خانه » همه » مذهبی » یک تجربه از مراحل بیماری یک فرد مبتلا به سرطان

دانلود کتاب های امتحان شده

یک تجربه از مراحل بیماری یک فرد مبتلا به سرطان

از این لحاظ حساب می‌کنم لایف استایل خیلی خوبی داشت. تمام غربالگری‌ها را به موقع انجام ، آزمایشات همه تقریبا نرمال بود. فقط رفته بود سونوگرافی که گفته بودند کبدش چرب است و حرص می‌خورد.
پارسال بهمن ماه بود، بعد از اینکه خواهرم از تور کاشان برگشت، کل خانواده سرماخوردگی شدیدی گرفتند،بعد از آن که اعلام شد کرونا به ایران آمده، قرار شد مامان بره سی تی بگیره، دختر خاله‌ام داده بود کل سی تی اسکن رو استریل کرده بودن براش،‏ ولی وسط راه به برادرم می‌‌گوید، نرویم، بهتر شدم. برادرم به من تلفن زد. ما هم ترس از کرونا داشتیم، گفتیم سی تی نکند بهتر، آننجا آلوده است و ازین حرف‌ها.
حالا ۷ ماه گذشته بود،۳ مهر سرماخوردگی خفیف داشت، ۵ مهر تست کووید داد که مثبت شد. علایم خیلی خفیف بود، قرنطینه شد با درمان‌های حمایتی‏، ولی بعد از ۲ هفته کمر دردهای شدید گرفت، به حساب عوارض کووید که میالژی می‌دهد، گذاشتیم. بالاخره برای اینکه خیالمان راحت شود، برادرم برای مادرم سیتی اسکن ریه نوشت که انجام دهد.
دوشنبه ۲۸ مهر رفت سی تی بیمارستان ناجا، همانجا هم رفت پیش جراح مغز و اعصاب برای کمرش. آن پزشک هم برایش گرافی توراکو لومبار‏ نوشت. سی دی گرافی‌ها را به خانه آورد. ولی سی تی را به مادرم نداده بودند. من هم همینجوری سی دی را گذاشتم تو کامپیوتر داشتم مهره‌ها رو نگاه می‌کردم ،که یک توده در ریه راستش دیدم. دقیقا ساعت ۱/۵ بعد از ظهر ،اونجا بود که دنیا روی سرم خراب شد.‏ نمی‌دانم با چه سرعتی خودم را به بیمارستان رساندم. ولی ۲۰ دقیقه بعدش پشت پکس سی تی مادرم را می‌دیدم، هی بالا پایین کردم ،اسم را چک کردم، توده ۵/۵ سانتی بود در لب فوقانی ریه راست.
سی دی سی تی را گرفتم خودم را به مطب شوهر خاله‌ام رساندم ،خودش تا سی تی را دید جا خورد ولی به روی من نیاورد. گفت بیوپسی‏ کنیم، ببینیم چی هست. تا شب فکر کنم بالای ۱۰-۱۵ نفر سی تی را دیدند، همه می‌دانستند چی هست ولی دلشان نمی‌آمد بگویند، میگفتند کیست است.
پنج شنبه رفتیم سی تی با تزریق، همانجا تیر دوم را خوردم، مشکوک به متاستاز ریه مقابل، لنف نود، کبد. استیج ۴ می‌شد. شنبه بیوپسی کردیم، چهارشنبه جواب اومد آدنوکارسینوم‏، یکشنبه رفت پت اسکن، آن هم دیدیم که به شانه‌ها و مهره‌ها، کبد، ریه مقابل و لنف نوداش متاستاز کرده. 

تست ژنتیک دادیم، EGFR مثبت شد. دکتر رضوی گفت هر جا بد شانسی آوردید اینجا خوش شانسی آوردید. شیمی درمانی لازم نیست، می‌توانید target therapy کنید، با قرص ارلوتینیب یا نسل ۳شون اسیمرتینیب.‏ کلی تحقیق کردیم دیدیم درمان استاندار همون اسیمرتینیب است،که در ایران نبود، روزی یک قرص میشد، بسته اول را با قیمت n میلیون خریدیم از واسطه.
رفتیم هلال احمر و سازمان غذا و دارو گفتیم دارو برای‌مان بیارید ،پولش را هم می‌دعیم، گفتن ما نمی‌توانیم بیاوریم ازبیرون (قاچاقچی) تهیه کنید.‏ آنجا بود که برای همیشه بهم ثابت شد جان آدم‌ها برای هیچکس در سیستم ارزش ندارد. در این مملکت باید خودت گلیم‌ات را از آب بیرون بکشی.
بانک‌ها هم که تحریم بود نمی‌شد پول حواله داد کسی بیارورد. خدا را شکر یکی از دوستان برادرم که افغان بودند، پول دادیم، برایمان دارو را از هند  تهیه کرد، فرستاد افغانستان، از افغانستان یکی آورد مشهد و از مشهد هم گرفتیم. [فقط خواستم بگم تحریم دارو چرت و پرتی بیش نیست، وقتی ما تونستیم اینجوری بیاریم دولت براش مثل آب خوردن بود].
دارو برای مادرم شروع کردیم ،هم زمان MRI سر و ستون مهره‌ها هم انجام دادیم، دیدیم که یک متاستاز هم آنجا داده و یکی از مهره‌ها هم شکسته، رادیوتراپی مهره را برایش شروع کردیم، که باعث شد ازوفاژیت و گاستریت شدید بگیرد، یک مدت بی میل شده بود به غذا و وزنش پایین آمد.
بعد ۱/۵ ماه آخر آذر سی تی مجدد گرفتیم که دیدیم توده باز پیشرفت کرده.‏ متاستازهای ریه بیشتر شده بود، سرگیجه هم داشت. باز MRI مغز انجام دادیم، دیدیم ۳ تا توده در سرش بود، جای دیگری که شانس آوردیم این بود SRS یکسال بود تازه ایران آمده بود و لازم نبود تا ترکیه و آلمان برویم. رادیوتراپی سرش هم با عوارض کم انجام دادیم. فقط آمپول‌های دگزا اذیت می‌کرد‏.
اول بهمن باز پت اسکن انجام دادیم، دیدم توده خیلی وحشی تر شده بود. کبد ۱ متاستاز ۳ میلیمتری شده بود ۱۵-۲۰ تا متاستاز ۲-۳ سانتی متری، ریه مقابلش کلا ندول‌های متاستازی بود. مجبور شدیم شیمی درمانی را شروع کنیم. ۷ بهمن شیمی درمانی را شروع کردیم. اکسیژنش بعد افت کرد‏. برایش اکسیژن ساز آوردیم، زیر بار نمی‌رفت که بگذارد. تا همین موقع هم خیلی پر انرژی و امیدوار بود، می‌گفت خوبم، چیزی نیست، به زور گذاشت یک سرم بزنیم برایش به نظر ATN کرده بود، با همون درمان حمایتی حالش خوب شد. 
۱۰ بهمن پدرش (پدربزرگم) فوت کرد. پدری که ۵ ماه قبل با او مسافرت بودم و سرحال بود‏.
دو هفته بعدش آسپیره می کند و عفونت بیمارستانی و سپسیس و… ۴ ماه در خونه اینتوبه بود. مریضی مادرم را هم اصلا نفهمید. ۱۰ شب ۱۰ بهمن فوت می‌کند.
مامانم بعدش دیگه از مرگ نمی‌ترسید، می‌گفت میروم فوقش پیش پدر ،جایم خوب است، ما هم می‌گفتیم نه خوب می‌شدی، خیالت راحت‏. ولی تا آخرش مقاوم بود. در این چند سال فقط دو نفر را دیدم اینقدر برای بهتر شدن تلاش می‌کردند، اولی پدر بود، دومی مادرم. تقریبا تمام کارهای خانه را خودش باید انجام می‌داد.
۱/۵ بعد از کموی اول و دوم خوب بود حالش، فقط بعد از کموی دوم، بی میل شده بود به غذا. نمی‌توانست بخوره، مادربزرگ و خاله‌ام برایش سوپ درست می‌کردند، میکس می‌کردند، می‌فرستادن خانه، قوت غالبش شده بود یه لیوان سوپ بلدرچین یا ماهیچه یا مرغ ظهر، یه لیوان شب.
برای دردهایش خیلی مقاومت می کرد. زیر بار اکسی کدون نمی‌رفت، می‌گفت تحمل می‌کنم. ولی دیگر نمی‌توانست تحمل کند. اکسی کدون هم شروع کردیم، در بین داروهای جانبی‌اش. فقط حواسم کلی بود که داروهایش با هم تداخل نکنند. اواخر اسفند تنگی نفس گرفت که دیدیم ریه آب آورده. درن براش گذاشتیم ولی نتوانست تحمل بکند. دو سه بار خودمان تپ کردیم بعدش که رفت.‏ خدا رو شکر سر سال تحویل حالش خوب بود وابسته به اکسیژن شده بود دستگاه اکسیژن ساز ۲۴ ساعته کار می‌کرد ولی سال را بدون اکسیژن و درد تحویل کرد.
۹ فروردین آخرین کمو را انجام دادیم. یک واحد هم خون گرفت. تنگی نفسهایش بهتر شد ولی از ۲۰ فروردین بود که دیدیم تنفس‌ها شکمی شده‏. خیلی قوی بود، اصلا انگار نه انگار دارد با زور نفس می‌کشد. خودش هم متوجه نبود، آنجا ها بود که با دکتر رضوی صحبت کردیم، گفت شیمی آخر را سودی نمیبرد، فقط دردهایش را کنترل کنید. تقریبا هر روز خاله‌ها و دایی‌ها میومدن دیدنش، قشنگ می‌نشست روی مبل کلی حرف می‌زد‏. 
یکشنبه ۲۹ فروردین بود که دیدیم باید مورفین شروع کنیم، اکسیژن روی ۷۵-۸۰ آمده بود،کم کم داشت می‌رفت در فاز کانفیوژن، زنگ زدیم خواهر و برادرهایش و بچه‌هایشان به نوبت آمدند خانه‌مان، یک جورهایی همه داشتند با او خداحافظی میکردند. خدا را شکر آن روز زنگ زدیم به همه. بعدش آخر شب داییم اینجا بود، نشست روی تختش و کلی خاطره تعریف کرد، آخرین فیلمی که ازش دارم اون موقع بود. دیگه از فردا صبحش حالش رفت رو به بدی، بعد از ظهر دوشنبه بیدار شد، کامفیوز کانفیوز بود، فقط تکرار می‌کرد من حالم خوبه، من حالم خوبه. 
دیگر بی قرار بود که با آرامبخش خواباندمش. شب برادرم گفت کاش یک بار دیگه بیدار شود با ما حرف بزند، ساعت ۳ صبح سه شنبه صدای ناله‌اش آمد. سریع رفتیم بالای سرش هوشیار بود. یک جورهایی آخرین وصیتش را کرد و با ما صحبت کرد، آن‌هایی هم که به نظرش در زندگی‌اش اذیتش کرده بودند را بخشید و حلالشان کرد‏.
با برادرم تصمیم گرفته بودیم در خانه باشد. همه کاراهایش را خودمان دوتایی انجام می‌دادیم. بحث بستری که بود حرف دکتر رضوی را گوش دادیم، که مریض بخواهد اینتوبه شود، ICU بستری شود هم سودی ندارد،حرفش منطقی بود. یک جورهایی به ما گفت مادرم no code محسوب می‌شود، فقط آرام نگهش دارید که تنگی نفسش را نفهمد. سه شنبه صبح بود که اکسیژن مامان یهو روی ۴۵-۴۰ آمد،سریع با برادرم احیا کردیم ،ولی بالاتر از ۷۰ با ماسک نمی‌رفت. ساعت‌های ۱-۲ شب بود دیدیم ضربان قلبش پایینتر می‌آید. 

ساعت ۳/۵ صبح دستگاه آلارم می‌داد. بالای سرش بودیم. میدانستیم احیایش بی‌فایده است‏. منی که هرجا مریض کد می‌خورد اولین نفر خودم را می‌رساندم بالای سرش،حالا بالای سر مادر خودم بودم، بغلش کرده بودم، برادرم با اشک دستش را گرفته بود، ضربان قلبش آروم آروم پایین می‌آمد، ساعت ۴:۰۳ دیدم خط صاف شد، نگاهش کردم دیدم نفسش قطع شده بود، دیگه با زجر نفس نمی‌کشید، با صورت خندان راحت خوابیده بود‏. در آخر این را بگویم که این مطلب را از تجربه شخصی خودم نوشتم برای کسانی که ممکن است عزیزشان مبتلا به سرطان باشد، چون برایم سوال بود که بیمار سرطانی چه مراحل و کارهایی شاید لازم باشد انجام بدهند، با اینکه هر شخصی متفاوت است ولی امیدوارم دید کلی داده باشم. 


dr.scavenger

درباره admin

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد

تازه ترین ها