی از ماندن در آنجا خسته نمی شود؟ حلا واقعا تا کی باید آنجا بود؟

جهنمیان دو دسته اند:

(1) کسانی که برای همیشه در آتشند.

(2) کسانی که پس از مدتی نجات یافته و به بهشت میروند. اما کسی از بهشت خارج نمیشود و دلزده هم نخواهد شد.
شهید مرتضى مطهرى در این باره می گوید: انسان همیشه دنبال دارا شدن است و این که انسان دنبال چیزى مى رود و بعد که آن را واجد شد، شوقش کاهش مى یابد و بلکه حالت تنفر و دلزدگى پیدا مى کند، دلیل آن است که، آنچه انسان در عمق دلش مى خواسته آن چیز نبوده است؛ خیال مى کرده آن بوده ولى در اصل دنبال چیز برتر یعنى کمال مطلق بوده است. انسان طالب کمال است آن هم کمال نامحدود، چون از محدودیت که نقص و عدم است، تنفر دارد. به هر کمالى که مى رسد، اول همان بارقه کمال نامحدود او را به سوى این کمال محدود مى کشاند، خیال مى کند مطلوب و گمشده اش این است. دنبال یک اتومبیل یا خانه یا فلان مُد مى رود و تصورش این است که گمشده واقعى اش این است. وقتى که مى رسد و آن را کمتر از آنچه مى خواست مى بیند، باز دنبال چیز دیگر مى رود به آن هم که رسید چون اشباع نمى شود، مجددا از آن دلزده شده و دنبال دیگرى مى رود و… حال اگر این انسان به چیزى یا جایى رسید که کمال مطلق است (یعنى به آنچه که در نهادش قرار داده شده است) در آنجا آرام مى گیرد، دلزدگى هم دیگر پیدا نمى کند، طالب تحول هم نیست. درست مانند رود خروشانى که به اقیانوس مى رسد و یکمرتبه از خروش مى افتد. با ذکر این مقدمه در پاسخ به سؤال فوق باید گفت اگر آنچه که در بهشت هست از نوع آن چیزهایى است که در دنیاست، مطلب از همین قرار است که در سؤال آمده یعنى آنجا هم انسان دچار دلزدگى و خستگى خواهد شد. امّا در بهشت انسان به چیزى مى رسد که عین خواسته نهایى اوست و آن کمال مطلق است. بعد از آن کمال نیست، که انسان دچار خستگى و دلزدگى شود و در آرزوى مافوق آن باشد. قرآن هم ظاهرا براى همین نکته بوده است که این تعبیر را درباره بهشت مى کند: (لایَبْغُونَ عَنْها حِوَلاً) سوره کهف، آیه 108 یعنى بر عکس نعمت هاى دنیا که وقتى داشته باشد خسته و طالب تحول و تجدد مى شود. اگر به انسان چیزى بدهیم که ماوراى آن چیزى نیست و آن «همه چیز» باشد دیگر خستگى معنا ندارد. اینجاست که عرفا نظرى پیدا کرده اند. آنها روى همین حساب، صد در صد معتقدند که مطلوب واقعى انسان یعنى آنچه که در آرزوى انسان است، غیر از غریزه هاست. غریزه حساب دیگرى است، یک نیروى تقریبا مادّى و حیوانى است که انسان را مى کشاند. آن چیزى که به صورت هدف و ایده و کمال آرزو در انسان واقعا وجود دارد، غیر از خدا هیچ چیز نیست. حافظ مى گوید:
روشن از پرتو رویت نظرى نیست که نیست     منت خاک درت بر بصرى نیست که نیست
ناظر روى تو صاحب نظرانند آرى      سرّ گیسوى تو در هیچ سرى نیست که نیست

یا سعدى مى گوید:
به جهان خرّم از آنم که جهان خرم از اوست      عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

نه فلک راست مسلّم نه ملک را حاصل      آنچه در سرّ سویداى بنى آدم از اوست

آنچه که در سّر سویداى بنى آدم مى دانند همین است که او جز با خداى خودش با هیچ جا پیوند واقعى ندارد؛ با هر چه پیوند داشته باشد پیوندى است موقتى و مجازى، و روزى این پیوند را خواهد برید (معاد، استاد شهید مرتضى مطهرى، ص 172 ـ 170). 2

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد