خانه » همه » مذهبی » رنسانس

رنسانس


رنسانس

۱۳۹۶/۰۸/۲۴


۲۸۷۶ بازدید

رنسانس به چه معناست و کی اتفاق افتاده؟

رنسانس به معنای بازگشت به زندگی، تولد جدید و تجدید حیات است و اصطلاحاً، دوره تجدد و جنبشی را گویند که در پایان قرون وسطی و آغاز قرون جدید (قرن 14 – 16 م .) برای احیای ادبیات و علوم و صنایع در اروپا بوجود آمد و اساس این جنبش و تجدید حیات تقلید از ادبیات قدیم بود. در پایان قرن پانزدهم و نیمه اول قرن شانزدهم صنایع و ادبیات را رونق شگفت آوری پدید آمد. این شکفتگی را که در عالم صنعت و ادب روی نمود، رنسانس می خوانند و هرچند این معنی چندان رسا نیست، ولی مراد از آن بازگشت هنر و ادب است. رنسانس که یکی از مهمترین وقایع تاریخ دنیاست، نخست در ایتالیا مایه گرفت و از آن پس در فرانسه، آلمان، اسپانیا و هلند بسط و انتشار یافت(برگرفته از لغت نامه دهخدا).گمبل‌ معتقد است‌، مورخان‌ اروپایی‌ تلاش‌ کرده‌اند تا تمدن‌ سه‌هزارساله ‌غربی‌ را با ریشه‌ دوگانه‌اش‌ در تمدن‌های‌ یونان‌ و روم‌ باستان‌ از یکسو و مذاهب‌ یهودیت‌ و مسیحیت‌ را از سوی‌ دیگر نمایان‌ کرده‌، به ‌گونه‌ای‌ افراطی ‌نشان‌ دهند که‌ این‌ فرایند تاریخ‌ است‌ که‌ بخش‌ عظیمی‌ از میراث‌ سنّت‌ تفکر اجتماعی‌ و سیاسی‌ غرب‌ را به‌ دیگر نقاط‌ منتقل‌ کرده‌ است‌. به‌ زعم‌ وی‌ «یکی‌ از ویژگی‌های‌ مشترک‌ این‌گونه‌ تفاسیر، تفسیر تاریخی‌ غرب‌ به‌ سه‌ بخش‌ باستان‌، میانه‌ و جدید است‌. تاریخ‌ باستان‌، مبداء کلاسیک‌ تاریخ‌ اروپا تا سقوط‌ امپراطوری‌ روم‌ غربی‌ در قرن‌ پنجم‌ میلادی‌ است‌؛ تاریخ‌ میانی‌، عصری‌ است‌ که‌ اعصار تاریک‌ پس‌ از سقوط‌ روم‌، زمانی‌که‌ بربرها هجوم‌ آورده‌ و ساکن‌ مستعمرات‌ پیشین‌ روم‌ شدند را در برمی‌گیرد که به‌ این‌ ترتیب ‌تاریخ‌ دوره‌ میانی‌ شامل‌ تاریخ‌ دولت‌های‌ فئودالی‌ اروپا تا پایان‌ قرن‌ 15 و 16میلادی‌ می‌شود؛ سپس‌ با انقلاب‌ علمی‌ قرن‌ هفدهم‌ و روشنگری‌ قرن‌ هجدهم‌ ادامه‌ می‌یابد، تا این‌که‌ بالاخره‌ با انقلاب‌ کبیر فرانسه‌ در سال‌ 1789 و انقلاب‌ صنعتی‌ (که‌ در دهه‌ 1780 شروع‌ شد) به‌ اوج‌ خود می‌رسد. این‌ حوادث‌ زمینه‌ را برای‌ آنچه‌ قرن‌ اروپایی‌ (1914ـ1815) و قرن‌ آزادی‌ و پیشرفت‌ می‌نامند، مهیا کرده‌ که‌ طی‌ آن‌ تفکرات‌، فنون‌ و حکومت‌های‌ سیاسی‌ غربی‌ درسراسر جهان‌ گسترش‌ یافتند».از دید گمبل‌، تاریخ‌نویسان‌ اروپایی‌ کمک‌ زیادی‌ به‌ این‌ اندیشه‌ کرده‌اند که‌ راه‌ بی‌همتای‌ توسعه‌ تنها در جهان‌ غرب‌ رخ‌ داده‌ و برتری‌ تکنولوژیکی‌ ومادی‌ دولت‌های‌ غربی‌ در عصر حاضر، نشانگر یک‌ نوع‌ برتری‌ فرهنگی‌ و اخلاقی‌ تمدن‌ غربی‌ نسبت‌ به‌ سایر تمدن‌هاست‌.این‌ ویژگی‌ تاریخی‌ که‌ آشکارا تحریفی‌ غیرمعقول‌ است‌، به‌ شرقیان‌ و همه‌ تمدن‌های‌ غیر غربی‌ می‌نمایاند که‌ تاریخ‌ تجربه‌ناپذیر است‌ و آنچه‌ در غرب‌ روی‌ داده‌ است‌، امکان‌ تکرارش‌ در سایر کشورها صفر بوده‌ و نتیجه‌ این ‌حوادث‌ نیز نه‌ تنها برتری‌ در علوم‌ و فنون‌، بلکه‌ در همه‌ زمینه‌های‌ ارزشی‌ و اخلاقی‌ است‌. پس‌ غرب‌ آن‌ هویتی‌ است‌ که‌ مستقل‌ شکل‌ گرفته‌ و قوام‌ یافته‌ و همه‌ راه‌های‌ مناسب‌ تجربی‌ را پیشه‌ کرده‌ و سرانجام‌ هویتی‌ برتر از دیگرتمدن‌ها یافته‌ است‌.چنین‌ دیدگاهی‌ را که‌ معمولاً نظریه‌پردازان‌ غربی‌ به‌ استناد سلسله‌ای‌ از وقایع‌ و حوادث‌ منحصر به‌ فرد در سرزمین‌ اروپا مطرح‌ می‌کنند، با نگرشی‌ یک‌ بُعدی‌، همه‌ پیشرفت‌های‌ مادی‌، تکنولوژیکی‌ و علمی‌ موجود در غرب‌ را محصول‌ تمدن‌های‌ باستانی‌ خود قلمداد کرده‌، همه‌ وقایع‌ تاریخی‌ متأثر از تمدن‌ سایر ملل‌ و اقوام‌ غیر غربی‌ و از جمله‌ شرق‌ را در تکوین‌ تمدن‌ غربی‌ نادیده‌ می‌گیرند و بر این‌ باورند که‌ تمدن‌های‌ باستانی‌ در آن‌ سرزمین‌ همراه‌ با دین‌ مسیحیت‌، وجود چنین‌ تمدنی‌ را میسر کرده‌ است‌.
عده‌ای‌ از صاحب‌نظران،‌ غرب‌ را از زمانی‌ به‌ عنوان‌ یک‌ تمدن‌ ویژه‌ می‌شناسند که‌ تحولات‌ اساسی‌ در نحوه‌ تفکر و شیوه‌ زندگی‌ اروپاییان‌ رخ ‌داده‌ است‌ و آن‌ نیز مرهون‌ تحولات‌ عصر رنسانس‌ می‌باشد. در واقع‌ غرب‌ آن‌ نحوه‌ نگاهی‌ به‌ هستی‌ و عالم‌ و آدم‌ و مناسبات‌ آن‌ها با هم‌ است‌ که‌ از رنسانس‌ به‌ بعد در آن‌ ظرف‌ جغرافیایی‌ تکوین‌ یافته‌ و بالیده‌ و نوعی‌ شیوه‌ زندگی‌ را به‌ بار آورده‌ است‌ که‌ به‌ زور سیطره‌ تکنولوژیکی‌ که‌ از آن‌ زمان‌ به‌ بعد در غرب‌ جغرافیایی‌ فراهم‌ آمده‌ است‌، در حال‌ جهانی‌ شدن‌ است‌ و همه‌ جهان‌ را یک‌ شکل‌ می‌کند. از این‌ منظر نوعی‌ از تفکر و دیدگاه‌ نسبت‌ به‌ امور فلسفی‌، دینی‌ و اجتماعی‌ از دوره‌ رنسانس‌ به‌ بعد با پیشرفت‌های‌ تکنولوژیکی‌، پایه‌ و اساس‌ مفهوم‌ غرب‌ را تشکیل‌ می‌دهد.
امّا در این‌جا این‌ سؤال‌ اساسی‌ مطرح‌ می‌شود که‌ چه‌ علل‌ و عواملی‌ درتغییرات‌ ایدئولوژیکی‌ و فرهنگی‌ غربیان‌ در عصر رنسانس و بعد از آن مؤثر بوده‌اند؟ اگر این‌ حرکت‌ را خودباختگی‌ غربی‌، در برابر دیگر فرهنگ‌ها و از جمله‌ فرهنگ‌ شرقی‌ نام‌نهیم‌،ماهیت‌ غرب‌ غیر از آن‌ چیزی‌ می‌شود که‌ در حال‌ حاضر و بیش‌ترِصاحب‌نظران‌ در دوران‌های‌ اولیه‌ رشد غرب‌ بیان‌ می‌کردند. به‌ بیان‌ دیگر، ازبُعد تاریخی‌، تمدن‌ غربی‌ نمی‌تواند از تمدن‌ شرقی‌ یا هر تمدن‌ غیرغربی‌ دیگرجدا در نظر گرفته‌ شود.
مارتین‌ برنال‌ دراین‌باره‌ چنین‌ می‌نویسد:«تفاوت‌ شرق‌ و غرب‌ بر بنیاد دیدگاهی‌ نئوکلاسیک‌ و نژادپرستانه‌ استواراست‌ که‌ در قرن‌ هجدهم‌ نضج‌ گرفت‌، زیرا اروپایی‌های‌ قرن‌ هجدهم‌ نمی‌توانستند اعتراف‌ کنند که‌ فرهنگ‌ پیشرفته‌ اروپا در اصل‌ ریشه‌ای‌ آسیایی ‌یا آفریقایی‌ داشته‌ است‌«.
بی‌علاقگی‌ به‌ اتصال‌ همه‌ جانبه‌ فرهنگی‌ با ملل‌ شرقی‌ و از جمله‌ تمدن‌اسلامی‌ یا آسیایی‌، حاصل‌ همان‌ خودبزرگ‌بینی‌ و برتربینی‌ فرهنگی‌ و اخلاقی‌ است‌ که‌ فرد غربی‌ در برابر غیرغربیان‌ داشته‌ و عامل‌ اصلی‌ آن‌ را می‌بایست‌ در جدایی‌ از تمدن‌ مسیحی‌ و دین‌باوری‌ آنان‌ دانست‌ نه‌ بر عکس‌. به‌ بیان‌ دیگر، تمدن‌ غربی‌ بر پایه‌ دین‌ مسیحیت‌ قوام‌ نیافته‌، بلکه‌ بر خلاصی‌ و جدایی‌ از این‌دین‌، بنیان‌ نهاده‌ شده‌ است‌. دوری‌ از امور معنوی‌ و ورود ارزش‌های‌ مادی‌ درفرهنگ‌ اروپاییان‌، نتیجه‌اش‌ اغراق‌ در خودباوری‌ و حقیر شمردن‌ دیگرتمدن‌ها بوده‌ است‌. اعتراف‌ به‌ وجود تمدنی‌ بزرگ‌ یعنی‌ تمدن‌ شرقی‌ در برابرغرب‌ را نظریه‌پردازان‌ و تاریخ‌نگاران‌ غربی‌، بیان‌ کرده‌اند و حتی‌ تکوین‌تمدن‌ غربی‌ را مرهون‌ تمدن‌ و فرهنگ‌ شرق‌ دانسته‌اند، این‌ دیدگاه‌ را به ‌وضوح‌ افرادی‌ نظیر «یوهان‌ گوتفرید هردر»، «فردریک‌ نیچه»‌، «هگل»‌ و دیگران‌ مطرح ‌کرده‌اند. با وجود آن‌که‌ این‌ صاحب‌نظران‌ حرکت‌ تاریخی‌ فرهنگ‌ها را ازشرق‌ به‌ غرب‌ و مشخصاً از آسیا به‌ اروپا می‌دانند، امّا به‌ گونه‌ای‌ دیگر و به‌شیوه‌ای‌ پیچیده‌، تمدن‌ شرقی‌ را تحقیر می‌کنند و معتقدند که‌ نقش‌ فرهنگ ‌آسیا و تمدن‌ شرق‌ در تاریخ‌ پایان‌ پذیرفته‌ است‌. هگل‌ در کتاب‌ خود، تحت‌ عنوان‌سخنرانی‌هایی‌ درمورد فلسفه‌ تاریخ‌ که‌ در سال‌ 1823 انتشار یافت‌ می‌نویسد: «اگر چه‌ زمین‌ حالت‌ کروی‌ دارد،امّا حرکت‌ تاریخ‌ دایره‌وار نیست‌، شرق‌همان‌ آسیاست‌، در شرق‌ آفتاب‌ طلوع‌ می‌کند و تاریخ‌ نیز از آنجا آغازمی‌شود. خورشید در غرب‌ غروب‌ می‌کند و تاریخ‌ نیز در غرب‌ به‌ پایان‌می‌رسد».
از نظر تاریخی‌، پیشرفت‌های‌ صنعتی‌ و تکنولوژیکی‌ در غرب‌ به‌دست‌می‌آید. اعتراف‌ شرق‌ به‌ این‌ واقعیت‌ دو جنبه‌ خاص‌ در نگرش‌ به‌ ماهیت‌ غرب‌فراهم‌ آورده‌ است‌؛اولاً، علم‌ و هنر و حتی‌ عملکردهای‌ فنّی‌ در شرق‌ نادیده‌گرفته‌ می‌شود و ثانیاً، صاحب‌نظران‌ غربی‌ فرایندهای‌ تاریخ‌ را در قالب‌ اعصاری‌ نظیر دوره‌ جمع‌آوری‌ و شکار حیوانات‌، دوره‌ کشاورزی‌ و دوره‌ صنعتی‌ معرفی‌ می‌کنند که‌ هر دوره‌ از دوره‌ قبلی ‌پیشرفته‌تر و انسانی‌تر است‌ و هر قوم‌ و ملتی‌ که‌ به‌ عصری‌ جلوتر تعلق‌دارد، ناخودآگاه‌ پیشرفته‌تر و برتر خوانده‌ می‌شود. نتیجه‌ نگرش‌ تاریخی‌ به‌ جهان‌ هستی‌ از این‌ منظر، بن‌بست‌ شرق‌ است‌؛ چرا که‌ خورشید از شرق‌ طلوع‌ می‌کند و از این‌ سرزمین‌ عبور کرده‌، به‌ غرب‌ می‌رسد تا تمدن‌ غربی‌شکل‌ گرفته‌ و تمدن‌ در جهان‌ در عالی‌ترین‌ تعالی‌اش‌، در غرب‌ به‌ غروب‌ خود برسد. امّا همچنان‌که‌ «مارتین‌ برنال»‌ معتقد است‌، هویت‌ جامعه‌ غربی‌ حتی‌ در امور مادی‌ و علمی‌اش‌، وام‌دار تمدن‌ شرقی‌ است‌، زیرا شکل‌گیری‌ تمدن‌ غربی‌ را باید در برخوردهای‌ اروپاییان‌ با دیگر سرزمین‌ها مورد مطالعه‌ و مداقه‌ قرار داد تا دوره‌های‌ مختلف‌ آن‌ بازشناخته‌ شود. به‌ زعم‌ وی‌ در اولین ‌دوره‌، اروپاییان‌ با فرهنگ‌ سرزمین‌های‌ اسلامی‌ و مناطق‌ شرقی‌ آشنا شدند و برخوردهای‌ اولیه‌ برای‌ فهم‌، اقتباس‌ و نسخه‌برداری‌ و اصولاً شناخت‌ این ‌حوزه‌ تمدنی‌ انجام‌ پذیرفت‌ و برخوردهای‌ اولیه‌ کاملاً مثبت‌ بود؛ یعنی‌اروپاییان‌ شروع‌ کردند به‌ ترجمه‌ و یادگیری‌ و بهره‌گیری‌ از فرهنگ‌ شرق‌.
امّااندکی‌ پس‌ از این‌ دوره‌، با پدیده‌ای‌ روبه‌رو می‌شویم‌ که‌ یک‌ خط‌ فاصل‌ و مرز در تاریخ‌ اقتصاد و نیز فرهنگ‌ جهانی‌ ایجاد می‌کند و آن‌ را از قرن‌ پانزده‌ به ‌بعد می‌توان‌ نشان‌ داد. پیدایش‌ «کلنیالیسم»‌، سپس‌ پیدایش‌ «سرمایه‌داری»‌ و«امپریالیسم‌ سرمایه‌داری». در واقع‌ از این‌ دوره‌ به‌ بعد است‌ که‌ دیگر فرهنگ‌ها از جمله‌ تمدن‌ و فرهنگ‌ شرق‌ در مقابل‌ فرهنگ‌ غرب‌ مورد اهانت‌ و تحقیر قرار می‌گیرد و یک‌ تحریف‌ تاریخی‌ در همه‌ ابعاد زندگی‌ اجتماعی‌ انسان‌ در جهان‌ رخ‌ می‌دهد. ریشه‌ این‌ نوع‌ نگرش‌ را باید در عصر رنسانس‌ و حاصل ‌سرکشی‌ انسان‌ غربی‌ در برابر سنّت‌ها و اعتقادات‌ دینی‌ دید. رنسانس‌ تحوّلی ‌اساسی‌ در زندگی‌ مغرب‌ زمینیان‌ پدید آورد؛ این‌ تحولات‌ انکار اصول‌ معنوی‌ و دینی‌ را به‌ همراه‌ داشت‌. در این‌ مقام‌ بشر خود را یک‌ موجود طغیان‌کننده‌ در برابر خداوند و عالَم‌ معنی‌ تلقی‌ کرد؛ نهضتی‌ که‌ در دوره‌ رنسانس ‌نهضت‌ «اومانیسم»‌ یا «انسان‌مداری» خوانده شد و اصل‌ و مبداء جدایی‌ تمدن‌ غرب‌ از تمدن‌های‌ شرقی‌ و دینی‌ همین‌ نهضت‌ بود. این‌ تصوّر اخیر غربیان‌ از انسان‌، پایه‌ تضاد اساسی‌ و ریشه‌دار بین‌ تمدن‌ غرب‌ و تمدن‌های‌ دیگر جهان‌ به‌ویژه‌ تمدن‌ شرق‌ است‌.
آنچه‌ به‌ وضوح‌ از مطالعه‌ تاریخ‌ غربی‌ به‌دست‌ می‌آید، این ‌است‌ که‌ بزرگ‌ترین‌ اسطوره‌های‌ فرهنگی‌ و دینی‌ غرب‌ متعلق‌ به‌ ادیان‌ الهی‌ شرقی‌ است‌، حتی‌ مذاهب‌ و دین‌ مسیحیت‌ را نمی‌توان‌ جدای‌ از معارف‌ دینی‌ در شرق‌ دانست‌ و اتفاقاً اتصال‌ معارف‌ الهی‌ و دینی‌، حتی‌ در دوره‌ سلطه‌ کلیسا بر جوامع‌ غربی‌ از طریق‌ همین‌ دین‌ بین‌ ادیان‌ الهی‌ شرقی‌ و غربی‌ برقراراست‌. بنابراین‌، دین‌ پایه‌ روابط‌ اجتماعی‌ در جامعه‌ است‌، هر چند پیروان‌ واقعی‌اش‌ کم‌ و نوع‌ بینش‌ دینی‌ آن‌ها ناقص‌ باشد؛ امّا رویگردانی‌ از دین‌ و معارف‌ الهی‌، پایه‌ و اساس‌ اعتقادی است‌‌ که‌ موجبات‌ اختلاف‌ و برخوردهای‌ ایدئولوژیکی‌ را بین‌ دو سرزمین‌ فراهم‌ می‌آورَد. این‌ همان‌ امری‌ است‌ که‌ زمینه‌ لازم‌ را برای‌ به ‌وجود آمدن ‌سازمان‌ اجتماعی‌ جدید و کنترل‌ همه‌ ابعاد زندگی‌ اجتماعی‌ مهیا می‌کند. پس‌غرب‌ را در این‌جا می‌توان‌ تا اندازه‌ای‌ تافته‌ جدا بافته‌ای‌ انگاشت‌ که‌ مجموعه‌ای‌ از شرایط‌ ذهنی‌ و عینی‌ پس‌ از قرن‌ هفدهم آن‌ را پدید آورد.
«غرب در جغرافیای اندیشه، دکتر مجید کاشانی، مؤسسه فرهنگی دانش و اندیشه معاصر، کانون اندیشه جوان» .

ممکن است این مطالب هم برای شما مفید باشد:

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد